اولین رابطه، بهترین رابطه
اون موقع بیست و پنج سالم بود و دانشجو بودم. خونهمون یه جوری بود که از بالکنمون میشد رفت تو بالکن همسایه. یعنی دوتا بالکنها به هم راه داشت. هر دو خونواده از جوونی با هم همسایه بودن و همدیگه رو میشناختیم. من از پسرشون خوشم میومد خیلی خوشتیپ بود و خوشصحبت. روش کراش داشتم ولی نمیدونستم چجوری بهش بفهمونم. یه روز که تو بالکن بودم با موبایلش حرف میزد اومد تو بالکن، انگار داشت دعوا میکرد. به نظرم اومد طرفش یه دختره، بهش گفت شوخیت گرفته؟ یعنی هیچ احساسی به من نداری که که میگی برم با یه دختر دیگه بخوابم؟ خیلی دلم براش سوخت، بعد بهش گفت من که ازت رابطه نخواستم، فقط میخواستم ببوسمت که تو من رو پس زدی! آخرش هم بهش گفت دیگه نمیخوامت. تماس رو که قطع کرد رفتم کنار نردهها صداش زدم، حس کردم بهترین فرصته. نگام کرد، معلوم بود خیلی داغونه. پرسیدم دوست دخترت بود؟
گفت آره ولی کات کردیم.
گفتم اگه دوست پسری مثل تو داشتم هیچوقت دلش رو نمیشکوندم. حتما دوستت نداشته.
یه تلخند بهم زد رفت تو. تا کی نمیدونستم نخی که بهش دادم میگیره یا نه، تا اینکه مامانش دعوتمون کرد خونشون ناهار. من رشتهام مهندسی کامپیوتره و خیلی از کامپیوتر سر درمیارم. بحثش شد و مامانش گفت چند روزه سیستم بهرام خراب شده و وقت نمیکنه ببره تعمیر. من هم گفتم اگه میخواین من یه نگاهی بهش میندازم. بهرام هم تشکر و تعارف کرد و رفتیم تو اتاقش. البته در رو باز گذاشت که خونوادهها فکر نکنن میخوایم چکار کنیم!
نشستم رو صندلیش و مشغول سیستمش شدم. همینطور که کارم رو میکردم ازم پرسید دوست پسر دارم؟!
گفتم نه! به هر پسری که نمیشه اعتماد کرد
گفت یعنی با هم دانشگاهیات دوست نشدی؟
گفتم نه من با پسرها نمیگردم
گفت با من دوست میشی؟
دیگه اون لحظه من از خوشحالی نمیدونستم چکار بکنم! ولی به روی خودم نیاوردم و مثلا خجالت کشیدم، گفتم با دوست دخترت آشتی نکردی؟! گفت نه همون روز کات کردم
چیزی نگفتم و بعد چند ثانیه بهرام گفت اگه خواستم شب ساعت یک برم تو بالکن. دیگه حرفی نزدیم و سیستمش رو درست کردم. بعد شام هم رفتیم خونمون. نمیتونستم تا ساعت یک صبر کنم. ساعت پنج دقیقه به یک شد لباس خوب پوشیدم و ادکلن زده و یکمی هم آرایش کرده رفتم تو بالکن. بهرام هم اومد و ساعدهای خوشفرمش رو به نردهها تکیه داد. همونجا با هم حرف زدیم و قرار شد فردا بیاد دانشگاه دنبالم. دوستیمون اینجوری شروع شد و تو مدت دوستیمون فقط دست هم رو میگرفتیم. بهرام خیلی خوشاخلاق و مهربون بود و من هم که دوستش داشتم باهاش بدرفتاری نمیکردم. همیشه برام هدیه میخرید و میذاشت من همه حرفهای دخترونهام رو بهش بزنم. یه روز با هم رفتیم طالقان گردش، طالقان تو پاییز خیلی جاهای قشنگی داره، تو یه کوچه باغ پارک کردیم که ناهار بخوریم. من غذای خونگی درست کرده بودم برده بودیم. اون موقع اولینبار بود که بهرام من رو بوسید. وقتی اولین چنگال از ماکارونیش رو خورد انقدر خوشش اومد که عین بچهها چشماش رو گرد کرد و گفت وای نیلا این رو خودت درست کردی؟! گفتم آره و بهرام با همون شوق صورتش رو آورد جلو، محکم لبهام رو بوسید و گفت خیلی خوشمزهس! بعد هم مشغول خوردن شد ولی قلب من وایستاده بود. چند ثانیه طول کشید تا به خودم بیام و بگم نوش جونت! ناهار رو که خوردیم، راه افتادیم سمت خونه، عادت داشتیم رو دنده دست هم رو بگیریم، اما اینبار بهرام دستش رو میذاشت رو پام و گاهی برای تعویض دنده برش میداشت. من هم مخالفتی نمیکردم، حس دستهاش اصلا هوس و شهوت نبود. پام رو نوازش میکرد و با هم حرف میزدیم و گاهی هم با آهنگ میخوندیم. تا اینکه سر کوچه رسیدیم و برای اینکه یه موقع خونوادههامون نبینن من پیاده شدم.
