تئاترِ کثیف
🏆🏆🏆 برنده دور هفتم جشنواره داستان نویسی انجمن کیر تو کس 🏆🏆🏆
سالن تئاتر به نسبت همیشه، بزرگتر به نظر میاومد. ما توی جلوترین ردیف صندلیها جا گرفته بودیم. منظورم از ما، من و فرانَکه. البته که فقط ما داخل سالن بودیم و سالن به شکل غیرمعمولی خالی بود. اگه بخوام دقیق به ماجرا نگاه کنم؛ همه چیز، اونجا عجیب بود. فرانک با من بود؛ سالن، خالی و بزرگتر از معمول به چشم میاومد؛ و نمایش عجیب و بی سر و تهی هم روی صحنه اجرا میشد. دوتا از بازیگرا، یعنی یه دختر و یه پسر، با هم روی صحنه راه میرفتن و یه مرد دیگه، یواشکی پشت سرشون حرکت میکرد. مشخص بود که قصد خوبی نداشت؛ هم خودش بدطینت به نظر میاومد، هم چاقوی توی دستش. ولی خب مشکل تئاتر اونجا بود که همینجوری ادامه داشت. اصلا تموم نمیشد و هیچ اتفاق جدیدی نمیافتاد. دختر و پسر میرفتن؛ مرد هم دنبالشون میرفت و صحنه هم تا ابد کش میاومد.
حس مسخره شدن داشتم. بلند شدم، دست فرانک رو گرفتم که بریم. فرانک انگار امروز خیلی رو مود مخالفت نبود؛ یا شاید اونم از نمایش خوشش نیومده بود. هر طور که بود پا به پام به سمت در خروجی میاومد. سالن دائما کش میاومد؛ طوری که یه لحظه حس کردم رسیدن به خروجی سالن غیرممکنه. این حس همانا و حس کردن حضور یه مرد دیگه توی تاریکی سالن، همانا. مطمئن بودم این یکی، فقط حس نبود؛ واقعا مردی داشت آروم آروم پشت سرمون حرکت میکرد. چرخیدم به سمتش، فرانک هم چرخید.
مرد چیزی پشتش قایم کرده بود و جلو میاومد. ذهنم روی ماجرای نمایشی که روی صحنه اجرا میشد دقیق شد؛ پس خواستم دنبال چیزی بگردم تا از خودمون دفاع کنم؛ اما ناگهان مرد ایستاد. روی زمین زانو زد؛ یه زانوش رو روی زمین گذاشت و زانوی دیگه رو ستون دستش کرد. دستش رو از پشتش بیرون آورد و زیر پرده تاریکی، چیزی توی دستش برق زد. چاقو نبود؛ انگشتر بود. دیدم فرانک، جلوتر از من، رو به روی مرد ایستاده و دستش رو به سمت انگشتر میبره. حتی متوجه نشدم کِی جابهجا شده بود. خیلی سعی کردم فریاد بزنم؛ اما صدام در نمیاومد. به سمتشون حرکت کردم. سالن شروع به کش اومدن کرد؛ دور و دورتر میشدم.
سخت دست و پا میزدم و تقلا میکردم. خیس عرق شده بودم. همزمان حس میکردم صدای میلاد توی گوشم میپیچه و توی سالن، اسممو صدا میزنه. میخواستم ازش کمک بخوام، اما همهجا تاریک بود. باز هم تقلا کردم. سُر خوردن دونههای عرق روی پوستم رو حس میکردم و صد البته خیسی عرق روی بالشم رو. صدای شاکی میلاد واضحتر شده بود:«سیاوش! سیاوش! بیدار شو؛ یا اون گوشی بیپدرمادرتو بردار یا ساینلتش کن! من احتیاج به تمرکز دارم جناب».
در حالت عادی، باید بهش پرخاش میکردم و مثل همیشه عین یه سگ نمکنشناس رفتار میکردم که یه اتاق از خونه دوستش رو اشغال کرده و طلبکار هم هست. اما خب از طرفی میلاد منو از اون خواب مصیبتبار نجات داده بود؛ پس به عنوان قدرشناسی، فقط صدای نامفهومی از گلوم خارج کردم که حداقل از خودم علائم حیاتی نشون داده باشم.
یک لحظه چشمهامو باز کردم و برخلاف انتظارم، نور به چشمهام حمله نکرد. اتاق تاریک بود، نوری هم از شیارهای کرکرۀ پرده، داخل اتاق نمیاومد. نمیتونستم تشخیص بدم که شبه یا روز. اصلا تلخی خواب شیرین بعد از ظهرای زمستونی همینه؛ وقتی بیدار میشی، دیگه نمیتونی تشخیص بدی چند ساعت از عمرت رو حروم خوابیدن کردی. البته خواب من، به خودی خود، چندان شیرین نبود و با خیسی سرد عرقم روی رختخواب؛ احساس سوزش معدهم؛ گم کردن زمان؛ تاریکی گنگ اتاق و هوای خفه زمستون یه شهر صنعتی؛ دست به دست هم داده بودن تا توی سمفونی سردرد، یه اثر ماندگار و عذابآور خلق کنن.
