امیرپاشا (۱)

_ چی میخوای ازم ؟
_ میخوام بمیری و برای همیشه از جلو چشمام گم شی !
نه بارونی میومد نه هوا دراماتیک شده بود ! اون صحنه هالیوود نبود ! من فقط یه جواب منفی و ایگنور شدن دیگه شنیده بودم … و حالا تنها کاری که باید می کردم دور شدن بود ! مثل همیشه که هیچ کس نمیخواستَم .

_ باید بذاری یه دور دیگه ام بخورم !
در حالی که تلوتلو میزد ، روی شونه م افتاده بود ، صداش مست و بی حال … خواب آلود ، غمگین ! افسرده !
_ نمی شنوی چی میگم ؟! میگم باید یه دور دیگه ام بخورم !
حالا وزنش انگار سنگین تر رو شونه هام افتاده بود : آروم باش پسر ! به اندازه کافی خوردی امشب ، حالا می برمت خونه . اتاق خودت
بعد شروع به داد زدن کرد : نه لعنتی ! میگم بذار یه دور دیگه …
و بیهوش شد روی شونه م…
چن دیقه بعد خودمو دیدم ، بالای سرش وایساده بودم ،و بهش نگاه میکردم که توی تختش خوابیده ، اون لبای درشت قرمزش… موهای قهوه ایش … حتی استخونای لگنش که چون طاق باز خوابیده بود به چش میومدن، کوچیک ترین جزعیات وجودش برام جذاب بود .
بعد کنارش نشستم ، به خودم جرعت دادم ، نه ! من آدم احساسی ام نبودم ! هرکی جای من بود قطعا از اون خوشش میومد … دوس داشتم دستمو ببرم سمتش… سمت بدنش … ولی نه ! از جام بلند شدم و از اتاقش زدم بیرون .
مامانش پایین وایساده بود ،پرسید : پس گفتی دوستشی ؟
_ دوستِ یکی از دوستاشم در واقع ! تو مهمونی زیادی وُدکا خورد ، حالش بد شد … احمدم( دوستم) ازم خواس بیارمش خونه ، آدرسو داد و من آوردمش .
حرفام که تموم شد لبخند تصنعی ای تحویل مادرش دادم .
زن مهربونی به نظر میرسید : دستت درد نکنه . زحمتت شد . امیرپاشا جدیدا خیلی از کنترل خارج شده.
با خودم فک کردم امیرپاشا ؟… بهش نمیخورد اسمش این باشه … خب احمد ، اونو اَمیر صدا میزد…
_ میخوای امشب اینجا بمونی پسرم ؟
جا خوردم …
_ به هرحال ساعت سه نصفه شبه … امیرپاشاام حسابی شمارو زحمت داده . سه چار ساعت دیگه ام ک آفتاب میزنه ،یکم بخواب جون بگیری . فردا سرکار اینا خواسی بری کم نیاری !

من حتی نمی شناختمشون ! میخواسم بگم چن هفته ای میشه که از کار بیکار شدم و از جیب میخورم ! ولی نگفتم … چون نمی شناختمشون و نمیخواسم خودمونی بشم !
و اصلا چرا قبول کردم ؟! … چرا سریع گفتم : باشه.
چرا نگران مهسا نشدم ؟! مهسا زنم بود … و احتمالا فرداش تو خونه میخواس یه دعوای جدید راه بندازه.
_ خب عزیزم ، امشب شما همون اتاق بغل پاشا خالیه ، بخواب …
ازش تشکر کردم ! و رفتم سمت اتاق
اتاق تمیزی بود … تخت مرتب ، همه چی سرجای خودش ،دراز کشیدم … و سعی کردم چشمامو ببندم چون فرداش باید میرفتم دنبال کار … البته میدونستم بازم قرار نیست کاری گیرم بیاد.
اما خوابم نمیبرد … تو فکر حرارت بدنش بودم ، شونه هاش که روم افتاده بود … یه جور دوست داشتنی ای بود. حتی صداشم سکسی بود برام … اون غم ته صداش ‌.چشمای خمار عسلیش … موهای فرفری قهوه ای رنگش … همه چیز درباره اون دوست داشتنی و خواستنی به نظر میرسید ! اما حتما این افکارم ناشی از سکس نکردن با مهسا بود … از وقتی که حامله شده بود نمیتونستم باهاش سکس کنم .
نمیتونستم فکرشو از ذهنم بیرون کنم ، حدودا نیم ساعتی از دراز کشیدنم گذشته بود ک از جام پاشدم ، از اتاق خارج شدم و رفتم اتاق بغلی… درست همونجایی که اون خوابیده بود . بالشم دستم بود . بالشو گذاشتم کنار تختش … دراز کشیدم .
تاریک بود اما بازم میتونسم اتمسفری که دورشه رو تشخیص بدم … جرعت نمیکردم بهش دس بزنم پس فقط محو تماشاش شدم و همینجوری خوابم بُرد .

