ایبرو (۱)
سلام دوستان این رمانی که نوشتم عاشقانه هست که اگه خواستید قسمتهای سکسی اضافه می کنم اگه هم نخواستید که هیچ
اون موقع۲۶سال داشتم خونه ما تو یکی از شهرهای هممرز با ترکیه قرار داره و اصالتا ترک زبان هستم .
تابستان سال ۹۰ بود که همسایه بغلی منزل ما خونشون رو فروختند و یه خانواده جدید به همسایگی ما اومدن. وسایلشون رو یک وانتی آورده،بود و وانتی هم دست به وسایل نمی زد . جر و بحث همسایه جدید ما با وانتی بالا گرفته بود . وسایل خونشون وسط کوچه خالی کرد و رفت . من اون زمان دانشجو بودم تازه امتحانات ترم رو تموم کرده بودم و بیکار بودم تو کوچه جلو پله ورودی نشسته بودم و داشتم نگاهشون می کردم . یه زن و مرد پنجاه ساله و یه دختر جوان تو کوچه کنار اسباب و اثاثیه خونه نشسته بودن و من صداشون رو می شنیدم
پدر خانواده : میرم دوتا کارگر بیارم تا این خرت و پرتها رو تو خونه بریزن این مادر …(راننده) زد زیر حرفش
باخودم: عجب دهن تمیزی داره یارو پیش زن و بچش این حرف رو میزنه
مادر خانواده: حسن حوصله داری ؟ الان کارگرها هم مثل این یارو هستن دیگه
با خودم: خوبه اسم همسایه جدید رو دونستم حسن آقا
حسن آقا: خیلی خب پس دست بکار بشیم وسایل رو ببریم داخل
دختر و زنش وسایل سنگین رو نمی تونستن جا به جا کنند خصوصا یخچال و اجاق… براشون سنگین بود .
خودم رو به اونا رسوندم .
من: سلام خوش اومدید ما همسایه جدید شما هستیم اجازه می دید کمکتون کنم؟
زن همسایه: خیلی ممنون پسرم آره اگه زحمتی نیست کمک کنید وسایل سنگین رو با حسن آقا ببرید داخل ما زورمون نمی رسه
حسن آقا : دستت درد نکنه خودمون می بریم
زن همسایه: چی چی رو خودمون می بریم برای ما سنگینه مگه نمی بینی؟
حسن آقا: مگه خودت نگفتی نرم کارگر بیارم خودمون می بریم ؟
من: حسن آقا تعارف نداره اجازه بدید کمکتون کنم
خانم حسن آقا: مهشید (رو به دخترش) وسایل ریز رو بردار به حرف بابات گوش نکن
حسن آقا: باشه دستت درد نکنه پس اول بیا این لباسشویی رو ببریم
اخلاقم یه طوریه که کمتر به دختر مردم نگاه می کنم واسه همین اصلا به دخترشون نگاه نمی کردم و وقتی وسایل رو میگذاشتیم و بر می گشتیم تو راه پله رو به رو می شدیم و من سرم رو پایین می انداختم و از کنارش رد میشدم ولی نگاهش رو تو صورتم حس می کردم ولی دوست نداشتم پیش پدر مادرش بهش نگاه کنم
حسن آقا: گفتی همسایه بغلی هستی؟
من: بله
حسن آقا: اسمتون چیه
من: جمشید
حسن آقا : آقا جمشید بریم سراغ یخچال
من: چشم من در خدمتم
حسن آقا: لادن( اسم خانمش بود) یخچال رو کجا می ذاری
لادن خانم: بیارید کنار اجاق بذارید
من با خودم: خدا کنه وسایلشون همین ها باشه مثل اینکه کارگر مجانی گیر آوردن عجب غلطی کردم
حسن آقا: آقا جمشید بلند کن ببریمش
تو اون حین از شنیدن اسم من دخترشون به من نگاه کرد ولی باز من تحویلش نگرفتم البته بخاطر خجالتی بدونم نه بخاطر غرورم
ما تا عصر وسایل رو جا به جا کردیم و من کمکشون کردم وانت دومشون رو هم خالی کردن .
من: حسن آقا اگه کاری ندارید دیگه من مزاحمتون نمیشم
لادن خانم با اشاره به من به حسن آقا یه چیزی رو فهموند
حسن آقا دستش رو برد جیبش و یه تراول ۵۰ هزاری در آورد و به طرف من آومد
من: نه بابا این کار چیه ؟ نمی گیرم
حسن آقا: بگیر جوون زحمت کشیدی
من: نه والا نمی گیرم این کارا چیه من وظیفه بود ما همسایه هستیم
لادن خانم: باشه پسرم عوضش میام از مامانت تشکر می کنم
من: خونه خودتونه تشریف بیارید با اجازه شما من مرخص میشم
لادن خانم: مهشید آقا جمشید رو بدرقه بکن دخترم
من: نه بابا راضی به زحمت نیستم ایشون هم خسته هستن
من راهم رو گرفتم و رفتم صدای کفشهاشو از پشت سرم می شنیدم خیلی دلم می خواست قیافشو ببینم ولی این خجالتی من حسابی کفر منو در آورده بود
وقتی رسیدم در ورودی .
مهشید : آقا جمشید ممنون که کمکمون کردی
باخودم: لعنتی یه بار نگاش کن لو لو نیست که اونم مثل خودت آدمه
سرم رو بلند کردم و گفتم: خواهش می کنم اگه باز …
وای چی میدیدم یه دختر ظریف و سفید . و خوشگل تقریبا ۲۲ ساله و چه شباهتی به خواننده ترکیه ای ابرو گونش داشت درست مثل اینکه خواهر دوقلوش بود.
دهنم باز مونده بود و تو چشماش خیره شده بودم نتونستم بقیه حرفم رو بگم
با خودم: لعنتی اینقدر ضایع نکن دختره رو با چشمت خوردی
مهشید یه لبخندی زد و سرش رو پایین آورد و در رو پشت سرم بست و من رفتم خونمون
با خودم: وای چه دختر ملوس و قشنگیه کاش از همون اول نگاش کرده بودم اما …
رفتم حمام یه دوش گرفتم و اومدم بیرون .
