انباز (۱)

با دعوا و زدن تو سر و کله ی هم هیچی درست نمیشه…
سرم رو میون دستام گرفتم…به شقیقه هام فشار آوردم…دریغ از یه کلمه…هیچی به ذهنم نمیومد که برای دلداری بچه ها و خودم به زبون بیارم. به یک ساعت قبل فکر کردم. وقتی که آقای محمدی اومده بود اینجا.
از همون اولم چشمش دنبال مغازه ما بود. هی هر روز می رفت و میومد و آیه یأس می خوند. که این محل زیاد بزرگ نیست شما جوونید و نمی تونید از پس اداره ابنجا بر بیاید و …
آخرم با اون سق سیاهش چشممون زد. ورشکست شدیم رفتیم.
روز اولی که اینجا رو باز کردیم چقدر هیجان زده بودیم. با چه عشقی رفتیم کلی وسیله برای اینجا خریدیم. از میز و صندلی گرفته تا وسایل آشپزخونه همه چیز خریدیم.
می خواستیم یه کافی شاپ شیک بسازیم. یه جای خوب و دنج برای دختر پسرای جوون.
همه چیز خوب بود. محیط دنج. خلوت عاشقانه، فضای رمانتیک، آهنگهای ملایم عشقولانه، اما…
نمی دونم کدوم از خدا بی خبری رفته بود گزارشمون و رد کرده بود به اماکن که اینجا دختر پسرا میان پاتوق می کنن و فلان و بهمان. اومدن ریختن. هر کی بود و جمع کردن و بردن.
وای چه آبرو ریزی بود. حتی یه خانواده، دو تا نامزد و هم بردن. چه شرفی ازمون رفت.
همون شد. دیگه اینجا امن نبود. نه به دوست دختر پسرا رحم کردن نه به نامزدای جوون و نه به زن و شوهر چند ساله و بچشون.
من نمی دوم آخه توی یک مکان عمومی. توی یه کافی شاپ جلوی چشم مرد و زن و بچه و خانواده چه غلط منافی عفتی میشد انجام داد که این بدبختها رو مثل دزد و جانی سوار ون کردن و بردن.
کارمون خوابید. از فرداش مگس می پروندیم. مشتریهامون پریدن. مغازه خلوت خلوت شد. کارو کاسبی کساد شد. همه سرمایه امو ریخته بودم تو این مغازه و اینجا هم که روزی دو زارم در نمیاورد.
فقط چهار نفری میومدیم همدیگرو نگاه می کردیم.
دیگه موندن اینجا فایده نداشت. هر روزش ضرر بود. باید جمع می کردیم. همون روزا بود که دوباره سرو کله این محمدی لاشخور پیداش شد.
اینجا رو می خواست. کافی شاپ من و جایی که قرار بود همه آرزوهامو براورده کنه. قرار بود کمکم کنه رو پای خودم بایستم. مستقل شم. به همه نشون بدم بزرگ شدم. عرضه انجام کارو قبول مسئولیت رو دارم.
اما نشد. محمدیم اومد ونمک ریخت رو زخم سر باز ماها رو رفت. گفت اینجا رو برای پسرش می خواست. همون پچسر هیزه که هر روز اینجا پلاس بود و مثل کفتار به در و دیوار مغازه و ماها نگاه می کرد. مطمئنن به خود پسره بود ماها رو هم رو مغازه می خواست.
پیشنهادش بد نبود. یه ذره از سرمایه بر می گشت. ولی نه اونقدر که بتونم یه جای دیگه رو بگیرمو دوباره از نو شروع کنم.
…واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم و چه خاکی تو سرم بریزم…تمام نقشه هامم نقش بر آب شده بود…خسرو بفهمه بیچاره میشم…هزار دفعه بهم گفت دختر اینکارو نکن…ولی من گوشم به این حرفا بدهکار نبود…خدایا خودت به دادم برس…
اونقدر به خودم فشار آوردم و بغض واموندم رو خفه کردم که نمیتونستم نفس بکشم…نفسم به خر خر افتاده بود…حس کردم دارم خفه میشم…
پگاه: ساره بدو اسپری نیشام رو بیار حالش خوب نیست…د بدو دیگه…اه…
اسپری رو گرفتم و با دو تا پیس پیس حالم بهتر شد…وا بمونه این مرض لامصب که منو بدبخت و بیچاره کرده…به صندلی تکیه دادم و چشام رو بستم…
مغزم اندازه یه گنجشک هم کار نمیکرد…تنها فکری که به سرم میرسید کمک گرفتن از خسرو بود…دیگه هرچه باداباد…بالاخره بعضی مواقع باید کمکم میکرد…درسته با همه چیز مخالف بود ولی مطمئن بودم رو حرفم حرف نمیزنه و وقتی ببینه چقدر ناراحتم پشتم رو میگیره… شاید حاضر میشد یکم سرمایه بهم بده که بتونم یه جای کوچیکترو بگیرم.
سرمو بلند کردم و رو به بچه ها گفتم: بسه دیگه. غصه خوردن فایده نداره. امروز عصر محمدی میاد که کلید و وسایل و تحویل بگیره. باید یه فکری هم به حال وسایل اضافه بکنم. من این وسایل و که عاشقشونم رو مفت به اون کفتار طماع نمی دم.
ساره ناراحت گفت: یعنی جدی جدی همه چیز تموم شد؟؟؟
من: همینه دیگه. بی خیال دیگه بهش فکر نکنیم. باشه؟
سعی کردم با لبخند زدن به بچه ها روحیه بدم. با اینکه خودم داغون بودم.
ساره دوباره گفت:آخه نیشام اینجوری که نمیشه همه سرمایه ات از بین رفته…باید همه با هم وایسیم و همه چیز رو درست کنیم…هر اتفاقی افتاده باید با هم باشیم…باهم شروع کردیم با هم ادامه میدیم…
-ساره یه حرفی میزنیا…با چه پولی آخه؟ هیچی تو حساب نیست…وقتی پولی نداریم پس نه میتونیم چیزی بخریم نه چیزی بفروشیم…پس بیخیال کافی شاپ … بر فرضم که پول وسیله خریدن داشتیم وقتی کسی نمیاد که اینار و ازمون بخره موندنمون چه فایده داره؟ شما هم به فکر پول من نباشید…یه کاریش میکنم … خوبیه داشتن یه پدر بزرگ مایه دار همینه دیگه. غصه پولو نمی خوری.
بچه ها با لبخند من به زور خندیدن.
دیگه اینجا کاری نداشتیم. عصری خودم تنها میومدم. وسایلمون و جمع کردیم و رفتیم بیرون از مغازه. برای بار آخر در مغازه رو قفل کردم و کرکره رو پایین کشیدیم.
