اولین تریسام من و شوهرم
طول هال رو قدم میزدم و استرسم هر لحظه بیشتر میشد. شایان از حموم بیرون اومد. وقتی من رو دید، متوجه شد که نگرانم. اومد جلوی من. دستهام رو گرفت توی دستهاش و گفت: قبلا هم گفتم، باز هم میگم. هر لحظه که پشیمون شدی، فقط کافیه بگی.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: نمیدونم دقیقا چه احساسی دارم. آره به خاطر پیامدهای احتمالی کاری که قراره انجام بدیم، استرس دارم، اما وسوسهاش، دست از سرم بر نمیداره. مطمئنم تو هم همین حس رو داری. هر دوتامون منتظر اون یکیه که این قرار رو کنسل کنه، اما…
شایان لبخند زد و گفت: اما چی؟
لبهام رو بردم نزدیک لبهای شایان و گفتم: جفتمون خوب میدونیم که من و تو، آخرش این رو تجربه میکنیم. این چیزیه که همیشه میخواستیم. حتی قبل از اینکه زن و شوهر بشیم. اگه اسم این تصمیم رو بذارم ویروس، باید بهت بگم که توی تمام بدنمون پخش شده و اگه انجامش ندیم، تا آخر عمرمون حسرت میخوریم. اما از طرفی باید استرسهاش رو هم تحمل کنیم.
شایان لبهاش رو چسبوند به لبهام. یک لب کوتاه از من گرفت و گفت: نمیترسی بعدش همه چی عوض بشه؟ شاید اینقدر پشیمون بشیم که زندگیمون از هم بپاشه. یا شاید دیگه نتونیم مثل الان عاشق همدیگه باشیم. یا شاید هر اتفاق دیگهای بیفته و نتونیم جمعش کنیم.
به چشمهای مردد شایان زل زدم و گفتم: هزار بار این حرفها رو با هم زدیم. استرس من هم به خاطر همین مواردیه که گفتی. اما وسوسهی این کار، من و تو رو به مرز جنون رسونده. اینقدر که فکر میکنم اگه انجامش ندیم، به زندگیمون لطمه میخوره.
-خیلی هیجان دارم گندم. همهی احساسات خوب و بد دنیا توی دلم ترکیب شده.
+گفتم که احساس جفتمون شبیه همه. در شرایط فعلی، سوال مهم اینه که موارد امنیتی رو خوب رعایت کردیم یا نه؟
-فکر نکنم بیشتر از این میشد که رعایت کنیم. برای امشب، یک خونه کرایه کردم و برای کرایه، از مشخصات واقعیمون استفاده نکردم. درسته که با مانی توی اینترنت آشنا شدیم، اما نزدیک به چهار ماه باهاش در ارتباط بودیم و همه جوره آزمایشش کردیم. مجبورش کردیم مشخصات اصلی خودش رو بهمون بده. حتی برای اثبات خودش، کلی عکس از خودش و خانوادهاش بهمون نشون داد و تصویر شناسنامه و کارت ملیاش رو هم دیدیم. از همه مهم تر اینکه مانی مدتی توی رشتهی ورزشیاش، عضو تیم ملی بوده و الان هم باشگاه داره و درآمد اصلیاش، همون باشگاهه. یعنی مانی هم خیلی چیزها برای از دست دادن داره و فکر کنم به اندازهی من و تو، صدمه پذیره. ما فقط اسم کوچیکمون رو بهش گفتیم اما همه چی رو در موردش میدونیم.
+به نظرت چرا با این هم سخت گیریهایی که کردیم، مانی همچنان پای من و تو ایستاده؟
-واقعا خودت علتش رو نمیدونی؟ همهاش به خاطر توعه. مانی برای رسیدن به تو، فقط چهار ماه صبر کرد، اما بهت قول میدم که هر چقدر بیشتر طولش میدادیم، مانی در هر صورت صبر میکرد. یعنی میخوای بگی که نمیدونی مانی دیوونهی تو شده؟ نگو نه که باور نمیکنم. من که شوهرت هستم و تو این پنج سال، همه جوره در اختیارم هستی، هنوز که هنوزه با دیدنت، دلم میلرزه. توی خیابون که راه میری، همه به تو نگاه میکنن. توی مهمونیها، هیچ مَردی رو ندیدم که جذب تو نشه. صورت کشیده و چشمهای مشکیات. موهای موج دار و بلند و خرماییات. بینی و لب و دهن ظریف و زیبات. قد متوسط و اندام متناسب و جذابت. تو اصلا شکم نداری و خوش فرم ترین کون و رونهایی رو داری که من تا حالا توی زندگیام دیدم.
از تعریفهای شایان دلم غنج رفت و گفتم: اگه بی نقص بودم، سینههام رو عمل نمیکردم.
شایان اخم کرد و گفت: مهم اینه که در حال حاضر، فرم سینههات عالیه و الان بی نقص هستی.
+مانی، از تو هم خیلی خوشش اومده. هم ظاهرت خوبه و هم روابط اجتماعیات خیلی بهتر از منه.
-اگه ظاهرم خوب نبود که انتخابم نمیکردی. چون تو سخت پسندی. خوش اخلاق بودنم هم به خاطر توعه. چون فقط از تو انرژی میگیرم.
+داری لوسم میکنی شایان. الان بیش از حد احساسی میشم و یکهو دیدی پشیمون شدم.
شایان خندهاش گرفت و گفت: آره زیادی رفتیم تو فاز. اما فکر کنم لازم بود که قبل از امشب، یکمی فاز احساسی برداریم. من و تو به خاطر همدیگه و در کنار هم میخوایم که این کار رو انجام بدیم. لذت اصلیاش برای اینه که در کنار هم باشیم.
+یعنی همه چی طبق فانتزیهامون پیش میره؟
-مطمئن نیستم، اما تا انجامش ندیم، به جواب این سوالت نمیرسیم.
