انتقام سخت

سلام دوستان میخام یه ماجرای واقعی را براتون تعریف کنم که بر میگرده به حدودا نه سال پیش همه اسامی تغیر دادم ولی اصل ماجرا واقعیه ، در ضمن من نویسنده نیستم پس انتظار یک متن عالی را نداشته باشید غلط املائی هم احتمالا اجتناب ناپذیره پس به بزرگی خودتون ببخشید . خب اول از خودم بگم اسم من معین هست الان که دارم این داستان را مینویسم 52 سالمه قدم 183 هست و وزنم 90 و سایز آلتم هم 18 سانته . این داستان یک انتقام سخت هست نه انتقام سخت از امریکا . چندین سال پیش من در یک شرکتی کار میکردم و از اعتبار و سابقه خوبی هم برخوردار بودم یه همکاری داشتم که اون از من سابقه بیشتری داشت و مسولیت بخش ما دست اون بود از من هم بزرگتر بود و من با اینکه مدرک کارشناسی داشتم ولی به احترام سابقه و سنش قبول کرده بودم که زیر دست همکارم باشم تا اینکه این همکارم از شرکت رفت و برای مدتی من جای همکارم به عنوان مسول همه کارها را هندل میکردم تا اینکه یهوئی سر و کله یه اقائی که معلوم بود از من سنش کمتر پیدا شد و همراه رئیس بخش فنی اومد و رئیس بخش فنی اونو بهم معرفی کرد و گفت از امروز ایشون مسول بخش هستند آخ منو میگی از درون خون خونمو میخورد و گوشام از این نا عدالتی که در حقم شده بود قرمز شده بود ولی باید حفظ ظاهر میکردم پسره بهش میخورد حدودا 30 سالش باشه اسمش محمد بود قدش از من کوتاه تر هیکلش هم چندان تعریفی نداشت تنها مزیت برتریش به من یکی مدرک ارشدش بود یکی هم اینکه بعدا فهمیدم با رئیس شرکت خیلی جیک تو جیک هم هستن . به ناچار باید میپذیرفتم که باید زیر دست این جوانک کار کنم و این برای من خیلی سنگین خفت بار بود ولی متاسفانه چاره ای نداشتم چون خودمم متاهل بودم و کار پیدا کردن خیلی هم آسون نبود از طرفی هم اگر میرفتم یه شرکت دیگه بازم باید زیر دست یکی دیگه کار میکردم باز همین شرکت خودمون با بچه های دیگه رفیق بودیم . از محمد بخام بگم که یه تیپ کاملا مذهبی داشت و همین مذهبی بودنش هم براش مزیت بود که رئیس شرکت بهش خیلی امتیاز داده بود و نیومده شده بود مسول گروه خلاصه تقریبا از همون روزهای اول سنگ بنای کینه من نسبت محمد گذاشته شد . از خودم یکمی بگم که من نه آدم خر مقدسی هستم نه خیلی بی بند بار و لا ابالی به قول معروف یه آدم خاکستری هستم نه سفید سفید نه سیاه میان رو پاش بیافته عرق خوردم دوست دختر داشتم و سکس هم کردم نوجوانی جوانیم هم نماز خوان روزه بگیر هم بودم همین الانش هم همینطوری هستم ولی این محمد نه یه آدم به شدت مقدسی و نماز خوان روزه بگیر و جای مهر روی پیشونی . به هر حال مجبور بودم تا تحمل کنم و کارم را انجام بدم از طرفی هم اوایل من زیاد باهاش دم خور نبودم اون وقت نماز میرفت مسجد و نماز جماعت میخوند هی میخواست منو هم با خودش همراه کنه منم هر بار یه بهانه ای میاوردم و نمیرفتم خلاصه این کشمکش همینطوری ادامه داشت از طرفی هم من یه دوست خانم مطلقه باهاش اشنا شده بودم که خیلی با هم چت میکردیم یه جورائی دیونه و شیفته هم شده بودیم من در پی فرصتی بودم تا با این دوست جدیدم اگر بشه یه برنامه بزارم اونم هی منو سر میدواند این ماجرا ها همش روی اعصابم بود هم امر و نهی های محمد هم سر دواندن دوستم خلاصه خیلی بهم ریخته بود اعصابم یه روز که محمد بهم یه ماموریت خارج شهر اونم وسط گرما و اهواز ابادان و خرمشهر داده بود دیگه قاطی کردم و رفتم باهاش بحثم شد که این چه وضعش هرچی ماموریت آشغاله من باید برم و خودت اینجا نشستی هیچ کاری نمیکنی خلاصه دوتا من بگو دوتا اون صدامون رفت بالا و محمد گفت اینجا باید کار کنی منم گفتم مگه من کار نمیکنم همش هی منو میفرستی ماموریت خودت اصلا هیچ کاری نمیکنی خلاصه بقیه بچه ها اومدن این بحث را تمومش کردن اقا این بیشرف نه گذاشت و نه برداشت زرتی رفت و چغلی مارو کرده بود و دو روز بعد دیدم یه پاکت نامه روی میزم هست بازش کردم دیدم بعله اقا رفته برام توبیخی رد کرد و اولتیماتم دادن که اگر مجدد تکرار بشه عذرم را میخواهند وای منو میگی داشتم دیونه میشدم دیگه بیشرف هنوز نیومده برام توبیخ رد کرده بود منم که وضعیت روحیم اصلا خوب نبود داشتم منفجر میشدم