همگی سوار 206 سفید من شدیم و راه افتادیم…هرکدوم سعی میکردیم قضیه رستوران رو از یاد ببریم…صدای آهنگ تتلو که از پخش بلند شد باعث شد جو گیر بشم و صدای ضبط رو تا آخر بلند کنم…فارغ از همه اتفاقا میخندیدیم و با تتلو همراهی میکردیم…پنجره هارو تا آخر کشیدم بالا تا صدامون بیرون نره…خب خیر سرمون دختریم یه فسقل حیا داریم…خب چیکار کنیم شیطونیم…با این همه اوضاع و خرابکاری های پیش اومده بازم ماشین بازیمون رو میکنیم…
الو چرا قطع کردی ؟
چرا دوباره قهر کردی ؟
یه چیز می پرسم بعد دیگه کاریت ندارم
الو میشه برگردی ؟
سوناتا ای که با سرعت پیچید جلو و وراژ داد منو به خودم آورد…رفتم راست…اومد راست…چپ…نمیذاشت رد بشم…عجب سیریشی بود…مظلوم گیر آورده…حالیت میکنم بچه پرو…پامو فشار دادم رو گاز…فرمونو پیچوندم و کنارش قرار گرفتم…دستم رو روی بوق فشار دادم…خدارو شکر اتوبان خلوت بود و راحت میشد کل کل کنیم…دلم برای اون وقتا که میومدیم تو خیابونا با پسرا کورس میذاشتیم تنگ شده بود…
پسره گاز میداد…من گاز میدادم…رسیدم کنارش…برگشت نگام کرد…چهره جذابی داشت با اون چشم های مشکی جذابش…نیشخندی زد…
نیشخندش عصبیم کرد…بیشتر باعث شد تا حالش رو بگیرم…پیچیدم جلوش…انگار کم آورده بود…سرعتشو کم کرد…منم با یه جیغ با همون سرعت به راهم ادامه دادم…
ساره:نیشام مثل همیشه همیشه گل کاشت…ایول دخی…کارت درسته…پسره کپ کرد…کم آورد.
-پس چی…فکر کردی اسکلم که وایسم یه پسر با من کل کنه و بخواد حالم رو بگیره…فکر کرده دخترا باید بله قربان گوشون باشن…خیال کردن…
فکر ورشکستگیم کاملا از سرم دور شد…یعنی واقعا کاریش نمیشد کرد…اتفاقی بود که افتاده بود…تصمیم گرفتم فقط از خسرو کمک بگیرم…جزو معدود کسایی بود که یه مرد واقعی بود…با همه این اتفاقات تنها پناهم فقط خسرو بود…
وارد حیاط باغ مانند خونه خسرو شدم…جایی که زندگی میکردم…خیلی دوسش داشتم…مامن همیشگیم بود…هم خونه هم صاحبخونه…همیشه پناهم بودن. مطمئن بودم که تنها کسیه که دنبال خوشبختی و بهترین زندگی برای منه…حتی با وجود اینکه خیلی وقتها باهام مخالفت میکرد…
در چوبی بزرگ داخلی و با کلید باز کردم و داخل رفتم…خونه ساکت و آروم بود…هیچ صدایی به گوش نمی رسید… سر برگردوندم و ته سالن خسرو رو که مقابل پنجره طولی بزرگ شیشه ای روی مبل سلطنتی نشسته بود دیدم. چهره اش رو نمی دیدم… پشتش بهم بود ولی متوجه می شدم که اینطور مواقع که همه جا ساکت و آرومه درحال استراحته.
به سمتش رفتم و جلوی شیشه که نشان دهنده منظره حیط بود که تو این زمان سال بهترین منظره اش رو به رخ همه نشون میداد وایسادم…خسرو متوجه حضور من شد و چشم های نیمه چروکش رو که با گذشت زمان گرد و خاک روشون نشسته بود، باز کرد و با لبخند نگاهی بهم انداخت.
-سلام بابایی چطوری؟ بابایی جونم احوالاتش چه جوره؟؟؟؟
به سمتش رفتم و تا اومدم ببوسمش سرم و پایین گرفت و مثل همیشه پیشونیم و بوسید. منم لپشو ماچ کردم.
خسرو: شیطون دوباره چی شده انقدر زبون بازیت گل کرده؟
-هیچی بابایی. استاد بزرگوار کیف احوال؟؟
خسرو خنده ای بلند بالا کرد گفت: ساقل!!! تو چطوری خانم گل؟
بی حال شونه ای بالا انداختم و گفتم: ای تعریفی نیست…
خسرو ریز نگام کرد و گفت: بشین تعریف کن ببینم دسته گل جدید چیه؟ اینجور که معلومه حسابی حالت خرابه.
-بابایــــــــــــــــــــ ــــی … همچین میگی انگار من هر دقیقه دارم دسته گل به آب میدم!!! اصلا نمیخوام…
به حالت قهر سرم و برگردوندم سمت حیاط و به باغچه ها که با آب پاش های خودکار آبیاری می شدن زل زدم.
خسرو: اولا خانم کوچولو قهر نکن که من ناز کش نیستم. دوما تعریف کن ببینم چی شده؟
دوباره به سمتش برگشتم و با ناراحتی که یه کمکی هم چاشنی لوس کردن توش بود نگاهش کردم.
من: بابایی قول میدی اول حسابی گوش کنی؟
خسرو که میدونستم با لوس بازی های من قند تو دلش آب میشه و عاشق این لوس بازی هامه با لبخند مهربون همشگیش گفت: آره دخترم بگو.
انگار از این حرفش انرژی گرفتم که با شوق و ذوق شروع به تعریف کردم. خجالتم نمی کشیدم گفتن ورشکستگی ذوق کردنش کجا بود که من انقدر با هیجان تعریفش می کردم.
من: بابایی میدونی چیه؟ میدونم الان میخوای منو بزنی ولی بخدا تقصیر من نبود. یعنی یه ذره تقصیر من بودا… من فکر می کردم بتونیم از پسش بر بیایم ولی فکر این جاهاشو نکرده بودم که همه چیز دست من نیست … یعنی منم تقصیری نداشتم فکر نمی کردم اماکن بهم گیر بده و بریزن تو کافی شاپ و همه رو جمع کنن ببرن… می دونم می خواین بهم بگین بهت گفتم. گفتم که بی تجربه ای و هیچی از کار نمی دونی. اما نگین … باشه؟ سرزنشم نکنید … فقط کمکم کنید … نزارین انقده بد زمین بخورم …
خسرو رفت تو فکر و چونه اش و میون دستش گرفت. بعد از کمی فکر ابرو بالا انداخت و نگاهم کرد.