مادرم: جمشید کجا بودی دوستات اومده بودن دنبالت مگه امروز قرار نبود برید آموزشگاه موسیقی؟
من: وای پاک یادم رفت الان زنگ می زنم بهشون
من دوسالی میشد که به کلاس موسیقی میرفتم و رشته تار باغلاما ترکی (ساز محبوب ما ترکها) یاد می گرفتم
و میشه گفت صدام هم خوبه و به گفته استادم خیلی تو این ساز استعداد دارم .و سعی می کردم بیشتر آهنگها رو با آوازشون و شعر یاد بگیرم
چندتا گروه ارکستر ازم برای عروسیها دعوت کردن ولی من دوست نداشتم به من به دید مطرب یا به زبان ترکی موتورف بگن به همین دلیل درخواست اونا رو رد می کردم.
ما سه تا هم کوچه ای ،تو کوچه دوست هستیم که علی و حمید دوستهای صمیمی و دوران کودکی هستیم که با هماهنگی بین خودمون به رشته موزیک علاقه پیدا کردیم که حمید به یادگیری ارگ و علی به ویلون مشغول بود.
بخاطر اینکه طبقه زیر زمین خونه ما خالی بود بعد از کلاس همیشه پایین مشغول تمرین می شدیم و نوبتی هم می خوندیم ولی صدای من نسبت به اونا سرتر بود
و همیشه آهنگهای ماحسون و ابراهیم تاتلیسیس رو تمرین می کردیم.
تمرینمون اون روز تمام شد.
علی: بچه ها فهمیدی که یه دختر خیلی خوشگل همسایه جمشید شده؟ ها؟
من: طرز گفتنت خوب نیست یعنی چی؟
حمید: راست میگه علی شاید داداشمون عاشقش شده باشه و تو آینده زن داداشمون بشه
من با خودم: بچه پرر روها از کجا آمارشو در آوردن ؟ چه زود فهمیدن؟
علی: من دیروز دیدمش درست شبیه ابرو گونشه کاش صداشم مثل اون بود به جمعمون اضافه می کردیم
من: دیگه چی؟ چشماتو درویش کن علی باباش مرد محترمیه می شنوه شاکی میشه تو همسایگی خوبیت نداره
علی: ببین جمشید زود خودتو مالکش ندون هرکی مخش رو زد مال اون میشه گفته باشم
من با خودم: بچه پررو چه زود خودشو نشون داد مثل اینکه می خواد از بقالی ماست بگیره
من: باشه من حرفی ندارم واقعیتش نظری هم در موردش ندارم مال تو
حمید: حالا که اینطور شدآهنگdonya دنیا از ابرو گوندش
علی: برو بریم
موزیک . شعر… اویله غاریب بیر هانسیز کی سن دوونیا
آنقدر تو بی چشم و رو هستی که دنیا
سنين له یولجو اولانین وای حالینه وای
هرکس با تو همسفر شد وای به حالش
ترسه دونمیه گورسون بیر که ره چارکی
برعکس عوض می شود از رو ناچاری
سیندن مدد اولانین وای حالینه وای
از تو هرکس کمک بخواد وای به حالش
.
.
.
این آهنگ رو از رو نت و شعر به نوبت سه تایی خوندیم
و تمام کردیم .
بعد از خداحافظی بچه ها، من به سوپر مارکتی که اول کوچمون قرار داشت رفتم و چهار تا بستنی برای خودم و پدر مادرم و داداشم مسعود خریدم موقع برگشتن با مهشید روبه رو شدم . یه مانتو کوتاه سفید و یه شلوار جین سیاه رنگ و یک روسری بنفش سرش بود که به صورت کراواتی زده بود
من با خودم: وای ببینش چه زیباست این دختر . خدایا منو عاشق این نکن چون معلومه نمیشه بهش رسید
چی با ناز راه میره چه بدن خمره ای قشنگی داره
لعنت بر شیطون بهتره از فکرش بیام بیرون
مهشید: سلام آقا جمشید با زحمتهای ما
من: خواهش می کنم چه زحمتی انجام وظیفه بود
مهشید: ببخشید الان یک ساعت پیش از خونتون من آهنگ ابرو رو شنیدم که یه خواننده مرد مثل اینکه خونده اگه میشه اونو میدید منم گوش کنم؟
من: کدوم آهنگ ؟
مهشید: همون آهنگ دونیا ابرو گوندش دیگه ،صداش از خونه شما می اومد من آهنگش رو خیلی دوست دارم ولی مثل اینکه یه آقا هم خونده اسم خوانندش چیه؟
من خندیدم و گفتم: آهان اونو می گی ، اونو ما با بچه ها اجرا می کردیم من می خوندم.
