اندوهِ صورتی
🏆🏆🏆 برنده نهمین دوره جشنواره داستان نویسی انجمن کیر تو کس 🏆🏆🏆
اولین روز کارم تو ساعت فروشی برند و بزرگِ شاهان فاخری بود. قراردادمون بدون ناهار بود، تعارف زد اما به طرز مسخرهای تشکر کردم و گفتم ناهار آوردم. بوی جوجه گرسنهم کرده و لقمهی کوکوی تو کیفم رو دلم نمیخواست. فکر میکردم قراره یه زمانهایی گورش رو از مغازه گم کنه اما از صبح مثل کنه به اینجا چسبیده و حتی برای یک ثانیه بیرون نرفته بود! اگه یه دختر رویایی بودم فکر میکردم ازم خوشش اومده اما حقیقت این بود که حتی با وجود سفته و مدارک، هنوز بهم اعتماد نداشت… فعلا باید خدارو شکر میکردم که از بین دخترای زیاد، من رو استخدام کرده؛ هرچند جملات دیروزش که گفته بود دنبال دختری فعال، خوشرو و معمولی میگشته، بیشتر حس تحقیرآمیز داشتن، مخصوصا که موقع گفتن “معمولی” به طرز بدی دو طرفِ لبش به پایین مایل شد.
از صبح هر مشتریای که اومده بود سعی کرده بودم با روی خوش و اطلاعات مفیدی که کلی براشون سرچ کرده بودم، خودم رو ماهر جلوه بدم و حتما خرید کنن، کلی انرژی از دست داده بودم. دلم مجدد ضعف رفت و اون بیخیال با چشمهای سیاه و کشیدهش به صفحه لبتابش خیره بود و قاشققاشق جوجه کوفت میکرد. دست آزادش که یکی از خفنترین ساعتها رو بهش بسته بود، قوی با رگهای متناسب روی میز چشمک میزد!
به استایل سرافرازانه و شیکش نگاه کردم، میشد کسی هم جذاب باشه و هم نفرتانگیز؟ رویابافیها و تصورات ذهنیم اخیرا وحشتناک شده بودن! دورِ لبش رو زبون زد و تصویرِ اینکه همزمان که میخواد به زور منو ببوسه، پیاپی بهش سیلی بزنم رو از ذهنم پس زدم.
مدتی بعد با دیدن چند پسر و دختر که به سمت مغازه اومدن با لبخندی نمایشی ایستادم که خوشآمد بگم، ولی اکثرشون بدون توجه خاصی به من سمت شاهان رفتن. همگی پر زرقوبرق و خندهرو. با سرخوشی قرارِ شام گذاشتن، موقع رفتن یکی از پسرا با نگاهی به من رو به شاهان گفت “ببینیم ایشون رو چند روزه فراری میدی!” شاهان خندید و من لبخندی تحویل دادم و جوابش رو تو دلم “فرارم زیاد طول نمیکشه!” دادم. شاهان بعد از رفتنشون مختصر توضیح داد:
-دوستان شوخی میکردن خانم شکوری.
+اشکال نداره.
اینکه کنجکاوی نکردم در مورد شوخیشون تابلو نبود؟ مجدد گفتم “امیدوارم همکاری خوبی داشته باشیم” و لقمهی توی کیفم رو درآوردم. از بس استرس داشتم به محتوای لقمهای که مامان برام گذاشته بود فکر نکرده بودم، کی تو مجتمع پالادیوم ناهار کوکوسیبزمینی میخورد؟
کوکو تعارف زدن میخواست؟ درهرحال کوتاه گفتم:
-بفرمایید.
سوالی نگاهی کرد و چیزی نگفت که سریع ادامه دادم:
-مادرم مثل بچهها برام لقمهی کوکو گذاشته! دلم نیومد نه بگم. میل دارید؟
لبخندش گرم نبود، بیشتر پوزخند بود! “نوش جان” گفت و بلند شد با ستهای ساعت پشت ویترین ور رفت. کوکو براش اُفت داشت؟ فکر کرده کیه؟! بابای پولدارِ عوضیش نتونسته اندازهی پول، شعور هم بهش بده! باباش… حمیدِ فاخری… یادِ بچگیم و چندباری افتادم که از سر عذابوجدان برام عروسک میاورد! مثل اینکه یه درخت رو از ریشه بِکنی اما بعد براش آبپاشِ صورتی بخری که با اون بهش آب بدن!!
من مثل مامان و بابام نبودم، حقمونو میگرفتم. کوکو با طعم زهرمارم رو خوردم و دقایقی بعد به زوجی که برای خریدن ساعت ست ازدواجشون اومده بودن، با لبخند سلام کردم.
دو هفته گذشته بود و فهمیده بودم تو افکارم خیلی بهتر بلدم اغوا کنم! در عمل حرف زیادی برای گفتن نداشتم. روزانه دهها دختر با نازوعشوه میومدن و مطمئن بودم برای یه تخفیف جزئی که سهله، فقط برای چشم و ابروی این پسرِ پولدار، حاضر بودن خودشونو جر بدن. از دخترای عملی و پر زرقوبرق گرفته تا به قول شاهان مثل من “معمولی!”؛ هرروز دقایق زیادی صرف جلبتوجه این بشر میکردن و اون همچنان سرسنگین بود! تمام تحقیقاتی که من در مورد شاهان کرده بودم، چه غیرمستقیم با پیجای فیک از دوستاش تو اینستا، چه پرسوجو و فضولیهای غیرمجازی، میگفتن یه دختربازِ عوضیه اما هنوز هیچچیز قطعی در این مورد ازش ندیده بودم، حتی زیاد تماس و لاسزدن نداشت؛ با صدای لعنتیش لاسزدنش شنیدن داشت… فکر و تصور حرفای سکسیش رو پس زدم. میدونستم صبحها اول میره ورزش و بعد میاد پاساژ، لایف استایلش مجردی بود. ولی اینکه شبها چه غلطی میکنه، چطور سکس داره رو کشف نکرده بودم. ممکن بود وارد رابطه جدی شده باشه؟ باید چکار میکردم؟ راهِ نفوذ به خونهش چی بود؟
“آرامِ بابا!” صدای باباعلیم از پذیرایی بلند شد. نگاهم از لوازمآرایشی که میدونستم استفاده ازشون راهِ دلبری از اون عوضی نیست، کنده شد. جواب دادم:
-الان میام باباجونم
تایم لوس کردن رسیده بود و باید مثل دخترهای خوب و همیشه مثبت براش چای میبردم و از روزم میگفتم. از روزِ خیالی! اتفاقات دروغی و خیالی! از بچههایی که من مربی ژیمناستیکشون بودم و والدینِ پرتوقعی که انتظار داشتن بچهشون تو دو هفته چرخوفلک بره! مامان هم میومد مینشست و میگفت که باید از همون اول قاطع برخورد کنم. بابا قربون صدقهم رفت و کمرم رو کمی ماساژ داد که خستگیم در بره! دستهاش زبر بود و روی پرزهای تیشرتم صدا میداد؛ برای من صدای زجر بود، صدای ۲۰ سال کارگری و عذاب… رفتم کِرِم مرطوبکننده آوردم و به دستهاش زدم، جلوی اشکهام رو گرفتم و مصمم با خودم تکرار کردم که تقاص این زندگی سگی رو میگیرم… بابا قربون صدقهم رفت که براش کِرِم زدم، اگر داداشم خوابگاه نبود، صداش از اتاق میومد که لوس نکنید این دختر رو! خانوادهمون باب میل سریالهای آبکی صداسیما بود. پر از عشق، صمیمیت، سادگی و قناعت! و منی که تو ساعتفروشیِ لاکچری پالادیوم داشتم مخ یه عوضی رو میزدم، قرار بود بشم امتحانِ الهی این خانوادهی آروم! بابا بعد از شکست بزرگ مالیای که تو جوونیش سر شراکت خورده بود، همیشه با حقوق بخور و نمیر کارگری درگیرِ وام و قسط و اجاره بود. از اکثر تفریحات محروم بودیم و چیزایی که دلمون میخواست همیشه تو دلمون میموند، ولی کسی شاکی نبود! چون میترسیدیم شکایتی کنیم و دل کسی بشکنه، یا قلبِ مامان اذیت بشه… عشق بین مامان و بابا باعث میشد خونه رنگ آرامش داشته باشه، ولی یه آرامش نحیف، مظلوم، فقیر و خفقان گرفته! برای بهم نخوردن این آرامش، همه حسرتهامون مثل یه بغض و عقده تو دلمون تلنبار میشد.