+امشب میخوای چی تنت کنی؟
-تیپ اسپرت میزنم. شلوار جین پر رنگ و تیشرت سرمهای. تو چی میخوای بپوشی؟
+به نظرت چی بپوشم؟
شایان چشمهاش رو شیطون گرفت و گفت: فکر کنم خودت میدونی که چی باید بپوشی.
لبهام رو گاز گرفتم و کمی خجالت کشیدم. وقتی که قرارمون با مانی قطعی شد، بهش قول داده بودم که طبق سلیقهی مانی لباس بپوشم و توی این چهار ماه، خیلی خوب از سلیقهاش خبر داشتم. شایان متوجه خجالتم شد. دستش رو گذاشت روی صورتم و گفت: برو حاضر شو، داره شب میشه.
کامل لُخت شدم و خودم رو توی آینه نگاه کردم. همیشه از چهره و اندام خودم خوشم میاومد و میدونستم که زیبا تر و خوش اندام تر از اکثر زنهای اطرافم هستم. یک سوتین و شورت لامبادای سِت مشکی تنم کردم. یک جوراب شلواری رنگ پا، پام کردم. مانی عاشق جوراب شلواری رنگ پا بود. دوباره رفتم جلوی آینه. تصور اینکه مانی تا چند ساعت دیگه، پاهای من رو توی این جوراب شلواری میبینه، دلم رو لرزوند. یک پیراهن مجلسی مشکی اندامی که تا روی زانوهام بود رو هم پوشیدم و موهام رو طبق سلیقهی مانی، نبستم و دورم ریختم. برای آرایش، فقط یک رژلب قرمز و خط چشم مشکی زدم. برای آخرین بار خودم رو توی آینه نگاه کردم و رفتم توی هال. جلوی شایان ایستادم و گفتم: چطور شدم؟
شایان که روی کاناپه لم داده بود و سرش توی گوشیاش بود، بلند شد و گفت: ملکهی من فقط یک عطر کم داره. که اونم خودم انتخاب میکنم.
نتونستم ذوق زدگیام رو به خاطر برق نگاه شهوتی و تعریف شایان مخفی کنم. یک نفس عمیق از سر هیجان کشیدم و گفتم: میتونم حدس بزنم که انتخابت چیه.
شایان عاشق عطرهای سرد و تلخ بود. به نظر شایان ترکیب بوی بدن خودم و یک عطر سرد و تلخ، من رو چند برابر سکسی تر میکرد. از توی اتاق، عطر مورد نظرش رو آورد و داد به دستم و گفت: مانی امشب روانی میشه.
تعریفهای شایان از استرسم کم کرده بود اما وقتی سوار ماشین شدیم، هیجان و نگرانی درونم با شدت بیشتری برگشت، اما سعی کردم ظاهر خودم رو حفظ کنم تا بیشتر از این به شایان موج منفی ندم.
طبق قرار با صاحب خونه، توی خیابون قرار گذاشتیم و کلید خونه رو ازش گرفتیم. یک مرد نسبتا مسن بود. وقتی که خواست کلید رو به شایان بده، نگاه خاصی به من کرد. شایان متوجه شد و بعد از اینکه حرکت کردیم، رو به من گفت: فکر کرد تو دوست دخترمی و خونه رو برای مکان میخوایم.
پوزخند زدم و گفتم: فکر نکرد که من دوست دخترت هستم. فکر کرد من جندهام.
شایان دستش رو گذاشت روی رون پام و گفت: اشتباه فکر کرد؟
دستم رو گذاشتم روی دست شایان. با فشار دستش، وادارش کردم تا رون پام رو چنگ بزنه و گفتم: معلومه که من جندهی تو هستم.
آدرس خونه، یک واحد آپارتمان، توی سعادت آباد بود. یک خونهی دو خوابهی شیک و خوش ساخت و با امکانات کامل. سرم رو به علامت تایید تکون دادم و رو به شایان گفتم: فکر نمیکردم که تا این حد تمیز باشه.
شایان هم با تکون سرش حرف من رو تایید کرد و گفت: مانی اصرار داره تا خودش حساب کنه.
اخم کردم و گفتم: نه خودمون حساب کنیم. اینطوری شاید برای یک درصد هم فکر کنه که ندید بدید هستیم.
شایان خواست جواب من رو بده که زنگ خونه رو زدن. با تعجب گفتم: مگه قرار نبود ساعت نُه بیاد؟
شایان لبخند زد و گفت: یک نگاه به ساعتت بنداز.
ساعت مچیام رو نگاه کردم و دیدم که مانی دقیقا سر ساعت اومده. ته دلم خالی شد و گفتم: وای خدای من. فکر میکردم هنوز نیم ساعت وقت داریم.
شایان به چشمهام نگاه کرد و گفت: حرف من یادت نره. هر لحظه که حس کردی، دوست نداری ادامه بدی، فقط کافیه اشاره کنی. بقیهاش با من.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: تو در رو باز کن.
شایان آیفون رو زد و طبق قرار، در واحد رو نیملا گذاشت. نشستم روی کاناپه و برای یک لحظه فکر کردم که پشیمون شدم و روم نمیشه که با مانی رو در رو بشم. با صدای خوش و بش شایان و مانی به خودم اومدم. مانی همراه با شایان وارد هال شد. هرگز توی عمرم، این همه استرس و هیجان رو تجربه نکرده بودم. حتی حس کردم که بدنم و دستهام به لرزش افتاد. برای دومین بار یک نفس عمیق کشیدم. ایستادم و رو به مانی گفتم: سلام.
مانی خیلی زیبا تر از عکس و تصاویر ویدئویی بود که ازش دیده بودیم. به خاطر تیشرت تنگ و اندامیاش، اندام ورزشکاری و جذابش، بیشتر مشخص میشد. با لبخند و البته با خونسردی، دستش رو به سمت من دراز کرد و گفت: سلام، بالاخره همدیگه رو دیدیم.
به آرومی باهاش دست دادم و سعی کردم تا جلوی لرزش دستم رو بگیرم. مانی برای چند لحظه، دست من رو توی دستش نگه داشت. با نگاه خونسردش، به چهرهی من زل زد و گفت: از عکسهات خیلی خوشگل تری.