مهشید: واقعا یعنی شما تنهایی می زدید و می خوندید؟
من: خیر من فقط باغلما رو می زدم ویلون و ارگ رو دوستم علی و حمید می زدن
مهشید: خیلی دلنشین بود
من: از کجا شنیدید؟
مهشید : صداتون به حیاط ما میومد من تو حیاط بودم داشتم می شنیدم
من: خوشحالم که خوشتون اومده؟ اگه خواستید دعوتتون می کنم بیایید از نزدیک گوش کنید البته اگه حسن آقا اجازه بدن؟
مهشید: وای خیلی دوست دارم . حتما مزاحم میشم
من: پس بی زحمت شماره موبایلتون رو بدید …
من با خودم: وای چرا این قلبم تند تند می زنه دیگه نمی تونم حرف بزنم
یه نفس بلندی کشیدم و سرم رو به زیر انداختم چون توانایی نگاه کردن به چشمان گربه ای شکل و کشیدش رو نداشتم
مهشید: شمارم … اینه اگه خواستید اجرا کنید منم بیام مرسی
من: چشم مصدی اوقات میشم
با ناز راهش رو به طرف سوپر مارکتی گرفت و رفت
جلو در خونه رسیدم و وارد منزل شدم
پدرم تازه از کارش می اومد کیف اداره رو رو مبل گذاشت و روی کاناپه دراز کشید و کانالهای ماهواره ترکست رو بالا و پایین می کرد
پدر: پسر بیا ببین این چه مرگش شده؟
من: بابا باد اومده دیش رو حتما جا به جا کرده
پدر: بدو پشت بام تنظیمش کن اگه درست شد من میگم آفرین پسر بابا
من باخودم: همش کارهای حمالی رو به من میگه مسعود مثل اینکه اینجا اربابه چقدر فرق آخه ؟
رفتم پشت بام . سراغ دیش ماهواره رفتم
پشت دیش بودم داشتم چپ و راستش می کردم که دیدم مهشید با یه سبد قرمز پر لباس وارد پشت بام خونه خودشون شد . منو ندید
چون خونه ما و خونه اونا هردو یک زیر زمین و یک طبقه همکف داشت واسه همین پشت بام خونمون چسبیده به پشت بام اونا قرار داشت.
یک تی شرت قرمز که بازوهای سفیدش از سرشانه به پایین برق می زد و یک شلوار تنگ جین که من نیم ساعت پیش زیر مانتو سفیدش دیده بودم و بدون روسری با موهای صاف با رنگ مشکی که تا کمرش ریخته بود جلو چشمم ظاهر شد .
سرمو پایین انداختم و مشغول چپ و راست کردن دیش شدم
پدرم: درست شد درست شد همون جا نگهدار.
وقتی از پشت دیش بلند شدم . تا مهشید منو دید از ترس یه جیغ بلندی کشید
من: ببخشید ترسیدید ؟ می خواستم اطلاع بدم ولی…
مهشید: وای مردم از ترس اینجا چکار می کنید؟.
من: اومدم دیش رو تنظیم کنم مسیرش عوض شده بود
مهشید: خوشبحالتون ماهواره دارید پدرم به ما اجازه نمیده ؟ فقط با سی دی یا دی وی دی نگاه می کنیم
من: من خودم اهلش نیستم بابام نگاه می کنه من وقتشو ندارم
من با خودم: عجیبه با این وضع،از من خجالت نکشید شاید فهمیده خیلی په په هستم . خدایا چقدر خجالتیم اون به من نگاه می کنه ولی من مثل بز به زمین نگاه می کنم نا سلامتی پسرم
من: ببخشید ترسوندمتون با اجازه .به حسن آقا سلام برسونید
مهشید : خواهش می کنم چشم سلام می رسونم
فردای اون روز بعد از کلاس موسیقی وقتی با ماشین علی بر می گشتیم
من: بچه ها ساعت ۵ منتظرم ها بیایید باهم تمرین کنیم
علی : باشه راستی پدر مادر من خونه نیستن بیایید خونه ما
حمید: نه بابا کنار خونه شما یه آخونده همسایتونه برامون دردسر میشه همون زیر زمین خونه جمشید بهتره
جریان دعوت مهشید رو بهشون نگفتم چون می دونستم علی خیلی بی جنبه هست
ساعت ۵ عصر بچه ها با وسایل موسیقی شون به طبقه زیر زمین ما اومدن
داخل زیر زمین پدرم دوتا اتاق مجردی ۳۰ متری برای من و مسعود ساخته بود که همه امکانات فرش و ال ای دی و باند اسپیکر ومیکروفون متصل به باند و مبل هفت نفره و … تو اتاق داشتم .
من: بچه ها شما تا وسایلتون رو آماده کنید من میرم چای میارم
رفتم بیرون تا به مهشید زنگ بزنم
من با خودم: چرا دستم به شماره نمیره ؟ چرا قلبم تند تند میزنه چکار کنم ؟ دعوت نکنم ناراحت میشه
با مکافات تماس گرفتم
من: ااالووو سلام
مهشید: شما؟
من: جمشید م مهشید خانم اگه وقت دارید می خواستمممم…
حرفمو قطع کرد: آها فهمیدم الان میام فقط بی زحمت بیرون در باشید چون من نمی دونم کجا بیام
من: الان جلو در هستم
مهشید: زحمت نکشید من باید آماده بشم بعد از مادرم اجازه بگیرم شما مشغول باشید من میام
من: پس من در رو باز می ذارم به طبقه زیر زمین تشریف بیارید
قطع کردم رفتم طبقه بالا یه سینی چایی ریختم و پیش بچه ها برگشتم
تار باقلما رو برداشتم و نت هاشو تنظیم کردم
علی: خب چی بزنیم؟
من: نه فایداسی وارNeFaidasei Var از ابراهیم تالیسیس
حمید : بریم
موزیک :
من: نه مجنون نه کرم بیر چاره بولموش
نه مجنون نه کرم چاره ای پیدا نکردن
آایریلیخ هر عاشقین کدیرینده وار
جدایی عاقبت هر جدایی ست
کندینه زورلاما تاتلی سوز لردن
خودت رو با حرفهای شیرین قول نزن
تسلی ایتمغین نه فایداسی وار
تسلی دادن هیچ فایده ای نداره
تو حین متن موسیقی مهشید وارد اتاق شد . و همه ساکت شدیم
چشم علی و حمید از حدقه بیرون زده بود و چهار چشمی مهشید رو نگاه کردن
مهشید: ادامه بدید خیلی قشنگ میزنید
من: من دعوتشون کردم ادامه بدید
علی به من یه چشمک زد گفت: ادامه
موزیک
من رو به مهشید: سان کی بیر گون چیکیپ گلجک میسین
مثل خورشید در حال طلوع می آیی
سن سیز نه حالدییم بیلچیک میسین
بدون تو خواهی فهمید در چه حالی هستم
گوزیمدن یاشلاری سیلجیک میسین
از چشمهایم اشکهایم را پاک خواهی کرد؟
آقلاما دیمدین نه فایداسی وار
گریه نکن بگویی چه فایده ای دارد
موزیک …
مهشید کف دستاشو رو هم قفل کرده بود و روی سینش قرار داده بود و با شوق و لبخند گوش می کرد
بورایا کادارمیش یولموز دیمخ
مثل اینکه راهمان تا اینجا بوده است
آجیلا باغلانمیش سونوموز دیمخ
گویا عاقبت ما با تلخی همراه هست
تک چاره تانریدا صبابیر دیلمیخ
تنها راه چاره از خدا طلب صبر کردن داریم
کادیره سیتمین نه فایداسی وار
به سرنوشت ستم کردن چه فایده ای دارد
موزیک…
من: سان کی بیر گون چیکیپ گلجک میسین
مثل خورشید در حال طلوع می آیی
سن سیز نه حالدییم بیلچیک میسین
بدون تو خواهی فهمید در چه حالی هستم
گوزیمدن یاشلاری سیلجیک میسین
از چشمهایم اشکهایم را پاک خواهی کرد؟
آقلاما دیمدین نه فایداسی وار
گریه نکن بگویی چه فایده ای دارد
بعد از اتمام موسیقی مهشید سرشو پایین آورد و اشکاشو پاک کرد و کف زد
ما هم به اتفاق هم دست زدیم.