برادرم که بعد از یکسال پشت کنکور موندن دانشجوی پزشکی شده بود، با اينکه دانشگاهش دولتی بود و کارهای پارهوقتی مثل ترجمه انجام میداد، بازم پول کم میآورد. من هم که چندان درسخون نبودم نتونستم دولتی رشته خیلیخوبی قبول بشم. تربیتبدنی میخوندم و الان مثلا مربی ژیمناستیک کودک بودم! خسته از ماسکِ دخترِ خوب و گوگولی، به اتاقم پناه بردم و به راههای اغوای شاهان فکر کردم. ازش متنفر بودم که تمام عمر در رفاه کامل بود، هرچیزی که من تو رویا هم نمیدیدم، اون داشت، فقط چون بابای من مظلوم بود و حقش رو راحت خورده بودن! اگر شاهان همچنان یخ برخورد میکرد و پام به خونهش باز نمیشد، کارم خیلی سخت میشد. من زشت نبودم، اما بیتوجهیش نشون میداد براش هیچ جذابیتی نداشتم. درهرحال بالاخره راهی پیدا میکردم…
از روز اول و پوزخند مزخرف شاهان در مقابل لقمهی کوکوم، تا همین امروز از قصد و از روی لج هرروز غذای سادهی خونگی میآوردم، حتی به مامان اصرار میکردم چیز ساده بذاره که لقمه و جمعوجور باشه یا نهایت مثل استانبولی و ماکارونی راحت تو یه ظرف جا بشه. هرروز تعارف میزدم و روزبهروز خشکتر جواب میداد. از “نوش جان” به “ممنون” رسیده بود و به جای اغوا کردن، دقیقا لَجِش رو درآورده بودم! اخیرا گهگاه بیرون میرفت و چندساعتی نبود. مثل حالا که رفته بود بیرون و فروشگاه خلوت بود. اولین قاشقِ کوفته قلقلیِ کلهگنجشکیِ لذیذی که مامان برام گذاشته بود رو با لذت تو دهنم گذاشتم که ناگهان کوفتم شد! زنی رنگورو پریده و عصبی وارد فروشگاه شد و باعث شد محکم سرفه کنم. زن با صدای وحشتناک گرفته سعی کرد جیغ بکشه و بپرسه من دوست دختر شاهانم، سعی کردم آرومش کنم اما حالش خیلی خراب بود. هذیون و بد و بیراه به شاهان میگفت و میخواست بهش زنگ بزنم؛ درهای مغازه رو قفل زدم و به سختی بردمش سرویس بهداشتی، فرصت هیچ تماسی نبود. دوربین گوشی رو روشن کرده بودم و از اونی که داشت تو سرویسفرنگی عق میزد فیلم میگرفتم. شاهان رو مقصر تمام بدبختیاش که دقیق نمیدونستم چیان، میدونست؛ البته مهمترینشون انگار سقط کردنِ زوریِ بچهای بود که تو شکمش داشت متلاشی میشد!
به هزار بدبختی آدرس خونهش رو گفت. اسنپ گرفتم و اونی که در حال بیهوشی بود رو بردم خونهش، بهش گفتم شاهان ازم خواسته مراقبش باشم! یه واحد کوچیک و دربوداغون وسط شهر بود. خونریزی شدید داشت و من وقت نداشتم، مُسکن و آبقند بهش دادم و بعد از ثبتوضبط هرچیزی که فکر میکردم به کار میاد، بهش گفتم برمیگردم پیشش. گوشیش رو حالت پرواز کردم و گوشهی اُپن پنهون کردم و زدم روی فیلمبرداری، وجدانم مدام زر میزد و میخواست بترسم ازینکه سرخودم بیاد این اتفاقا، ولی نیرویی قوی مانع میشد که به لرزش دستوپا و تمام وجودم اهمیت بدم، نیرویی به اندازهی تمام عمر حسرت و حقارت و عذاب…
سریع اسنپ گرفتم و برگشتم پاساژ و با درهای باز مغازه و شاهانی که شاکی داخل بود، مواجه شدم. نزدیک رفتم و سعی کردم عادی باشم:
-ببخشید کار فوری پیش اومد و نیمساعتی مجبور شدم سریع برم.
نگاهش رو از چشمام تکون نمیداد. ممکن بود دوربینهارو چک کرده باشه یا از اطراف کسی چیزی دیده و بهش گفته باشه. هولزده ادامه دادم:
-یه جورایی مرگ و زندگی بود! اصلا نشد خبر…
+امیدوارم تکرار نشه.
انقدر خیره و سرد و بیاعصاب گفت که شک کردم لازم باشه فعلا چیزی لو بدم. دستهاشو به کمر زده بود و ایستاده بود، عضلههای احتمالا حاصل از پودرهای بدنسازیش تو چشم بود ولی باعث نمیشد فکرم ازینکه ممکنه بعدا دوربینهارو چک کنه خارج بشه! طرف میزم رفتم تا مرتبش کنم که با ظرف خالی غذام مواجه شدم، پرسیدم:
-ببخشید غذام…
یهو برگشت سمتم و با صدای نسبتا بلندی جواب داد:
+وقتی غذارو با در باز میذاری اینجا و درو میبندی بوی گند میپیچه! تو سطلزباله میتونی دنبال غذات بگردی!