به هر زوری بود جلوی خودمو گرفتم تا نرم بزنم زیر گوشش ولی اون بیشرف پشتش به دوستی نمیدونم کدوم خری از فامیلشون با رئیس شرکت گرم بود و این وسط من بدبخت بودم که دستم به هیچ جا بند نبود . یه یک هفته ای با هم قهر بودیم نه اون بهم کاری میداد نه من باهاش حرفی میزدم توی اون مدت هزار بار تصمیم گرفتم جمع کنم بزنم بیرون ولی هرجا و به هرکی رو انداخته بودم کاری در حد من نبود دیگه دیدم نمیشه انگار باید تن بدم به این ذلت و خواری و سرمو بندازم پائین و با این الدنگ کل کل نکنم گوش به فرمانش باشم و این برام واقعا بینهایت زور داشت دیگه خودتون حتما درک میکنید یا شاید عده ای هم چنین وضعیتی که من توش بودم را تجربه کرده باشند . دیگه به هرحال دیدم فایده نداره باید من برم ازش عذر خواهی کنم هرجوری بود بلاخره خودمو راضی کردم و رفتم عذر خواهی کردم اونم برگشت گفت ببین من نمیدونم مشکلت چیه ولی اینجا از من خواستن به کارهای این گروه برسم و مسولیت کارها با منه منم باید جواب گوی بالائیها باشم پس یا با هم همکاری میکنیم کارها را پیش میبریم یا اینکه نمیتونی با من کار کنی نامه تو بزنم بری یه گروه دیگه هرجوری خودت میدونی منم که توی کارم خبره شده بودم نمیشد گروهمو عوض کنم گفتم نه باشه هرچی تو بگی محمد هم گفت پس هر مشکلی بیرون داری حلش کن تا به کارت آسیب نزنه گفتم باشه خلاصه اون روز سخترین روز زندگیم شد داشتم از یکی عذر خواهی میکردم هم کوچیکتر و هم کم سابقه تر از خودم بود هر چی بود که همون روز بدترین کینه عمرم را نسبت به کسی تجربه کردم از درونم دوست داشتم هزار بار تیکه و پاره اش کنم ولی در ظاهر شده بودم بله قربان گو و گوش به فرمانش . هر روز هم میگذشت بیشتر دوست داشتم یه جوری زهرمو بهش بریزم و انتقام این خفت و خواری را ازش بگیرم . بعد از اون ماجرای عذر خواهی و برگشتن سر خونه اول انگار یکمی هم اون میخواست مثلا نرمتر و خوش رو تر رفتار کنه ، ای بگی نگی یکمی بهتر شده بود ولی کینه من نسبت بهش هیچ تغیری نداشت شاید در ظاهر باهاش بگو بخند هم میکردم ولی درونم باهاش جنگ و کینه نفرت داشتم . خلاصه اینم بگم که رابطه ام با محمد را در ظاهر بهتر کرده بودم یه جوری که بعضی وقتها هم باهاش به نماز جماعت میرفتم . خب نمیخام زیاد در مورد رابطه به ظاهر خوبی که داشتیم حرف بزنم ، یه روز محمد اومد بهم گفت معین یه تئاتر هست دوست بیائی؟گفتم چه تئاتریه؟گفت راجب فلان موضوع دینی هست منم گفتم نمیدونم تا حالا تئاتر نرفتم گفت حتما پیشنهاد میکنم بیائی گفتم نمیدونم بزار ببینم چی میشه . راستش اصلا نمیدونستم برم یا نه این اولین باری بود محمد روی خوشی بهم نشون میداد . رفتم خونه و به خانمم گفتم جریان چیه و محمد گفته بریم تئاتر خانمم هم تئاتر نرفته بود برای همین قبول کرد و چند روز بعدش که یه مراسم مذهبی هم بود با خانمم رفتیم محلی که قرار بود تئاتر برگزار بشه و خب از این جای ماجرا دیگه وارد قسمت مهم داستان میشیم یعنی آشنائی اولیه با خانواده محمد . اون منو خانمم رفته بودیم برای دیدن تئاتر و هنوز منتظر بودیم تا بریم داخل سالن که محمد و زنش هم رسیدن و با هم سلام علیکی کردیم من خانمم را به محمد و زنش معرفی کردم محمد هم زنشو معرفی کرد در نگاه اول که زنشو دیدم راستش اصلا برام هیچ جذابیتی نداشت یه زن جوان حدودا 20 تا 25 ساله چادری مثل خود محمد به شدت مذهبی و کم حرف که فقط یه سلامی کرد شاید به زور هم با خانمم دست داد و دو کلام صحبت کرد در همین حد منم که اصلا نه از خود محمد خوشم میومد نه این زنش که انگار بدتر از خودش خر مقدس تر هم هست برای همین اصلا محل نمیدادم دیگه به اتفاق محمد رفتیم تو سالن و یه تئاتر مذهبی دیدیم که بگی نگی بد نبود بازی هنرمنداش خیلی خوب ولی راستش داستانش برام تکراری بود زیاد برام شگفت انگیز نبود بعد از ماجرای تئاتر انگار محمد هی بیشتر دوست داشت تا منو بیشتر سمت خودش بکشونه منو مثل خودش کنه توی هر مراسم دینی هی میگفت معین بیا کمک خیلی ثواب داره منم واقعا فقط برای حفظ ظاهر باید تن میدادم ولی ته دلم اصلا خوشم نمیومد . اینائی که دارم تعریف میکنم حدودا چند ماه پس از اولین ملاقاتمون در محل تئاتر داشت رخ میداد حدودا یک سال و نیم پس اینکه محمد سرپرست گروه شده بود یعنی چیز زیادی از اون کینه ای که بهش داشتم نمیگذشت . بعد از اولین تئاتر یک بار دیگه محمد دعوتمون کرد که دوباره با هم یه تئاتر دیگه بریم که با تجربه ای که از قبل داشتم دلم نمیخاست برم ولی محمد هی اسرار کرد تا بریم گفتم باشه بزار به خانمم بگم بهت خبر میدم وقتی به خانمم گفتم یه تئاتر دیگه بریم خانمم گفت نه دوست نداشتم و نمیام منم به محمد گفتم ما نمیتونیم بیائیم اونم هی اسرار میکرد که نه بیائید گفتم خانمم نمیاد منم تنها برای چی بیام ؟