دستم رو به آرومی از توی دست مانی خارج کردم. آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: منم دقیقا داشتم همین فکر رو در مورد شما میکردم.
شایان خندهاش گرفت و گفت: شما؟!
اخم کردم و رو به شایان گفتم: خب اولین باره که دارم آقا مانی رو از نزدیک میبینم. فکر کنم یکمی…
شایان حرفم رو قطع کرد و با تعجب گفت: آقا؟!
مانی هم خندهاش گرفت و گفت: اذیتش نکن شایان. بهش حق میدم و این نشون میده که همسرت، خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم، با ادب و با خانواده است.
شایان سعی کرد دیگه نخنده و گفت: خب فعلا بشینیم و کمی صحبت کنیم، بلکه یخ گندم باز بشه.
نشستم و گفتم: موافقم.
مانی قبل از اینکه بشینه، یک کادو به سمت من گرفت و گفت: قابل شما رو نداره.
اصلا متوجه کادوی توی دست مانی نشده بودم. به خاطر کادوش سوپرایز شدم. از دستش گرفتم و گفتم: مرسی اما قرار نبود از این زحمتها بکشین.
مانی نشست و گفت: اولا این حداقل وظیفه است و زحمت نبود. دوما کرایه امشب اینجا رو هم من حساب میکنم.
شایان نشست کنار من و گفت: نخیر، کرایه امشب رو ما حساب میکنیم.
مانی خواست جواب بده که نذاشتم و گفتم: آقا مانی لطفا اصرار نکنین، ما حساب میکنیم.
مانی کمی مکث کرد و گفت: اوکی هر جور مایل هستین، اما در عوض شام مهمون من.
پیشبینی ذهنیام این بود که مانی با چشمهاش همه جای بدن من رو بخوره اما رفتارش کاملا عادی و نگاهش، فقط به صورتم بود. به خاطر هیز نبودن چشمهاش، ازش یک موج مثبت گرفتم! این بزرگ ترین تناقضی بود که توی عمرم تجربه میکردم. با پای خودم اومده بودم تا با یک مَرد غیر شوهرم سکس کنم اما از اینکه نگاه هیزی نداشت، حس خوبی ازش میگرفتم! همین مورد باعث شده بود که قسمتی از استرس درونم کم بشه. شایان بلند شد و گفت: من برم توی آشپزخونه و چای درست کنم. صاحب خونه گفته که امکانات حداقل پذیرایی رو داره.
دست شایان رو گرفتم و گفتم: تو بشین، من میرم.
شایان میدونست که آشپزخونه یکی از مکانهایی هستش که به من آرامش میده. دوباره نشست و گفت: باشه عزیزم، هر جور راحتی.
رفتم توی اتاق خواب. دقیقا شبیه یک اتاق خواب متاهلی بود. روتختی قرمزِ روی تخت رو لمس کردم و مشخص بود که تازه شسته شده. از تمیزی اتاق خواب خوشم اومد. شالم رو از روی سرم برداشتم و مانتوم رو هم درآوردم. رفتم جلوی آینه میز آرایش. موهام رو یک نواخت، دورم ریختم و رژ لب و خط چشمم رو چک کردم. انگار برام مهم بود که از نظر ظاهری، جلوی مانی بینقص باشم. برگشتم توی هال. بدون اینکه به شایان و مانی نگاه کنم، وارد آشپزخونه شدم. توی کابینت چند بسته تروبیکا دیدم. سرم رو چرخوندم و رو به شایان و مانی گفتم: تروبیکا یا چای؟
مانی باهام چشم تو چشم شد. از نگاهش معذب نشدم اما کمی خجالت کشیدم. خجالت کشیدنم باعث شد که خندهام بگیره. باورم نمیشد در برابر آدمی که نزدیک به چهار ماه، کلی حرفهای سکسی با هم زده بودیم، خجالت بکشم. شایان سرش رو بین من و مانی چرخوند و گفت: یک چیزی بین شما دو تا اتفاق افتاد.
خندهام شدید تر شد و پشتم رو کردم. مانی هم خندهاش گرفت و گفت: به خاطر اینکه خجالت کشید، خندهاش گرفت. من همون تروبیکا رو ترجیح میدم.
شایان گفت: چه خانم خجالتی داشتم و خبر نداشتم. منم تروبیکا میخوام.
کتری رو آب کردم و گذاشتم تا جوش بیاد. به بهونهی گشتن توی کابینتهای آشپزخونه، خودم رو معطل کردم تا آب جوش بیاد. مانی و شایان هم مشغول صحبتهای معمول و مردونه شدن. ما سه نفر دور هم جمع شده بودیم که سکس سه نفره داشته باشیم اما تو برخورد اول، هیچ کدوم از رفتارها و حرفهامون نشون از هدفمون نداشت!
بالاخره آب جوش اومد. سه تا فنجون تروبیکا درست کردم و برگشتم توی هال. موقع تعارف کردن، شایان گفت: ماشالله عروس خانم خیلی خجالتی هستن.
برای چندمین بار خندهام گرفت و گفتم: خفه شو شایان.
مانی فنجون خودش رو گرفت توی دستش و گفت: به نظرم، شام رو سفارش بدیم. چون به هر حال یک زمانی طول میکشه تا بیارن.
حرف مانی رو تایید کردم و گفتم: موافقم.
مانی گوشیاش رو برداشت و گفت: چی بخوریم؟ رستورانی یا فستفودی؟
در جواب مانی گفتم: بهتره یک چیز سبک بخوریم.
اینبار با شایان چشم تو چشم شدم. دیگه لازم نبود با هم تنها بشیم و نظرم رو در مورد مانی بهش بگم. با جوابم در مورد شام، نظرم رو به جفتشون رسونده بودم. شایان لبخند معناداری زد و گفت: به نظرم همبرگر گزینهی خوبیه.