شب مثل اکثر وقتها ساعت یک رفتم تو بالکن ولی هرچی منتظرش شدم نیومد. به گوشیش زنگ زدم برداشت گفت رفتن خونه فامیلشون و وقتی برگرده میاد تو بالکن ببیندم.
من هم رفتم دوش گرفتم که خوابم بگیره و گرفتم خوابیدم. تقریبا ساعت سه بود که چندتا تقه به در بالکن خورد. من از خواب پریدم و اولش ترسیدم ولی بعد دیدم بهرامه. یه اشارپ رو دوشم انداختم رفتم تو بالکن. با خنده موهام رو ناز کرد و عذرخواهی کرد که بیدارم کرده. خیلی غمگین بود ازش پرسیدم چی شده؟! گفت هیچی و یه مسئله خونوادگیه.
رفتم قهوهفوری درست کردم آوردم، خواب بابا و مامانم سنگین بود و داداشم هم که رفته بود سربازی. همینطور که قهوهمون رو میخوردیم حرف میزدیم تا اینکه بهرام پرسید
نیلا یادته اونموقع بهم گفتی اگه دوست پسری مث من داشتی دلش رو نمیشکوندی؟
گفتم آره یادمه
گفت میدونی چرا با دوست دخترم کات کردم؟
گفتم نه ولی اون شب یکمی از حرفات رو شنیدم. نذاشته بود ببوسیش؟
بهرام سر تکون داد و گفت تو این همه مدتی که با هم دوستیم تو دیدی که من دنبال هوسم و نیازم باشم؟
گفتم خوب نه
گفت با اون هم همینطور بودم، بعد یه سال و خردهای رفاقت خواستم ببوسمش، تا رفتم جلو همچین زد تخت سینهام و بهم حرف گفت که اصلا شوکه شدم! یکمی رفتیم تو حالت قهر، من شب بهش زنگ زدم که آشتی کنیم، اون بهم گفت من میخواستم ببوسمش که بعدش هم ازش رابطه بخوام! گفت هر بوسهای به رابطه ختم میشه و تو فکر کردی دیگه بعد این مدت میتونی ازم سواستفاده کنی! ولی نیلا من که اصلا همچین فکری نداشتم. من فقط از رو محبت خواستم ببوسمش…
با ناراحتی پرسیدم دوستش داشتی؟
بهرام سرتکون داد.
خیلی غصه به دلم اومد. من و بهرام هم تقریبا دو سال بود که دوست بودیم، ولی فکر نمیکردم هنوز هم با این غم به کات کردنش با اون دختره فکر میکنه. لیوان رو برداشتم و گفتم بهرام من صبح کلاس دارم و میخوام برم بخوابم. بهرام دستم رو گرفت پرسید ناراحتت کردم؟ نذاشتم تو چشمهام نگاه کنه و گفتم نه. گفت دوستدخترم دخترعمهام بود امشب بعد اینهمه مدت بالاخره مجبورم کردن من هم برم خونشون.
دستم رو از دستش کشیدم گفتم آهان پس داغ دلت تازه شده اومدی با من درد دل میکنی رفته بودی دوستدختر سابقت رو ببینی؟!
بهرام اونیکی دستم رو هم گرفت و با یه حالت التماس گفت توروخدا ناراحت نشو نیلا من فقط خواستم تو رو شریک غصههام کنم… معذرت میخوام… تو درست میگی با دیدنش خیلی غمگین شدم…
دلم براش سوخت ولی به رو خودم نیاوردم و روم رو به سمتش نکردم. بهرام دستش رو گذاشت زیر چونهام که صورتم رو برگردونه سمت خودش، با اون لحن آرومش که من عاشقش بودم گفت نیلا نگاهت رو ازم نگیر من خیلی بهت وابسته شدم و اصلا اون رو فراموش کرده بودم الان تو توی قلب منی و اگه من رو بپذیری تا آخر عمر باهات میمونم.
من زبونم بند اومده بود نمیدونستم این حرفش رو خواستگاری برداشت کنم یا نه.