گفت بیا و هی اسرار کرد . کلا نمیدونم فازش چی بود خلاصه من رفتم خونه و بازم به خانمم گفتم محمد خیلی اسرار میکنه بریم تئاتر ولی خانمم اصلا خوشش نیومده بود و گفت تو میخاهی برو من دوست ندارم بلاخره اینطوری شد که من تنها برم و اون روز برگزاری تئاتر رفتم پیش خودم فکر میکردم احتمالا ممد هم تنها بیاد ولی دیدم بازم با خانمش اومده بود یه بچه حدودا یک سال یا یک سال نیم هم بغل محمد بود اولین باری بود فهمیدم محمد بچه داره اهان راستی یادم بگم که اسم زن محمد زهرا بود قد متوسطی داره شاید 160 یا 165 این حدود اینبار که زهرا را دیدم بعد از سلام کردن بهش و جواب سلام زهرا ، زهرا برگشت ازم پرسید پس چرا خانمتون نیومد؟گفتم راستش کسالت داشت منم نمیخواستم بیام ولی محمد ایقدر اسرار کرد گفتم بیام دیگه . این اولین باری بود بیشتر از دو کلمه با زهرا مستقیم حرف زده بودم و شاید در حد 10 یا 15 ثانیه توی صورت هم نگاه میکردیم . راستش نمیدونم چرا ولی از دیدار قبلی انگار بهتر به نظر میرسید شاید برای اینکه تونسته بودم تو صورت و توی چشماش نگاه کنم و حرف بزنیم باهم . زهرا جوان صورت ساده ای داشت نه زشت بود نه خیلی زیبا یه زن چادر مشکی مذهبی مثل خانمهئیکه گشت ارشادی هستند البته جوانتر و بهتر نه دیگه درب و داغون مثل عجوزه ها ولی بازم چنگی به دل نمیزد . خلاصه بازم تئاتر را دیدیم و من برگشتم خونه و زندگی طبق گذشته ادامه داشت تا اینکه یه اتفاقی توی یکی مراکز شهرستانی که شرکت اونجا دستگاه داشت رخ داد که اینبار محمد خودش مجبور بود بره و مشکل اون دستگاه را برطرف کنه محمد برای خودش بلیط گرفت و راهی شد ولی قرار بود مثلا روز بعدش برگرده زنگ زد و گفت این دستگاه خیلی اوضاعش خرابه یه سری قطعات براش فرستادم . روز دومی بود که محمد ماموریت بود که دوباره بهم زنگ زد من فکر میکردم بازم قطعه دیگه میخاد ولی بعد از سلام و احوال پرسی بهم گفت میشه یه زحمتی بهت بدم گفتم خواهش میکنم چی شده گفت راستش خانمم الان بهم زنگ زده میگه کف آشپزخونه آب جمع شده میشه زحمت بگشی بری ببینی چی شده گفتم میخاهی لوله کش ببرم ببینه؟گفت حالا خودت برو یه نگاهی بکن شاید تونستی حلش کنی گفتم خب میخوای برم شیر اب را قطع کنم خانمت بره خونه مادرش تا برگردی خودت بهش برسی ؟ گفت حالا برو یه نگاهی بهش بنداز اگر نشد که آب را ببند منم بهش میگم بره خونه مادرش منم گفتم باشه و به محمد گفتم پس به خانمت اطلاع بده گفت باشه من هم کیف ابزارم را برداشتم و محمد هم لوکیشن خونشون را برام فرستاد و گفت به خانمم گفتم تو میائی . منم راه افتادم سمت خونه محمد رسیدم در زدم و زهرا از ایفون جواب و دید من هستم در را باز کرد و منم رفتم داخل و یه ساختمان چند واحدی بود . رفتم پشت در واحدش و در زدم زهرا اومد و در را باز کرد بهش سلام کردم اونم سلام کرد یه چادر سفید مثل چادر نماز سرش کرده بود روشو حسابی گرفته بود یعنی گردی صورتش پیدا بود ولی سعی میکرد که جائی از بدنش دیده نشه زهرا گفت ببخشید نمیخواستم مزاحم شما بشم گفتم نه بابا چه مزاحمتی بعد ازش پرسیدم آشپزخونه کجاست اونم همینطوری که دم در ایستاده بود یه لب خند کوچیکی زد و گفت بفرمائید داخل منم کفشهامو دراوردم و رفتم داخل خونه درب را پشت سرم بستم زهرا راهنمائی کرد سمت آشپزخونه دیدم اونقدرها که محمد گفته بود کف آشپزخونه را آب گرفته نبود و فقط زیر جائیکه سینک قرار داشت خیس بود . در کابینت زیر سینک را باز کردم یه برسی کردم داشتم داخل کابینت را میدیدم که حس کردم زهرا از کنارم رد شد . من نشسته بودم جلوی درب کابینت سینک . موقعیت سینک جوری بود که تا در بالکنی که از آشپزخونه بهش وصل بود یه فاصله سه یا چهار متری داشت دوباره صدای زهرا را شنیدم که ازم پرسید خیلی خراب شده ؟