اولین سکس آذردخت ساسانی

(فرقه مزدکیه،فرقه ای با اندیشه های کمونیستی در دوران ساسانیان بودند و مرامی مثل رابین هود داشتند که باید از مرفه گرفت و به فقیر داد, این فرقه قانونی داشت به نام حق اشتراک زنان که یعنی ازدواج باید نابود شود هر مردی با هر زنی که خواست رابطه داشته باشد«چیزی مثل ازدواج سفید»)
همین روز ها پادشاه به بیشاپور می‌رسید(استان فارس).از جنگ بازگشته بود و می‌خواست در بیشاپور استراحتی بکند، برادرم که عضوی از فرقه مزدکیه بود میخواست منطقه را نا امن کند، با گروهی که به او سپرده بودند باید چند مزرعه از مالکین را به آتش میکشید، پیشانی ام را بوسید و گفت که باید به جای امنی بروم، میخواست من را به دنبال همرزم هایش بفرستد،تا مرا در محلی امن نگهداری کنند، من فقط ۱۸ سال داشتم و برادرم مرا به کسی شوهر نمیداشت کنم، دلیلش را هیچوقت نمی‌گفت. هم بازی های کودکی ام حداکثر تا ۱۵ سالگی ازدواج میکردند و روز ها که باهم به شستن لباس ها می‌رفتیم دائم از سکس شبانه میگفتند، یکیشان به شوخی میگفت« اگر آنطور که شوهرم با کیرش،دیشب کس من را گایید، با شمشیرش دشمنان را میکشت، اکنون از چین تا روم را زیر سلطه داشت». اینها را میگفتند و با هم قهقهه میزدند،فقط من بودم که شب ها تنها بدن خودم را از کسر میمالیدم، همان روزی که برادرم. با گروهش آماده شورش میشدند. من را سوار کاری کردند تا جای امن ببرند و تا یک روز در راه بودیم و در نهایت به یک قلعه سنگی مخروبه میان جنگل های بلوط رسیدیم.قلعه بزرگ و خانجمن سکسی کیر تو کس بود، با احترام از گاری پیاده شدم، آنجا مخفیگاه جنگجویان زره پوش بود،همدستان فرقه مزدکیه که امپراتوری روم مخفیانه به اینجا فرستاده بود،بعد از ظهر پیرزنی عبوس آمد و مرا به حمام برد و لباس نو بر من پوشید، نمی‌دانستم چرا چنین کاری میکند، بعد شام مفصلی به من داد و گفت که باید تا یکساعت دیگر بیدار باشم چون که دنبالم می آید، اما جدی نگرفتم، پیرزن ها همیشه دروغگو و حسود هستند، هوای خنکی بود، دلم میخواست بدنم هوایی بخورد،در تابستان همچین هوای خنکی معجزست، توی حیاط قلعه سنگی متروکه به قدم زدن پرداختم. افراد زیادی آنجا نبودند ده دوازده سرباز رومی و چند جنگجوی مزدکی بود، خیلی حس خوبیست وقتی همه به آدم توجه میکنند، دلم میخواست همانجا لخت شوم تا همه بدن سفید و سینه های بزرگ دست نخورده آن را ببینند و نقل مجالس کنند، اما اینها جنگجو بودند و برای این جنده بازی های من وقت نداشتند، از طرفی من خواهر یک همرزمشان بودم و برایم خجالت آور بود که از اینکار ها کنم، دختران دیگر از پانزده سالگی ازدواج میکردند و هر شب با همسرشان در بستر می‌خوابیدند و من با ۱۸ سال سن حتی هیچکس به سینه و باسنم دست نزده،از قلعه خارج شدم و میان درختان بلوط گذشتم تا به برکه کوچکی رسیدم دیگر رای پاهایم از شهوت خیس شده بود، دیدم کسی نیست تمام لباس هایم را بیرون آوردم و پریدم توی برکه، چه لذتی داشت در هوای تابستانی لخت توی