مانی بدون اینکه حرفی بزنه، تماس گرفت و سفارش سه تا همبرگر داد. بعد از سفارش دادن، گوشیاش رو قطع کرد و گفت: ازشون خواستم که غذا رو بیارن سر کوچه.
از تصمیم مانی خوشم اومد، چون به فکر امنیت همهمون بود. برای چندمین بار باهاش چشم تو چشم شدم. هر لحظه از خجالتم کم و به هیجان درونم اضافه میشد. تا حدی که علنی بهش خیره شدم و به چشم یک خریدار نگاهش کردم. زیبایی چهرهاش در حد شایان بود. دقیقا طبق سلیقهی من. اندام ورزشکاریاش هم که حرف نداشت. اما جذاب ترین خاصیتش، تُن صداش بود. با شنیدن صداش، ترکیبی از حس آرامش و شهوت، توی وجودم شکل میگرفت. شایان بالاخره طلسم رو شکست و گفت: خب تصمیم ندارین تا در موردش حرف بزنیم؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: فکر نکنم لازم باشه که در موردش حرف بزنیم. چون از رفتار هر سه تامون مشخصه که تصمیم قطعی خودمون رو گرفتیم. پیشنهادم اینه که بعد از انجامش در موردش حرف بزنیم.
چهرهی مانی جدی شد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و رو به من گفت: اولش به خاطر زیبایی چهره و اندامت سوپرایز شدم. اما هر لحظه که بیشتر میگذره، بیشتر جذب روحیات و اخلاقت میشم.
به خاطر تعریف مانی، توی دلم غنج رفت و گفتم: مرسی لطف دارین. توی همین فاصلهی کم، من هم از شخصیت شما، خیلی خوشم اومده.
شایان اخم کرد و گفت: یعنی قرار نیست از من تعریف کنین؟ فقط از خودتون؟
من و مانی به خاطر لحن شایان زدیم زیر خنده. مانی رو به شایان گفت: مرد حسابی، اگه تو آدم کار درستی نبودی که همچین زنِ همه چی تمومی گیرت نمیاومد.
شایان با همون لحن طنز گونهاش گفت: با اینکه باز هم توی جملهات از گندم تعریف کردی، اما میپذیرم. یعنی چارهای ندارم.
اینبار سه تاییمون زدیم زیر خنده. شوخی شایان باعث شد که مانی هم بزنه به دلقک بازی و شوخی. شایان و مانی با هم شوخی میکردن و من نمیتونستم جلوی خندهام رو بگیرم. البته خودم خوب میدونستم که یکی از واکنشهای غیر ارادی من در مواقع استرسزا، خندیدن نا خواسته است. اما به هر حال جَو بینمون، خیلی زودتر از اونی که فکر میکردم، صمیمی شد. انرژیهای منفی درونم هر لحظه کم رنگ تر میشد. حس خوبی داشتم که همه چی داشت به خوبی پیش میرفت.
گوشی مانی زنگ خورد. جواب داد و متوجه شدم که غذامون رو آوردن. گوشی رو قطع کرد و گفت: من برم غذا رو بگیرم.
شایان بلند شد و گفت: من میرم بگیرم.
مانی با یک لحن جدی گفت: قرار شد شام مهمون من باشین.
شایان گفت: از سمت خودت فقط قرار گذاشتی. کل هزینه امشب با ماست. از قبل، رای گیری شده و چون رای من و گندم، اکثریته، رای تو مهم نیست و تصمیم هم گرفته شده.
احساس کردم شایان با این کارش میخواد که من برای چند لحظه با مانی تنها بشم. موردی که اصلا در موردش حرف نزده بودیم و شایان خودش این تصمیم رو گرفته بود. شایان منتظر جواب مانی نموند و از خونه زد بیرون. احساس غریب و ناشناختهای، توی درونم شکل گرفت. دوباره دچار استرس شدم. نمیدونستم باید از دست شایان ناراحت بشم یا نه. پیش خودم گفتم: باید با من هماهنگ میکرد.
اما خوب میدونستم که اگه میخواست باهام هماهنگ بکنه، قبول نمیکردم که با مانی توی خونه تنها بشم. برای همین، من رو توی عمل انجام شده قرار داد. مانی رشتهی افکارم رو قطع کرد و با یک لحن ملایم گفت: فکر نمیکردم که شوهرت تا این اندازه دوستت داشته باشه.
سرم رو آوردم بالا و گفتم: چطور؟
-همهی تمرکزش پیش توعه. خیلی تابلو حواسش هست که تو در چه شرایطی هستی. یعنی روحیات و حالات تو از خودش هم براش مهم تره. در ضمن از من خواسته که اگه هر لحظه و در هر شرایطی پشیمون شدی، باید کنار بکشم.
خواستم جواب مانی رو بدم که نذاشت و گفت: این خواستهی خود من هم هست. تا همین چند ساعت پیش، لذت خودم برام توی اولویت بود. اما انرژی که توی همین فاصلهی کم از تو و شوهرت گرفتم، باعث شده که لذت من، خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم در گروی لذت تو باشه. یعنی اگه یک صدم درصد هم فکر کنم که حالت خوش نیست، شک نکن که درجا آف میشم و میکشم کنار. درسته که امشب جمع شدیم تا یکی از فانتزیهای جنسیمون رو عملی کنیم و حالش رو ببریم اما اگه نتونیم تو بُعد روانی، همدیگه رو هندل کنیم، حتی یک ذره هم نمیتونیم لذت ببریم.
صحبتهای مانی برام دلنشین بود و حس امنیت خاصی ازش دریافت کردم. خواستم به خاطر حرفهاش ازش تشکر کنم که نذاشت و گفت: البته معذرت که در موردش حرف زدم.
خیلی سریع گفتم: منظورم این نبود که اصلا هیچی نگیم. فقط به نظرم اگه بیش از حد در مورد جزئیات حرف بزنیم، باعث میشه که این جریان برامون لوس بشه و اینکه ممنون از حس مثبتی که میدی.