راستش اینبار از لحن و تن صداش خیلی خوشم اومد نمیدونم چی شد که انگار یه جرقه ای تو ذهنم زده شد یه صدائی درونم بهم میگفت الان بهترین وقته که از محمد انتقامتو بگیری و واقعا انگار شیطان درونم بیدار شده بود . من همینطوری که داشتم داخل کابینت را نگاه میکردم و به تن صدای لطیف و زیبای زهرا فکر میکردم یهوئی این فکر به ذهنم رسید که آره این بهترین فرصتمه تا زهرمو به محمد بریزم . سرمو از داخل کابینت بیرون آوردم و دیدم زهرا دم در بالکن ایستاده تازه داشتم خوب میدیدمش اون چادر سفیدی که سرش بود وقتی نور افتاب از پشتش رد میشد میتونستم حجم و انازه بدنشو ببینم زهرا دوباره ازم پرسید بببخشید خیلی کار داره باید لوله کش بیاریم؟هرچی مگذشت بیشتر و بیشتر از زهرا و لحن حرف زدنش خوشم میومد یکمی مکث کردم و همه فکرمو جمع کردم گفتم راستش خودم میتونم درستش خیلی سخت نیست اونم گفت واقعا خودتون میتونید؟گفتم چرا که نتونم خانم ؟اونم خیلی خوشحال شد گفت پس بزارید به محمد بگم گفتم نه نمیخاد اون الان سرش خیلی شلوغه بیشتر فکرشو درگیر نکنید . راستش اصلا هیچ کاری نداشت فقط سیفون زیر سینک ازش آب میچکید باید اونو یا تمیزش میکردم یا عوضش میکردم ولی بهترین فرصتم بود تا نقشمو عملی کنم . همینطوری که زیر چشمی هواسم به هیکل زهرا بود دیدش میزدم الکی هم مثلا خودمو مشغول نشون میدادم تا زهرا فکر نکنه هیچ کاری نداره زهرا هم دوباره از کنارم رد شد گفت پس من یه چائی براتون بزارم گفتم نه ممنون گفت نه چرا میزارم خلاصه من الکی توی کابینت کار میکردم و زهرا را میپائیدم که چکار میکنه لامصب هر لحظه شهوتم برای کردنش و گرفتن انتقامم بیشتر و بیشتر میشد جوریکه دیگه کیرم داشت سیخ میشدحتی یکی دوبار هم مجبور شدم کیرمو توی شلوارم جابجاش کنم که فکر کنم یکبار زهرا متجه شده بود بعد یهوئی یاد بچه شون افتادم از زهار پرسیدم راستی کوچولو کجاست صداش نمیاد خوابه؟زهرا گفت نه بردمش خونه خواهرم گفتم چرا ؟گفت برای خرابی آشپزخونه گفتم شاید لوله کش بیارید سر صدا بشه بترسه گفتم آهان کار خوبی کردید توی دلم گفتم آفرین دختر خوب بهترین کارو کردی دیگه خیالمم از بابت بچه ات راحته ، خلاصه واقعا شیطانی شده بودم و فقط به کردن زهرا فکر میکردم . زهرا بازم رفت جلوی در بالکن ایستاد اینطوری اون میتونست منو ببینه که چکار میکنم منم میتونستم بدنشو وقتی نور از چادرش رد میشد ببینم خیلی کیف میداد پاهای زیبائی به نظر میومد داشته باشه اندامش عالی بود انگار یه چیزی مثل ساپورت پاش بود که قشنگ میتونستم رونهای پاشو حس کنم خلاصه یه دستم الکی زیر سینک بود و نصف تنم هم بیرون کابینت و داشتم به زهرا نگاه میکردم چندبار حسابی سرتا پاشو برانداز کردم و فکر میکنم خودش هم متوجه شده بود که دارم دیدش میزنم که رفت توی پذیرائی بهم گفت اگر کاری داشتید صدام کنید گفتم باشه بفرمائید شما راحت باشید اون رفت منم داشتم فکر میکردم که چطوری برم سراغش و اگر بخاد داد و بیداد کنه چکار کنم ؟هی میترسیدم که یه موقع دستی بهش بزنم و جیغ و هوار کنه و آبرو ریزی بشه کلا همه زندگیم بهم بریزه و بدبخت بشم هی بازم یه ندای دیگه ای میگفت نه نترس تو زورت بیشتره و جلوی دهنشو میگیری میکنیش خلاصه یه کشمکشی با خودم داشتم بلاخره تصمیم گرفتم سیفون زیر سینک را بازش کنم تا بیشتر فرصت داشته باشم ببینم چکار میتونم بکنم . سیفون را که بازش کردم گند و کثافتی داخلش بود زهرا صداش کردم اومد گفتم اینو کجا میتونم تمیزش کنم زهرا که سیفون را دید گفت وای عجب کثافتی گرفته گفتم آره خیلی وقته انگار آشغال توش جمع شده گفت توی توالت میشه بشورید؟