مهشید: عالی بود عالی صداتون خیلی دل نشینه
من: لطف دارید همه صداشون خوبه
علی: بچه ها بیایید نوبتی بخونیم بعد رای گیری کنیم چطوره؟
حمید: علی چی میگی تو صدات به جمشید نمی رسه که؟
علی: آقا من اینو گفتم ؟ گفتم نوبتی بخونیم میکروفون دست هرکی باشه باید بخونه
من: من که خوندم الان شما دوتا موندیم
علی: مهشید خانم هم باید بخونند
من: اعه زشته علی شاید دلشون نیاد؟ و هم ممکنه صداشو از خونه بشنون
مهشید: مامانم رفت بیرون کسی نیست . اگه اجازه بدید منم امتحان بکنم
علی: عالیه خیلی خوب شد
من با خودم: این دیوس علی مثل اینکه به منظورش رسید عمرا اگه بذارم مخشو بزنی
من: پس اختتامیه رو میذاریم برای مهشید خانم
مهشید: بچه ها خواهشا فقط منو مهشید صدا بزنید زیاد تعارفی نیستم
حمید: پس به افتخار مهشید من آهنگ بلالیم belalim از ماحسون رو می خونم
موزیک با صدای ارگ حمید شروع شد. در ادامه نتهای من و علی هم به موزیک اضافه شدیم
بچه ها با انگیزه و حس قوی تری دستگاههای موسیقی رو می نواختن
من با خودم: این عوضیها تا دیروز همش نق میزدن الان ببین چی به حس رفتن این حمید پس به افتخار مهشید . چه زود صمیمی شد
حمید آهنگ محاسون رو با حس خوبی خوند و ققط حین خوندن به مهشید نگاه می کرد
مهشید رو مبل بصورت صاف بدون تکیه به پشتی مبل نشسته بود هم کف دستاشو روی هم جفت کرده بود و گذاشته بود سمت چپ صورتش و سرش رو خم کرده بود و نگاه می کرد.
فقط من بودم که به تارم نگاه می کردم بچه ها فقط چشمشون به مهشید بود
موزیک حمید تموم شد و همه تشویقش کردیم
همه به صورت نا خودآگاه به علی نگاه کردیم علی صدای بمی نسبت به ما داره برای همین همیشه آهنگهای احد کایا رو برای خوندن انتخاب می کنه
علی: بچه ها منمArka Mahallae ارکا محله از احمد کایا آماده باشید تقدیم می کنم به مهشید خانم که درست شبیه خواننده محبوبم ابرو گوندش هستن
من با خودم: پسر پررو چه زود خودشو تو دلش قالب می کنه نه اینکه خودت شبیه احمد کایا هستی؟
من: علی زشته شاید مهشید ناراحت بشه
مهشید: بله همه اینو میگن ولی من دوست دارم خودم باشم
موزیک …
علی قبلا این آهنگ رو زیاد خونده بود ولی همیشه حین خوندن ادا در می آورد به دل نمی نشست ولی نامرد ایندفعه چنان از ته دل خوند که به نظرم از هردوی ما بهتر خوند من خودم داور بودم علی رو انتخاب می کردم
این آهنگ فوق العاده غمگینیه واسه همین اشک مهشید رو در آورد
بعد به علی کف زدیم
من: نامرد چرا قبلا اینقدر خوب نمی خوندی؟
علی: خب حالاااا
حمید: آنقدر خوب خوند فکر کردم احمد کایا زنده شده
مهشید: ببینید بچه ها بقول استاد شجریان هرکس هر آهنگی رو با احساس بخونه محاله اون صدا و یا آهنگ بد در بیاد
من: بله مشخصه نمونش همین علی، خب خانم خانما برای شما چی ازچه کسی بزنیم؟
مهشید: من صدام خوب نیست ولی اگه اجباریه آهنگ کوچلیره سو سپمیشم
من: بچه ها یک دو سه
موزیک …
مهشید: کوچه لره، سو سپمیشم♩♪♬
همه ناخودآگاه بطرف صاحب صدا برگشتیم چه صدای دلنشین و ظریفی داشت. علی ابروهاشو به علامت تعجب بال داد
منم به علامت احسنت و تایید سرمو بالا پایین کردم که ادامه بده
یار گلنده؛ توز اولماسین…
♩♪♬ یار گلنده؛ توز اولماسین…♩♪♬
اله گلسین بله گتسین
♩♪♬آرامیزدا سوز اولماسین♩♪♬
ساماوارا؛ اوت سالمیشام…
♩♪♬ایستکانا سالمیشام♩♪♬
یاریم گدیپ تک قالمیشام
♩♪♬نه عزیزدیر یارین جانی♩♪♬
نه شیرین، دیر یارین جانی…
♩♪♬کوچه لره، سو سپمیشم♩♪♬
یار گلنده؛ توز اولماسین
فرق خوندن ما با مهشید این بود که ما هنگام خوندن به مهشید نگاه می کردیم ولی مهشید به زمین نگاه می کرد.