مانی بالاخره یک نگاه به سر تا پام کرد و گفت: در ضمن لباست خیلی قشنگه. وقتی از اتاق اومدی بیرون…
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: چرا حرفت رو خوردی؟
مانی لبخند زد و گفت: خودت میدونی با دیدنت توی این لباس جذاب و سکسی، چه حسی بهم دست داد.
تو همین حین، شایان با گوشیاش زنگ زد و خواست که در رو باز کنیم. مانی آیفون رو زد و در واحد رو نیملا گذاشت. چند لحظه بعد، شایان وارد خونه شد. شام رو توی آشپزخونه و پشت میز ناهار خوری، خوردیم. بعد از شام هم، قرار شد همونجا بشینیم تا من چای درست کنم. شوخیهای شایان و مانی تمومی نداشت. یخ من هم دیگه باز شده بود و توی شوخیهاشون شرکت میکردم.
شایان به ساعت گوشیاش نگاه کرد و گفت: ساعت دوازده شد. نزدیک به دو ساعته اینجا نشستیم و داریم چرت و پرت میگیم. قرار نیست بخوابیم؟
ابروهام رو انداختم بالا و گفتم: تو اگه خوابت میاد، برو بخواب.
مانی لبخند زد و گفت: من و شایان توی اتاق خواب میخوابیم.
رو به مانی گفتم: چه پیشنهاد خوبی. من هم توی هال میخوابم.
وقتی به سکس با مانی فکر میکردم، قسمتی از وجودم همچنان دچار استرس میشد. استرسم فقط به خاطر سکس با مانی نبود. اینکه قرار بود جلوی چشم شایان، با یکی دیگه سکس کنم هم ته دلم رو میلرزوند. ترکیبی از ترس و لذت. من و شایان حتی قبل از شروع زندگی متاهلیمون، انواع و اقسام فانتزیهای جنسی رو توی ذهنمون انجام میدادیم. وقتی هم که ازدواج کردیم، فانتزیهامون رو با هم در میون گذاشتیم. تو اکثر سکسهامون، از فانتزیهای جنسیمون میگفتیم. همیشه فکر میکردم که اگه یک روز قرار باشه تا یکی از فانتزیهامون رو عملی کنیم، صد در صد آمادگی ذهنیاش رو دارم، اما حالا توی یک قدمی انجامش بودم و حس درونیام، اصلا قابل مقایسه با فانتزیهام نبود.
شایان افکارم رو قطع کرد و گفت: چرا رفتی توی فکر؟
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: توی اتاق میخوابیم. قبلش همهی چراغها رو خاموش کنیم. فقط چراغ خواب اتاق رو روشن میذاریم. همونقدر نور کافیه.
به آرومی ایستادم و با قدمهای آهسته وارد اتاق خواب شدم. فقط چراغ خواب قرمز رنگ رو روشن کردم. خوابیدم وسط تخت. دستهام رو گذاشتم روی شکمم و چشمهام رو بستم. همهی انرژیام رو گذاشتم تا استرس و هیجان درونم رو کنترل کنم. بعد از چند دقیقه، متوجه شدم که شایان و مانی به حرف من گوش دادن و چراغهای کل خونه رو خاموش کردن. چند لحظه بعدش، هر دوتاشون وارد اتاق شدن. شایان حتی درِ اتاق رو هم بست. چون میدونست مواقعی که استرس دارم، ترجیح میدم که توی یک محیط کاملا بسته سکس داشته باشم. هر کدومشون یک سمت من دراز کشیدن. میتونستم به صورت هم زمان بوی عطر جفتشون رو حس کنم. شایان دستش رو گذاشت روی دستهام و گفت: حالت خوبه؟
همونطور چشم بسته گفتم: یکمی استرس دارم که طبیعیه. در ضمن با پرسیدن حالم، استرسم از بین نمیره.
شایان دستش رو گذاشت روی صورتم. لبهام رو بوسید و دیگه حرفی نزد. چشمهام رو باز کردم. نور قرمز چراغ خواب، اینقدر بود که بتونم برق شهوتِ توی چشمهای شایان رو ببینم. بعد از چند لحظه لب گرفتن، لبهاش رو از روی لبهام برداشت و سرم رو به آرومی چرخوند به سمت مانی. دوست نداشتم دیگه چشمهام رو ببندم. شایان دست مانی رو گرفت و گذاشت روی شکم من. وقتی مانی یک چنگ ملایم به شکمم زد، به صورت نا خواسته یک آه کوتاه کشیدم. هم زمان که به چشمهام زل زده بود، لبهاش رو چسبوند به لبهام. همه چی برای من حکم اولین بار رو داشت. اولین لمس و بوسه توسط یک مَرد غیر شوهرم. لبهاش لطیف تر از شایان بود. مهارتش توی لب گرفتن بالا بود و خیلی سریع من رو مجاب کرد تا همراهش بشم. وقتی دست شایان رو روی سینههام حس کردم، بالاخره شهوت درونم، کمی زنده شده. دستم رو گذاشتم روی صورت مانی و با شدت بیشتری ازش لب گرفتم. مانی به سینهی دیگهام چنگ زد و لبهاش رو گذاشت روی گردنم. برای دومین بار آه کشیدم و سرم رو بردم عقب تا گردنم بیشتر در دسترس مانی باشه. شایان دستش رو از روی سینهام برداشت و گذاشت روی کُسم. تا چند دقیقه، تمام بدنم رو از روی لباس مالوندن. تحریک جنسی، باعث شد که استرس درونم، هر لحظه کم رنگ تر بشه. شایان پیراهن مجلسی و سوتینم رو درآورد و شروع کرد به خوردن یکی از سینههام. مانی از روی جوراب شلواریام و برای اولین بار، دستش رو گذاشت روی کُسم. یک چنگ ملایم از کُسم زد و سینهی دیگهام رو گذاشت توی دهنش. خورده شدن سینههام توسط دو نفر، شهوت درونم رو به صورت کامل فعال کرد. یک موج به بدنم دادم و سر مانی رو گرفتم توی دستهام و وادارش کردم که دوباره ازم لب بگیره. اینبار وحشیانه لبهاش رو میخوردم. از لطافت و طعم لبهاش خوشم اومده بود. همون تنوعی رو داشت که تصور میکردم. یک طعم متفاوت و دوست داشتنی. بعد از چند دقیقه، دوباره سر مانی رو بردم سمت سینههام. شایان لبهاش رو به گوشم رسوند و گفت: کامل لختت کنم؟
با تکون سرم، تایید کردم. شایان جوراب شلواری و شورتم رو با هم درآورد. شایان و مانی هنوز لباس تنشون بود و من کامل لُخت بودم. اینکه بدن لُختم در اختیار دو تا مَرد بود، لذت و هیجان درونم رو بیشتر کرد. این دقیقا همون چیزی بود که میخواستم. اینکه بدنم به صورت هم زمان توسط چهار تا دست لمس بشه. شایان رفت پایین پاهام. پاهام رو کمی از هم باز کرد و زبونش رو کشید توی شیار کُسم. مانی بیوقفه سینههام رو میخورد. یکی داشت کُسم رو و یکی دیگه داشت سینههام رو میخورد. بالاخره به حرف اومدم و به آرومی و رو به مانی گفتم: عزیزم.