خسرو: چی بگم بهت؟ من از اول این روزها رو دیده بودم که بهت اون حرفو زدم. دخترم من با استقلال تو هیچ مشکلی ندارم. مشکلم این بود که شما چهار نفر بودید و مطمئن نبودید که بتونید هماهنگ بشید. همه سرمایه هم از تو بود. نمیدونم بهت چی بگم. چه کاری از دست من برمیاد؟
ناراحت شونه بالا انداختم و گفتم: نمیدونم…
من از خسرو کمک خواسته بودم اما خسرو که از من بدتر بود. داره از من می پرسه چیکار کنم. خوب فکر کن کمکم کن دیگه!! وای خسرو بدو دیگه. یکم به خودت فشار بیار منظورمو می فهمی.
ناراحت و مغموم در حالی که سرمو پایین انداخته بودم و با انگشتای دستم بازی می کردم گفتم: بابایی تو که می دونی من برای مستقل شدنم چقدر زحمت کشیدم. حاضرم هر کاری بکنم تا استقلال پیدا کنم و روی پای خودم بایستم.
خسرو یه نگاهی بهم انداخت و آروم گفت: مطمئنی حاظری هر کاری بکنی؟
خوشحال شدم. این حرفش یعنی داره راضی میشه که کمکم کنه. با ذوق و اطمینان گفتم: آره هر کاری … حاضرم خودم و به آب و آتیش بزنم . تو کوه و بیابون کار کنم اما مقاوم بشم. می خوام دستم تو جیب خودم باشه و به هیچ کی تکیه نکنم.
خسرو یه نگاه متفکر دیگه بهم کرد و گفت: همیشه حواست باشه که چه حرفی می زنی. کلامی که از دهنت خارج بشه دیگه نمی تونی برش گردونی سر جاش.
اخم کردم. این حرفش یه جوری بود با این حال مطمئن گفتم: من سر حرفم هستم.
تو فکر فرو رفت و زیر لب گفت: خوبه، امیدوارم بعدا” پشیمون نشی.
من: چی بابای؟؟؟ چیزی گفتی؟؟
به خودش اومد سرشو بلند کرد و با یه لبخندبلند تر گفت: نه دخترم چیز مهمی نبود.
مشکوک نگاش کردم.
خسرو متفکر گفت: بذار ببینم چه فکری به سرم میرسه. کافی شاپ و سریع تر تحویل بده. پول رهن رو همونطور نگهش دار و فکر استفاده ازش به فکرت نرسه.
فعلا ول خرجی هم نکن. درست رو درست و حسابی بخون تو این چند وقت تا من یه فکری بکنم.
ذوقب زده پریدم و یه ماچ محکم و آبدار از گونه اش کردم و تشکر کردم.
از جام بلند شدم و با یه با اجازه از خسرو دور شدم و به سمت دست شویی رفتم تا دست و صورتم رو بشورم.
خسرو همیشه بهترین پناهم بود. تو همه ی بی کسی هام تنها کسم بود. پناهی که عاشقانه دوستش داشتم.
وقتی در دستشویی رو باز کردم تا بیرون بیام صدای پچ پچ آروم خسرو رو شنیدم. متوجه حرف هاش نم یشدم ولی معلوم بود که با هر کسی حرف میزنه نمی خواد من بشنوم. خودم و نزدیکتر کردم تا شاید صداش رو بشنوم. فضولیم بد گل کرده بود.
خسرو: نه باید خودشو نشون بده. میدونم موفق میشه من نوه ام و از خودش بهتر میشناسم. نیشام میدونه می خواد چیکار کنه. مطمئنم ولی نمیخوام انقدر راحت…
صداش و آروم تر کرد.
خسرو: از اونجایی که اصلا آدم فضولی نبودم گوشم و نزدیکتر کردم تا بهتر بشنوم.
اما انگار هرچی من تلاشم رو برای شنیدن بیشتر می کردم اون هم آروم تر صحبت میکرد.
روی در چوبی ایی که ما بین پذیرایی و راهرو بود آویزون شدم. کمی جلوتر دولا شدم که دیدم خسرو نیست. کمی سرم و اینور و اونور بردم اما کسی نبود. صندلیش خالی بود و داشت خود نمایی میکرد.
صدایی بغل گوشم یهو گفت: پخـــــــــــــــــــــخ …
بی اختیار جیغی کشیدم. قلبم اومده بود تو دهنم. از ترس نزدیک بود قالب تهی کنم و پخش زمین بشم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم.
اوه اوه خسرو بود. دستمو روی قلبم گذاشتم. ابرو هامو درهم کردم و لب و لوچم و هم رو هم فشار دادم: خسرو بابا ماشالا بهت. نگفتی الان من پس می افتم؟؟ عینه جوونای این دوره زمونه رفتار میکنی.
یه لبخند ملیح بهم زد و دستشو دراز کرد و با ذوق و لبخند بغلم کرد.
خسرو: همه چیت مثله مهلقای خدابیامرزه (مادربزرگم) هم فضولیت، هم شیطنتت، هم طرز حرف زدنت!
خودمو از بغلش بیرون کشیدم و به ستون پشت سرم تکیه دادم: البته اینا دلیل نمیشه که از ترسوندنم بگذرم.
دست به سینه رو به روم قرار گرفت.
خسرو: البته دلیل نمیشه منم از فال گوش وایستادنت بگذرم.
ایــــــــی مچمو گرفت.
هول شدم. دنباله یه راه حل بودم برای ماست مالی. اما وقتی که چیزی پیدا نکردم. برای همینم دیدم بهترین راه عوض کردن بحثه.
تندی گفتم: اِ … راستی خسرو یادم رفت باید برم حموم از اونور عصری هم کار دارم باید برم بیرون. خب دیگه بای بای.
یه لبخند دندونی نشونش دادم و دستمو تو هوا براش تکون دادم که یعنی بای بای و حرکت کردم که برم.
داشتم از بغلش رد میشدم که مچ دستمو گرفت. ابروهاشو بالا انداخت و گفت: باشه نیشام خانم ایندفعه در برو اما دفعه بعدی راه فرار نمیزارم برات.
نیشم و تا بنا گوش که چه عرض کنم تا پشت سرم باز کردم و بدو بدو از پله ها بالا رفتم.
بعد از یه حمام گرم و درست و حسابی آرامش از دست رفتم و به دست آوردم. با حوله حمام نشستم روبه روی آینه و به خودم زل زدم.
هرچی به خودم نگاه می کردم بیشتر حرصی میشدم. از دست و پاچلوفتی بودن خودم حرصم گرفت. یعنی اداره کردن یه کافی شاپ انقدر سخت بود؟؟
شونه هامو بیخیال به بالا پرتاب کردم و کرم روی میز و برداشتم و مشغول آرایش شدم.