خاموش و روشن شدنهای متناوب چراغ گوشیم که روی میز کنار تخت بود، نور سبزرنگ ضعیفی رو توی تاریکی اتاق پخش میکرد تا خیالمو راحت کنه که کور نشدم و البته یادم بیاره که ببینم تلفن زدنهای کی، میلاد رو شاکی کرده. بدون اینکه خودم رو از روی خیسی سرد و زننده تخت، بلند کنم؛ دستم رو روی سطح میز حرکت دادم؛ گوشی رو برداشتم و با حفظ حالتی که روی تخت، دمر خوابیده بودم؛ اون رو نزدیک صورتم آوردم. اعلان آشنای (بابا-پانزده تماس بیپاسخ) رو نگاهی انداختم و بعدش، همون حرکت همیشگی؛ با انگشت شستم اعلان رو هل دادم سمت راست تصویر تا از جلوی چشمهام کنار بره. خواستم مثل همیشه صفحه رو ببندم که یه اعلان پیامک هم این بار روی صفحه چشمک میزد. از طرف فرانک بود. احتمال دادم مثل تمام پیامکهای سه ماه اخیرش باشه؛ اما خب مثل قبلیها بازش کردم:«یه چیزی پیش اومده که باید با هم درموردش حرف بزنیم. امیدوارم بیای و دیر نشه.»
این بار پیامش فرق داشت. توی پیامش محتوای عذرخواهی و خواهش کردن و اصرار نبود. با خودم گفتم که حتما با موضوع، کنار اومده و دیگه احساس گناه نمیکنه؛ این موضوع، بیشتر حالم رو به هم زد. خانم به خیانتش اعتراف کرده بود و من از روستایی که توش زندگی میکرد؛ رفتم. از اون موقع دائما پیامکهایی حاوی عذرخواهی و ابراز علاقه میفرستاد و باعث میشد یه حسی از این اتفاق بگیرم. نمیدونم چه حسی بود؛ حس مهم بودن، یا سادیسم، یا هرچیز دیگهای. از خیانتش عقدهای شده بودم و حالا داشت همین رو هم از من میگرفت؛ این بود که حالا حالمو به هم میزد.
گوشیم رو کنار خودم روی تخت انداختم. صورتم رو روی بالش خیس گذاشتم تا دوباره چشمامو ببندم و موفق بشم زمان رو یه طوری با خواب بگذرونم. سرمای بالش، خودش رو به صورتم میمالید و اذیت میکرد؛ ولی بازوهام رو خالی از نیروی لازم برای پشت و رو کردن بالش حس میکردم. البته که همه چیز به بیحوصلگی خودم برمیگشت. با اینکه خوابم نمیاومد سعی کردم دوباره بخوابم. از سمت پنجره، سرمای آزاردهندهای به سمتم میاومد و با خوابیدنم مخالفت میکرد. درزهای پنجره هم حالا قصد آزار داشتن. البته که آزار اصلی از طرف پیامک فرانک بود. هم دوست داشتم برم و هم برای یه سفر زمستونی خسته بودم.
دوباره صدای درب اتاق بلند شد. حدس زدم میلاد باشه که در میزنه. جواب ندادم. در، باز شد و چراغ روشن. سیل نور که به چشمام حمله کرد و رسما کور شدم؛ چرخیدم و تو حالت نیمخیز روی تخت قرار گرفتم؛ فحشی رو توی دهنم آماده کردم و میچرخوندم تا خوب از خجالت میلاد دربیام. در حالی که سعی میکردم با چشمای نورگزیدهام، هالهای از وجود میلاد رو پیدا کنم و حق و حقوقش رو که یه فحش خوب بود؛ بهش تحویل بدم؛ متوجه شدم جسمی که روی صندلی کنار تخت نشسته؛ جسم میلاد نیست. فحش رو قورت دادم، و چند لحظه بعد، تونستم صاحب جسم رو تشخیص بدم.
سمفونی عذاب و سردرد حالا مهمون افتخاری خودش رو هم وارد بازی کرده بود. بابام روی صندلی نشسته بود و داشت یه سیگار از پاکت سیگارش بیرون میکشید. سلام کردم. سیگار رو بین لبهاش گذاشت و سرش رو تکون داد. بعد هم سرش رو به یک طرف خم، و سیگار رو با فندکش روشن کرد تا بوی سیگار با بوی عطر تلخش توی هوای خفه اتاق مخلوط بشه.
بوی عطر همیشگیش، از بوی زننده الکل توی اتاق، گیرایی بیشتری داشت؛ البته که بوی عطرش هم برای من زننده بود. بعد از اینکه چند پکی به سیگارش زد گفت:«هر روز جاهای جدیدی رو برای زندگی امتحان میکنی».
سریع جواب دادم:«این کارها را با جسارت انجام میدهم تا مرد شوم؛ آن کس که جسارت نمیکند نامی ندارد.»
سرشو تکون داد و ابرو بالا انداخت:«توی اروپا، نقل قول کردن از مکبث، حین صحبت روزمره؛ بدشُگونه.»
قبل از اینکه از سیگارش کام دیگهای بگیره، گفتم:«فکر نمیکردم شما هم مکبث خونده باشین»
اخمهاش تو هم رفت و با غیظ گفت:«احمق!».