انگار بهش انرژی مضاعف دادم. به شکمم یک چنگ محکم زد و گفت: چه پوست لطیفی داری لعنتی.
خودم متوجه چشمهای خمارم شده بودم. با دستهام وادارش کردم تا بهم نگاه کنه. هم زمان که شوهرم داشت کُسم رو میخورد، به چشمهای مانی خیره شدم. دوست داشتم برق شهوت توی چشمهاش رو ببینم و اون هم، تسلیم شدن محض من رو در برابر شهوت ببینه. حتی لحن صدام هم شهوتی شده بود و به مانی گفتم: تو لُخت نمیشی؟
مانی چند لحظه به چشمهای خمارم زل زد. بعدش ازم فاصله گرفت و کامل لُخت شد. شایان هم سرش رو از بین پاهام برداشت و به تبعیت از مانی لُخت شد. دوباره هر دوتاشون کنارم دراز کشیدن. اینبار همگیمون لُخت شده بودیم و میتونستیم به صورت کامل، بدن همدیگه رو لمس کنیم. شایان من رو به پهلو و به سمت مانی کرد. بدن شِیو شدهی مانی رو محکم بغل کردم و لبهاش رو بوسیدم. میتونستم از طریق شکمم، کیر بزرگ شدهاش رو حس کنم. شایان از پشت بغلم کرد و کیرش رو گذاشت روی چاک کونم و پشت گردنم رو بوسید. مانی کمی از من فاصله گرفت و دستش رو رسوند به کُسم. وقتی انگشتهاش رو از طریق کُسم حس کردم، چشمهام رو ناخواسته بستم و یک آه بلند کشیدم. من هم کیر مانی رو گرفتم توی دستم و اینبار نوبت مانی بود که آه بکشه. شایان یکی از پاهام رو بالا گرفت تا کُسم بیشتر در دسترس مانی باشه. من کیر مانی رو میمالوندم و مانی با شدت، انگشتهاش رو توی کُسم جلو و عقب میبرد و همچنان مشغول لب گرفتن از هم بودیم. صدای آه و نالههام ممتد و شدید تر شد. بعد از چند دقیقه، شایان بهم فهموند که به سمت مانی سجده کنم. پاهام رو تو حالت سجده، کمی از هم باز کرد که بتونه لبهاش رو به کُسم برسونه. میدونستم هدفش از اینکار چیه. این یکی از بهترین وضعیتها در فانتزیهامون بود. همونطور که مانی خوابیده بود، انتهای کیرش رو گرفتم توی مشتم و سر کیرش رو به آرومی بوسیدم. لرزش بدنش، حس شهوت من رو بیشتر کرد. هم زمان که شوهرم کُسم رو میخورد، کیر مانی رو به آرومی گذاشتم توی دهنم. مانی یک آه بلند کشید و گفت: من امشب دیوونه میشم.
شروع کردم به ساک زدن کیر مانی. طول کیرش هم اندازهی شایان اما کمی کلفت تر بود. برای همین نمیتونستم همهاش رو به صورت کامل توی دهنم فرو کنم. تو همین حین که به حالت داگی داشتم برای مانی ساک میزدم، شایان کیرش رو از پشت فرو کرد توی کُسم. به خاطر تلمبههای شایان، بدن و سینههام تکون میخورد. متوجه خط نگاه مانی شدم که داشت لرزش سینههام رو نگاه میکرد. ریتم نسبتا تند ساک زدنم رو حفظ کردم و شهوت درونم هر لحظه بیشتر اوج میگرفت. بعد از چند دقیقه، حس کردم که مانی دیگه بیشتر از این نمیتونه جلوی خودش رو بگیره. با شدت بیشتری کیرش رو مکیدم و توی دهنم ارضا شد. میدونستم که به خاطر هیجان زیاد، نمیتونم به این زودی ارضا بشم. اکثر آب مانی رو قورت دادم. سرم رو گذاشتم روی شکمش و کیر در حال خوابیدهاش رو نوازش کردم. شایان هم چند لحظه بعد ارضا شد و آبش رو ریخت روی کون و کمرم. حدسم درست بود، هم شایان و هم مانی، برای بار اول، زود آبشون اومد. بهشون حق میدادم که این حجم بالا از لذت و شهوت رو خیلی نتونن تحمل کنن.
از رو تخت بلند شدم و رفتم حموم. بدون اینکه صورت و موهام خیس بشه، بدنم رو شستم و برگشتم توی اتاق خواب. مانی و شایان داشتن با هم حرف میزدن. وقتی وارد اتاق شدم، سکوت کردن. از توی کولهپشتی، حولهام رو برداشتم. شایان و مانی به من خیره شده بودن. دیگه از مانی خجالت نمیکشیدم. به جفتشون نگاه کردم و گفتم: چی میگفتین؟
شایان گفت: در مورد خروسها صحبت میکردیم.