مهشید: به سلامتی جمع ، ببخشید اگه صدام خوب نبود
علی: واقعا عالی بود من که کیف کردم حیف این صدا نیست؟
حمید: آره واقعا میشه بپرسم کارت چیه مهشید؟
مهشید: هیچی بابا دیپلم گرفتم ور دل مامام نشستم
من با خودم: یعنی اینکه منتظر خواستگاره؟
حتما با این خوشگلی حتما به زودی ازدواج می کنه
حمید: هوو جمشید کجایی ؟
من: هان چیه؟
همه خندیدن منم دستم گذاشتم سرمو خاروندم و خندیدم
مهشید: بچه ها واقعا کیف کردم ،میشه منم به جمع تون اضافه کنید ؟البته ساز زدن بلد نیستم
حمید: خواهش می کنم باعث افتخاره
من: خوش اومدی
علی: قدمت رو چشمام
من با خودم: مثل اینکه دوتا رقیب خیلی سرسخت دارم .نکنه بخاطر مهشید دوستی و رفاقت چند سالمون از بین بره؟
مهشید: پس با اجازه تا گردهمی بعدی
مهشید رفت جالب اینجا بود که سه تایی تا دم در بدرقه کردیم و برگشتیم
علی: نامرد چرا نگفتی دعوتش کردی؟
من: مگه تو ناراحت بودی ؟ اگه ناراحتی بگم نیاد
علی: غلط بکنم ناراحت باشم .
حمید: علی منم از مهشید خوشم اومده ولی مهشید رو بذاریم برای جمشید
علی: ببین حمید من اهل زیر آب رفتن نیستم دفعه قبل هم گفتم هرکی زود بدستش آورد بقیه بزنن کنار .
من آب زیر کاه مثل تو نیستم
من: علی قبول می کنم ولی بشرطی که باعث جدایی رفاقت چند سالمون نشه
حمید: پس اینطوریه منم هستم منم عاشقش شدم
علی با دستش به حمید اشاره کرد و رو به من گفت: داداش دیدی حالا بفرما آدم بده من بودم
من: خوب پس بیایید یه آهنگ دستجمعی بزنیم و بخونیم
علی: از کی و چی؟
من: از معین صبحت بخیر عزیزم
حمید : یک دو سه
موزیک با ویلون علی شروع شد
موزیک
من:صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی
دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته تو
گوید حدیث بسیار
حمید:
صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت
حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه، لحظه میخوانم از دو چشمت
تن خسته ای ز تکرار
علی:
در جان عاشق من شوق جدا شدن نیست
خو کرده ی قفس را میل رها شدن نیست
من با تمام جانم پر بسته و اسیرم
باید که با تو باشم در پای تو بمیرم
من:
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی
دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته تو
گوید حدیث بسیار
همه:
صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت
حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه لحظه میخوانم از دو چشمت
تن خسته ای ز تکرار
این بار غصه ها رو از دوش خسته بردار
من کوه استوارم به من بگو نگه دار
من:
عهدی که با تو بستم هرگز شکستنی نیست
این رشته تا دم مرگ هرگز گسستنی نیست
حمید:
صبحت بخیر عزیزم با آنکه گفته بودی
دیشب خدانگهدار
با آنکه دست سردت از قلب خسته تو
گوید حدیث بسیار
علی:
صبحت بخیر عزیزم با آنکه در نگاهت
حرفی برای من نیست
با آنکه لحظه لحظه میخوانم از دو چشمت
تن خسته ای ز تکرار
من: عالی بود خسته نباشید دیگه برای خودمون یک گروه شدیم
حمید: راستی چرا ما خودمون گروه نسازیم؟
من: حتما هم مهشید هم بشه خوانندمون؟
حمید: جمشید چرا همش منفی می بافی ؟
من: آخه اسکول مگه نمی دونی تو ایران خوندن خانمها قدغنه
حمید: خب میرم انور آب
علی: حالا کی اجازه داد با خانم من برید انور آب و خوانندش کنید
همه زدیم زیر خنده من: برو گمشو بابام حالا کی دخترشو داد به تو یه لا قبا؟
پاشید برید ببینم کم حیزون بگید
علی: کی پایه هست بریم استخر
من و حمید: من من
با خودم: مثل اینکه علف بدهن بزیها شیرین اومده باید زود دست بجنبونم چون علی بر خلاف من خیلی پررو تشریف داره حتما زودتر از من به مهشید می رسه ولی کور خونده
علی: هوو با توهم ها چقدر باخودت حرف میزنی خسته نشدی از دوست درونت ؟ به حرفش زیاد گوش نکن گمراهت می کنه
حمید: خخخخ راست میگه یه کم هم با ما حرف بزن
من: خخخخ گم شید بابا دیونه خودتونید دیونه ها
بدرقشون کردم رفتم
رفتم طبقه بالا مادر و مسعود داداش بزرگم نشسته بودن و داشتن پچ پچ حرف می زدن
ماما: خدا رو شکر این دیوونه خونه تعطیل شد یکی کم بود مثل اینکه از نوع مونث شم اضافه کرد
باخودم: مثل اینکه حضور مهشید رو فهمیدن
مسعود: ببین داداش من نمی گی پدرش میاد در این خونه رو از پاشنه می کنه؟ چرا…
من: اون خودش رو دعوت کرد من تو اجبار قرار گرفتم در ثانی از پدر مادرش اجازه گرفته بود
ماما: مادر بیا پیشم ببین چی می گم. ما اونا رو نمی شناسیم ممکنه …
من: اونیکه فکر می کنه نیست ماما . ممکن حرف شما غیر ممکنه
مسعود: بابا برید یه جایی رو اجاره کنید دم همسایه خوبیت نداره صدای ساز شما تا ته کوچه میره . ای بابا
من: آها پس موضوع اینه ؟
ماما: مسعود راست میگه ما تو همسایگی آبرو داریم یهو دیدی به پلیس زنگ زدن تازه یه خانم هم آوردین چی می گن
من دو تا دستامو به علامت تسلیم بالا بردم : باشه باشه تسلیم یه کاریش می کنم
…
صبح با صدای آلارم گوشیم بلند شدم چشمام هنوز خمار بود به گوشی نگاه کردم ساعت ۹ بود
با خودم: یا خدا ساعت ۱۰ امتحان پایان ترم دارم
یه پیامک هم به گوشیم اومده بود
: سلام ببخشید مزاحم شدم می خواستم با شما خصوصی صحبت کنم
سلام شرمنده الان بیدار شدم پیامک شما رو الان دیدم
در مورد چی می خواستید صحبت کنید.