چند لحظهای توی سکوت گذشت تا جو بین من و بابا، سنگینتر بشه. برام عجیب بود که به جای «احمق»، مثل همیشه نگفت«وقتی مرد میشی که پول دربیاری و آبرو و اعتباری برای خودت دست و پا کنی.». یا حتی نگفت«کاش به جای خوندن این مزخرفات، وقتت رو صرف کارهای مهمتری میکردی».
توی ذهنم داشتم جملههایی که میتونست بگه و نگفت رو حدس میزدم که گفت:«دلیل از خونه رفتنت رو نگفتی. دلیل رفتنت به اون روستا رو هم توضیح ندادی. حالا هم سه ماهه از اون روستا برگشتی و خراب شدی خونه این و اون.»
جواب دادم:«لعنتی من ده بار دلیل رفتنم از خونه رو بهت گفتم! نمیخوام همه کارهام مربوط بشه به آبرو و شرافت خانوادگی! نمیخوام برای آبرو و شرافت خانوادگی به کارهای کارخونهت برسم یا توی مراسمها و اداهای الکی چهارتا سرمایهدار کپی شده از خودت شرکت کنم. حتی نمیخوام سر ساعت 7 صبح به رادیو گوش بدم و باهات صبحانه بخورم در حالی که چشمت روی روزنامه روز حرکت میکنه.»
البته همه اینها رو توی دل خودم گفتم وقتی جناب پدر داشت با تلفن صحبت میکرد و هی جمله «اون چک، کلِره» رو تکرار میکرد. اگر نه کی جرئت داره این حرفهای توهینآمیز رو در برابر اسماعیل خان بزنه؟
داشتم فکر میکردم علاوه بر تمام این مسائل، اگه بدونه اسم خانوادگیم رو هم عوض کردم؛ حسابی کفری میشه. البته که من این کار رو به خاطر خود بابا کرده بودم. یعنی حس خوبی که سرپیچی از فرمان قاطع آقای «شرافت و آبروی خانوادگی» بهم میداد؛ باعث شده بود تا این کار رو بکنم.
در نهایت تلفن رو قطع کرد و گوشیش رو روی میز کنار تخت گذاشت. فحشی زیر لب زمزمه کرد و پکی به سیگارش زد؛ دود رو که بیرون داد گفت:«فردا واسه معامله چندتا زمین توی اون روستا، قرار دارم. الآن عازم اونجام. خواستم بگم که تو هم بیای؛ چون خبردارم مدتی که اونجا گذروندی، سرحالتر بودی.»
نگاهی به شلوغی اتاق و بینظمی تخت انداخت:«یا لااقل سرزندهتر از الآن بودی.»
نمیدونست جدیدترین مشکلات من، به اون روستا برمیگرده. از طرفی اعلان پیامک فرانک هم توی ذهنم دائما خاموش و روشن میشد. نمیدونستم چیکار کنم. از روی عادت، بهونهای آوردم:«برای سفر، پول ندارم»
دستی به صورت تازه تراشیدهاش کشید:«مگه تا الآن، برای کارهات، خودت پول داشتی؟»
این حرفش، هم نوعی منت گذاشتن و یادآوری بود و هم نوعی خبر از لطفش که یعنی قراره پول سفرم رو برام بریزه روی کارتم. تشکر کردم. این بار هم دوباره فقط سرش رو تکون داد و به همین اکتفا کرد. به هر حال باید به هر شکلی، بزرگمنشی خانمآبانه خودش رو نشون میداد. بلند شد:«آماده شو که الآن بریم. من فردا کارهای مهمی اونجا دارم.»
پرسیدم:«شما از کی تا به حال، خودتون به کارای کوچیکی مثل معامله زمین، رسیدگی میکنید؟»
چشماش رو به من دوخت و جواب نداد. فهمیدم که به قول خودش، گستاخی کردم و باید دهنمو ببندم. به هر حال امروز پدر، کم بزرگمنشی نکرده بود. هم خودش تا اینجا برای دیدنم اومده بود؛ هم قرار بود بهم پول بده. بهتر این بود که چوبخط بزرگمنشی پر نشه یه وقت که عصبانی بشه و روز از نو، روزی از نو.
چشمام رو دزدیدم و گفتم:«بابا! من امکانش رو ندارم که الآن به این سرعت آمده رفتن بشم و همراه شما بیام.»
از روی صندلی بلند شد، به سمت درب اتاق حرکت کرد؛ دستگیره در رو گرفت؛ سرش رو رو به من چرخوند و نیمرخش رو به من نشون داد:«فردا حرکت میکنی و میای اونجا.»
اول صدای بسته شدن در؛ و بعد صدای دور شدن قدمهاش رو گوش دادم. به شکلی دستوری میخواست به بهتر شدن حالم کمک کنه. شاید هم اصلا جریان دیگهای در کار بود. عالی شد واقعا!
بوی عطرش هنوز توی اتاق بود. چرخیدم که گوشیم رو از روی تخت بردارم و پیام فرانک رو دوباره بخونم. چشمم به گوشی بابا افتاد که روی میز کنار تخت جا مونده بود. اگه نمیشناختمش و نمیدونستم که همیشه گوشیش رو جا میذاره؛ با خودم میگفتم که به عمد این کار رو کرده تا مجبور باشم برای رسوندن گوشیش هم که شده؛ به اون سفر برم.
به هر حال، حالا دیگه رفتنم قطعی بود.