برکه دراز بکشی، درختان بلوط را بالای سرم نگاه میکردم که صدای چکمه های آهنی روی زمین به گوشم خورد سریعد بالا پریدم،تازه فهمیدم چرا من را اینجا فرستاده بودند، حدود بیست سرباز روبرویم ایستاده بودند و مرا نگاه میکردند. دویدم که لباسم را جلوی پایشان بردارم که یکی از آنها پیش دستی کرد و لباسم را برداشت،شاید توی خلوت رویای این را داشتم که یک مرد سینه های مرا بخورد و رای پایم دست بکشد اما آنموقع از شرم داشتم آب میشدم، یکی از مزدکیان گفت نگران نباش دختر ما آسیبی به تو نمی‌زنیم فقط میخواهیم در لذت کوچکمان تورا مهمان کنیم، این را گفت و بقیه خندیدند، یکی سرباز رومی زره اش را باز کردو اولین نفر به سمت من آمد ، یکی از پاهایم را بلند کرد و روی تنه بریده شده درختی گذاشت، اول ترسیدم بعد خیلی ناگهانی احساس درد کردم، اولین تجربه ای بود که تمام ترسم را ریخت، یک چیز سفت و داغ را توی کسم کرده بود، دردی را حس کردم که لذت بخش بود، شاید شبیهش در هیچ جای جهان وجود نداشته باشد،آهی از درد کشیدم و ناله های بعدی از سر شهوت بود، دلم میخواست ده تا از این هارا توی کسم حس کنم، همان لحظه سرم را برگرداندم دیدم هر بیست سرباز لخت شدند و سمتم آمدند، یکی روی زمین نشست و گفت«تا به حال اسب سواری کرده ای؟» گفتم بله، گفت بیا میخواهم سواری حرفه ای را هم یاد بگیری، بزرگترین کیر را همین مرد داشت،شاید اندازه دست من بود، وقتی روی کیرش نشستم احساس کردم تا توی گلویم بالا آمد،شروع کرد بالا پایین کردن،سینه هستیم را محکم توی دستانش گرفته بود و انگار که روی یک اسب چهار نعل نشسته باشم بالا پایین میشدم.نفر دیگر از پشت آمد و کیرش را به پشتم فشار داد، حس کردم پاره شدم، خیلی درد داشت اما از این درد خوشم می آمد سومی هم آمد و توی کسم فشار داد، سه نفری شروع به گاییدن من کرده بودند، دلم میخواست تا آخر عمر همانجا بخوابم و تمام مردم دنیا یکی یکی صف بکشند و تا آخرین نفر همینطور به آنها سواری دهم کنند، یکی دیگر از رومی ها آمد و کیرش را بالای دهنم نگه داشت، نمی‌دانستم باید چه کنم، گفت باید کیرم را با لبت بخوری،. خوردن کیر خیلی لذت بخش بود، اما تمام حواسم به سه نفری بود که داشتم روی کیر هایشان بالا پایین میشدم، اگر جا میشد دلم میخواست همه ۲۰ تا کیرشان را یکجا توی کسم کنند، هم خودشان و هم اسب هایشان، به نوبت سه نفر سه ، هر بیست نفر مرا گاییدند. آنقدر با کف دست به سینه و کونم سیلی زدند که از سرخی نزدیک بود شبیه به انار شوند، آنقدری که کیر خوردم که تمام عمرم غذا نخورده بودم و آخر هر بیست نفر آب کیرشان را توی دهانم خالی کردند.برادرم فرای آنروز کشته شد،و سربازان از آنجا رفتند،من ماندم و آن پیرزن،که پیرزن هم بدون درنگ فرار کرد آنوقت دیگر به دختر ۱۸ ساله شوهر نمی‌دادند چون پیر به حساب می آمد. سربازان شاهی من را اسیر کردند.
اینکه بعد از آن شب چه به سرم آمد را در داستان های آینده خواهم نوشت

نوشته: ایران باستان

دکمه بازگشت به بالا