کلافه بودم. از همه چیز.از اون محمدی، از خودم، از کافی شاپ، از بی عرضگیم ، از اینکه نتونستم 5 ماه هم کافی شاپ رو نگه دارم. از اون آدم مزخرفی که رفت راپورتمون و به اماکن داد و نونمون و آجر کرد. اه … اه … لعنت به این زندگی … لعنت به آدمهایی که چشم ندارن ببینن یه زن داره برا خودش کار میکنه و گلیم خوشو از آب بیرون میکشه.
از اون محمدی انتر با اون پسره بوزینه اش با اون لبخند های مزخرفشون که من و یاد وزغ هایی می نداختن که منتظر شکار یه مگس بدبختن.
هنوزم شک دارم که خبرچینی که باعث بهم خوردن زندگیم شد این محمدی باشه یا نه. به قیافه اش می خوره که نون آجر کن و حسود باشه.
ترو خدا ببین مرتیکه لاشخور چه جوری مغازه امو از چنگم در آورد. چقدرم روش زیاده! چپ می رفت راست می رفت میگفت: شما که این وسایل به دردتون نمی خوره همه رو یه جا 500 بدید به من.
حیوونِ الاغ … کفتار پیر …
همه اون وسایل کم کم 3 میلیون قیمتشه. فقط پول میز و صندلیها و دکور اونجا و دو تا دونه آبمیوه گیریها و یه قهوه ساز بیشتر از این حرفها بود.
منم خوبش کردم. شده همه رو ببرم بچینم تو اتاقم نمی دم دست این مرده خور عوضی.
حیف که مشتری دست به نقد بود و منم دیگه کشش اعصاب خوردی این مغازه رو نداشتم. امتحانات پایان ترمم هم تا دو روز دیگه شروع میشه و باید حسابی درس می خوندم. وگرنه داغ این مغازه رو به دلش می زاشتم.
حالم از این هوای مزخرفم بهم می خوره. اه چقدر گرمه. چشمم به یه کافی شاپ لوکس با اون نمای مدرنیته افتاد. چقدرم شلوغ بود.
مثل کافی شاپ خودمون. یه زمانی اونم این جوری شلوغ بود. دلم گرفت. دلم تنگ شد برا مغازه ام. بی اختیار ماشین و گوشه خیابون پارک کردم. دوبل پارک کردم. انگاری همه تو این خیابون همین شکلی پارک می کردن. خوب چی کار کنم جا نیست.
پیاده شدم. موج گرما خورد تو صورتم. نفسم گرفت. اه از گرما بدم میاد. انگار خدا فن کولرش رو رو گرما گذاشته بود برای همین کافی شاپ زده بودم. که توش بستنی و چیزای خنک داشته باشه تا یه کم جیگر آدم حال بیاد.
رفتم سمت کافی شاپِ. جلوی در که رسیدم خودش خود به خود باز شد. ایول …
وای خدا اینجا چه خبره. چقدر شلوغه. صف نون وایی هم اینجوری نیست.
چشم چرخوندم. همه میز و صندلیها پر بود. پوف … خدایا کرمتو شکر. یکی جا نداره ملت و تو خودش نگه داره یکی هم مثل ما که داریم پشه میکشیم.
ایستادم تو صف. انقدر آدم زیاد بود که صدا به صدا نمی رسید. به ساعتم نگاه کردم. یه ربِ معطلم ولی هنوز نتونستم حتی سفارش بدم. اه …
این پا اون پا میکردم…نمیدونم کافی شاپِ صاحب نداشت یا طرف دیگه زیادی ریلکس بود که انقدر دیر مشتری ها رو راه مینداخت…
چشمم به دوتا پسری پشت پیشخون افتاد. یکی تند تند سفارش می گرفت یکی هم پای صندوق حساب می کرد. خوب عقل کلا وقتی مشتریهاتون انقدر زیادن خوب دوتا آدم بیشتر بزارین پشت پیشخون.
آخه یکی نیست بگه خنگ خدا مجبوری بری جایی که انقدر شلوغه؟ آره خب هرچی شلوغ تر خوشمزه تر. داشتم خودم رو گول میزدم. زهر مارم بهم می دادن حالیم نمیشد. برای دلتنگی مغازه ام اومده بودم اینجا. برای اینکه با یه بستنی بغضمو قورت بدم.
انقدر تو افکارم پیچ و تاب خوردم که خسته شدم. روی نوک انگشتای پام بلند شدم تا یه نگاهی به پیشخون بندازم.
یه پسر از در وارد شده. صاف رفت جلو پیشخون.
هیکلی و قد بلند بود. تیپشم خوب بود. چهرشو بخاطر وجود عینک آفتابیش ندیدم.
ببینمش که چی بشه.
وزنش رو انداخت رو یه پاش و آرنجش و روی پیشخون گذاشت: سلام داداش ، کافه گلاسه مارو بده.، مثل همیشه، منتظرما، زود باش، بچه ها تو ماشین معطلا” …
چیـــــــــــــــــــــــ ـــــش . میمون. معطلا” که معطلا” به ما چه؟ ما که اینجا بوق نیستیم؟ ما هام یک ساعته ایستادیم.
عجب مردم پرو تشریف دارن. نرسیده دستور هم میده. هه زود باش.
دهن کجی ای کردم و با عصبانیت به پسر که پشتش بهم بود نگاه کردم. اینجا کافی شاپ بود یا رستوران های درکه. بابا درکه هم انقدر شلوغ نمیشه که اینجا شلوغه. تازه ما که نمیخواستیم بشینیم. چقدر غر غرو شده بودم.
چند دقیقه نگذشته بود که سفارش پسر عینکی هه رو آوردن.
چشمهام از تعجب گشاد شده بود. کارد می زدی خونم در نمیومد. یعنی چی؟ با یه اخم غلیظ رفتم جلو و رو به پسره مسئول سفارشا گفتم: مسئول اینجا کیه؟؟؟ اینجا اصلا” صاحب و مدیر داره؟
پسره با تعجب نگام می کرد بدبدخت. باورش نمیشد. با تته پته گفت: بله خانم. داره.
با همون اخم غلیط گفتم: میشه ایشون و رویت کرد؟ ظاهرا” اینجا خیلی بی درو پیکر و بی صاحبه که هر غول تشنی که از راه میرسه با یه سلام و علیک می تونه جلوتر از ماهایی که دو ساعته تو صف ایستادیم و معطلیم سفارش بده و بگیره و بره.
یعنی گفتن پارتی بازی، سر بستنی هم پارتی بازی؟
کافی شاپ ساکت شده بود. همه آروم ایستاده بودن و به من نگاه می کردن. چند نفری به تایید از من صداشون در اومد.