لباسامو پوشیدم یه شلوار کتان و یه تی شرت خاکستری تنم کردم از خونه زدم بیرون. پیامک بعدی اومد
: اگه به کافی شاپ آلیش تو خیابان دانشکده بیایید می گم
من با خودم: چکار کنم اگه برم از امتحانم می مونم واقعا تو دو راهی مونده بودم
: میایی جمشید؟
با خودم : وای مثل اینکه منو انتخاب کرده گور بابای امتحان ترم دیگه هم بر می دارم
کی میای مهشید؟
: نیم ساعت دیگه اونجام
اوکی ساعت ۱۰ منتظرتم
: ممنون
برگشتم خونه و آدکلن گرون قیمتی که سال قبل پدرم از کیش خریده بود رو لباسهام دوش گرفتم
ماما: خیره دیگه امتحان رفتن دوش آدکلن نمی خواد بچه
من: ماما شد برای یه چیزی گیر ندی؟ شده؟
ماما: بیا صبحانه بخور کجا
من: دیره میرم امتحان برگردم می خورم
از منزل خارج شدم سوار ماشینم شدم و راه افتادم و کافی شاپ رو پیدا کردم .
وارد کافی شاپ شدم چندتا مشتری دور چند میز نشسته بودن و از مهشید خبری نبود .صدا از سمت پشتم اومد
: جمشید
برگشتم دیدم مهشید پشتم ایستاده
من: سلام خویی
مهشید: مرسی
من: چرا بهم نگفتی با هم بیاییم
مهشید: مرسی با تاکسی اومدم بیرون بودم آخه، منزل نبودم
من: باشه بریم ته بشینیم اون میز دو نفره
مهشید: بریم باشه
من: بفرما چی میل داری
مهشید: قهوه ترک
من: آقا دوتا قهوه ترک بی زحمت
صندلی رو کشیدم عقب رو صندلی نشست و خودم هم رفتم روبرو نشستم
مهشید: مرسی زحمت نکشید
من: امروز چطوری خوبی؟
مهشید: ممنون
من : لطف دارید راستی مثل اینکه چیزی می خواستی بگی
مهشید: بله واقعیتش نمیدونم چطور بگم …
من: بگو گوش می کنم
مهشید: راستش من ماه قبل از طریق سایت تو یک مسابقه تلویزیونی شرکت کردم و از تست ورود مسابقه قبول شدم
من: آها مسابقه استعداد یابی؟
مهشید: بله ولی نه تو ایران بلکه ترکیه
من: چه برنامه ای؟
مهشید: او سس ترکیه (بهترین صدای ترکیه)
من: عجیبه چطور تونستی سخته میگن
مهشید: نه اگه صدات خوب باشه دعوت می کنن فقط باید یه کلیپ بفرستی
من: خب من چکار می تونم بکنم
مهشید: واقعیتش پدرم قبول نمی کنه من تنهایی برم
من: خب پدر یا مادرت رو با خودت ببرمهشید: واقعیتش پدرم قبول نمی کنه من تنهایی برم
من: خب پدر یا مادرت رو با خودت ببر
مهشید: نمیشه مادرم مریضی خاصی داره نمیتونه بیاد و پدرم هم باید پیشش بمونه
من: پس چطوری می خوای بری
مهشید: اگه قبول کنی با شما
من: مننننن !!!؟
مهشید: بله اگه پاسپورت داشته باشید باهم میرم استانبول مسابقه میدیم بر می گردیم
من: پاسپورت ندارم ولی می تونم تهیه کنم فقط والدین شما قبول می کنند ؟
مهشید: پدرم از شما راضی هستن من بهش بگم قبول می کنه .
