بازی با سکس (۱)
با سرگیجه و کمی حالت تهوع از خواب بیدار شدم. همه چی تاریک بود و هیچ جایی رو نمیدیدم. فقط متوجه شدم که روی یک تخت هستم. پاهام رو به آرومی روی زمین گذاشتم و با کف دستم، تخت رو لمس کردم. حدس زدم که روکش تشکِ تخت از جنس چرم، با یک لایه نازک از ابر فشرده باشه. خواستم بِایستم که یک نور سفید خیلی شدید، محیط رو روشن کرد. ناخواسته دستم رو جلوی چشمهام گرفتم و چند ثانیه طول کشید تا به نور عادت کنم. تا چند لحظه قبل تصور میکردم که داخل یک اتاق کوچیک و بسته هستم، اما چیزی که میدیدم، غیر منتظره تر از اونی بود که تصور میکردم. اینقدر که از شدت تعجب، ایستادم! من داخل یک سالن خیلی خیلی بزرگ و با دیوارها و سقف شیشهای بودم، و بیرون از سالن، برف شدیدی در حال بارش بود. اطرافم یک تخت سفید و یک میز آرایش سفید همراه با آینه و یک کمد لباس سفید و یک سرویس بهداشتیِ مستطیلی شکل با دیوار شیشه سکوریت مات وجود داشت. سرویس بهداشتیِ مستطیلی شکل، از یک طرف باز بود و در ابتداش، یک توالت فرنگی و روشویی و در انتهاش، یک کفپوش و دوش حمام قرار داشت. گوشه سمت راست و بالای آینه میز آرایش، شبیه یک صفحه نمایش دیجیتال بود که اعدادی شبیه به ساعت رو نشون میداد. روی کمد لباس هم، حروف انگلیسی SH رو به رنگ طلایی نوشته بودن.
محیط اطرافم شبیه یک اتاق به نظر میاومد، اما بدون در و دیوار و داخل یک سالن بزرگ! کفپوش سالن هم انگار از جنس شیشه اما کِرِم رنگ بود. البته این عجیب ترین چیزی نبود که میدیدم. من داخل اون سالن تنها نبودم! با یک شمارش چشمی، میشد متوجه شد که سیزده نفر دیگه به غیر از من، داخل اون سالن، حضور داشتن. از اونجایی که هر سیزده نفرشون، مثل من، با تعجب به دور و برشون و محیط سالن مستطیلی شکلِ شیشهای و خیلی خیلی بزرگ، نگاه میکردن، میشد فهمید که هم زمان با من بیدار شدن و اولین باره که همچین مکانی رو میبینن.
هفت نفر یک طرف سالن و هفت نفر، طرف دیگه سالن بودیم. محیط اطرافِ هر کَسی، دقیقا شبیه محیط اطراف من، یک مربع فرضیِ اتاق مانند بود. انگار همه ما یک تخت و یک میز آرایش و یک کمد لباس و یک سرویس بهداشتی مخصوص خودمون رو داشتیم، اما بین اتاقهامون خبری از دیوار نبود! بعد از چند دقیقه ورانداز کردن اون سالن عجیب، نگاههامون به سمت همدیگه رفت. هفت نفرِ سمت ما، خانم بودیم و هفت نفرِ رو به رو، آقا بودن. تن همهمون، یک لباس یکسره لاتکس شیری رنگ و اندامی بود. به چهره همه نگاه کردم، هیچ کدومشون برام آشنا نبودن، به غیر از یک نفر. انگار اون یک نفر هم درست در همون لحظه که دیدمش، متوجه حضور من شد. هر دو تامون با بُهت به هم زل زدیم. در اون لحظه، دیدن فرشاد، عجیب تر از هر چیزی بود که توی چند دقیقه قبل، دیده بودم. خیلی دوست داشتم به سمتش برم و ازش بپرسم که “اینجا چه غلطی میکنی”، اما شهامتش رو نداشتم و انگار حدس میزدم که برای چی اینجاست.