اول مات موندم و بعد جای بغضِ ترحمانگیزی که گلومو فشرد، با صدای بلند گفتم:
-ببخشید که رفته بودم به سقط بچهت کمک کنم آبروت نره! لیاقتت بود میذاشتم وسط همینجا آبروت حراج بره بیچشم و رو!
سریع سمتم خیز برداشت و بازوهامو گرفت.
+لیلا اومد اینجا؟! کجا بردیش؟ اینجاس؟!
فشار دستاش بیشتر شد.
-ولم… آخ…
فشار دستاش رو کم نکرد و دوباره با دندونای سفیدِ کلید شدهش تکرار کرد “کجاس؟ کسی دیدش؟”
-بردمش خونهش، شایدم خونتون! ول کن دستامو!
یهو ولم کرد. به زور تعادلم رو نگه داشتم. روانی!
دقایقی بعد با ادعای اینکه اون زن التماسم کرده برم پیشش و بهش قول دادم میرم، خواستم اسنپ بگیرم تا خونهش، که به زور منو سوار تویوتای مشکیش کرد و من برای اولین بار وارد یه ماشین شاسیبلند شدم. فضای ماشینش، حضورش، یه بوی خاصی داشت، شاید بو نه، یه هاله انرژی، انگار از اطرافش تستسترون ساطع میشد! عصبی بود و بد میروند، گفتم:
-دیگه با سرعت نور هم بری بچهت سقط شده و تموم!
فریادش لرزوندم:
+بچهی من؟!
خودمو نباختم و منم داد زدم:
-نه بچهی من!!
تو چشمام زل زد و مسخره گفت:
+جوری نمیکنمت که حامله شی.
دهنم باز موند. عوضی! فکرمو بلندتر گفتم:
-عوضییی!!
+و توام عاشق این عوضی نیستی!
-عاشق؟!
+پس نه، محض تفریح اومدی پیشم…
-گفته بودم نیاز دارم به این شغل!
+آهان! اطراف خودتون کار نبود بکوبی بیای اون سر تهران؟! تو حتی سر حقوقت هیچ چونهای نزدی، هزینه رفتوآمدت به کنار!
بهتزده سکوت کردم، سوتی داده بودم. ادامه داد:
+برام مهم نیست عاشقم شدی یا هر کوفتی. من سالهاس رابطه جدی ندارم و نمیخوام؛ بخوامم با کسیه که از خودم بالاتر باشه. پس فکر و رویاهای دخترونه نکن!
عصبی خواستم وسط حرفش بپرم که با دست علامت سکوت داد و قاطعتر گفت:
+اگر اعتمادمو جلب کنی منم کمکت میکنم دختر، یه جوری کنار میایم، مثل دوتا همکار.
سکوت کردم و تو خودم ریختم. نفرت… انتقام… تحقیر… به زودی مجبورش میکردم به پام بیفته! با مالِ مفتِ بابای دزدش توهم زده بود که آدمه؟! نشونش میدادم… فعلا به نفعم بود فکر کنه عاشقشم. با دیدنِ سکوتم گفت:
+موش زبونتو خورد یا قهر کردی؟!
-نتیجهی رابطهی غیرِ جدّیت نیمساعت پیش سقط شد، به فکر زبون من نباش!
نیشخند زد:
+استثنائاََ اون بچه از من نبوده، حسودی نکن!
پررو! باید دونهدونه موهاشو میکندم! نه! باید درحالیکه بسته شده به جایی، جوری …یر نداشتهم رو میذاشتم دهنش که نتونه نفس بکشه! اصلا… هوف…
وقتی رسیدیم، لیلا کف حمومِ خونی نشسته بود. کمکش کردم خودش رو شست. بین مشاجرههای شاهان و لیلا، متوجه شدم قبلا رابطه داشتن و لیلا عاشقش میشه اما شاهان پسش میزنه، لیلا هم برای انتقام با دوستِ صمیمی شاهان به اسم بابک رابطه برقرار میکنه و بچه مال بابک بوده. حالا بابک هم اومده بود، مثل یه شئ متعفن با لیلا برخورد میکرد. نه بابک رو، نه شاهان رو و نه عشق و انتقام احمقانه لیلا رو، درک نمیکردم. بدترش این بود که بابک و شاهان همچنان دوست بودن و انقدر براشون این زن بیاهمیت بود که حتی به دوستیشون خدشه وارد نشده بود! از تصور این بیارزشی لرزی به تنم نشست و سرم گیج رفت. دلهره… اضطراب… ترس…
یه گوشه ایستاده بودم و دلودماغ نشستن نداشتم، لیلا رفته بود آشپزخونه، با حالخرابی برگشت و روی مبل نشست. به دو مرد روبهروش خیره شد که در مورد دردسرهای پیش اومده بحث میکردن. لبخند تلخی داشت. صدای گرفتهش بلند شد و رو به شاهان گفت:
-هیچوقت نمیبخشمت. نابودم کردی، حیف…
شاهان اَهِ کشداری گفت:
+یه زر جدید بزن که قبلا نزدی! قبلِ من و بعدِ من کل تهرانو آباد کردی، اونارو بخشیدی؟!
-حرف تکراریم میشه کابوس شبات.
سرفهای کرد و ادامه داد:
-التماس میکنی ببخشمت اما…
نفسش انگار بالا نمیومد، دویدم سمتش و لیوان آبقند رو باز دستش دادم، کمی نوشید و نگام کرد:
-گولشو نخور! اون فقط وسط سکس مهربون میشه، اونم فقط اوایل که…
دوباره سرفه کرد و سکوتِ اون دوتا عجیب بود، به چهرههای هُشیارشون نگاه کردم که روی لیلا زوم بودن. خندهی عجیبِ لیلا حواسمو ازشون پرت کرد. میخندید؟! یکهو تو خودش جمع شد و سرفه و نالههاش یکی شد، حالت عجیبش چنان وحشتی بهم وارد کرد که جیغ کشیدم و عقب رفتم. هیچی نمیفهمیدم. شاهان بلند شد و بازوهای لیلا رو گرفت:
-پرستار میارم معدهتو شستشو بده احمق، قرص خوردی یا مواد؟! حتی نمیذارم بمیری!
صدای ضعیف لیلا از بین نفسهای دیوانهوارش با خندهی دردناکی اومد:
+سم خوردم، دیگه دیره!
شاهان بالاخره انگار ترسید! تکونش داد و منظرهی خونی که از گوشهی دهان لیلا میاومد باعث شد زیر پام خالی بشه و بیوفتم. شاهان باصدای بلند بابک رو خطاب کرد. بابک ریلکس بود و با اخطار نگاه میکرد، شاهان داد زد:
-بابک من با یه جنازهی دیگه چه غلطی کنم؟!