-: ببخشید …
با اخم برگشتم سمت صدا. پسر عینکیه بود. ابروهاش تو هم رفته بود. هنوز عینکش به چشمش بود. الاغ اینجا که آفتاب نیست. بزار از در بری بیرون عینکتو بزار چشمت. چیـــــــــــــش … یه چیزی شنیدنا …
سرمو تکون دادم و محکم گفتم: بفرمایید ؟؟؟
پسره: نمی دونم درست شنیدم یا نه. منظورتون از قول تشن من بودم؟
یه پوزخندی زدم و گفتم: از قدیم گفتن چوب و که بر می داری گربه دزده در میره.
تا این و گفتم پسره عصبی یه قدم اومد سمتم. ازش نمی ترسیدم. سرم درد می کرد برای یه دعوای حسابی تا هر چی عقده و کینه از اون محمدی عوضی دارم سر یکی خالی کنم.
اومد جلوم ایستاد و از پشت عیکنش بهم نگاه کرد. یه جوری بود که انگار خودم دارم به خودم نگاه می کنم. عکسم تو شیشه عینک افتاده بود. اه این موهام کی این جوری افتاده بیرون. بی هوا دست بردمو موهام و گذاشتم زیر شالمو شالمو مرتب کردم. چشمم به شیشه عینکش بود و ازش به عنوان آینه استفاده می کردم.
پسره ابروهاش از تعجب بالا رفت.
پسر: خانم این عینکِ ها آینه نیست.
بی تفاوت نگاش کردم و گفتم: جدی عینکِ؟ من فکر می کردم عینکو برا آفتاب می زنن که چشم و اذیت نکنه. نه که اینجا آفتابی نمی بینم اینه که فکر کردم آینه است.
کافی شاپ منفجر شد.
پسره یه نگاهی به بقیه کرد و دوباره برگشت سمت من. گوشه لبش کج شده بود. انگار دوسه باری سکته رو رد کرده بود.
اما خیلی محکم و جدی گفت: در مورد چیزی که نمی دونید اظهار نظر نکنید.
خونسرد نگاش کردم و گفتم: اظهار نظر کردن من به شما ربطی داره؟؟؟؟
پسره کپ کرد. فکر نمی کرد این جوری جوابشو بدم.
بی تفاوت به اون برگشتم سمت پسره پشت پیشخونیه و گفتم: چی شد پس؟ من با صاحب اینجا کار دارم.
پسره بدبخت با ترس به پشت سر من نگاه کرد. و یه اشاره کرد که یعنی پشتت.
به هوای اینکه صاحب مغازه پشت سرمِ برگشتم. هرچی نگاه کردم کسی رو جز همون پسر آفتابیه ندیدم.
پسره با یه پوزخند نگام کرد و گفت: کارتون و بگید.
پرو پفتم: من با شما حرف زدم اصلا” که بخوام کاری باهاتون داشته باشم؟ من با صاحب اینجا کار دارم.
پسره با یه لبخند پیروز نگام کرد و گفت: کارتون و بفرمایید می شنوم.
یه ابروم رفت بالا. آروم و غافلگیر گفتم: شما صاحبشید؟؟؟؟
نیشش باز شد و پر ابهت گفت: برای پدر بزرگمه می تونید اگه کاری دارید به من بگید.
یه نگاه تحقیر آمیز به سر تا پاش کردم و گفتم: نه ممنون. ترجیح می دم به بزرگترت بگم. تو که چیزی از کار کردن سرت نمیشه.
پسره دهنش یه متر باز موند. صدای پچ پچ مشتریها رو میشنیدم. خوبیش این بود که چون محل کارو کسبش بود نمی تونست بزنه لهم کنه چون آبروش می رفت و برا خودش بد میشد.
دوباره به پسر پیشخونیه گفتم: نیستن صاحبشون.
پسره: نه خانم تشریف ندارن.
با تاسف سری تکون دادم و گفتم: همینه که هیچی سر جاش نیست. صاحب نداره اینجا.
رو پاشنه پام چرخیدم و با قدمهای محکم از در رفتم بیرون و همه رو تو بهت گذاشتم واسه خودشون حال کنن.
سوار ماشین شدم. ضبط و روشن کردم و صداشم زیاد. بی اختیار یه لبخند اومد روی لبم. خوشحال بودم. روحیه ام شاد شده بود. دیگه تو فاز غم و دپرسی نبودم. گازشو گرفتم و حرکت کردم سمت خونه.

چشمهامو باز می کنم. وای چه خواب خوبی بود. بعد این همه وقت بالاخره یه خواب خوب و راحت و بی استرس کردم.
خدا این خواب راحت و از بنده هاش نگیره.
امروز صبح آخرین امتحانمم دادم و خلاص …چهار سال درس خوندن تموم … دفتر چهار سال زندگی پر از شادی و شورم تموم شد. از فردا دیگه دانشجو نمبودم. از فردا دیگه کاری دانشگاه نداشتم.
مردم این پونزده روزه. به خاطر کافی شاپ نتونسته بودم در طول ترم درس بخونم و حالا که امتحان شروع شده بود شب و روزم یکی شده بود. همه اش این چشمهام به جزوه بود. نمی خواستم بعد از شکستی که سر کارم داشتم تو درسهامم شکست بخورم و با نمرات بد آخرین ترم لیسانسمو به اتمام برسونم. باید خوب درس می خوندم تا به بابا خسرو نشون بدم که حداقل تو درس خوندن کارم خوبه. در مورد کافی شاپ که گند زده بودم.
هنوز منتظر بودم تا بابا خسرو کمکم کنه بهم گفته بود یه فکرایی برام کرده ولی بعد امتحانا بهم میگه.
و حالا تموم شده بود. امتحان، درس، دانشگاه، دیگه از فردا بی کار بی کار بودم. بی هدف …
آخیـــــــــــــــش. رو تخت خودمو کشیدم.
بلند شدم و رفتم دست و صورتمو شستم. از ساعت یک که اومدم خونه خودمو پرت کردم رو تخت و یه کله تا ساعت پنج خوابیدم.
خوب بعد امتحانا چی فاز میده؟ یه تفریح درست و حسابی. خوب تنهایی که نمی چسبه. باید با بچه ها هماهنگ کنم. دلم برای پیکنیک رفتن با بچه ها تنگ شده. یه پیکنیک درست و حسابی به افتخار اتمام دوره کارشناسی.
گوشی و برداشتم و زنگ زدم به ساره.
با دومین بوق گوشی و برداشت.
-: سلام پرنده کوچولو خوبی؟
دلخور گفت: ده بار بهت گفتم من و با اون پرنده ی قد کف دست مقایسه نکن. داری مسخره ام میکنی؟ من با این هیکل گنده و تپلیم کجام شبیه اون پرنده ریزه میزه است.
لبخند کشادی اومد رو لبم. چقدر از قد و قواره اش ناراضی بود. اما من عاشق همین تپلی و بامزگیش بودم.