گفتم آره زهرا دستشوئی را هم نشونم داد منم سیفون را بدم توی توالت در توالت را باز گذاشتم زهرا اومده بود دم در توالت و داشت نگاه میکرد منم یه نگاهی به زهرا کردم و مشغول تمیز کردن داخل سیفون شدم کلی آشغال و جرم و لجن ازش خارج میشد بلاخره اینقدر با فشار اب داخلش کردم تا تقریبا تر تمیز شد زهرا گفت وای یعنی اینقدی آشغال توش بوده خندیدم گفتم آره بعد بردمش و بستم سر جاش دیگه واقعیتش کاری نمونده بود و باید از خونه میرفتم بیرون بازم موقع بستن سیفون یکمی لفتش دادم بازم زهرا اومد توی آشپزخونه گفت تموم شد درست شد گفتم فکر میکنم درست شده باشه باید امتحان کنم ببینم اب میده یا نه زهرا هم با همون لحن قشنگش گفت وای خیلی ممنون آقا معین ، اولین باری بود که اسممو به زبون میاورد منم گفتم قابلی نداشت زهرا خانم یه هر دو یه لبخند ریزی زدیم بعد زهرا برگشت و رفت سمت کتری و قوری که چائی گذاشته بود و پشتش به من بود و داشتم نگاهش میکردم دای لعنتی را نمیتونستم دیگه ازش بی خیال بشم باید یا کارمو میکردم یا از فکر کردنش منصرف میشدم و حسرتشو میخوردم بهترین فرصتم داشت از دستم میرفت همینطوری که زهرا داشت چائی میریخت بلند شدم دستامو سریع شستم و رفتم پشتش و وقتی هر دوتا استکان چائی را گذاشت توی سینی یک دفعه ای از پشت بغلش کردم و سریع یه دستمو گذاشتم جلوی دهنش با دست دیگه ام کسشو گرفتم توی دستم و حسابی از پشت بغلش گرفته بودم بیچاره فکر کنم داشت سکته میکرد هی به زور میخاست خودشو از دستم رها کنه ولی من محکم بغلش گرفته بودم از جلوی کتری و چائی اوردم عقل تر تا خودشو منو نسوزونه چند قدی همینطوری از کتری دورش کردم یه جوری گرفته بودمش چون قدش هم ازم کوتاهتر بود و وزنش کمتر بود انگار توی هوا دشت دست و پا میزد و منم هی زیر گوشش میگفتم آروم باشه آروم باشه ولی هی تقلا میکرد کسش توی دستم بود هی کسشو میمالیدم یهکمی که گذشت میخاست دستمو از جلوی دهنش بردارم هی با دستاش سعی میکرد دستمو از جلوی دهنش بردارم زیر گوشش گفتم زهار جیغ بزنی میکشمت هواست باشه اونم با تکون دادن سرش قبول کرد جیغ نمیزنه آروم یکمی دستم از جلوی دهنش شل کردم بیچاره تونست یه نفسی بکشه دیدم خدارا شکر جیغ و داد نمیکنه ولی هنوز محکم توی بغلم رو هوا گرفته بودمش و کیرم شق روی کونش بود وقتی خیالم راحت شد جیغ و هوار نمیکنه بیشتر با کسش ور میرفتم وای چه کسی داشت از کف دستم کوچیکتر بود هی توی هوا تکونش میدادم تا بتونم دستمو بیشتر لای پاش بمالم به داشتم انگشتمو از روی شلوارش میکردم توی کسش زهرا که یکمی حالش جا آومده بود هی التماسم میکرد که نکنم و ولش کنم همین هم منو بیشتر تحریکم میکرد و بیشتر انگشتمو توی کسش فشار میدادم لامصب لای پاش داغ و نرم بود زهرا هم کاری از دستش برنمیومد فقط هی التماس میکرد و گریه میکرد تا کاریش نداشته باشم دیدم باید زودتر یه کاری کنم همینطوری که زهرا را بغل گرفته بودم وقتی میخواستم سیفون را توی دستشوئی بشورم دیدم اتاق خوابشون کجاست سریع بردمش سمت اتاق خوابشون وقتی زهرا دید دارم میبرمش توی اتاق خوابش هی میگفت نه نه نکن خواهش میکنم خواهش میکنم ولی من اصلا گوشم بده کار حرفهاش نبود به زور بردمش توی اتاقش با هم افتادیم توی دختش زهرا زیرم و منم روش تا نتونه از دستم در بره قشنگ خوابیده بودم روش و کیرمو میمالیدم لای کونش از زیر هم با دستم بازم کسشو میمالیدم یکمی که ادامه دادم انگار دیگه گریه نمیکرد هیچ تکونی هم نمیخورد قشنگ دستمو لای رونش میکشیدم دیدم نه انگار رام شده شایدم وقتی کسشو میمالیدم حشرش را بیدار کرده بودم که دیگه نه اعتارضی میکرد نه داد و بیداد و گریه ای نمیکرد وقتی دیگه مطمئن شدم رامه رام شده چادرشو از روش برداشتم چون با چادرش بغلش کرده بود افتادم روش و صورتمو بردم لای کونش یهوئی گفت وای ننننننههه نکننننن این دو کلمه را چنان با شوهت گفت که معلوم بود لذت برده منم هی صورتمو دهنمو لای کونش فشار میدادم اونم هی اه میکشید و شل و ول روی تختش ولو شده بود منم داشتم از روی شلوارش کونشم میبوسیدم لیس میزدم وقتی دیدم داره کونشو تکون میده فهمیدم دلش میخاد لختش کنم سریع شلورا و شورتش از پاهاش کشیدم بیرون زهرا دستاشو گرفت جلوی صورتش نمیدونم چی میگفت واضح نبود ولی من با دیدن بدن لختش دیگه دیونه شده بودم دهنمو کردم لای کونش اولین لیسی که به سوراخ کونش زدم زهرا یه ناله بلندی کشید دیدم حسابی خوشش اومده دیگه تا تونستم لای کونشو میلیسیدم و کسشو میخوردم زهرا هم به خودش