با گفتنِ کلمهی “دیگه” هر دو به سمت من برگشتن. نزدیک بود از ترس خودم رو خیس کنم. لیلا ناهشیار سرفه کرد و خون رو صورت شاهان پاشید. شاهان دوباره داد زد:
-باااابک!
+…یرخر و بابک! سقط کرده و بعدم خودکشی. کی پیگیر مرگ یه جندهی معتاد میشه؟! اگر کسوکار داشت که…، میگم بچه ها بیان پاکسازی کنن خونه رو، دوربینی چیزیام بود میگم اوکی کنن. زنده میموند هی دردسر درست کنه؟
تلفنش رو برداشت و مشغول تماس شد. شاهان کمی میلرزید و بیتوجه به اطراف لیلارو که در حال جوندادن و خرخر کردن بود روی مبل گذاشت و من حس میکردم حالم از لیلاهم بدتره! حتی جرات اینکه چشمام رو ببندم هم نداشتم. بابک داشت میگفت برای پاکسازی و بررسی بیان و من داشتم به موبایلی که گوشهی اُپن جاساز کرده بودم فکر میکردم. حتی از خیر انتقام هم گذشته بودم و فقط میخواستم برگردم خونه. بابک شاهان رو بلند کرد و بردش صورتشو شست و اومدن تو پذیرایی. دیگه حتی نگاهی به جوندادن اون زن نکردن! بابک به من اشاره کرد:
-این جوجه چی بود راه انداختی با خودت؟! کم دردسر داریم؟ اینو چجوری میخوای خفه کنی؟
از ترس به سکسکه افتادم و سعی کردم بدون لرزش رو به شاهان بگم:
+جا… جان مادرت بذار من برم! چیو خفه کنید؟ خب واقعا خودکشی کرد من خودمم بودم.
بابک با تفریح رو به شاهان گفت:
-داره میگه جان مادرت بذاری بره!
شاهان با صورتی منقبض و سنگی، نگاهم کرد و گفت “جان مادرم مگه به تخممه؟ وقتی هنوز شاشمو تو پوشک میکردم ول کرد رفت پی زندگی و جندگیش!”
از بُهت حتی اشکم نمیومد. سعی کردم قانعش کنم:
+من هیچی به کسی نمیگم، تو ازم سفته داری! اگه من بمیرم حتما مامان و بابام کلی دنبالم میگردن.
اما حقیقت این بود که کسی نمیدونست حتی کجا کار میکردم! باید یه جوری ازینجا در میرفتم. شاهان گفت:
-مامانبابات خیلی دوستت دارن؟ بمیری چکار میکنن؟
چشم بستم و با تصور رسوا شدنم و شکستن کمر بابا و مامان، از همه کارام پشیمون شدم و بالاخره اشک تو چشمام حلقه زد، سعی کردم گریه نکنم و رو به شاهان گفتم:
+نابود میشن. مامانم سکته میکنه قلبش مریضه، بابام هم… من هیچی به کسی نمیگم. بخوای بازم میام پاساژ، نخوای نمیام. هرچی تو بگی…
شاهان بیحرف بهم خیره موند و بابک گفت:
-الان بچهها میرسن، بردار ببرش! چجوری قراره ساکتش کنی؟!
شاهان اشاره زد بلند شم، بابک به طرف در رفت و من با گفتن “تشنمه” سمت آشپزخونه رفتم و سعی کردم به لیلا حتی نگاه نکنم. بابتِ اینکه بابک شاهان رو صدا زد باید نذری میدادم! سریع گوشی لیلا رو تو کیفم گذاشتم و راه افتادم سمتشون، سرم هنوز گیج میرفت.
توانِ حرف زدن نداشتم، بیصدا از پنجرهی ماشین بیرون رو تماشا میکردم و صدای نفسهاشو گوش میدادم. منتظر بودم برسم خونه و هرچیزی که ازش دارم رو جمعبندی کنم. باید میدیدم دوربین لیلا تا کِی حافظه و باتری داشته، از ترسم حتی نگاه نکرده بودم گوشیش هنوز روشنه یا نه. گفتم:
-میشه نریم پاساژ؟ من نمیتونم… خیلی…
+نه! شبیه جنزدهها شدی! مادر و پدرت اینطوری ببیننت نگران میشن… شک میکنن.
-یه بهونه میارم، یه جا نگهدار اسنپی چیزی بگیرم.
+باید حرف بزنیم.
-تهِ حرفت اینه که شتر دیدم، ندیدم دیگه؟ ندیدم… من احمق نیستم!
بعد از توصیههاش، که البته حواسم بیشتر به صداش بود، منو جایی که خواستم پیاده کرد.
توی هفتهی اخیر، صلح برقرار بود. تا چندروز حالم بد بود، همش چهرهی لیلا جلوم بود، اما آدمه و عادت… کمکم حالم بهتر شد و سعی کردم با آرامش هرچیزی که فکر میکردم لازمه یادداشت کنم، تمام مدارک و شواهدم رو دستهبندی کردم، رو فلش ریختم، وسایلی که میخواستم رو تهیه کردم، نقشهم رو بارها چک کردم و وقتی از همه زوایا ایمن بود، موقع اجرا میرسید. پولی که شاهان با عنوانِ پاداش و درواقع حقالسکوتِ غیرمستقیم برام ریخته بود، خیلی کمکم کرد.
نیمهشب، خوابهای پریشونی که باز دیدم، تمام تنم رو به تپش واداشته بود، جوری خوابِ معاشقه و سکس باهاش رو دیدم، که وقتی بیدار شدم جای خالیِ آلتش رو داخل خودم حس میکردم! چیزی که حتی تاحالا تجربه نکرده بودم! نیاز به دستزدن نبود، شورتم کاملا خیس بود. میترسیدم هرشب این خواب رو ببینم، که تو حسرتش بمونم، میترسیدم خمارِ هوسِ شاهانی بشم که تاحالا حتی یه نگاهِ معنادار بهم ننداخته بود. انگار که اصلا من دختر نبودم که بخواد کوچکترین نگاه جنسی یا خاصی بهم بکنه… ازش متنفر بودم و صدها دلیل برای این تنفر داشتم، اما… حق نداشت نادیدهم بگیره، دوست داشتم همین حالا بهش تجاوز کنم، مجبورش کنم بهم لذت بده، برام…
خدایا… دیوونه شده بودم، نه؟
-میشه نمایشی بیای جلوی پاساژ من رو سوار کنی؟ حس میکنم یکی… یعنی… حالا توضیح میدم. آره. مثلا منتظر کسی بودم و میرم… میگم بهت… اوهوم ممنون.
قطع کردم و گوشیمو پایین آوردم. نگاهم به خیابون و هیاهوی صبحگاهی بود. هوا صاف بود و آفتابِ اواخرِ تابستون زورای آخرشو میزد اما دوتا آبمیوهی تو دستم هنوز خنک بودن. با دیدن ماشینش جلو رفتم و سوار شدم.