در همین حین و در وسط سالن، یک دریچه مستطیلی شکل باز شد و یک میز سفید رنگ مستطیلی از زیر زمین به سمت بالا اومد. میزی که بیشتر شبیه یک جعبه بزرگ سفید به نظر میاومد. بعد از چند لحظه، صدای یک مَرد از همه جهت شروع به صحبت کرد و گفت: به “بهشت شیشهای” خوشآمدید. این صدا ضبط شده نیست و من به صورت آنلاین با شما در حال صحبت هستم. البته با توجه به دوربینهای کوچیک و بسیار زیادی که درون میز آرایش و کمد لباس و حتی سرویسهای بهداشتی همه شما کار گذاشته شده، تصویر همهتون رو هم دارم. به غیر از جاهایی که گفتم، باز هم دوربین هست. این یعنی هیچ نقطه کوری برای دوربینهای بهشت شیشهای وجود نداره. البته این موردی نیست که شما ازش خبر نداشته باشید. اجازه فیلمبرداری از شما در قرارداد گرفته شده و تک تک شما امضاش کردید. پروژه کاریمون تا چند لحظه دیگه شروع میشه. البته قبلش لازمه که یک سری توضیح تکمیلی رو بشنوید. همونطور که به شما گفته بودیم، اصلا حق ندارید که متوجه مکان دقیق بهشت شیشهای بشید، اما جهت اطلاع بگم که ما در اعماق یک دره کوهستانی هستیم. مکانی که در اکثر مواقع، دستخوش بارش شدید برف و بورانه. شما میتونید هر لحظه از دیدن قدرت زیبای این طبیعت، لذت ببرید، بدون اینکه هیچ آسیبی ببینید. مورد بعدی درباره مُچبندهای مخصوصیِ که روی دست چپتون نصب شده.
دست چپم رو بالا آوردم و تازه متوجه یک مُچبند قطور و عجیب و البته فلزی، دور مُچ دستم شدم. مُچبندی که کامل به دور مُچ دستم چسبیده بود و به هیچ وجه در نمیاومد. مَرد مرموز اجازه داد تا همهمون با دقت مُچبندهامون رو بررسی کنیم و ادامه داد: تا من نخوام و اجازه ندم، به هیچ وجه این مُچبندها باز نخواهد شد. البته اصلا جای نگرانی نیست. ما از طریق این مُچبندهای هوشمند که با تکنولوژی بسیار پیچیده و منحصر به فردی ساخته شده، قادر هستیم که به صورت دائم در جریان علائم حیاتی و سلامت جسمی شما باشیم و هر لحظه که دچار کوچکترین مشکلی شدین، متوجه خواهیم شد. اولویت اول ما سلامت جسمی همه شماست. چون اگه سلامت هر کدوم از شماها به خطر بیفته، در اصل پروژه کاری ما دچار مشکل خواهد شد. مورد بعدی که میشه گفت بعد از سلامتی شما، بیشترین اهمیت رو برای من داره، رعایت قوانین و نظم و انضباط بهشت شیشهای است. من در برابر هر تخلف، هیچ گذشتی ندارم و برخورد شدیدی خواهم کرد. قانون اول اینکه هیچ کَسی حق نداره به کَس دیگه، صدمه شدید جسمی بزنه یا جونش رو به خطر بندازه. قانون دوم اینکه، هیچ کَسی حق نداره جلوی لنز دوربینها رو بگیره یا بهشون آسیب بزنه.
یکی از مَردها با لحن مسخرهای گفت: مثلا اگه بهشون صدمه بزنیم، چی میشه؟ یه هیولا از زیر این میز مسخره میفرستین تا ما رو بخوره؟
چند نفر خندهشون گرفت، اما بعد از چند ثانیه، مَردی که این جمله رو گفته بود، یکهو شبیه برق گرفتهها به زمین افتاد و شروع به لرزش کرد! با دیدن لرزشهای اون مَرد، دچار استرس و ترس شدم. سالن دچار همهمه شد و انگار همه از دیدن شکنجه شدن اون مَرد، ترسیده بودن. بالاخره بعد از چند دقیقه لرزش، اون مَرد متوقف شد و صدای مرموز گفت: من از طریق مُچبندها میتونم هر طور که بخوام شما رو کنترل کنم. مثلا بدون اینکه به شما آسیب جدی وارد بشه، بهتون شوک الکتریکی بدم. البته بهتون این اطمینان رو میدم که این آسون ترین تنبیه برای کوچکترین تخلف شماست.
یکی از خانمها با صدای لرزون و جیغ مانند گفت: این مسخره بازیا چه معنی داره؟ که چی مثلا؟ تو به چه حقی این مُچبند لعنتی رو به ما زدی؟ اصلا تو کی هستی؟
صدای مرموز قسمتی از قرارداد رو خوند: من به کارفرمای خود این ضمانت را میدهم که در طول مدت همکاری و تا پایان پروژه، تمام قوانین و شرایط محیط کار را مو به مو رعایت کنم.
یکی دیگه از خانمها گفت: اما به ما از جزئیات قوانین نگفتی. فقط چند تا نکته کلی تو قرارداد نوشته شده بود.
صدای مرموز گفت: میتونستید بپرسید.