بهرام پرسید دوستم داری؟! خوب تا اون موقع صدبار به هم گفته بودیم دوستت دارم! سر تکون دادم، اولینبار اونجا بود که بغلم کرد، صدای قلبش قشنگترین ریتم دنیا بود. چند ثانیه بعد من رو از خودش جدا کرد و یه لبخند ملیح و دخترکش بهم زد، گفت
اون روز که برام ماکارونی پخته بودی، به اون بهونه بوسیدمت که امتحانت کنم ببینم پسم میزنی یا نه؟ من از پسزدن خیلی بدم میاد نیلا اگه یه موقعی من کاری کردم که نمیخواستی بهم بگو بهرام الان نمیخوام یا از این کار بدم میاد ولی هیچوقت پسم نزن و هولم نده.
من سر تکون دادم و بهرام دنباله حرفش رو گرفت گفت وقتی دستم رو گذاشتم رو پات یه لحظه نفست حبس شد ولی بازهم چیزی نگفتی فهمیدم که بدت نمیاد من لمست کنم. همین مطمئنم کرد.
خندهام گرفت و سرم رو پایین انداختم از اینکه فهمیده بود نفسم حبس شده خجالت کشیدم. بهرام دوباره با دستش سرم رو بالا گرفت و گفت
اجازه میدی ببوسمت؟
من هم چشمهام رو بستم و منتظر تماس لبهاش شدم، انقدر بوسهاش گرم بود و ملایم که دل هر دختری رو آب میکرد. دستهام رو قفل کردم دور گردنش که بیشتر من رو ببوسه. بعد چند دقیقه، ازم جدا شد و گفت بهتره برم بخوابم که برای کلاسم جا نمونم. خداحافظی مختصری کردیم و اون از بالکن برگشت اتاقش.
از اون به بعد رابطهمون عاشقانهتر شد و هر شب ساعت یک بهرام میومد تو بالکن و با اینکه هوا سرد بود ولی باهم حرف میزدیم و طولانی همدیگه رو میبوسیدیم.
تا اینکه بهرام مامانش رو فرستاد خواستگاری من. همون موقع به مامانم گفتم که از بهرام خوشم میاد و جوابم مثبته. دیگه برای خواستگاری اومدن با گل و شیرینی و اینها. برام یه حلقه نشون هم آوردن و هردومون خیلی خوشحال بودیم.
فردای خواستگاری، به بابام زنگ زدن و گفتن خالهش فوت کرده. بابام همون روز با مامانم بلند شد بره شهرستان و من چون دانشگاه داشتم نرفتم. مامانم قبل رفتن بهم تاکید کرد حواسم باشه و به بهرام رو ندم بفهمه تنهام. من هم گفتم باشه خیالت راحت اونها که نمیدونستن من و بهرام با هم دوستیم. شب رفتم حمام و آماده شدم که بیشتر از بوسیدن با بهرام باشم. ساعت یک که بهرام اومد پیشم، بهش گفتم بیاد داخل و در اتاقم رو قفل میکنم. رو تختم نشست و آلبوم بچگیهام رو نگاه کردیم. بعد هم یه فیلم که دانلود کرده بودم با لپتاپ گذاشتم و دوتایی رو تخت نشستیم تماشا کردن. بهرام دستش رو گذاشته بود رو پام و من نمیخواستم پیشقدم بشم واسه عشقبازی. وسط فیلم دوتا کاراکتر لب دادن، بهرام هم روش رو کرد سمت من، تا من رو ببوسه. من هم اجازه دادم. یکمی که من رو بوسید، زبون زد به لبهام و دستش رو برد تا انتهای رونم. من از هیجان دو دستی لپتاپ رو گرفته بودم و چشمهام رو بسته بودم. دستش رو که زد به تنم، ناخودآگاه کمرم یکمی بلند شد. بهرام لبهاش رو از لبهام جدا کرد و پرسید نیلا تنت رو بهم میدی؟! تن دخترها ارزشمندترین داراییشونه که دوست دارن فقط به عشقشون بدن!
چشمهای عسلیش غرقم کرده بودن گفتم هرکاری میخوای باهام بکن بهرام من عاشقتم
لپتاپ رو از دستم گرفت و گذاشت رو میزم، دوباره شروع کرد خوردن لبهام. دستهاش رو با یه فشار ملایم رو تنم حرکت میداد و من دیوونه شده بودم. بعد کلی نوازش کردنم بالاخره به سینههام هم دست زد و فشارشون داد، من ناخودآگاه یه آه آروم کشیدم و بهرام کنار گوشم گفت جون دلم…
قلبم براش میطپید، بعد یکم ماساژ سینههام دستش رو برد لایپام کمکم خودش هم داشت به نفسنفس زدن میفتاد. شاید یه ربعی فقط نوازشم میکرد و ماساژم میداد، تا اینکه آروم دستش رو برد زیر پیراهنم و پوستم رو لمس کرد
وای حس گرمای دستهاش رو سینههام و بدنم فوقالعاده بود وقتی خواست دستش رو ببره زیر شلوار جینم، ازم اجازه گرفت. من هم با یه بوسه پرحرارت بهش احازه دادم که تنم رو هم لمس کنه. اوف دستهاش داغ بودن و وقتی خورد به نطقه حساسم آه کشیدم، جون دلم گفتنهاش خیلی دوستداشتنی بود.