لبخند زدم و گفتم: تصمیم ندارین تا خودتون رو تمیز کنین؟
مانی بلند شد و گفت: منتظر بودم که تو بیایی.
وقتی مانی از اتاق رفت بیرون، نشستم روی تخت و تکیه دادم به تاج تخت. شایان دستم رو گرفت و گفت: حالت خوبه؟
+آره خوبم.
-جفتمون گند زدیم، زود ارضا شدیم.
+مطمئن بودم که زود ارضا میشین. به هر حال، من به این زودی ارضا نمیشدم. در ضمن تا صبح کلی راه داریم. سری دوم، جفتتون دیر تر ارضا میشین.
شایان دستم رو فشار داد و گفت: دوسِت دارم.
من هم دستش رو فشار دادم و گفتم: حست چی بود؟
-چه حسی؟
+برای اولین بار دیدی که یک مَرد دیگه، بدن لُخت زنت رو لمس میکنه و انگشتهاش رو فرو میکنه توی کُسش و زنت براش ساک میزنه.
شایان آب دهنش رو قورت داد و گفت: یعنی واقعا معلوم نبود چه حسی داشتم؟
خندهام گرفت و گفتم: میخوام از دهن خودت بشنوم.
-حسش وصف نشدنیه. بیشتر از اونی که فکر میکردم لذت بردم. تو درست گفتی. لذت و هیجان اینقدر توی وجودم زیاد بود که ظرفیت درکش رو نداشتم. همین الان هم کیرم داره بلند میشه. منی که حداقل باید یک ساعت بگذره تا دوباره بتونم شهوتی بشم. تو چه حسی نسبت به مانی داشتی؟
خواستم جواب شایان رو بدم که مانی وارد اتاق شد. شایان دستم رو رها کرد و گفت: نوبت منه.
متوجه شدم که مانی هم مثل من، بدنش رو کامل شسته. حولهام رو از دورم برداشتم. گرفتم به سمت مانی و گفتم: خودت رو خشک کن.
مانی حوله رو از توی دستم گرفت. هم زمان که خودش رو خشک میکرد، به بدن لُختم نگاه کرد و گفت: حالت خوبه؟
خندهام گرفت و گفتم: یعنی همون مکالمهای که با شایان داشتم رو با تو هم باید داشته باشم؟
مانی هم خندهاش گرفت. بعد از اینکه خودش رو خشک کرد، نشست کنار من و گفت: با شایان قول دادیم که جبران کنیم.
دستم رو گذاشتم روی کیر نیمه راست شدهی مانی و گفتم: اگه جبران نکنین، زنده از این خونه بیرون نمیرین.
مانی بعد از کمی مکث گفت: اجازه هست بغلت کنم؟ چند لحظه، بدون شهوت.
درخواستش کمی برام جالب و غیر منتظره بود. بدون اینکه جواب بدم، دستش رو گذاشتم دور گردنم و سرم رو گذاشتم روی سینهاش. دستم رو هم از روی کیرش برداشتم و گذاشتم روی شکمش. مانی هم من رو بغل کرد و با دست دیگهاش، موهام رو نوازش کرد. از نوع تنفسش فهمیدم که داره موهام رو بو میکنه. برام خوشایند و البته کمی عجیب بود که من رو صرفا یک تیکه گوشت برای ارضا شدن نمیدید.
بعد از چند دقیقه، شایان وارد اتاق شد. مثل من و مانی، تمام بدن خودش رو شسته بود. حوله از مانی گرفت. نشست سمت دیگهی من و گفت: اشتباه کردیم غذای سبک خوردیم. اینطوری تا صبح ضعف میکنیم.
سرم رو از روی سینهی مانی برداشتم و دوباره تکیه دادم به تاج تخت. تو همون حالت که هر سه تاییمون نشسته بودیم، کیر شایان و مانی رو گرفتم توی دستهام و رو به شایان گفتم: تو صبح بهمون کلهپاچه میدی تا جبران ضعف بشه.
شایان از رون پام یک چنگ محکم زد و گفت: فعلا پاچه جنابعالی دم دست تره.
به خاطر چنگ شایان، حس شهوت درونم، مجددا بیدار شد. لبهام رو چسبوندم به لبهاش و بعد از یک لب طولانی گفتم: همه چیِ من دست توعه. فقط کافیه اراده کنی.
شایان و مانی دوباره شروع کردن به ور رفتن با من. احساس کردم که اینبار کنترل بیشتری دارن و با ریتم بهتری بدنم رو لمس میکنن. صاف خوابیدم و پاهام رو از هم باز کردم و به مانی فهموندم که کُسم رو بخوره. مانی رفت بین پاهام و شروع کرد به خوردن کُسم. از ریتم تند خوردنش لذت بردم. تمام حرکات مانی با حرکات شایان فرق میکرد و برای چندمین بار از این تنوع خوشم اومد. بعد از چند دقیقه، شهوت درونم به صورت کامل فعال شد و حس کردم کنترل بهتری روی هیجاناتم دارم. با دو تا دستهام سر مانی رو گرفتم و بهش رسوندم که خوردن کُسم کافیه. مانی نشست و خودش رو جلو تر کشید. جوری که کیرش رو توی همون حالت نشسته، برسونه به کُسم. شایان کمی از من و مانی فاصله گرفت. سرم رو به سمت شایان چرخوندم. اولین بار بود که یک کیر غیر شوهرم میخواست وارد کُسم بشه. طبق قرارمون با شایان، خودم با دستهام، پاهام رو تا میتونستم بالا گرفتم و از هم باز کردم. مانی کیرش رو گرفت توی مشتش و مالوند به شیار کُسم. بعد از چند لحظه مالوندن و هم زمان که من و شایان چشم تو چشم بودیم، کیرش رو یکهو و یکجا فرو کرد توی کُسم. چشمهای خمار و پر از شهوتِ شایان، از دیدن کرده شدن زنش، چنان حس شهوت و لذتی به من داد که هرگز توی عمرم تجربه نکرده بودم. لذتی که فرای تصوراتم بود و حتی توی فانتزیهامون هم فکر نمیکردم که توی این وضعیت، این همه بتونم لذت ببرم. مانی از همون اول، شروع کرد با سرعت و شدت، تلمبه زدن. میدونستم که کُس من برای کیر نسبتا کلفتش، حسابی تنگه و اون هم مثل من، توی اوج لذته. سرم رو چرخوندم به سمت مانی و حالا دوست داشتم چشمهای خمار و شهوتی مانی رو نگاه کنم. بعد از چند دقیقه، یکی از پاهام رو گذاشت روی شونههاش تا کیرش بیشتر توی کُسم فرو بره. همین کارش باعث شد که صدای آه و نالههای من، از صدای شالاپ شلوپ تلمبههای مانی توی کُسم، بیشتر بشه. بدن و صورت مانی عرق کرده بود اما بدون خستگی، تلمبه میزد. کل بدنم و سینههام میلرزید. مانی به سینههای لرزونم خیره شد و انگار شهوتش هر لحظه بیشتر میشد و وحشی تر رفتار میکرد.