میپیچید و آه و ناله میکرد حسابی خوشم اومده بود خیلی زود رامم شده بود داشت زیرم لذت میبرد هی کس و کونشو میاورد بالا و تکون میداد باورم نمیشد زنی که اونقدر مذهبی بود رو میگرفت الان اینطوری داره نشون میده که براش کس و کونشو بلیسم . زهار همینطوری دمر خوابیده بود آه و اوه میکرد منم بیشتر سوراخ کونشو چاک کس خوشگلشو میلیسیدم دیگه هی زیر لب میگفت اخ جون وای جون جون جون دوست داشتم کیرمو بکنم تو کس کوچولوش و جرش بدم ولی این آه کشیدنشو دوست داشتم برای همین فکر کنم یه بیست دقیقه ای فقط داشتم کس و کونشو دمر میخوردم دستامو از زیر رونهاش رد کرده بودم و قشنگ کس و کونشو میکشیدم سمت دهنم و زبونمو تا جائی که میتونستم میکردم تو کسش و زهرا بلند ناله میکرد دیگه دوست داشتم چشم تو چشم بشم و بکنمش و جرش بدم اول سریع لباسهای خودمو کندم بعد برشگردوندم دوباره دستاشو گذاشت جلوی چشماش خوابیدم روش لبشو بوسیدم دستاشو از روی صورتش برداشتم گفتم دیگه از چی خجالت میکشی دختر ؟چشماشو بسته بود دیدم بهترین کار اینکه بازم کسشو براش بلیسم رفتم بین پاهاش میخواست نزاره کسشو بلیسم پاهاشو از هم بازش کردم یه دستشو گذاشت روی کسش مسخره بود کارش ولی بهش حق میدادم دستشو که روی کسش بود بوسیدم اروم دستشو از روی کسش برداشم دوباره دستشو بوسیدم بعد کسشو بوسیدم و شروع کردم لیسیدن لای کسش که دوباره شل شد و هرچی بیشتر میلیسیدم بیشتر ناله میکرد با دستش سرمو به کسش هی فشار میداد منم زبونمو کرده بودم توی کسش و داشتم داخل کسشو لیس میزدم که زهرا شروع کرد هی تکون خوردن و بلند بلند ناله میکرد تا بدنش به لرزه افتاد و دو سه تا جیغ بلندی کشید و شل شد و ولو شد و نفس نفس میزد فهمیدم تونستم ارضاش کنم هنوز بدنش میلرزید و تند تند نفس نفس میزد برای همین ولش کردم تا حالش بهتر بشه ولی میترسیدم وقتی حالش جا بیاد پشیمون بشه برای همین دستمو گذاشتم روی کسش و کسشو محکم گرفتم توی دستم و اروم فشارش میدادم برای اولین بار با صدائی پر از شهوت بهم گفت معین آروم ارروووممم منم آروم کسشو میمالیدم اونم انگار توی خلصه بود قشنگ لای پاشو برام باز نگه داشته بود دستشو اورد و گذاشت روی دستم که داشتم کسشو میمالیدم رفتم لبشو بوسیدم تازه چشماشو باز کرد و خیره توی چشمهای هم نگاه میکردیم چشماش داشت میدرخشید ازش یه لب گرفتم تا نتونه حرفی بزنه اعتراضی کنه دوباره چشمهاشو بست و داشت حسابی بهم لب میداد همینطوری که داشتم ازش لب میگرفتم رفتم لای پاهاش کیرمو با کسش تنظیم کردم هولش دادم تو کسش وقتی کیرم رفت توی کسش انگار برق گرفته باشدش چشماش درشت شد هنوز لبام روی لبش بود به زور دهنشو جدا کرد یه صدائی زوزه مانند کشید پاهاشو بهم فشار میداد انگار کیرم برای کسش خیلی کلفت و بزرگ بود که اینقدر دردش اومده هی میگفت معین تورو خدا درش بیار درش بیار اخ وای دارم میمیرم تورو خدا درش بیار ولی دیدم اگر درش بیارم دیگه عمرا بزاره بکنمش برای همین هی به زور ازش لب میگرفتم و کیرمو هی تو کس تنگش عقب جلو میکردم شاید یه ده دقیقه ای هی التماس میکرد در بیارم ولی من همش میکردمش و میگفتم الان جا باز میکنه واقعا هم کسش برای کیرم خیلی کوچیک بود کیر من 18 سانت و کلفت کس زهرا اندازه نصف کف دستم بود انگار کس یه دختر بچه 17 ساله باشه خلاصه همینطوری داشتم حسابی میکردمش و اونم هی گریه میکرد و میگفت ادامه ندم و دربیارم ولی هیچ فایده ای نداشت دیگه فکر کنم به دردش عادت کرده بود و گریه نمیکرد چشماش از اشک خیس بود ولی دیگه چیزی نمیگفت دم گوشش گفتم دیدی جا باز کرد گفت خفه شو دارم از درد میمیرم لبشو بوسیدم گفتم زهرا جون لذتشو ببره عزیزم روشو کرد اون سمت که منو نبینه ولی من هی تو کسش تلمبه میزدم سعی میکردم ازش لب بگیرم و موفق شدم دیگه داشت لب میداد و کس میداد منم با یه ریتم ملامیتری تا عمق کسش فرو میکردم زهرا وقتی کیرم تا عمق کسش میرف آهههه میکشید منم میگفتم جون زهرا جون داری کیف میکنی نه؟