دیگه طاقت نیاوردم و خودم پیراهن و شلوارم رو از تنم بیرون کشیدم. بعد هم پولیور اون رو درآوردم. بدنش هیچ مویی نداشت و یکمی هم عضله داشت که بینهایت سکسیش میکرد. لبخند پر از محبتی به روم زد و خودش سوتینم رو باز کرد. یه جوری سینههام رو تماشا میکرد که انگار الماس دیده. سینههام سایزش هفتاد و پنج بود و نوکش بخاطر لمسهای بهرام اومده بود بیرون. اول نوکشون رو کشید و بازی داد بعد هم من رو خوابوند رو تخت تا بخوردشون. حرارت دهنش رو سینههام عالی بود. یه سینهام رو میخورد و یکیش رو ماساژ میداد.
بعد شروع کرد بوسیدن تنم تا رسید به نقطه حساسم. از فکر اینکه الان من رو میخوره خون تو رگهام جا نمیشد. شورتم رو آروم درآورد و اول تنم رو بوسید. بعد هم خیلی ملایم زبونش رو کشید لاش. زبونش داغ بود و من طاقت داغیش رو نداشتم. پاهام رو داد بالا که باز بشه. میمکید و لیس میزد. من هم آه میکشیدم و لذت میبردم.
بعد از اینکه یکمی من رو خورد، گفتم بهرام من هم میخوام تو رو بخورم. خیمه زد روم، گفت تو ملکه منی نمیخوام تحقیرت کنم. گفتم تحقیر نمیشم خودم هر چقدر دوست داشته باشم میخورمت تو که مجبورم نکردی. شلوارش رو درآوردم و شورتش رو هم. تنش تقریبا هجده بیست سانت بود و کلفتیش به قدری بود که دستم کامل دورش حلقه بشه. برعکس هم دراز کشیدیم به پهلو. من اون رو میخوردم و اون سرش رو کرده بود لای پای من و تنم رو میخورد. خیلی لذتبخش بود. همزمان باسن هم رو فشار میدادیم. یدفعه بهرام گفت بس کن نیلا الان ارضا میشم. از هم فاصله گرفتیم و من با خنده پرسیدم اگه ارضا بشی عشقبازیمون تموم میشه؟ اون هم با لبخند گفت نه! گفتم پس من رو بکن!
بهرام جاخورد گفت شوخی میکنی؟
گفتم نه
گفت پس بذار اول تو رو ارضا کنم که هم تنت شل بشه هم آبت بیاد و کمتر دردت بگیره. دوباره خیمه زد روم و سینهها و گردنم رو خورد، من رو کشید لبه تخت و گفت پاهام رو باز کنم. همینجور که نقطه حساسم رو میمکید و زبون میزد، آروم انگشت فاکش رو فرو کرد تو. لذتی که بهم میداد وصف نشدنی بود. کمکم انگشتش رو عقب جلو کرد و بعد تندش کرد. نمیدونستم چه اتفاقی داره میفته، فقط یدفعه یه حس عجیب و خوب پخش شد تو تمام تنم و اصلا اختیار خودم رو نداشتم، مثل ماهی تازه صید شده بالا پایین پریدم، ضربان قلبم رو هزار بود. وقتی لرزشم تموم شد، بهرام فورا گذاشت جلوم، دردم گرفت انگار تنگ باشه و به زور جا کنی، یه آه بلند کشیدم و بهرام اول صبر کرد جاباز کنه. بعد ده ثانیه آروم شروع کرد عقب جلو کردن، و یادش نمیرفت به آه کشیدنهای من جواب بده. چند ثانیه بیشتر طول نکشید که تندش کرد و خیلی زود ارضا شد. کشید بیرون و دستش رو گذاشت روش، روی شکمم آبش رو خالی کرد.
وقتی آروم شد، از عسلی کنار تختم بهش دستمال کاغذی دادم تا تمیزش کنه.
بعدش بهرام بغلم کرد و همینطور که موهام رو نوازش میکرد لبهام رو ملایم میبوسید، بهم قول میداد بهترین شوهر دنیا بشه برام، خوشبختم کنه و هر کاری از دستش بربیاد برای زندگیمون انجام بده.
الان همسرمه و دوتا هم بچه داریم. به پیشنهاد دوستم این خاطره اولین رابطهام رو نوشتم و قرار شد دوستم روی سایت قصههای عاشقانه بذاردش.
نوشته: نیلا