ظهر روز بعد، توی روستا بودم. روستا، زمینهای کوهپایهای داشت و نشونی از سرسبزی تابستونی خودش نمیداد؛ ولی عظمت کوههای غربی کشور، هنوز پابرجا بود. کوههایی که فرانک دوست داشتنش رو، به اونها قسم میخورد و الآن دوست داشتنی در کار نبود؛ فقط بلندی کوهها باقی بود. سرما به قدری به هوای اونجا میتازید که شک کردم نکنه گرمایی که سه-چهار ماه پیش اونجا حس میکردم؛ توهمی بوده باشه به خاطر رابطه گرم عاشقانهم با فرانک. ولی خب تنها چیزی که واقعا جنس توهم داشت؛ اون رابطه عاشقانهای بود که فکر میکردم با فرانک داشتم.
اولین کاری که کردم این بود که دنبال بابام گشتم تا گوشیشو بهش برگردونم. البته این فقط یه بهونه بود تا بفهمم بابام تو کدوم مسافرخونهس؛ وگرنه خود گوشی تلفن، مسئله مهمی نبود. نهایت استفاده بابا از گوشیش این بود که دائما توش داد بزنه «فلان چک کِلِره». بقیه کارها رو دیگران براش انجام میدادن. البته احتیاجی هم نبود که خودش زنگ بزنه به این و اون بگه «فلان چک کِلِره»؛ این رو هم میشد بسپاره به دیگران که براش انجام بدن ولی حتما اسماعیل خان، از این قدرتنمایی سادیستی خوشش میومد.
به هر حال، روستا مسافرخونههای زیادی داشت؛ چون اون منطقه، توی ماههای تابستونی، منطقه گردشگری بود و روستاهای اطراف هم مسافرخونه نداشتن. هر طور بود بابا رو پیدا کردم و بهونه آوردم که وسایلم رو توی یه مسافرخونه دیگه باز کردم. بعد هم رفتم به مسافرخونهای که بیشترین فاصله رو از مسافرخونه بابا داشت، یه اتاق گرفتم و وسایلمو باز کردم.
به فرانک هم پیامک دادم. بهش گفتم غروب همدیگه رو همون جای همیشگیمون میبینیم. جای همیشگی در حقیقت روی کمرگاه کوه قرار داشت. جایی که تابستونا آب جاری میشد و سرسبزیش خوب به چشم میاومد. البته دلیلمون برای انتخاب این مکان، همچین مسائلی نبود؛ چیزی که اهمیت داشت، توی دید نبودن کمرگاه نسبت به روستا و امکان دسترسی به اون بود.
اول خواستم دیرتر سر قرار برم. اما حس کردم شبیه بابام و دوستاش میشم که میخوان این طوری منظورشونو برسونن. آخرش بعد از یه فصل مرتب زد و خورد با خودم؛ به موقع رفتم سر قرار و منتظر شدم. نه خبری از جوی آب بود و نه خبری از پرندهها و نه حتی خبری از ته مایه رنگ سبز گیاه. رسما همه چیز، اونجا با عشق ما مرده بود و حالا قرار گذاشته بودیم تا یه مراسم ختم هم برای رابطهمون بگیریم. چه عالی!
روی یه صخره نشسته بودم و توی همین تخیلات شاعرانه سیر میکردم که از پشت سرم صداشو شنیدم:«سلام سیاوش!»
لعنتی! بازم ادای حرف (لام) رو با صدا و لهجه کُردیش شنیدم. شاید این تنها زیبایی بود که با وجود زمستون، هنوز مثل قبل وجود داشت. سرم رو چرخوندم سمتش:«سلام!»
جلو اومد؛ صخره رو دور زد؛ از کنارم رد شد و سمت چپ من، روی صخره نشست. تلاش کردم نگاهم رو سمتش نچرخونم. تا حد زیادی هم موفق بودم. سعی کرد خوش و بش تصنعی با من کنه. منم به همون شکل، در برابر سوالات ساختگیش، جواب میساختم. یادم نمیاومد هیچوقت به این شکل خوش و بش کرده باشیم. ولی حالا خیلی رسمی شده بودیم؛ و متوجه شدم برخلاف انتظارم؛ اون هم سنگین بودن جو رو حس میکرد و توی حرف زدن دست و پا چلفتی به نظر میرسید.
بعد از یه مدت طولانیْ سکوت و سرما، سرم رو به سمتش چرخوندم و گفتم:«خب! موضوع مهمی که میخواستی درموردش صحبت کنی چیه؟»
اواسط جملهم، چشمم بهش افتاد و فرصت کردم درست نگاهش کنم. همین یک لحظه کافی بود تا نگاهم روی چهرهش متمرکز؛ و بعد، قفل بشه. اون شروع به توضیح دادن یه سری جملهها کرده بود ولی من هنوز محو زیباییش بودم. من میدونستم قراره چه چشمایی رو ببینم، و میدونستم چه ترکیب چهرهای که روی چه رنگ پوست فوقالعادهای پیاده شده بود. درسته که همه اینا از قبل توی ذهنم بود؛ ولی تصویر ذهنی من از فرانک کجا و این تصویر عینی کجا!