-میشه دور شی؟
+کیه؟ چکارت داشته؟
اخمِ از رویِ کنجکاویش جذاب بود، داشت اطراف پاساژ رو نگاه میکرد تا ببینه منظورم کی بوده. دوباره گفتم:
-زود برو، میگم. تابلو نکن!
چپچپ نگاهم کرد و راه افتاد. کمی دور شد و کناری نگه داشت. نفس عمیقی کشیدم.
-ممنون. داشتم سکته میکردم، ولکن نبود! اون پیرهنسفیده بود دور شد، همون بود!
+چیکار میکرد؟ چرا داخل پاساژ نرفتی؟
-نمیدونم، گیر بود، نمیخواستم بفهمه ربطی به پاساژ دارم یا تعقیبم کنه. ببخشید کلید جا گذاشتنِ امروزم مایهی دردسر شد.
یکی از دوتا آبمیوه رو بالا گرفتم و ادامه دادم:
-برای اینکه ببینم دنبالم میاد یا نه، الکی تا مغازه هم رفتم و آبمیوه خریدم. قسمتِ تو بود. الان گرم میشه.
ازم گرفت و باز کرد. منم آبمیوهم رو باز کردم و خوردم. در حین خوردن آبمیوه ازم پرسید:
+چکارت داشت؟
-تعقیب میکرد، نگاهشم ترسناک و همش خیره بود، حس کردم اگه بفهمه تو پاساژ کار میکنم دیگه مزاحم میشه همش.
صدای خِرخِر ته آبمیوهش اومد و کنار درِ ماشین گذاشتش:
+ممنون. بریم پاساژ.
-آره… راستی ژلوفن نداری؟ بدخواب شدم سردرد گرفتم، یادم رفت داروخونه برم.
+نه. قرصا خونهس. دقت نکردم اینجاها داروخونه کجاس، تو نشان سرچ کن حتما هست.
ماشین رو روشن کرد تا راه بیوفته. دست رو سرش گذاشت و گفت:
+تلقین شد منم سرم گیج رفت!
-میخوای بری خونه؟ من میرم پاساژ.
چشماشو فشار داد و “نه” گفت. دنبال دور برگردون به سمت پاساژ بود که دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم: خونتون دوره؟
برگشت سمتم، تو چهرهش گیجی موج میزد:
+نزدیکه، پیاده هم میشه رفت، به خاطر باشگاه با ماشین میام.
سرعتش رو کم کرد و سرشو تکون داد و نفس عمیق کشید.
-اگه دارو هست بریم از خونتون بیاریم، هوم؟
آروم میروند. دستمو برنداشته بودم، احتمالا حتی متوجهش نبود! سرِکوچهای که خوب بلدش بودم، فرمون رو پیچوندم تا با حالِ گیجومنگش راحتتر رانندگی کنه!
به اثر هنریِ صلیبمانندم نگاه کردم و سعی کردم استرسهام رو با نفسهای عمیق کمتر کنم. هنوز بیهوش بود و نمیدونستم دلم میخواد دیرتر بههوش بیاد یا زودتر! تا اونجاهاییش که نیمههشیار بود و تا پارکینگ خونهش اومدیم، خوب بود، اونجاهایی که کشونکشونش کردم بد و کمردردآور! جلو رفتم و موهای وحشیش رو اونطوری که دلم میخواست کمی مرتب کردم. ابروها و لبهاش رو با احتیاط لمس کردم، شاید دیگه هیچوقت نمیشد… هم بغض داشتم و هم هیجان، شبیهِ فیلمی که عاشقشی و پایانِخوش داره اما ازینکه تموم شده دلت میخواد گریه کنی… دوتا دکمه دیگه از پیراهنش باز کردم. آروم روی موهای روبهبالای سینهش دست کشیدم. پوستش گرم بود. ازش کینه داشتم و به تمام داشتههای ناحقّش حسادت میکردم، اما این میل بیحدوحسابِ جنسی معادلاتم رو بهم ریخته بود. دوباره لبهاش رو لمس کردم و تمام وجودم میلرزید ببوسمش، همینکه بیهوش بود آسونش میکرد، خبری از خجالت و هر حس مزاحمی نبود، لبهام رو نزدیکش کردم و لبهاش رو آهسته بینشون گرفتم. نفسهاش به پوستم میخورد. بوسیدمش، نرم بود. بوسیدم، موهاشو نوازش کردم… بوسیدم، به سینهش دست کشیدم… بوسیدم…
جواب نمیداد!
خدای من! چرا جواب نمیداد؟
باید اونم منو میبوسید! اینجوری تنهایی تحقیرکننده بود! دو دستی صورتش رو گرفتم و نگاهش کردم. چشمامو بستم و تصور کردم که بیدار میشه، اونم منو میبوسه، از لب تا گردن، گردن تا سینه، سینه تا شکم صافم، شکم تا دقیقا چاکِ وسط پاهام، زبونش رو میکشه بینش و دیوونه میشم، تقلا میکنم و اون رونهامو با دستاش محکم…
وای!
چجوری؟!
روی پارکتِ پذیرایی، تکیه زده بودمش به شوفاژ و دستاش رو با دولایه بَست به صورت زنجیری بستهبودم به دو طرف شوفاژ! چجوری با دستاش کاری کنه؟!
پاهاشم به هم بسته بودم. نمیتونه…
طبق محاسباتم تا نیمساعت دیگه اثر قرصها از بین میرفت و به هوش میومد. به شلوار لیِ زغالیش نگاه کردم، یه کم اکتشافش کنم! با استرس کمربندش رو باز کردم، نبض وسطِ پاهام بیشتر شد، رونهامو از هیجان فشار دادم، خیسِخیس بودم. دستم رو به زیپش رسوندم و بازش کردم. شورت سورمهایش معلوم شد. دستام بیشتر یاری نمیکرد. آروم از روی شورت لمسش کردم، داغ و نرم بود!
یکهو با “گمشو”یی که شنیدم سرمو بالا آوردم!
چشمای کاملا باز و عصبیش چنان شوکی بهم وارد کرد که همراه با جیغ، عقب پریدم!
قلبم تو دهنم بود! آروم باش… اون نمیتونه کاری کنه. به خودش نگاهی انداخت با حرص گفت:
+چه غلطی میکنی؟!
ولش کردم و سریع رفتم آشپزخونه تا به خودم مسلط بشم، کمی معطل کردم و آب خوردم و چند نفس عمیق کشیدم. یه صندلی برداشتم آوردم و روبهروش نشستم، سعی کردم صدام عادی باشه:
-حقمو میخوام!
+حقّت تو شورت منه؟!
-نه! کلا هر…
بین حرفم داد زد:
+پس غلط کردی دستت بهم خورد دخترهی احمق!
با زبون تلخش روحم رو متلاشی میکرد… من بدتر جیغ زدم:
-فکر کردی کی هستی؟! با پول ما هار شدی! نشونت میدم!