من: قربونت برم تو به این خوبی. من که عاشقتم.
ساره خندید و گفت: آره همین تو فقط عاشق قد و قوارمی. بدیش اینه که عشقت به درد نمی خوره. نه برادر داری نه پسری که بتونی من و ببندی به نافش.
بلند خندیدم.
من: دیوونه… میگم ساره با بچه ها هماهنگ کن فردا بریم چیتگر. دلم یکم درخت خواست.
ساره با ذوق گفت: وای آره منم دلم دوچرخه سواری می خواد. چه خوب. خستگی امتحانام از تنمون در میره.
من: ساره تو مگه خسته ام شدی؟ همیشه خدا که جات پشت سر من بود و کله ات تو برگه من چه درسی تو خوندی که خسته بشی.
ساره خوشحال گفت: همین تقلب و استرسش پدرمو در آورد.
منک خیلی روت زیاده. میگم …
صدای بابا خسرو مانع ادامه حرفم شد.
بابا خسرو: نیشام دخترم بیا بییرون کارت دارم بابا.
با داد گفتم: الان میام خسرو جون.
تو گوشی به ساره گفتمک ساره برو که من باید برم خسرو احضارم کرد.
ساره: ببین چه خسرو خسرو هم میکنه یکی ندونه فکر میکنه دوست پسرشه.
با لبخند گشاد گفتمک از دوست پسرمم بیشتر دوسش دارم. خوب کاری نداری؟ فعلا”.
ساره: نه برو خداحافظ.
گوشی و قطع کردم و موبایل و انداختم رو تخت و از اتاق اومدم بیرون. خسرو رو صندلی همیشگیش نشسته بود. منم رفتم درست رو به روش رو مبل نشستم.
خسرو یه لبخندی زد و گفت: خسته نباشی نیشام جان. امتحانات تموم شد؟
با ذوق و لبخند گفتم: آره خسرو جون به سلامتی تموم شد.
خندید.
-: خوبه. پس الان راحت، راحت و بیکاری .
با یاد آوری بیکار بودنم دمغ شد. صورتم جمع شد و لبام ورچیده شد.
خسرو بلند خندید.
خسرو: خوب حالا لب ورنچین برات یه فکرایی کردم.
با ذوق پریدم تو هوا و گفتم: جدی؟؟؟ جدی؟؟؟ چه فکرایی؟؟؟
صورت خسرو جدی شد. رفت تو فکر.
با صدای آروم و متفکری گفت: باید قول بدی که من هرچی گفتم قبول کنی و نه توش نیاری.
آروم شدم. نشستم سر جام. خسرو مشکوک بود. مگه می خواد چی بگه که احتمال داره من مخالفت کنم.
خسرو سرشو بلند کرد و دقیق تو چشمهام نگاه کرد. یه نگاه منتظر. منتظر قول من بود.
به ناچار گفتم: باشه قول می دم.
خسرو رو می شناختم. بهش اطمینان داشتم از خودم بیشتر قبولش داشتم. پس می دونستم که نمی تونه حرف بدی بگه.
خسرو خندید. منم لبخند زدم.
خسرو: راستش تو سر کافی شاپ یکم نا امیدم کردی.
خجالت کشیدم. سرم و انداختم پایین. هنوز خسرو داشت دقیق نگام می کرد.
خسرو: این و نگفتم که خجالت بکشی این و گفتم که پیش زمینه ای بشه برای چیزی که می خوام بگم.
با کنجکاوی دوباره نگاهش کردم.
خسرو دستی به سیبیلای کلفتش کشید و گفت: خوب… راستش … من می خوام برات تو یه کاری سرمایه گذاری کنم. اما با توجه به اینکه یه کار مشابه کافی شاپه و تو هم از پس اون کار بر نیومدی، مطمئن نیستم که بتونی از پس این کار بر بیای.
سریع گفتم: نه دیگه، من همه حواسمو جمع می کنم که سر این کار دیگه خراب کاری نکنم. قول می دم رو سفیدتون کنم. دیگه کار قبلیم برام درس عبرت شد من …
خسرو دستشو بالا آورد، منم ساکت شدم.
خسرو ادامه داد انگار نه انگار که من پریده بودم وسط حرفش.
-: من می خوام برات یه رستوران باز کنم.
ذوق کردم. دوباره پریدم وسط حرفش.
من: وای دمت گرم خسرو جون.
اخم کرد که باعث شد دوباره ساکت شم.
خسرو: اما بنا به شرایطی.
وا رفتم. چه شرایطی آخه؟ کار خیر که شرط و شروط نمی خواد.
خسرو: اول اینکه رستوران و به اسم خودم می گیرم و تو به طور موقت 9 ماه اونجا کار می کنی. اگه تو این 9 ماه تونستی اونجا رو سر پا کنی و به سود دهی بندازیش اونجا رو به نامت میکنم.
هم ذوق کرده بودم هم یه حس عجیبی داشتم. مثل ترس … ترس از اینکه نتونم. موفق نشم. دوباره شکست بخورم. ولی نه، این بار دیگه نه از جون مایع می زارم تا خودمو ثابت کنم. نمی خوام شکست خورده باشم نه نمی خوام من می تونم می تونم موفق بشم.
دستهامو تو هم مشت کردم. مطمئن از اینکه می تونم از پسش بر بیام سرمو بلند کردم که چشم تو چشم نگاه نافذ و دقیق خسرو شدم. انگار می دونست که با خودم درگیرم که تصمیم بگیرم.
خسرو یه نفس گرفت و گفت: ولی این همه اش نیست.
وا رفتم. این همه چیز می خواد تازه همه اشم نیست؟
خسرو. من نصف اون رستوران و بهت می دم. چون فقط نصفش مال منه.
وا این چی میگه؟ حالش خوبه؟ الان میگفت می خو.ام برات سرمایه گذاری کنم. حالا میگه رستوران مال خودشه ولی نصفه.
اخم کردم. مشکوک پرسیدم: خسرو جون شما مشکوک می زنیدا.
یه خنده ای کرد و گفت: نه مشکوک نمی زنم اما دو دقیقه بیشتر نیست که تصمیم گرفتم راستش و بهت بگم و چیزی و ازت پنهون نکنم. اولش می خواستم بهت بگم که برات سرمایه گذاری کردم که دلت بیشتر بسوزه و بیشتر کار کنی که نکنه مثل کافی شاپت این بار سرمایه من و به باد بدی. اما وقتی دیدم که با خودت روراستی و تصمیم قاطعی گرفتی پشیمون شدم الان واقعیت و بهت میگم.
راستش من سالها پیش یه رستوران و خریدم. البته به صورت شریکی. اونم وقتی خیلی جوون بودم. با دوست و یار قدیمیم.