اونم اروم میگفت اره اره بکن لعنتی بکن بکن و این چراغ سبزی بود که محکمتر بکنمش منم حسابی محکمتر داشتم جرش میدادم خیلی خوب بود وقتی میدیدم زن محمد داره زیرم لذت میبره ازم میخاد که محکم بکنمش توی دلم میگفتم محمد خان کجائی که بینی زنتو دارم جرش میدم هان تو بودی که منو خوار ذلیلم میکردی حالا کجئی ببینی زنت چطوری داره زیر کیرم حال میکنه همین فکرا باعث میشد تا ابم نیاد و بیشتر به انتقامم از محمد فکر میکردم بیشتر زنشو جر میدادم زهرا هم زیرم چه ناله هایی میزد جفت پاهاشو دور کمرم حلقه کرده بود با هر بار تلمبه زدن با هم میرفتیم پائین و میومدیم بالا زهرا بینهایت داشت حال میکرد دستاشو دورو گردنم حلقه کرده بود یه جوری که انگار بهم آویزون شده باشه با پاهاش کمرمو گرفته بود با دستاش گردنمو و منم میکردمش و هردو لذت میبریدم تا اینکه دیگه تاقتم برای ارضا نشدنم تموم شد و با چندتا آه بلندی که کشیدم و کیرمو تا بیخ کسش فرو کردم و افتادم روش زهرا هم همون موقع ارضای شدیدی شد و بدنش زیرم میلرزید و ناله میکرد بعد از چند ثانیه هردومون سست شده بودیم و من روی بدن لخت و خیس عرق زهرا افتاده بودم نفس نفس میزدم زهرا هم زیرم ولو بود و کیرم هنوز تو کسش نخوابیده بود داشت نبض میزد زهرا پاهاش از دور کمرم شل شد و افتاد روی تخت نفس نفس میزد راستش تا وقتی ارضا نشده بودم همش دوست داشتم هی بیشتر بکنمش ولی وقتی ارضا شدم انگار یه پشیمونی بدی اومد سراغم و روم نمیشد تو صورتش نگاه کنم برای همین سرمو کنار سرش گذاشته بودم روی تخت تا ببینم عکس العمل زهرا چیه وقتی دیگه کیرم داشت شل میشد زهرا دم گوشم گفت نمیخوهی از روم بلند بشی دیدم لحنش ارومه منم از روش بلند شدم و کیرم از کسش در اومد زهرا گفت لعنتی چه کمری داری ؟منو کشتی منم خندیدم گفتم قابلتو نداشت زهرا جون بعد زهرا روی ارنش تکیه داد و چشمش افتاد به کیرم گفت وای بیشرف این دیگه چیه ؟خندیدم و گفتم چیه خب کیره دیگه زهرا گفت خفه شو بابا دسته بیله اینو چطوری کردی تو من ؟ دیدم وقتی کردی توم فکر کردم تنه درخت رفته توم . منم دیدم نه انگار زهرا زیاد هم از اینکه یه جورائی بهش تجاوز کردم بدش هم نیومده و داره با شهوت خاصی به کیرم نگاه میکنه . گفتم دیدی که چیزیت نشد و هی بهم میگفتی محکمتر بزن محکمتر بزن زهرا مثلا بهش برخورده باشه گفت نه خیرم من کی گفتم محکمتر خندیدم خوابیدم روش و ازش لب گرفتم دیدم داره حسابی همراهی میکنه بهش گفتم لعنتی کست حرف نداشت دیونم کرد بخدا زهرا گفت معین نباید میکردیم خدا منو بکشه الهی ، با دستم دوباره کسشو براش میمالیدم و کم کم انگشت وسطیمو کردم تو کسش که دیدم دوباره داره اه و اوه میکنه منم سینه هاشو مک میزدم دیدم نه داره حال میکنه هی کسشو و کمرشو تکون تکون میده منم دوتا انگشتمو فرو کردم تو کسش وای هیچ وقت با زن خودم بعد از اینکه ابمو توش میریختم چنین کاری نمیکردم که با اب منی خودم تو کسش بازی کنم ولی پدر سوخته این زهرا فکرشو هم نمیکردم اینقدر حشری باشه هی کسشو میخسات به دستم فشار بده چشماشو بسته بود و ناله میکرد منم کیرم دوباره سیخ شد و بلند شدم دوباره کردم تو کسش تا بیخ فرو کردم ته کسش زهرا جیغش دراومد و گفت جوووووووووووووووووووووووونننننن بزن لعنتی بزن بزن دارم میمیرم واقعا برام خیلی عجیب و شگفت انگیز بود منم دوباره شروع کردم گائیدن کسش و دیگه هی زیر گوشش میگفتم جون تو جنده منی دیگه باید ن بکنمت تا کست حال کنه هی میگفتم کیرم دهن شوهر کسکشت شوهرت بهم گفت بیام بکنمت زهرا هم زیرم کیف میکرد و هی میگفت محکم بزن معین جونم جرم بده جرم بده بهش میگفتم بگه من جندتم اولش نمیگفت ولی اینقدر بهش گفتم بگه که بلاخره گفت من جندتم من جندتم وای منو جرم بده کیر میخام کیر کیر کیر میخام وای اینا رو از دهن یه زن مذهبی شنیدن واقعا برام بینهایت شگفت انگیز بود نمیدونستم چطوری بکنمش تا بیشتر لذت ببره لعنتی انگاری سیر نمیشد هر چی وحشی تر میکردمش بیشتر حال میکرد دفعه دوم شاید نزدیک نیم ساعت داشتم میکردمش چندین بار زیرم جیغشو دراوردم و ارضاش کردم ولی هر مدلی میکردمش هی میگفت جووووووووون جرم بده من جندتم جرم بده گفتم زهرا برام ساک بزن فکر نمیکردم کیرمو که تو کسش بوده ساک بزنه ولی برگشت خیلی راحت کیرمو گذاشت توی دهنش و مثل فیلم پورن ساک میزد کارهاش با اون چیزی که قبلا ازش دیده بودم زمین تا آسمون