صورتیِ خوشرنگی که با یه تعداد برجستگی و انحنا همراه شده بود؛ لبهایی رو میساخت که داشت با باز و بسته کردنشون حرف میزد و جملاتی رو خلق میکرد که من متوجهشون نمیشدم؛ چون ذهن و نگاهم، توی سیاهی مردمک چشماش غرق شده بودن. یک آن متوجه شدم که اسمم رو صدا میکنه:«سیاوش! سیاوش! میگم نظرت چیه؟»
از اینکه دوباره اسمم رو با لهجه و آهنگ صداش میشنیدم؛ اینکه کشیده شدن انتهای اسمم روی اون لهجه و صدا سوار شده بود؛ باعث شد ناخودآگاه لبهام کشیده بشن. پرسیدم:«در چه مورد نظرم چیه؟»
پاک فراموش کرده بودم که وضعیت بین ما چطوره. بدون اینکه متوجه باشم، تمام برنامهریزیهام به هم ریخته بود. مثل وقتهایی که میرفتم سر امتحان و با دیدن سوال اول، همه برنامهریزیهایی که برای اون امتحان کرده بودم؛ از بین میرفت. بیتوجهی به فرانک، امتحانی بود که قطعا مردود بودم. ناسلامتی قرار بود به عنوان یه قربانی خیانت، طلبکار هم باشم.
شاکی شد:«سیاوش الان ئی همه حرف زدم برات. مسخره بازی نکو. جواب بده ببینم.»
برای اینکه متوجه حواسپرتیم نشه؛ بحث رو عوض کردم و ساز خودم رو زدم:«بگو ببینم، بعد از من با اون قرار داری هوم؟ قراره بازم بهم خیانت کنی؟»
اخمهاش رفت تو هم:«آخه برای چه اینقد چرت و پرت میگی تو؟ الان ئی همه برات گفتم. الان کسی که بهش خیانت میشه تو نیستی.»
تعجب کردم. تنها چیزی که از جمله قبلیش متوجه شده بودم این بود که وقتی شاکی و عصبانی میشد، جذابیت چند برابری پیدا میکرد. وقتی چیزی نگفتم؛ ادامه داد:«دارم شوهر میکنم.»
خیلی تعجب کردم. بیاختیار گفتم:«چی؟».تقریبا حرفمو فریاد زده بودم. گفت:«سیاوش! من باید ازدواج کنم! این چیزیه که تو خانه ازِم میخوان. چیزیه که باید بشه. خودتم میدانی. تو گفتی هیچوقت ازدواج نمیکنی. ولی در مورد مَه، جریان فرق میکنه. مجبورم.»
با همون لحن و شدت صوت قبلی، چندتا سوال ازش پرسیدم. اینکه طرف کی هست؛ و چندتا سوال آبکی که حاصل داغ کردن مغزم بود. میگفت طرف زن قبلیش مُرده و آدم خوبیه و چه و چه و چه. دست آخر، در حالی که سعی میکردم لجبازی قبلیم رو حفظ کنم بهش گفتم:«ببینم! تو عشقمون رو به چی فروختی؟ به یه آدم که زنش مرده؟»
با یه لحن حق به جانب جواب داد:«نه! به یه زندگی عادی! مثل همه دخترا میخوام ازدواج کنم. همین! میخوام خانوادمه خوشحال کنم. ولی اگه اونی که پسفردا قراره باهاش عقد کنم بپرسه دو شب قبل عقدمه به چه فروختم که با تو باشم؛ بهش میگم به یه شب عشق بچگانه فروختم.»
بخش آخر حرفش رو خیلی سریع و به شدت گفت. حرفش رو که تموم کرد، متوجه شدم که بهم چشم دوخته، انگار که منتظر چیزی باشه. کمی فکر کردم و دستم رو بالا بردم که پشت سرم رو بخارونم. فرانک سری به حالت تاسف تکون داد در حالی که لبخند شیطنتآمیزی روی لبش بود. همین که دستم به سرم رسید؛ فرانک جلو اومد و خیلی سریع لبهاش رو به لبهام رسوند. سرم رو عقب کشیدم. شک داشتم که چیکار باید بکنم. باید دوباره ادای یه قربانی خیانت رو دربیارم یا اینطور فکر کنم که من الآن خودم عامل خیانت هستم؟ وضعیت پیچیدهای بود. متوجه نگاه فرانک شدم که هر لحظه، شاکی و شاکیتر میشد. دوباره فرانک، امتحانی شد که براش برنامهریزی کرده بودم و من، خنگشاگردی بودم که هر لحظهای، براش حکم شهریورماه رو داشت. حالا سوال اول، گرمای یه بوسه داغ بود.
سرم رو به سمت فرانک بردم. لبهام لبهاش رو لمس کردن و دستم به سمت گردنش رفت. گرمای پوست سفیدش روی دستم جاری شد. لب پایینش رو گاز گرفتم و آخ کوچیکی گفت که اونقدر زیبا بود که با همه خاطرات قشنگی که باهاش داشتم برابری میکرد. لبهام رو یه لحظه از لبهاش جدا کردم و توی چشماش خیره شدم. مردمک چشماش از شدت هیجان گشاد شده بود. دست دیگهم رو توی موهاش بردم. رنگ طلایی یه دسته از موهاش با سرخی آفتاب حین غروب، که از لای دوتا صخره به ما میتابید؛ رنگآمیزی میشد. تضاد زیبایی برقرار بود؛ تضاد مشکی چشمهاش و سفیدی پوستش، تضاد طلایی موهاش و سرخی نوری که روش تابیده میشد؛ تضاد داغی هوایی که بین همدیگه تنفس میکردیم و سوز سردی که روی پوستمون میوزید.