همون رستوران باعث شد که من به این همه مال و ثروت برسم. برای اونجا زحمت کشیدم. عرق ر یختم. شب و روز. هر دومون زحمت کشیدیم و اونجا هم خوب جواب داد خوب مزد زحمتامون و داد و شد سرمایه شد یه پله برای ترقی جفتمون. منو و منصور زندگیمون و با کار کردن تو همون رستوران ساختیم.
وقتی سرمایه امون زیاد شد وسعت کارمون و زیاد کردیم و هر کدوم به طور جداگونه برای خودمون کارو بار راه انداختیم. کم کم سود رستورانها و مغازه های دیگه امون اونقدر زیاد شد که اون رستوران و تقریبا” فراموش کردیم.
اما الان هر دومون دوباره به اون رستوران احتیاج داریم. هم من هم اون.
کنجکاو بودم کنجکاوتر شدم. خسرو رو می فهمیدم چرا نیاز داره به اونجا اما منصور و نمی دونستم. منصور خان همونیه که سالی یه بار می بینمش؟؟؟ همون پیره مرد مهربونه ناز. همونی که شکل بابا بزرگای مهربونه که آدم دلش می خواد لپشو ببوسه؟؟؟
با اینکه منصور خان و بابا بزرگ خیلی با هم جورن اما رفت و آمد آنچنانی ندارن. چون هم کارشون زیاده هم اینکه با فوت مامان بزرگ و زن منصور خان رفت و امد خانوادگی کنسل شد. منصور خان هم بیشتر میره خارج پیش پسر و دخترش که آلمان زندگی می کنن. البته یه پسر و دخترم داره که اینجا زندگی می کنن. همه اینا رو از تعریفهای خسرو می دونستم.
خسرو : من رستوران و می سپرم دستت تو باید اونجا رو اداره کنی اما تنها نه.
متعجب پرسیدم.
من: یعنی چی تنها نه؟؟؟
خسرو دقیق نگاهم کرد و گفت: تو تو اداره اونجا با نوه خسرو خان شریکی باید با هم اون رستوران و سر پا کنی و به سود دهی برسونی. بعد 9 مناه اگه تونستید انتظارات ماها رو براورده کنید به هر کدومتون 3 دنگ از رستوران می رسه. یعنی هر کدومتون سهم پدربزرگتون و از رستوران می گیرید.
اخم کردم. مورچه چیه که کله پاچه اش چی باشه؟ مگه رستورانه چقدر بود یا چقدر سود داشت که قرار بود با یکی دیگه هم تقسیمش کنم.
دهن باز کردم که اعتراض کنم که خسرو اخم کرد و دوباره دستشو بالا آورد و گفت: هیچی نگو. من حرفم یکیه. عوضم نمی شه. هم من هم منصور به اون رستوران احتیاج داریم. اونجا هم جای مناسبیه که تو بتونی خودتو محک بزنی و به اثبات برسونی. می تونی نشون بدی که از پس مسئولیتی که بهت می دن بر می یای.
اینم یادت باشه کمه من و منصور همه ثروت و سرمایه و موفقیتمون و مدیون همون رستوران هستیم.
می تونی بری. دو روز وقت داری که به پیشنهادم فکر کنی. اگه قبول کردی که 3 روز دیگه می ری تا رستوران و از نزدیک ببینی اگرم نه که هیچی. منتظر هیچ کمکی از طرف من نباش. این تنها کمکیه که می تونم بهت بکنم. الانم برو.
این و گفت و چشمهاشو بست یعنی حرفمون تموم شد. منم دهن بازمو جمع کردم و رفتم تو اتاق. اونقدر متعجی بودم که فکرم کار نمی کرد. خدایا این یعنی چی؟؟؟؟ می دونستم که خسرو از حرفش بر نمی گرده اما اداره یه رستوران اونم به صورت شریکی اونم با کسی که اصلا” نمیشناسیش …
باید فکر کنم … باید خوب در موردش فکر کنم …
و فکر کردم. تمتم غروب و شب و تا صبح فکر کردم. در آخر نتیجه همونی بود که خسرو می خواست. من باید ثابت می شدم. هم به خسرو هم به خودم. من باید توانایی هامو به اثبات می رسوندم.
باید فکر کنم … باید خوب در موردش فکر کنم …و فکر کردم. تمام غروب و شب و تا صبح فکر کردم. در آخر نتیجه همونی بود که خسرو می خواست. من باید ثابت می شدم. هم به خسرو هم به خودم. باید توانایی هامو نشون می دادم…

شرط اولش بد نبود یعنی نسبت به اون شرطی که من باید با یکی شریک بشم اصلا به چشم نم یومد. من حتی با دوستای خودم هم شریک نشده بودم چه برسه به کسی که نمی دونستم دختره یا پسره و اصلا نمیشناختمش… ااااای خدا آخه این چه شرطی بود که خسرو گذاشت!!!
هیچ امیدی نداشتم…ولی باید ثابت بشم…
با خودم گفتم نیشام تو باید بتونی…خودت خودت رو قبول داشته باش دختر…
آره باید خودم رو قبول داشته باشم… من میتونم هر کاری کنم…
پام را که از تخت گذاشتم پایین زیر پام یه چیز تیز حس کردم. یه صدای خرچ نافرمی به گوشم رسید. وایی پام سوراخ شد. سریع دولا شدم ببینم چیه؟؟
وای اینکه گیره سر مهسا بود، اشکال نداره از اول هم فکر کرده بود گمش کرده، اصلا بهش نمیگم که پیدا شده و زیر پام دوتیکه اش کردم.
نگاهی به اتاقم انداختم و بلند شدم. از روی وسایلی که رو زمین افتاده بودن می پریدم. به قول مامان شبیه کمد آقای وپی شده بود. چقدر دلم برای مامان تنگ شده.
کاش الان پیشم بود و دلداریم می داد. مثل همیشه می گفت نیشام دختر منه پس باید بتونه.
یاد مامان باعث شد بخاطر نبودش قلبم درد بگیره. نزدیک در که رسیدم جا برای گذاشتن دو تا پا نبود یه لنگه پامو به زور یه جایی براش پیدا کردم اون یکی هم رو هوا نگه داشتم. داشتم تلو تلو می خوردم.
زود در و باز کردم پریدم بیرون. کم مونده بود با سر برم تو دیوار روبروی اتاق.
از روی نرده ها سر خوردم پایین .جیغ خفیفی از سرخوشی کشیدم. به طرف آشپزخونه رفتم. خسرو پشت میز نشسته بود. رفتم سمتش و خ شدم روش.
-: سلام به بابایی گلم.
یه ماچ آبدار از لپش که با چروک های نازک خودنمایی می کرد گرفتم.