فرق داشت حسابی کیرمو برام ساک و اومد نشست رو کیرم و داشت بهم کس میداد و منم سینه هاشو گرفته بودم توی دستم با نوکشون بازی میکردم فشارشون میدادم زهرا هم عین یه جنده تمام عیار داشت بهم حال میداد دیگه اینقدر رو کیرم بپر برپ کرد تا هم خودش ارضا شد هم من دوباره ابمو تو کسش خالی کردم افتاد روی من و نفس نفس میزد منم محکم بغلش کردم گفتم بیشرف عجب جنده ای هستی دیونتم بخدا زهرا که دیگه نا نداشت و ولو شده بود روم و کیرم تو کسش جا خوش کرده بود از اینکه جرات کردم و اولش بهش تجاوز کردم خیلی خوشحال شدم و نمیدونستم چه جنده فوق العاده ای نسیبم میشه که دوبار ابمو تو کسش بریزم. یکمی روی من خوابیده بود سرشو بلند کرد توی چشام زول زده بود نمیدونستم چی میخاد بگه هیچی نمیگفت و کیرم تو کسش بود دوباره خوابید روم منم بغلش کردم تنشو نوازش میکردم ازش پرسیدم خوب بود؟گفت وای نگو معین عالی بود عالی فوق العاده فوق العاده گفتم توی هم بینهایت فوق العاده ای عزیزم بعد بهش گفتم حالا نمیدونم بعد از این دیگه چطوری میتونم بهت فکر نکنم زهرا خندید گفت و گفت مگه میتونی بهم فکر نکنی لعنتی منم دیگه نمیتونم بهت فکر نکنم گفتم واقعا زهرا جون یعنی اجازه میدی دوباره با هم سکس کنیم زهرا خودشو انداخت توی بغلم گفت آررررررههه میشه معین جونم . بعد بهش گفتم واقعا فکرشو نمیکردم اینقدر حشری و شهوتی باشی اخه اصلا بهت نیمومد با اون چادر و تیپ مذهبیت خندید و گفت منم دل دارم خب ازش پرسیدم مگه محمد باهات سکس نمیکنه؟گفت راستشو بخواهی تا وقتی تو منو اینطوری نکرده بودی فکر میکردم سکسی که با محمد دارم بهترین هدیه دنیامه ولی وقتی تو کسمو میخوردی داشتم دیونه میشدم ، ازش پرسیدم مگه محمد کستو برات نخورده گفت هرگز اصلا راستشو بخواهی اصلا کسمو نگاه هم نمیکنه خندیدم گفتم اون بیشعوره خودم برات اینقدر کس و کونتو میخورم تا جیگرت حال بیاد زهرا گفت معین ولی کار بدی نکردیم؟گفتم ول کن بابا اینقدر فکرتو درگیر این چیزا نکن خوش بگذرون خلاصه دیگه مطمئن شدم این زهرا خانم به ظاهر مومن و چادری جنده ای درونش داره که تشنه کیرم شده تا سه چهار روزی که محمد برگرده هر روز خونشون بودم میکردمش و ابمو میریختم تو کسش وقتی محمد برگشت دیگه نشد برم خونشون زهرا هم بهم گفته بود اصلا نه زنگ بزنم نه چیزی گفتم باشه بعد از دو سه هفته بعد خودش برام پیام داد که دیونه منو حامله کردی گفتم خب خودتم انگار دوست داشتی آبمو بریزم تو کست گفت حالا چکار کنم ازش پرسیدم این چند وقته با محمد سکس کردی گفت اره گفتم خب عیبی نداره شایدم از محمد باشه گفت اگر از اون نباشه چی گفتم هیچی خب نگران نباش بنداز گردن خودش گفت میترسم معین گفتم نترس بعد از چند ماه که حامله بود بهم زنگ زد گفت میشه ببینمت گفتم محمد هست که نمیشه گفت مرخصی بگیر بیا میخام ببینمت گفتم باشه به محمد گفتم برام کاری پیش اومده میشه مرخصی بدی برم گفت باشه و مرخصی گرفتم و رفتم خونه محمد بد از چند ماه دوباره زهرا را میدیدم دیگه بدون چادر اومد استقابلم وای شکمش هم برامده شده بود رفتم داخل و بغلش کردم لبشو بوسیدم دستی به شکم برامدش کشیدم گفتم این مال منه یا اون؟گفت فکر کنم مال توه گفتم مطمئنی گفت اره اخه وقتی محمد برگشت فقط یک بار سکس کردیم ولی تو چند روز همش ابتو ریختی توم پس مال توعه دیگه شکمشو بوسیدم گفتم مرسی که بچه رو نگه داشتی گفت چاره ای نداشتم باید مینداختم گردن محمد وگرنه منو میکشت که از کی حامله شدی بعد دستمو بردم لای پاش و کسشو مالیدم گفتم جون عشق خودمی زهرا دستمو گرفت برد سمت اتاق خوابش گفت معین کیر میخام کیرتو میخام اون کسکشو نمیخام تورو میخام منم لختش کردم و کسشو براش میخوردم تا وقتی محمد برگرده خونه دو دست کسشو براش گائیدم زهرا بهم گفت هر وقت خواستم مرخصی بگیر بیا دیگه نمیخام کسم خالی از کیرت باشه گفتم چشم عشقم . اینطور شد که من انتقاممو از اون عوضی گرفتم و یه بچه هم گذاشتم تو بغلش و زنشو هم از چنگش دراوردم البته زهرا از محمد طلاق نگرفته ولی من بیشتر از محمد میکنمش . امیدوارم از خوندن خاطره ام لذت برده باشید ببخشید که طولانی شد .

نوشته: معین

دکمه بازگشت به بالا