بعد از چند دقیقه، مانی کیرش رو از توی کُسم درآورد و ازم خواست که داگی بشم. اینبار میتونستم هم زمان که مانی کیرش رو فرو میکنه توی کُسم، برای شایان ساک بزنم. شایان ایستاد کنار تخت و توی حالت ایستاده، کیرش رو فرو کرد توی دهنم. به خاطر تلمبههای محکم مانی، بدنم با شدت بیشتری تکون میخورد و نمیتونستم به خوبی کیر شایان رو بخورم. حتی حس کردم چند بار ناخواسته، دندونهام، کشیده شد روی کیر شایان، اما انگار برای شایان مهم نبود و مطمئن بودم که شایان هم مثل من هرگز تا این اندازه شهوتی نشده. از طریق لبهام، رگهای باد کردهی کیرش رو لمس کردم و مطمئن شدم که کیرش هرگز به این بزرگی نشده بود. بعد از چند دقیقه، مانی گفت: من دارم میام.
اینبار بیشر از اونی که ازش توقع داشتم خودش رو نگه داشته بود. کیر شایان رو از توی دهنم درآوردم و سرم رو گذاشتم روی تخت و کامل سجده کردم که کُسم بیشتر در دسترس مانی باشه. مانی با دو تا دستهاش، دو طرف کونم رو چنگ زد و مشخص بود که داره با تمام زورش، توی کُسم تلمبه میزنه. بعد از چند لحظه، کیرش رو درآورد و همراه یک نعره، آب منیاش رو ریخت روی کون و کمرم. بعد از ارضا جوری بیحال شد که سست شدن دستهاش رو روی کونم، به وضوح حس کردم. مانی ولو شد روی تخت و به نفس نفس افتاده بود. به همون حالت سجده، برگشتم به سمت مانی و کیرش رو گذاشتم توی دهنم. دوست داشتم کیر در حال کوچیک شدنش رو بذارم توی دهنم. شایان تو همون حالت ایستاده، کیرش رو فرو کرد توی کُسم و یک اسپنک محکم روی کونم زد. کُسم تو کمتر از یک دقیقه، یک کیر دیگه رو داشت تجربه میکرد. موردی که مطمئن بودم شایان هم بهش فکر میکنه. سرعت و قدرت تلمبه زدن مانی، روی شایان تاثیر گذاشته بود و اون هم با سرعت، توی کُسم تلمبه میزد. هم زمان چند تا اسپنک محکم دیگه روی کونم زد و همین باعث شد تا بالاخره ارضا بشم. شایان وقتی فهمید که من ارضا شدم، کیرش رو درآورد و آبش رو ریخت روی کون و کمرم.
عمیق ترین ارضایی بود که توی عمرم تجربه کرده بودم. وسط تخت و به حالت دمر خوابیدم. حتی توی همون حالت بیحالی بعد از ارضا، وقتی تصور کردم که کون و کمرم، سه بار گرمی آب منی رو حس کرده، توی دلم یک موجی از لذت شکل گرفت. شایان کنارم و به پهلو دراز کشید. آبی منی خودش و مانی رو، روی گودی کمرم پخش کرد و گفت: دریاچه درست شده.
با یک صدای بی جون گفتم: دریاچه ترکیبی.
مانی به سختی لبخند زد و اون هم به پهلو شد. به چشمهاش زل زدم و گفتم: قرار شد جبران کنی، نه اینکه جرم بدی.
مانی دستش رو گذاشت روی کونم و مثل شایان شروع کرد به پخش کردم آب منی خودش و شایان، روی کونم. هم زمان یک لب کوتاه از من گرفت و گفت: من فقط با جر دادن بلدم جبران کنم.
یک آه کشیدم و گفتم: پس یادم باشه که همیشه تو رو مدیون نگه دارم تا مجبور باشی جبران کنی.
شایان گفت: به نظرتون یک بار دیگه هم میتونیم؟
کیر مانی رو گرفتم توی مشتم و گفتم: چند ساعت تا روشنی هوا مونده. اگه یک بار دیگه من رو ارضا نکنین، زنده از این در بیرون نمیرین.
مانی اخم کرد و گفت: فکر کنم تو به هر حال ما رو آوردی اینجا تا بکشیمون، کردن و دادن و اینا، بهونه است.
کیرش رو توی مشتم فشار دادم و گفتم: آفرین پسر باهوش، بالاخره فهمیدی.
بعد از چند دقیقه که حالمون بهتر شد، سرم رو چرخوندم به سمت شایان و گفتم: سری سوم بریم توی حموم. حمومش بزرگه و میتونین تو هر حالتی که دوست دارین، من رو بکنین.
شایان همون دستش که خیس از آب منی خودش و مانی بود رو گذاشت روی صورتم و گفت: شهوتی تر از تو هم توی این دنیا پیدا میشه؟
نوشته: شیوا