اغوا کننده
سارا هستم نویسنده داستان عادت پسندیده عیادت از مریض
همیشه دلم سکس های خاص میخواست؛ دادن به دلیوری پیتزا دادن به غریبه ها دادن های یهویی فلاشینگ تو خیابون کلا روح شیطونم فعال بود
چند مرتبه هم تلاش کردم اما نشد
یبار پیتزا سفارش دادم پسره بوی عرق میداد یبار تعمیرکار آوردم قیافه ش بد بود دلم نیومد بهش بدم و امثالهم
خیلی وقت بود روح ارضا نشده بود گرچه فری و نیما جسمی ارضام میکردن؛ اونایی که داستان های قبلی رو خوندن میدونن فری و نیما کی هستن؛ همچنان دنبال کارای هیجان انگیز بودم مثل لخت شدن تو اتاق پروو بدم نبودن اما ارضای روحی نمیشدم؛ تا اینکه ی شب همسایمون گفت سارا بچم فردا کنکور داره و خوابش نمیبره ازین دم نوش های ریلکس کننده که داشتی بهش بده بلکه بخوابه؛ رفتم خونشون ی زن و شوهر بودن و پسر ۱۷ سالشون؛ بچه درسخون بود و مثبت همیشه میدیمش اما سکس باهاش به ذهنم خطور نکرده بود، رفتم خونشون پیراهن بسکتی تنش بود با شلوارک هوسی شدم سکس با پسری که ۱۷ سال ازم کوچیکتر بود؟؟؟ هم ریلکسش میکرد کنکورش خوب میشد هم خوب میخوابید هم کرم من میخوابید، یکم باهاش حرف زدم گفتم چی شده چرا خوابت نمیبره مثلا میخواستم ببینم کدوم دمنوش واسش خوبه، گفت استرس فردا رو دارم تشویش دارم تو دلم دارن رخت میشورن، گفتم چرا مثل پیرزنا حرف میزنی ؟ گفت نمیدونم و خندید؛ گفتم باش تا بیام
رفتم چای آلوئورا دم کردم و برگشتم گفتم برو دراز بکش تو تختت؛ کشید؛ خودمم نشستم رو تختش. تختش روبروی در اتاقش بود در اتاق وا بود. پدر مادرش تو چهارچوب در ایستاده بودن باباش میله های بارفیکس رو گرفته بود و مادر زانوی غم رو ??
مادر بود دیگه ساعت ۱ شده بود فردا کنکور داشت باید ۶ بیدار میشداما هنوز نخوابیده بود؛ نشستم کنارش کونم کنار پاهاش بود گفتم ارشیا چته واقعا ؟ گفت اینا هستن نمیتونم بگم اروم حرف میزدیم اونا نمیشنیدن
برگشتم به افسانه اینا گفتم برین شما میخوام تنها حرف بزنیم ریلکس کنه بخوابه؛ رفتن اما در رو نیم لا کردن ولیکن نبستن
چای رو دادم به ارشیا خورد بیرون کلا سکوت شد چون در باز بود میخواستن صدای خودشون و تلویزیون مانع خواب ارشیا نشه ازون طرف فکر میکردن اگه در رو ببندن من ناراحت میشم یا سختم میشه واسه همین حتی با هم حرفم نمیزدن
من اما دلم میخواست در رو ببندن که بتونم کرمم رو بریزم؛ ازون طرف داخل اتاق خیلی تاریک شده بود
چراغ خواب کنار تختش رو روشن کرد که لیوان چای رو بذاره رو عسلی کناره تختش، چشم تو چشم شدیم گفتم چرا نمیخوابی ارشیا؟ گفت از تو دارم آتیش میگیرم دلم …
گفتم چی ؟ گفت روم نمیشه
گفتم شما متولدین ۷۸ که پر رو تر از این حرفایین بگو
گفت اگه بیام اروم میشم
گفتم بیای یا بیاد شیطون ؟
گفت همون دیگه
گفتم بعدش میخوابی ؟
فردا پزشکی رو شاخشه ؟ گفت قول میدم
دستم رو بردم سمت دودولش
هر لحظه ممکن بود مادرش بیاد حتی در بسته هم نبود یکمم تو روشن بود اما لای در خیلی کم وا بود
دستم رو رسوندم به دودلش مالوندمش
سریع سیخ شد
وای چه هیجانی عالی بود
روحم داشت پرواز میکرد خیسی کسم رو حس میکردم پایین تنه ش رو لخت کردم چیزی نمیدم چون هم تقریبا تاریک بود همه شومبولش زیر پتو بود دلم میخواست دودولشو ببیینم پتو رو زدم کنار ی دودول کوچولوی خوشمزه بنظر میرسید
سرمو بردم پایین
کردمش تو دهنم
وای وای
بوش
ی بچه میداد دودولش
بدون پشم و با بوی شامپو
ملو ساک میزدم واسش ترس تمام وجودمو گرفته انقدر هیجان زده شدم بودم که احساس میکردم خودمم دارم ارضا میشم
بی صدا میخوردم واسش
سرشو
تن دودولشو
تخماشو
سرمو آوردم بالا که چک کنم کسی نیومده باشه ارشیا گفت کسی بیاد بهت میگم
احساس کردم الان دیگه جای برگشت نیست رفتم پایین دوباره دارکوبی زدم مجلسی زدم لیس زدم تا اون دودول کوچولوش دل زد
اووووووم
اومد ی اب داغ و خوشمزه همشو جمع کردم تو دهنم مجبور بودم قورتشم بدم و دادم بهش لبخند زدم گفت مرسی سارا
تو محشری؛ تعریف شنیدن مثل همیشه خوشحالم کرد
گفتم دیگه بخواب
چشماش خواب ه خواب بود
گفت میشه بعدا هم…
بریدم حرفشو
گفتم به شرطی که پزشکی قبول شی؛ گفت میشم؛ اومدم بیرون افسانه و کیارش منتظرم بودن
افسانه با استرس گفت خوابید ؟؟؟ گفتم اره
فرداش عالی کنکور داد منم راضی بودم از کارم
البته اپتومتریستی قبول شد و پزشکی قبول نشد؛ واسه همین اون آخرین سکسمون شد ولی همونم ی بلو جاب و هند جاب به یاد ماندی بود
نوشته: سارا