دستی که روی گردنش داشتم؛ روی نرمی پارچه لباس محلیش به پایین سرید و به سینههاش رسید. یه بار دیگه لبهام رو به لبهاش رسوندم و دوباره شروع به مکیدن لبهاش کردم. نرمی سینههاش رو فشار میدادم و دیگه به چیزی فکر نمیکردم. سرم رو پایینتر بردم و به گردنش رسوندم. شروع به بوسیدن گردنش کردم. قبل از اینکه زبونم برای حرکت روی مسیر گرم و ضرباندار زیر گردنش بیرون بیاد؛ گردنم رو گاز گرفت. سرم رو بالا آوردم و نگاهش کردم. با شیطنت نگاهم میکرد. سرش رو دوباره جلو آورد؛ شیطنتش رو با شیطنت جواب دادم؛ سرم رو عقب کشیدم. دوباره تلاش کرد و سرش رو جلوتر آورد؛ منم سرم رو عقبتر کشیدم. حدس میزنم اون لحظه، منم مثل اون لبهام روی صورتم کش اومده بود؛ خنده صداداری کرد و بلافاصله، چندباره شروع به گرفتن لباش با لبام کردم.
با فرانک روی ماسههای نرمی که تابستون، مسیر آب رو میساختن؛ دراز کشیده بودیم. آفتاب، پایین رفته بود اما هوا هنوز کاملا تاریک نشده بود. سرش روی سینهم جا داشت و صورتم با نرمی و لطافت موهاش نوازش میشد. دست راستم روی نرمی رون پاش حرکت میکرد و دست لاغر و سفیدش رو به دست چپم رسونده بود. سرما همچنان خودش رو به پوستمون میسایید و بدنهای ما، توی هم جمعتر و جمعتر میشد.
توی اون سکوت و خلسه که آدم دلش میخواست ابدی بشه؛ به بعضی از حرفایی که قبلا به فرانک زده بودم؛ فکر کردم. به دلایلی که برای ازدواج نکردن داشتم فکر کردم. به نظرات کامو و کافکا و سارتر و شوپنهاور و فلانی و فلانی که به عنوان یه الاف بیکار-به قول بابا- خونده بودم فکر کردم. همشون میگفتن دهنت رو ببند و خفه شو. لااقل در این مورد با بابام همعقیده بودن. با این حال نمیدونم چه مدت گذشت که لب باز کردم:«میگم فرانک!»
-جانم ئازیز
-اگه من باهات ازدواج کنم؛ یه جور خریدن تو به حساب نمیاد؟
-مَه دیگه پسفردا عقدِمَه. به چه چیزا فک میکنی؟ توعم که اهل ازدواج نیستی سیاوش
-فرض کن باشم.
-ولی همچنان پسفردا قراره عقد کنم.
-یه نفر هست که میتونه جلوی عقدتو بگیره.
-چه حرفا میزنی سیا
به سمتش چرخیدم؛ دستم رو ستون سرم کردم؛ به چشماش خیره شدم:«جدی میگم! بذار اون رسمی که گفتی مردم شما با میخککوب کردن سیب قرمز؛ عشقشون رو ابدی میکنن؛ پابرجا بمونه! من سیب سرخی که برام میخککوب کردی رو هنوز نگه داشتم.»
نیمخیز شد. سرش رو به سمت من چرخوند و ذوقزده گفت:«اینو راست میگی سیا؟»
میدونستم که سیب رو از بین نبردم؛ اما نمیدونستم که دقیقا کجا گذاشتمش. اما با این حال تایید کردم. پرسید:«میخوای چه کار کنی؟»
نفس عمیقی کشیدم. یه بار دیگه به هر چیزی که قبلا در این مورد گفته بودم؛ فکر کردم. توی چند لحظه، به جای بیست و سه سال زندگی، تصمیم گرفتم بالاخره بزرگ بشم:«میخوام باهات ازدواج کنم! بابام میتونه جلوی عقدت رو بگیره.»
-همونی که گفتی باهاش قطع رابطه کردی و نمیخوای دربارهش حرف بزنی؟
درمورد بابام، رسما تمام پلهای پشت سرم رو پیش فرانک خراب کرده بودم. هیچ وقت درموردش برای فرانک حرف نزده بودم؛ مگه وقتی که میخواستم بابام رو محکوم کنم و پیش فرانک، حق رو به خودم بدم. فرانک هم همیشه سعی میکرد من رو نصیحت کنه. از نظرش یه بچه کوچولو بودم که از خونه قهر کردم.
با وجود حرفهای قبلیم درباره رابطهم با بابام؛ جواب خاصی به فرانک بدم، فقط به گفتن این جملهها اکتفا کردم:«پیچیدهس فرانک! پیچیدهس! بذار اینو خودم حل کنم. این از اون کاراس که انجام دادنش راحتتر از توضیح دادنشه.»
فرانک، با تردید سر تکون داد.