خسرو: سلام دختر تو یاد نگرفتی درست ابراز احساسات کنی؟ بیا صبحونت و بخور. ببینم تصمیمت و گرفتی؟
اخمام رفت تو هم.
-: خسروجون انگاری دو روز وقت داده بودینا.
یه لبخندی زد و گفت: تو که تصمیمت و گرفتی دیگه یه روز اضافه می خوای چی کار؟؟؟؟
چشمهامو گرد کردم.
-: شما از کجا می دونید؟؟؟؟
خندید. در حالی که از رو صندلیش بلند میشد گفت: چون تو رو میشناسم. دیشبم تا صبح بیدار بودی.
صبحونتو خوردی بیا تو اتاقم در موردش حرف بزنیم.
باشه ای گفتم و مشغول شدم. نمیشد الان صحبت نکنیم.
اه صبحونم کوفتم شد، نه اینکه خیلی موافقم باید همون اول صبحی همه جا جار میزدم آی ایهالناس من تصمیمموگرفتم و راضیم.
رفتم جلوی آیینه و دستی به موهام کشیدم که صاف بشه و دیگه شونه نکشم اما اینا هم با من لج کرده بودن و میرفتن بالا. شبیه جودی ابوت شده بودم. انگار میخواستم برم پیش جان اسمیت!!! نه بابا خسرو بود دیگه. اصلا ولش کن خسرو عادت داره منو اینطوری ببینه، با این فکر به طرف اتاق خسرو رفتم.
در زدم و منتظر نموندم، داخل شدم.
خسرو: آخه دختر جون در میزنی وایستا ببین اجازه میدن یا نه بعد سرتو بنداز و بیا تو.
من: آخه برای شما که فرقی نمی کنه. تو خونه هم با لباس بیرونید. بابایی من انگار اومدی جلسه رسمی شرکت این کله گنده منده ها!! فقط موقع خواب لباستون و عوض می کنید. خب بابایی خونه ای گفتن. محل کاری گفتن!!!
خسرو: بسه دختر انقدر زبون نریز واسه من. اصلا ول کن من هر چقدر هم که بگم دوباره کار خودتو میکنی بیا بیشین .
به طرف مبل تکنفره ای که روبروی میزش قرار داشت رفتم.
سریع گفتم: خسرو جون تو که شرایط من و می دونی نمیشه بجای این کارها پول قرض بدی؟ هر ماه قسطی میریزم به حسابتون.
با تمام جدیت نگاهش رو ازم گرفت.
خسرو: نمیشه، گفتم که تنها کمکی که من میتونم به تو بکنم همینه اگرمیخوای زنگ بزنم صابری قرار بذاره، بری اونجا رو ببینی.
سعی کردم چشمامو تا حدی که جا داره مظلوم کنم.
خسرو در حالی که شماره صابری را می گرفت گفت: چشمات و اینطوری نکن من از تصمیمی که گرفتم برنمی گردم.
خوب اینم آخرین راهم برای خلاصی از این شرط. می دونستم قبول نمی کنه اما خوب تیری بود در تاریکی.
خسرو با صابری یکم حرف زد. تلفنش که تموم شد گفت: قراره فردا صبح صابری بیاد دنبالت با هم برین ببینین رستوران و …
سری تکون دادم و تازه یادم اومد هیچی در مورد رستوران نمی دونم.
سرمو بلند کردم و گفتم: راستی!!! اصلا این رستورانه کجا هست؟
خسرو دستی زیر چونه اش زد و مستقیم نگاهم کرد و گفت: چه عجب پرسیدی! فکر میکردم همون دیروز بپرسی!
لب ورچیدم و گفتم: انقدر دیروز منو با شرطاتون سورپرایز کردید که اصلا به این موضوع فکر نکردم.
خسرو: جاده چالوس. نزدیک یه روستاست.
فقط دعا میکردم از این رستوران های لب جاده ای نباشه که…
خسرو: لب جاده است، به جز رستوران چند تا مغازه ی دیگه هم هست.
یعنی من برم بمیرم با این شانس خوشگلم.
باشه ای از سر اجبار گفتم وبه طرف اتاقم رفتم.
خواستم برم بیرون که خسرو صدام کرد. برگشتم سمتش.
یه نگاهی به من کرد و بی تفاوت گفت: راستی یادم رفت بگم. نوه دوستم یعنی شریکت یه پسره …
تو جام خشک شدم. از تعجب دهنم باز موند. چی میگه این خسرو؟؟
طرف پسره؟؟؟ من با یه پسر شریک بشم؟
با بهت به زور گفتم: پ … پسره؟؟؟
خسرو یه ابروشو داد بالا و گفت: چیه؟ چرا خشکت زده؟ برای تو چه فرقی می کنه که شریکت پسر باشه یا دختر؟
الانم اون جوری به من نگاه نکن. برو بیرون کار دارم.
اما از جام تکون نخوردم. معلومه که فرق داره. من با یه پسری که نیم شناسم چه جوری کنار بیام؟ حالا اگه دختر بود یه چیزی… باهاش دوست میشدم خوش می گذروندیم و با هم هم کنار میومدیم. اما الان …
با صدای خسرو که محکم گفت بیرون از اتاق رفتم بیرون.
انقده حرصم در اومده بود که نگو. بدتر این بود که نمی تونستم هیچی بگم. نه اعتراضی نه چیزی.
من به اون رستوران و اون کار نیاز داشتم و نمی تونستم مخالفتی با پسر بودن و دختر بودن شریکم داشته باشم.
خسرو هم اینو می دونست برای همینم گذاشت آخر کا ربگه.
کفری رفتم تو اتاقم و پریدم رو تخت و تا می تونستم به بالشتم مشت کوبوندم تا آرومتر شم.
با حرص گفتم: این بشر هر کی که باشه من یکی که بثی تفاوت از کنارش رد میشم. اصلا” نباید به روی خودم بیارم. باید مقتدر کار کنم.
رو تخت نشستم و دوباره به کل ماجرا و پیشنهاد و اینا فکر کردم.

با صدای زنگ ساعت بلند شدم اما هر چقدر فکر کردم به نتیجه ای نرسیدم که چرا باید صبح به این زودی بیدار بشم. دوباره دراز کشیدم که صدای زنگ موبایلم بلند شد.
زیر لبی به هر کی که زنگ زده فحش دادم و با چشم بسته دستمو کشیدم رو میز کنار تختم تا گوشیمو پیدا کنم.
من:بله؟
-: سلام نیشام خانم، صابری هستم. میخواستم اطلاع بدم من دو ربع دیگه میام دنبالتون، خداحافظ.
چشمهامو بهت زده باز کردم. قطع کرد حتی نذاشت جواب سلام و خداحافظیشو

دکمه بازگشت به بالا