داشتم ازش لب میگرفتم و دستام تو موجِ موهاش حرکت میکرد ، حرارت بدنش دیوونه م میکرد .
بعد دستامو بُردَم سمت انحنای کمرش … سعی کردم بیشتر بهش بچسبم … دوستش داشتم ! حرکت زبونش تو دهنم، حشری ترم میکرد ‌. دستمو بردم سمت کونش … به کونش سیلی زدم ، و اون بیشتر خودشو بهم فشار داد … میتونستم کیر شق شده شو حس کنم . لبامو از لباش گرفتم و شروع به خوردن گردنش کردم . بعد رفتم پایین تر و نتونستم مقاومت کنم … براش ساک زدم و اون لذت میبرد ، سرمو به لای پاهاش فشار میداد و ازم میخواس تندتر بخورم ! برام مهم نبود! میتونستم هرکاری بخواد بکنم براش ! انگار خودمو نمی شناختم …

با ضربه های تقریبا محکم به کمرم ، بیدار شدم . بالای سرم اونو دیدم که بهم نگا میکرد .
_ چیه ؟!!! چرا میزنی ؟؟
ازش بدم میومد که از اون خواب سکسی بیدارم کرده !
اون خندید و با چاشنی تعجب و تمسخر گفت: طلبکارم هسی ؟ اصن جنابعالی کی باشی اینجا لنگر انداختی ؟ مامان میگه دوست احمدی ! احمد کصخل تورو واس چی به جون من انداخته … خودِ گشادش نمیتونس بیارتم تا خونه ؟ به هرحال من هنوز اثر مستی رومه و کرختم ! وگرنه میزدم تو طخمات تا رو شونه ت ! … خونه مردم میای شب میخوابی ، تو خواب جقم میزنی؟ حالا نمیخوام بی آبروت کنم جلوی مامان ک انقد سر صبحی ازت تعریف میکرد میگف بچه خوبی هسی !..باشه عوضِ اونکه دیشب اوردیم خونه !
اینم چش پوشی میکنم که آبت ریخته رو پتوی داداشم … (یه نگاه به پتویی ک روم بود کردم و خیلی خجالت کشیدم ، نمیدونسم چی بگم ، و فک کردم هیچی نگفتن بهترین کاره !) یه شلوار و شرتم برات گذاشتم اینجا ک روت بشه تو خیابون راه بری ! دیگه عرضی نیست ! … جز اینکه پاشی و بری !
فک‌میکردم آروم تر از اون حرفا باشه … از جام پاشدم … و یه نگاه به شلوار و شرتی کردم ک برام گذاشته بود !
فقط میخواستم برم !..
اون از اتاق خارج شده بود … لباسامو عوض کردم . لباسای کثیفمو توی یه کیسه زباله انداختم و دستم گرفتم و از اون خونه خارج شدم …

پایان قسمت اول

نوشته: میم_الف

دکمه بازگشت به بالا