من: نمیدونم چی بگم می ترسم قول بدم نتونم از عهدش بربیام
مهشید: اگه نتونید مجبورم قید مسابقه رو بزنم چون فقط شما میتونید به من کمک کنید
من با خودم: اگه به من اطمینان کرده پس معلومه که منو دوست داره بهتره منم بهش بگم … ولی اگه ناراحت شد چی؟
من: نه حتما روش کار می کنم فقط یه چیزی
مهشید: چی؟
من: اگه ناراحت نشی باید بگم که صداتون خیلی عالیه فقط با نت اصلا نمی خونی یعنی با موسیقی هماهنگ به جلو نمی رید
مهشید: نمی دونستم می گی چکار کنم؟
من: تا مسابقه با هم تمرین کنیم ۵ یا ۶ جلسه با جمع و ۵ جلسه هم با من ، تا نکات و ایرادات رو برطرف کنی
دوتا دختر خانم آومدن درست کنار میز ما نشستن
اولی: خانم (رو به مهشید)ببخشید من شما رو کجا دیدم
مهشید: نمی دونم من دفعه اوله شما رو می بینم
دومی: ببین چقدر شبیه ابرو گوندشه. خوشبحالش
اولی: آره راست میگی
مهشید خندش گرفت و به طرف من نگاه کرد و خندید
من: راست میگن اگه ترکی استانبولی حرف بزنی مردم فکر می کنند خودشی
مهشید: نه بابا من کجا اون کجا ، کاش شانس اونو داشتم
من: مهشید می خواستم چیزی بگمممم ولی …
مهشید: ولی چی؟ بگید گوش می کنم
من: واقعیتش ش … ممم …
من باخودم: بگو دیگه لعنتی بازم موش زبونت رو خورد
مهشید: راحت بگید
من: هیچی یادم رفت چی می خواستم بگم
مهشید: میل خودتونه قهوه رو بخوریم بریم منم مزاحم شما نشم
من: اختیار دارید مراحم هستید . پیش،شما احساس خوبی داریم
من با خودم: چه عجب یه چیزی گفتم
مهشید: منم پیش شما راحتم شما رو مثل برادرم حس می کنم
من با خودم: اعه خرابترش کردم که ؟ یعنی چی ؟ حرف دلتو بزن دیگه همیشه منگی
من: اگه خونه میری با من بیا
مهشید: بله میرم اگه مزاحم نباشم
من: چقدر تعارف می کنی ؟ چه مزاحمتی بفرما
پول کافه رو حساب کردم البته مهشید اصرار داشت که من نذاشتم
سوار ماشین شدیم و من با نهایت آهستگی می رفتم تا بیشتر صحبت کنیم یک موزیک ملایم از فردی تایفور گذاشته بودم و رانندگی می کردم
مهشید: کی به من جواب میدی
من: جواب دادم دیگه گفتم میام اگه از خونه موافقت بگیری
مهشید: پس پاسپورتتو بگیر . البته خرج رفت و برگشت رو من حساب می کنم
من: خدا کنه برسیم و شرکت بکنی اون مهم نیست .
مهشید: فقط پول ایاب و ذهاب رو ما میدیم بقیه رو برنامه میده
من: عالیه پس اگه قبول بشی مدت اقامت بیشتره؟ میشه؟
مهشید: بله که مدت اقامت رو هم باز برنامه میده
من: می خوای با اتوبوس بریم یا با هواپیما؟
مهشید: هرکدوم رو که تو راحتی
من با خودم: اتوبوس بهتره اونطوری پیش هم میشینیم و هم اینکه خرجش کمتره
من: دوست دارم با اتوبوس بریم چون میخوام از همه مناظر لذت ببرم
مهشید: معلومه که هم سلیقه هستیم
من: خوب رسیدیم من خیابون نگه می دارم تا تو پیاده شی البته با عرض معذرت
مهشید: مرسی می بینمت
من: باشه خداحافظ
رسیدم خونه و رفتم طبقه زیر زمین اتاق خودم، که خودم رو روی تخت خواب انداختم
من با خودم: چه جالب میشه اگه باهاش برم. ولی چطوری؟ خانواده من یا خانواده اون اجازه میدن؟
یک ماه گذشت و ما تمرینهای موسیقی رو تو خونه حمید انجام می دادیم ولی من در مورد سفر به ترکیه به بچه ها چیزی نگفتم چون می دونستم دهنشون قرص نیست ممکنه به گوش خانواده ما برسه
مهشید رفته رفته روی نت های موسیقی تسلط کافی پیدا کرده بود و هنگام خوندن چندین حرکت هنجره هم اضافه کرده بود و خیلی حرفه ای تر می خوند تو صدای مهشید یک بم دلنشینی هم داشت که صداشو خیلی بهتر می کرد .
عصر بود تو خونه نشسته بود و با گوشیم بازی می کردم یک پیامک اومد .
مهشید: سلام میشه ۱۰ دقیقه دیگه سر کوچه باشی کار واجبی دارم
چشم حاضر میشم آلان میام
رفتم سر کوچه تا رسیدم دنبال من راه افتاد و وارد کوچه بغلی شدیم مهشید خودشو کنارم رسوند
من: سلام خوبی؟
مهشید:ممنون بخشید مزاحم شدم .
من: مثل اینکه چیز مهمی می خوای بگی
مهشید: بله . واقعیتش من سه روز دیگه باید تو برنامه باشم می خواستم ببینم کارها جور شده؟
من: بله من پاسپورت گرفتم ولی به خونه گفتم با دوستام میرم شمال . اینطوری بهم گیر نمی دن
مهشید: چه جالب من همین رو به خانوادم گفتم
من: آخه شما گفتید اجازه می گیرم
مهشید: میدونم اجازه نمیدن مجبورم دروغ بگم منم شرایط تو رو دارم البته من دخترم مسئله مشکلتره
من: فکراتو کردی ؟ اگه رفتی بالاتر ممکنه سه ماه یا بیشتر بکشه ؟
مهشید: اگه از مرحله اول قبول شدم اون موقع از اونجا بهشون زنگ می زنم و واقعیت رو میگم نه الان
من: پس فردا میریم کنسولگری ترکیه و ویزا می گیرم
عصر فردا هم از تبریز با اتوبوس راهی بشیم چطوره؟
مهشید: عالیه خیلی خوشحالم ممنون . یهو از بغل بهم چسبید و یه بوس از گونم کرد.