ایستادم و نزدیکش رفتم، تو چشماش زل زدم:
-از من بدت میاد؟
بیدرنگ گفت:
+حالم ازت بهم میخوره آرام!
دکمههای مانتوم روباز کردم و درش آوردم، با نفس عمیقی عصبی چشم بست و سر تکون داد، با هر رو برگردوندنش بیشتر تحریکم میکرد آزارش بدم. آب از سرم گذشته بود… تیشرتم رو هم درآوردم. کلیپس موهامو باز کردم و موهام رها شدن اطراف صورتم تا سینهم. بعد دکمهی شلوارم رو باز کردم. با حرص گفت:
+بس کن مسخرهبازیتو!
-تحریک میشی؟
+تحفهای؟!
شلوارم رو هم خم شدم و با لبخند درآوردم. ست توریِ صورتی پوشیده بودم، به روشنیِ پوستم میومد. بهش پشت کردم تا بند سوتینمو باز کنم. از قصد طولش دادم و باسنم رو آروم تکون دادم، سوتین رو باز کردم و برای برگشتن تردید داشتم اما دیگه هیچی دست عقلم نبود. کینه، حرص، شهوت… برگشتم، نگاهِ تیز و اخمهای درهمش مثل اشعه لیزری سینهم رو سوزوند، سوتینم رو رها کردمو چشمهاش درشتتر شد! اگه دستهاش باز بود خفهم میکرد، احتمالا بدون اینکه بکنه منو! شورت رو نمیتونستم دربیارم، ارادهش رو نداشتم. همونطوری لخت فقط با یه شورت جلوتر رفتم و روی ساق پاهاش نشستم. نمیدونستم دیگه چکار کنم، داشتم به بیهودگیِ همهچیز فکر میکردم که آلت برجستهشدهش رو از روی شورت دیدم! با لبخندی پیروزمندانه گفتم:
-برای تحفه تحریک شدی؟
با حرص به آلتش اشاره کرد:
+تفکرش با من یکی نیست!
-منم با تو کاری ندارم!
+مگه از من حقوحقوقتو نمیخوای؟؟ چرا داری… وای آرام!! لعنتی!!!
حرفش با “وایِ” حرصداری که گفت قطع شد چون با دندون شورتش رو پایین کشیدم. بینگ! آلت صافش بیرون زد. بزرگ بود! صحنهی روبهروم زیادی جذاب بود، یه مرد درشتِ به صلیب کشیده شده، عصبانیه و هیچکاری نمیتونه کنه و برات سیخ کرده! با غرّشی با پا هلم داد و زانوش محکم خورد به وسط پام و افتادم زمین. لعنتی! خیلی درد گرفت… سیلیای که زدم تو صورتش کاملا یهویی و غیرارادی بود، البته اولیش! دومیش رو کاملا ارادی زدم! پا شدم چاقوی ضامندارمو از کیفم آوردم. روبهروش ایستادم و با چاقو جلوی چشمش شورتمو تو تنم پاره کردم و پرت کردم طرفش. صورتش از عصبانیت سرخ بود، اما من عصبانیتر بودم! پاهاشو کشیدم، روی زمین سُر خورد و کمی پایینتر اومد، عضلات دستهاش بیشتر کش اومد. مغرورانه پنجهی پامو روی نوک آلتش گذاشتم و بازیش دادم و تا تخماش کشیدم، چندبار تکرارش کردم. بعد نشستم روی زانو و جلو رفتم، دکمههاشو آروم کامل باز کردم و لباس رو کنار زدم، سردیِ فلز چاقو رو کمی روی سینهش کشیدم و بعد روی نوکسینه چپش گذاشتم، حبس شدن نفسش عالی بود. هیچکاری نمیتونست بکنه! تمام تنم از بغض، عصبانیت و شهوت میلرزید، موهاشو با یه دستم نوازش کردم و بعد تو دستم چنگ کردم، از هیجان میلرزیدم، لایپاهامو به صورتش نزدیک کردم و با کمی فشارِ چاقو رو نوکسینهش گفتم:
-عصبانیم نکن شاهان!
لرزش و گرفتگی صدام خودمم متعجب کرد. بعداز لحظاتی سکوت انگار که بهم برق وصل کردن “هی” کشیدم و کمی عقب رفتم. واقعا چاکمو بوس کرده بود؟ نگاهش کردم و نگاهم نکرد. شوکه بودم که با برخورد زبونش جیغ ریزی زدم و عقبتر رفتم. بالاخره نگاهم کرد و من کیشومات بودم. چاقوم هنوز مماس سینهش بود. “بیا جلو” گفت و رفتم. اول گاز ریزی زد و بلافاصله برخورد زبونش جیغم رو خفه کرد، نفسم رفت. بازی زبون داغش روی چاکم از خود بیخودم کرده بود و ناله میکردم؛ خیس، داغ و نرم…
-آی نه…
قبل ازینکه ارضا بشم عقب رفتم. تسلیم شده بود؟ ساکت بود، با صورت سرخ چشمهاشو بست. خم شدم و سر آلتش رو زبون زدم، بوسیدم و بعد سعی کردم تا ته تو دهنم کنمش. نرم و خیس کمی براش خوردم و مکیدم و همچنان چاقوم رو سینهش بود! صدادار میکش میزدم، نفسهاش بلند و بهشماره بود. عقب رفتم، داشت نگاهم میکرد، دیگه شهوت رو تو نگاهش راحت میخوندم. داشتم تو هوسش میسوختم، میخواستم تو خودم حسش کنم. روش تنظیم شدم و سعی کردم بره داخلم. لبهامو به گردنش رسوندم و مکیدم. نمیرفت تو، از تلاش و استرس عرق کرده بودم، درد داشتم و نمیرفت. شاهان هم عرق کرده بود و نفس میزد…
بالاخره کمی داخل رفت، از دردش چاقو از دستم روی زمین افتاد. سوزش داشتم و میترسیدم تکون بخورم، پاهام میلرزید. ثابت مونده بودم که یهو شاهان خودشو کمی بالا کشید و تا ته داخلم کرد. جیغی از ته دل زدم و خواستم بلند شم که با صدایی دورگه گفت:
+آروم باش دردش میخوابه. بیا بالا!