قرار شد روز بعد با بابام صحبت کنم و نتیجه رو به فرانک بگم. فرانک هم قول داد که فردا با اون فرد، وقت نگذرونه و اون رو نبینه. همه چیز به نظر خوب میاومد و تقریبا مشکلات داشتن حل میشدن. با این وجود، شب قبل از روز موعود، برام خیلی سخت گذشت. همه جور فشار روانی رو خودم حس میکردم. از طرفی، اینکه به کسی متعهد بشی برام حس غریبی داشت؛ چه برسه که بخوای با یه نفر ازدواج کنی. من تا اون لحظه از دید دیگران یه بچه پولدار بودم که پول تو جیبیشو از باباش میگیره؛ البته که حس میکردم این حرف، چندان بیراه هم نیست. طرف دیگه ماجرا هم بابام بود. اینکه چطور براش ماجرا رو توضیح بدم و قانعش کنم هم خودش مصیبتی بود. باید خودم رو برای حجم عظیمی توهین و کنایه آماده میکردم. اما در برابر اینها، موضوعی قرار داشت که باید به این ماجرای خیانت-خیانتکار پایان میدادم. دیگه لازم نبود یه روز من مورد خیانت واقع بشم و یه روز دیگه با استفاده از من، به یه نفر دیگه خیانت بشه.
تمام شب با تلاشم برای پیشبینی حالتهای ممکن روز بعد گذشت. سعی میکردم خودم رو توی اون شرایط تصور کنم و دست و پام رو گم نکنم. علاوه بر اون، مشخص کردن شرایط خیانت دیروز و سه ماه پیش هم خودش مسئله پیچیدهای بود.
هر طور که بود، شب رو روز کردم و به بابا تلفن زدم. خواستم به قول خودش، خدمت برسم که گفت نیازی نیست و خودش میاد بهم سر بزنه. بیچون و چرا قبول کردم چون ابدا نمیخواستم اون روز، بینمون تنش ایجاد بشه.
بابا بعد از نیمساعت معطلی قابل پیشبینی اومد به مسافرخونهای که توش بودم. این دیر اومدن، اون قدر برام عادی بود؛ که باز کردن قفل در رو، چند لحظه قبل ورودش انجام دادم؛ تا مبادا جناب پدر، در بزنه و معطل بشه تا در رو باز کنم. اول بوی عطر تلخش، و بعد خودش؛ وارد اتاق شد. من برای احترام بهش، از روی تخت که روش نشسته بودم؛ بلند شدم؛ سلام کردم و صندلی گوشه اتاق رو براش جلو بردم.
متوجه نشدم که جواب سلامم رو داد یا نه؛ چون سعی داشتم توی چشماش نگاه نکنم و نفهمیدم سرش رو در جواب، تکون داده یا سلام کردنم رو نشنیده گرفته. البته که برام خیلی هم مهم نبود. تنها چیزی که برام اهمیت داشت؛ این بود که نقش پسر خوب و حرف گوش کن رو درست بازی کنم و طوری به نظرم بیام که قراره با این ازدواج، یه آدمبزرگِ جدی بشم.
پدر، روی صندلی که براش آورده بودم نشست؛ یک پاش رو روی پای دیگه انداخت؛ و دست توی جیب کت سیاهش کرد تا سیگارش رو در بیاره. توی اتاق، جابهجا شدم و رو به روی پدر، روی تخت نشستم. سیگارش رو روشن کرد و دوباره بوی آشنای عطر و سیگار همیشگی.
منتظر شدم تا اول اون حرف بزنه، مبادا بیادبی کنم و آبرو و شرافت خانوادگی رو به خطر بندازم. بعد از یه مدت که با سیگارش وقت گذروند و خوب دودش رو توی هوا پخش کرد گفت:«خب، اوضاع چطور میگذره؟ باز هم پول میخوای؟»
فقط به یه «نه»، برای جواب، اکتفا کردم. این حرفش من رو توی یک ثانیه، چند بار تا مرز بیخیال موضوع شدن برد تا همه چیز رو خراب کنم. اما این فقط یه جمله عادی و همیشگیش بود؛ پس به خودم مسلط شدم و چیزی نگفتم. چشماش هنوز منتظر بود و نگاه سنگینش، من رو له میکرد. سری تکون دادم که یعنی معنی نگاهش رو متوجه شدم. آب دهنم رو قورت دادم:«شما خوب هستین؟»
پکی به سیگارش زد.دوباره سرم رو تکون دادم و سعی کردم فکر جدیدی کنم. باز هم برنامههام داشت به هم میریخت. دوباره با صدا، آب دهنم رو قورت دادم:« راستش بابا! من با کسی آشنا شدم که…»
تلفنش زنگ خورد. در حالی که به چشمام خیره بود؛ گوشیشو جواب داد. همزمان با صحبت کردنش، چشماش رو روم نگه داشته بود؛ طوری که فکر کردم یادش رفته نگاهش رو جا به جا کنه. سکوتهای طولانی میکرد و در جواب مخاطبی که پشت گوشی بود، جوابای کوتاه میداد. منم سعی کردم که خیلی سریع، برای بهتر کردن اوضاع چندتا جمله آماده کنم که وقتی تلفنش تموم شد؛ بگم و ورق برگرده. در این حین، شانس باهام یار بود و بالاخره از جاش بلند شد تا از سنگینی نگاهش آزاد شدم. از این شانس استفاده کردم تا بازده جملهسازیم رو بالا ببرم و برای ادامه گفتگو، آماده بشم.