من حسابی سرخ شدم و یه نگاه معنی داری بهش کردم
مهشید: مثل داداشم نداشتم دوست دارم
من باخودم: کاش یه جور دیگه دوستم داشتی
شب از استرس خوابم نمی برد . چه اتفاقهایی ممکنه سرمون بیاد ؟ بدون اطلاع خانوادمون داریم به کشور کاملا آزاد میریم.حس نگرانی عجیبی داشتم . با این فکرها خوابم برد
مادرم: جمشید پاشو . ببین دختر خانم همسایه مثل اینکه باهات کار داره
من: کدوم دختر خانم چی می گی خوابم میاد
مادر: پاشو دیگه دختر لادن خانم باهات کار داره
مثل کسی که روم یه سطل آب ریخته باشن از روی تخت بالا پریدم
من: وای دیرم شده ؟
مادر: چی دیرت شده
من: تمرین موسیقی داشتم
ماما: با این دختره قراره بری؟
من: نه بابا من نمیدونم اون چی می خواد خودم قرار دیگه دارم
لباسامو سریع پوشیدم در حالی که دگمه های شلوار و بلوزم رو می بستم از پله ها پایین رفتم و در رو باز کردم
مهشید: سلام
من: سلام
مهشید: وای مثل اینکه خواب موندی
من: آره زود باش بریم فقط ته کوچه سوار ماشین شو مامانم از پنجره نگاه می کنه
مهشید: باشه پس من رفتم
پریدم ماشین استارت رو زدم و روشن کردم پیچ کوچه رو که رد کردم ترمز کردم و مهشید سوار ماشین شد.
ما تا دو ساعت تمام کارهای ویزا و گرفتن ارز … انجام دادیم
من: خب ساعت سه تو ترمینال باش که بریم
مهشید: وای باورم نمیشه. دیشب از نگرانی نخوابیدم
من با خودم : درست مثل من . من که مردم می ترسم چه برسه به تو. ولی دختر خیلی،شجاعی هستی
من: نگران نباش تا آخرش پیشت هستم تا منو داری غم نداری
مهشید : اوه اوه چه از خود راضی
من: ما اینیم
مهشید: من ساعت ۳ تو ترمینال منتظرتم
من: بابا و مامانت نیان دنبالت؟
مهشید: نه گفتم دوستم میاد دنبالم البته با یکی از دوست قدیمی هماهنگ کردم که بیاد جلو در خونمون و با ماشین اون بیام ترمینال
من: ماشا… به این زرنگی خدا کنه منم تو ترکیه قال نذاری
مهشید: دیوونه مگه دیونم
من: آره هردومون دیوونه ایم
ساعت سه سوار اتوبوس تبریز شدیم با فاصله دو صندلی از هم تو اتوبوس نشستیم .
تبریز که رسیدیم من رفتم اتوبوسهای خارج از کشور رو پیدا کردم و با ویزای خودم و مهشید دوتا صندلی کنار هم گرفتم.
ما دو ساعت تو ترمینال رو صندلی نشستیم و منتظر حرکت اتوبوس ماندیم. تو این مدت حرفهای زیادی باهم زدیم که حتی متوجه نشدیم که کی دو ساعت گذر کرد با صدای مهماندار اتوبوس ما سوار اتوبوس خیلی شیکی شدیم صندلیها سه ردیفه بود و من و مهشید وسطهای اتوبوس رسیدیم
من: کنار پنجره میشینی یا؟
مهشید : آره من کنار پنجره می شینم تا به منظره ها نگاه کنم
من: هر طور راحتی
اتوبوس با نیم ساعت تاخیر راه افتاد اکثر مسافرها زن و مرد بودن واسه همین هیچ کس به ما شک نمی کرد
مهشید کنار من نشسته بود و من احساس مالکانه بهش داشتم و احساس می کردم همسرم کنارم نشسته ولی این حس مهشید به خودم رو نمی دونستم
ما خواسته یا ناخواسته وارد مسیری نا معلوم شده بودیم که منو عشق و مهشید رو شهرت، به هم وصل کرده بود
مهشید تا مرز ایران و ترکیه واقع در بازرگان ماکو نسبت به من معذب بود و بیشتر خودش رو به پنجره اتوبوس می چسبوند من هم برای اینکه راحت باشه به سمت بیرونی صندلی می کشیدم که تو این حین فهمیدم که مهماندار اتوبوس متوجه شده
من: مهشید طبیعی رفتار کن شاگرد اتوبوس بو برده
مهماندار: ببخشید شما با هم نسبتی ندارید؟
من: چرا ما تازه ازدواج کردیم الانم ماه عسل می ریم چطور مگه؟
مهماندار: آها فهمیدم تبریک می گم
مهشید زیر چشمی به من نگاه می کرد و لبخند می زد
من: مجبور شدم اینو بگم شرمنده اگه ناراحت شدی
مهشید: اون روز یه حرفی رو می خواستی بگی ؟
من: کجا: چه حرفی
مهشید: تو کافه می خواستی یه چیزی رو بگی
من: یادم نیست شاید در مورد سفرمون بود نمی دونم
من با خودم: چرا بهش نمی گی الان بهترین وقته خودش میخواد تو بگی بگو تو رو خدا
من: کم مونده به مرز برسیم از ایجا رد بشیم دیگه کار تمومه البته تو مرز ایران نباید بگیم نامزدیم چون اون موقع شناسنامه رو می خوان
مهشید: من اون دعوت نامه رو نشون میدم تو هم میگی برای کار می ری
من: باشه
رسیدیم قسمت خروجی ایران که من بدون مزاحمت رد شدم ولی دوتا خانم که متصدی بودن خیلی به مهشید گیر داده بودن که شما نباید تو اون برنامه شرکت کنید که غیر اخلاقی هست و باید برگردید .
من جلو رفتم و به اونا گفتم که دعوت نامه به اسم ایشون هست ولی من تو قسمت آواز شرکت می کنم ایشون مهمان افتخاری هستن خانمه به من گفت شما چه نسبتی با خانم دارید که منم گفتم خاله کوچک من هستن ما باهم سفر می کنیم.
خلاصه با هزار دروغ ترفند از مرز ایران گذر کردیم و رسیدیم درب ورودی مرزی ترکیه.
وارد سالن که شدیم صف طولانی برای خروج وجود داشت . ترکیه برای ورود مراحل خیلی سختی داشت .
من و مهشید تو صف ایستاده بودیم که یک افسر مرزی ترکیه که لباس خاص نظامی رو داشت نزدیک من و مهشید شد با تعجب به مهشید نگاه کرد
نوشته: جمشید. ب