دوباره روبهروی دهنش رفتم و با زبون و لبهاش جونم رو به لبم رسوند و درد یادم رفت. موهاش تو دستام بود و پیچوتاب میخوردم و آه میکشیدم. سرش رو عقب برد، “برو روش” گفت و تو چشمام نگاه کرد. انجام دادم و اینبار با درد کمتری داخلم رفت ولی میسوخت. لالهی گوشش رو به دندون گرفتم. آروم کمی پایینبالا کردم، کمکم دیوارههای واژنم با نرمی کلاهکش غرق لذت و مالش میشد، وقتی خسته شدم اون عقب جلو کرد، محکم بود و درد داشت اما لذتش میچربید. دلم خواست دوباره بخورتش. لب گزیدم و جلوش رفتم، زبونش رو جلو آورد و تا زمانیکه تمام جونم اطرافِ سوراخم جمع شد و به شدت ارضا و رها شدم، مکید و ادامه داد. آهونالهم تموم و نفسهام آروم شد. سرم رو به شونهش تکیه دادم. دیگه مثل قبل عصبی نبودم! نمیدونستم چرا اما روی آلت سیخ و کمی خونیش نشستم، نوک سینههاش رو نیشگون گرفتم و پایینبالا کردم، بیطاقت شد و خودش رو میکوبید بهم، صداهای خشن گلوش موقع ارضا جذاب بود…
چند دقیقه بعد لباسهام رو پوشیدم و شاهان رو هم مرتب کردم. عصبانی نبودم اما بغض داشتم. آرامش داشتم اما از خودم بدم میومد! روی مبلی دور ازش نشستم و زانوهامو بغل کردم. دلم میخواست برم خونمون و ساعتها گریه کنم. صداش که گفت “بازم کن!” منو به خودم آورد. سعی کردم به چشماش نگاه نکنم:
-رمز گاوصندوقت چنده؟ چیزی که خیلی بیارزه توش هست؟
+خیلی؟ ینی چقد؟!
-اندازهای که بابات از بابام دزدید، به نرخ روز! اون زمینی که الان هتل ۵ستاره شده! شرکتی که شراکتی بود ولی بابام بدون گرفتنِ سهمش ازش بیرون اومد! شما لوکسترین زندگی رو ساختید، ما تو فقر و قرض و بدبختی زندگی کردیم!
+چرا بابات خودش نیومد دنبالش؟! پرسیدی ازش؟
-میگفت حلال نیست، مادرت دوس نداره، دردسره، نمیشه و …
+دستامو باز کن حرف میزنیم حلّش میکنیم. کاریت ندارم.
-مثل مامانا؟ که کار بدی میکنیم میگن کاریت نداریم بیا، ولی تا دستشون برسه کتکه؟
+نمیدونم آرام! من مامان نداشتم!!
عصبی گفته بود و بالاخره نگاهش کردم، یهو ذهنم روی چیزی استپ کرد! خدایا… اصلا… بلند شدم و به سرعت رفتم جلوش:
-چرا اصلا تعجب نکردی؟؟ میدونستی همه چیو؟! چرا نپرسیدی بابام کیه اصلا؟
زلزله نشده بود اما دنیام میلرزید…
+چون خوب میدونم بابات کیه!
-کِی فهمیدی؟
+میدونستم!
خدای من… چی میگه؟!
-یعنی چی؟! پس چرا گذاشتی بیهوشت کنم؟
+من نصف اون آبمیوه رو خوردم، مزهش عجیب بود شک کردم… خواستم ببینم چیکار میکنی… دستام به گا رفت بیا باز کن!
جون از تنم رفت. هیچی نمیفهمیدم… روی زانو افتادم.
-برای چی اجازه دادی دخترِ کسی که حقشونو خوردید بیاد پیشت کار کنه؟!
داد زد:
+که ببینم چی میخوای! که خودتون بخواید… نه که بیام بیفتم به پایِ بابایی که هیچوقت منو نخواست، بگم بیا حقتو بردار ببر و اون بگه نه، برو گمشو!! حاضر باشه تو فقر و فلاکت بمونه اما منو نبینه!
دیگه دنیام ایستاد! حس کردم تمام رگهای سراسرِ بدنم با هم ترکیدن! خونه رو سرم خراب شد!
-یعنی.… یعنی… دروغ میگی؟ تو…
نمیتونستم حرف بزنم. حس سرمای شدید داشتم.
+بیا بازم کن تا غش نکردی!
-تو… من باهات… تو داداش من…
+نه ابله! نمیر! خواهرم نیستی. پاشو بیا بازم کن!!
با فریادش از جا پریدم و با قیچی بستهارو باز کردم، شروع کرد به مالوندن دستهاش.
عقبعقب رفتم و به دیوار تکیه زدم و زانوهامو بغل کردم. حالم خوب نبود. طرفم اومد، ترسیده و تندتند گفتم:
-هزارتا مدرک و فیلم از اونروز دارم که هم چندجا ذخیره کردم و هم دست کسی سپردم. نامهی وصیت هم گذاشتم خونه. دستت نخوره بهم!
+دستم نخوره بهت؟! تا یه ربع پیش یا زبونم توش بود یا …یرم! اونم با زور!
رو برگردوندم:
-باباتو دروغ گفتی؟
+نه!
-تو به وضوح منو نادیده میگرفتی! حالا میگی میدونستی کیام؟! یعنی چی؟ چرا باید باور کنم؟ چرا باید بابام بذاره انقدر سخت زندگی کنیم؟
+ترسیده آسیب ببینی! مثل اونیکی بابات! مثل همه!
-اونیکی بابام؟! میشه درست حرف بزنی؟
رفت و کمی بیسکوییت و شیرکاکائو آورد و دستم داد:
+اینارو بخور نَمیری!
نفسی گرفت و ادامه داد:
+باباعلیِ تو که جونشو برات میده، بابای منه! حمید فاخری بابای توئه.
-یعنی چی؟؟!!
+حمید و علی دوتا دوست صمیمی بودن، تو یه شرکت شریک میشن، بعد ازدواجشونم دوست میمونن. علی یه نوزاد پسر داشته که دوباره زنش ناخواسته حامله میشه، از شانس زن حمید هم حامله میشه. علی به بدبختی پول شراکت رو جور کرده بوده و زیر قرض و تحتفشار مالی بوده ولی حمید خانوادهش سرشناس و پولدار بودن. میگذره و میرن سونوگرافی و میبینن بچهی علی باز پسره و بچهی حمید دختر. همینجا حمید با یه پيشنهاد گند میزنه به تمام زندگیامون… چون برادراش پسر داشتن و کلا خانوادگی همه پسردوست بودن، پسر دلش میخواسته! یه زمین با موقعیت عالی رو به علی پیشنهاد میده، در ازای عوض کردن بچهها اونم بدون خبردار شدنِ زنهاشون…
چشمام تا آخرین درجه گشاد شده بود! تصویرِ مردی که برام عروسک میخرید و باباعلی نمیذاشت بهم بده، جلوی چشمام جون گرفت. میگفت آدم بدیه و نباید بذارم نزدیکم بشه.