در نهایت تلفنش رو قطع کرد. منتظر بودم که ازم بخواد ادامه بدم. اما سریع گفت:«زیرسیگاری داری؟»
گفتم:«نه بابا! میتونید از پنجره بیرون بندازید ته سیگارتون رو.»
سری تکون داد؛ گوشیش رو لب پنجره گذاشت و پنجره رو باز کرد تا ته سیگارشو بیرون بندازه. سوز سردی داخل شد. سرد تر از رابطه من و بابا. پنجره رو بست و گفت:«باید برم پسر! جلسه فوری پیش اومده. بعدا صحبت میکنیم. اگه پول خواستی بهم بگو.»
و با چند گام بلند و سریع، خودش رو به درب اتاق رسوند و بعد هم صدای دور شدن قدمهاش به گوش رسید. به سادگی، همه فسفری که سوزونده بودم حروم شد؛ و برگشتم به خونه اول. کلافه، هوا رو به بیرون فوت کردم. روم رو چرخوندم به طرف دیگه تا فکری بکنم. چشمم به گوشی بابا افتاد که لبه پنجره جا مونده بود. اول خواستم کفری بشم اما گوشی، بهم بهونهای میداد که دوباره باهاش صحبت کنم.
عزمم رو جزم کردم و بعد از چندبار تمرین کردن جلوی آینه، گوشی رو برداشتم و به سمت مسافرخونهای که بابا توش ساکن بود رفتم. تصمیم گرفتم بعد از جلسهش؛ که احتمال میدادم توی سالن مسافرخونه انجام بشه؛ باهاش حرف بزنم. امیدوار بودم حسم که بهم میگفت حرف زدن با بابا یه حلقه بیپایان و باطلهس که دائما تکرار میشه؛ اشتباه باشه.
داخل مهمونخونهش که شدم؛ اول به فرانک پیام دادم که قراره با بابام حرف بزنم؛ بعدش بین میزها دنبال بابا گشتم که منتظرش باشم. با اینکه زمستون بود و انتظار داشتم مسافرای زیادی به روستا نیومده باشن؛ ولی سالن پایین این مهمونخونه، حسابی شلوغ و غیرعادی بود. ناسلامتی برخلاف اونی که من توش ساکن بودم؛ مهمونخونه درجه یک این حوالی بود. آخرش موفق شدم بابا رو پیدا کنم. بابا رو پیدا کردم و دیدم که با یه دختر سر میز نشسته. دختر، فرانک بود؛ فرانک، بدون لباس کردیش. تا به حال با این لباس ندیده بودمش؛ یه لباس، از همونا که همه جا میشه تن بقیه دیدش. لباس کردی بیشتر بهش میاومد؛ اما هیچکدوم از اینا مهم نبود؛ چیزی که واقعا بهش نمیومد؛ شوهر فرداش، یعنی بابا بود.
برگشتم عقب. با یه حرکت، یه صندلی رو از جمع بقیه صندلیهایی که دور یه میز چیده شده بودن جدا کردم و به سمت خودم آوردم. پشت ستون وسط سالن، روی اون صندلی نشستم. سرم رو به ستون سرد چسبوندم و صدای سوتی رو که همراه با ضربان قلبم، توی سرم شنیده میشد؛ گوش دادم. وضعیت حالبههمزنی بود. یه مثلث از جنس خیانت و دروغ تشکیل شده بود. حالا من نشسته بودم پشت یه ستون و اضلاع این مثلث رو تحلیل میکردم و خودمم خوب به تحلیلهای خودم گوش میدادم: روز قبل، خیانت فرانک با من به بابا؛ سه ماه قبل، خیانت فرانک با بابا به من؛ و حالا و شاید سالها، خیانت بابا به مادر من. همه هم به دروغ میگفتن. فرانک به من درمورد امروز دروغ گفت. بابا به فرانک درمورد زنش دروغ گفت و من هم قرار بود به بابا دروغ بگم که ابدا فرانک رو نمیشناسم.
با شناختی که از بابا داشتم و رفتاری که سه ماه پیش از فرانک دیده بودم؛ چیز خیلی عجیبی هم اتفاق نیفتاده بود؛ ولی خب برای من که ماجرا درمورد خودم بود؛ همین کافی بود تا حالم به هم بخوره. احساس میکردم سرم ورم داره و باد میکنه. حس میکردم سقف بالای سرم، رشدی به سمت بالا پیدا کرده. این شانس رو نداشتم که این بار هم با صدای میلاد، از خواب بیدار بشم و همه چیز با یه خیسی عرق و سوزش معده تموم بشه. این موضوع عین واقعیت بود؛ فرانک منو به قدری بچه میدید؛ که حتی یک روز رو هم صبر نکرد تا حداقل سعیم رو بکنم. صدای اعلان گوشیم در اومد تا حداقل، اون منو از وضع کثیف پیش روم خارج کنه. ولی اونم ناکام موند و وضع رو بدتر کرد. پیام از فرانک بود:«آها! خب! نظرش چه بود؟»
پوزخندی زدم. براش نوشتم:«چرا از خودش نمیپرسی؟ کنارت نشسته!»
نفسم رو بیرون پوف کردم و گردنم رو به سرمای ستون سپردم.
پایان
نوشته: God_of_crush