-بعدش حمید زیر قولش زد و زمین رو نداد؟
+داد. بچههارو مخفیانه با رابطهای حمید عوض کردن و گفتن سونوگرافیا مطمئن نیستن… حمید زمین رو داد. تا یکیدوسال هم شریک بودن و خوب بودن، ولی وقتی زنِ حمید طلاق خواست و رفت، حمید تازه یادش افتاد دلش دخترشو میخواد! میومد دیدنت، میدید با موهای خرگوشی و پیرهنای چیندار صورتی میپری بغل بابات، زبون میریزی و دلبری میکنی، ناز میکنی، لوس میشی، دلش طاقت نیاورد و گفت میخواد پَسِت بگیره. اول با پیشنهاد پول و زمین، بعد با دعوا، اما علی قبول نمیکرد. مادرت با قلبِ بیمارش از هیچی خبر نداشت، اگر میفهمید زندگیشون نابود میشد. اونا به تو دلبسته بودن، توام وابسته بودی به خانوادت. انقدر کشمکش کردن که تهش علی زمین رو پس داد و شرکت رو هم رها کرد. رفت کارگری کرد ولی حاضر نشد زندگیتون خراب بشه. بعدتر حمید چندباری برگشت و خواست زمین رو بده و یه جوری صلح کنه اما علی دیگه زیربار نرفت…
بلند شد و رفت اتاقش و با چندتا عکس برگشت. دستم دادشون، عکسای بچگیِ من بودن!
+تا نوجوونیم که میدیدم بابام وقتِ بدمستی یا ناراحتی میره این عکسارو میاره، رو چشماش میذاره و میبوسه و گریه میکنه، فکر میکردم تو فرشته کوچولوی آرزوهایی! منم گاهی یواشکی میرفتم برشون میداشتم و آرزوهامو بهت میگفتم، که مامانم برگرده، که دیگه بابام…
برای اینکه بغض نکنه سکوت کرد، و من فهمیدم صورتم خیسه… عکسارو گرفت و دست روشون کشید:
+بعدها فهمیدم تو آرزوهامو برآورده نمیکنی، مادرم برنمیگرده، اصلا مادرم نبوده! تو، حسرت و اندوهِ بابام بودی، یه اندوهِ صورتی و مو خرگوشی… یه جورایی ازت متنفرم شدم، چون باعث شدی حمید به من محبت نکنه، چون مادرِ منو داشتی، بابامو داشتی، خانواده… محبت… توجه… . سهمِ من از مادر، از دور نگاه کردنش بود، بوی ناهارای مامانپزی بود که میاوردی پاساژ!
تلخ خندید:
+اون کلهگنجیشکی که گذاشتی و رفتی رو من خوردم!
بینِ گریه خندیدم و کوبیدم به بازوش:
-گفتی ریختیش سطلآشغال!
+آدم دستپخت مامانشو دور نمیریزه صورتیخانوم…
سرشو تو بغل گرفتم و گریه کردم.
دقایقی بعد سرشو بالا آورد، نگاهِ کمی خیسشو بهم دوخت:
+گند زدی به هر چی تَقدُس بود آرام!
-تقدُس؟
+تو تصورم نمیگنجید دختری که یه عمر آرزوهامو به عکسش گفتم، از دور نگاهش کردم، حتی دلم میخواست بیام به مادرت بگم پسرشم و مثل برادرت باهاتون زندگی کنم، بیاد دستامو ببنده بهم تجاوز کنه!
لب گزیدم تا نخندم:
-به چشم خواهر میدیدیم؟ برای همین بیمحلم میکردی؟
نیشگون ریزی از وسط پام گرفت:
+آره تا قبل ازینکه بچپونیش تو دهنم!
-یعنی واقعا من بچهی باباعلی نیستم؟ تو پسرشی؟! چرا باورم نمیشه… نمیتونم درک کنم… نکنه داری گولم میزنی؟!
+برو ازش بپرس! آزمایش ژنتیک بده! همهچیو بهت گفتم، دیگه ازین به بعدش با خودته که چکار کنی. من پولایی که درآوردم و چیزایی که حقم بوده رو به زودی دلار میکنم و میرم خارج. حق و زمین شما برای خودتون. بابا حمیدت قبل اینکه معتاد و خونهنشین شه اندازه ده نسلت سرمایه جمع کرده.
بلند شد و ادامه داد: خوشحالم یکی وسطِ این گندی که زدن، به چیزایی که میخواد میرسه!
سکوت کردم. باید با بابا حرف میزدم، باید میفهمیدم چکار میتونم کنم…
بعد از چند روز سردرگمی و کلافگی و کلی فکر، به این نتیجه رسیدم که خانوادهم رو دوست دارم، مهم نبود که از خونِشون نیستم، نمیتونستم باعثِ آزار و آسیبِ مادرم بشم. بعضی رازها باید تا ابد مسکوت میموند…
اومده بودم پاساژ تا مثلا وسایلم رو جمع کنم. دلم برای شاهانِ بداخلاقِ بیاعصاب تنگ شده بود! فاصلهی نفرت و دلتنگی چقدر بود؟ به اون خیلی بیشتر از من ظلم شده بود. خیلی بهش فکر کرده بودم، نمیتونستم بذارم بره…
درهای مغازه بسته بود. بعد ازینکه کلیپِ اونروز و تمام مدارکی که ازش داشتم رو بهش نشون دادم، عصبانی و متحیّر بهم خیره شد، گفت:
+چی میخوای؟! من که گفتم همهی حقتونو میدم و میرم.
-نمیتونی بری! مدارک رو پخش میکنم!
چشماش درشت شد:
+کلا با تهدید کاراتو پیش میبری؟!
-نه. تو تنها کسی هستی که اعمال زور رو روت دوس دارم! زبون خوش بگم گوش نمیدی!
+موندنم چه فرقی برات داره؟ من مرد رویاهای هیچکس نیستم… پر از آسیب و زخمای کهنه…
-خوبت میکنم. یه هفته نشده باهم خوابیدیم! هیچی برات مفهومی نداره؟!
+زوری بود!
-الانم زوره، باید بمونی! کلی کار داریم، من از هیچی سردرنمیارم. باید بگیریم!
+چی؟؟!!
-باهام خوابیدی! بکارتمو گرفتی! باید بیای خواستگاریم!
+فیلم هندی نکن همهچیو! انقدرا آسون نیست. اصلا باباعلیت…
-اون دلمو نمیشکنه.
+دل من چی؟ مهم نیست که تمام عمر ولم کرد؟ بی کسوکار بودم. من دلم صاف نمیشه باهاش! مهرومحبت مادر ندیدم… کسی بالاسرم نبود کلی گند بالا آوردم. آرام تو با فقر بزرگ شدی، پول نداشتی، چیزایی که ازت گرفته شد یه جورایی قابل جبرانه، اما چیزایی که از من گرفتن هرگز جبران نمیشه.
-گند زدی یعنی چی؟ روز مرگ لیلا از یه جنازه گفتی…
+اون حل شد، بابک کارشو بلده. قراره با اون برم خارج.
بغض کردم، نمیشد بره… لوس شدم:
-نه نمیشه! بابک رو ول کن بره، بمون… مگه نگفتی رابطه جدی هم بخوای با یکی از خودت بالاتره، از من پولدارتر؟ از من بدت میاد؟
+توام قربانی حما