ملاقاتم رو با اون زن غریبه مرور کردم و حق با مَرد مرموز بود. هر سوالی که از اون زن پرسیدم، با خوشرویی و حوصله جواب داد و من درباره جزئیات قوانین، هیچ سوالی ازش نپرسیدم. چون اصلا حدس نمیزدم که چنین جزئیاتی وجود داشته باشه. از چهره درهم و متفکر بقیه هم مشخص بود که دارن شبیه من، گذشته اخیرشون رو مرور میکنن. صدای مرموز گفت: برای دومین بار میگم که اصلا جای نگرانی نیست. هدف اول ما سلامت جسمی شماست و این سختگیری، نهایتا به نفع خودتونه. در مورد تغذیه و نظافت و چند مورد جزئی دیگه هم بعدا و از طریق دستیار مخصوصم، موارد لازم بهتون گفته خواهد شد. به هر حال مدت زمان زیادی رو در کنار هم خواهیم بود و لازمه که همیشه محیط سالم و تمیزی داشته باشیم. از اونجایی که یک آدم وسواسی هستم، اصلا دوست ندارم که بهشت شیشهای رو کثیف و غیر بهداشتی ببینم.
همون مَردی که بهش شوک الکتریکی داده بودن، اینبار با یک لحن جدی گفت: از این مسخره تر نمیشد.
ته دلم از شجاعتش خوشم اومد. با علم به اینکه میدونست که شاید دوباره تنبیهش کنن، اما اعتراض کرد! صدای مرموز گفت: توضیحات جانبی بسه و بهتره بریم سر اصل مطلب. شما همهتون به استخدام من در آمدید تا با کمک هم یک پروژه بسیار جذاب و دیدنی و البته علمی رو جلو ببریم. پروژهای که میتونه راهگشای بسیاری از زوایای پنهان علم سکسولوژی باشه. شبیه پیدا کردن یک گنج با ارزش در اعماق یک اقیانوس گمشده و مرموز. برای شروع، همهتون به تصویر روی میز نگاه کنید.
همه به سمت میز رفتیم. نصف سطح میز یا جعبه بزرگ و عجیب و سفید رنگِ وسط سالن، در اصل یک صفحه نمایش بود. عکس چهره همهمون به ردیف از صفحه نمایش پخش شد. زیر عکس هر کدوممون یک اسم و زیر هر اسم یک عدد سه رقمی زرد رنگ و زیر اون عدد سه رقمی، چهار صفر سبز رنگ وجود داشت. صدای مرموز گفت: ما ازتون پرسیده بودیم که به عنوان یک همکار، دوست دارید با اسم کوچیک واقعی خودتون شما رو صدا بزنیم یا با یک اسم مستعار. بعضیهاتون ترجیح دادید که از اسم مستعار استفاده کنید و بعضیهاتون دوست داشتید که با اسم واقعی خودتون، خطاب قرار داده بشید. ما به نظر همه شما احترام گذاشتیم و نهایتا زیر عکس هر نفر، همون اسمیه که خودتون انتخاب کردید و تا وقتی که در بهشت شیشهای هستیم، همگی باید از همین اسامی استفاده کنیم. لطفا یک نگاه به اسمهای همدیگه بندازید و سعی کنید که هر چه زودتر اسامی همدیگه رو حفظ کنید. در ضمن روی کمد لباس هر کدوم از شماها، حرف اول اسمتون درج شده تا متوجه بشید که کدوم قسمت برای شماست.
به عکس و اسم همه نگاه کردم. ریحانه، مدیسا، سوگند، ترنم، نورا، زهرا، عرشیا، متین، جواد، هوتن، ساشا، کسرا و فرشاد. دیدن عکس و اسم فرشاد، باعث شد که دوباره بهش نگاه کنم. برام جالب بود که از اسم واقعی خودش استفاده کرده. وقتی متوجه خط نگاهش به سمت اسم شقایق، زیر عکس خودم شدم، فهمیدم که انگار برای اون هم جالبه که من هم از اسم واقعی خودم استفاده کردم. سرش رو بالا آورد و دوباره با هم چشم تو چشم شدیم. نمیتونستم باور کنم که حضور هم زمان من و فرشاد، توی همچین جایی، اتفاقی بوده باشه، اما همچنان ترجیح دادم واکنشی نداشته باشم تا شرایط رو بهتر بسنجم.
صدای مرموز گفت: زیر هر اسم، یک عدد یا بهتر بگم یک کد سه رقمی نوشته شده. فعلا نمیتونم چیز خاصی درباره این کد سه رقمی به شما بگم. فقط بدونین که هر کد، فقط مخصوص خود شماست و هرگز تغییر نخواهد کرد.
به کد زیر اسم خودم نگاه کردم. عدد 922 هیچ معنی و مفهومی برام نداشت. به عدد 666 زیر اسم فرشاد نگاه کردم و ناخواسته لبخند خفیفی زدم. دوست داشتم بهش بگم: چقدر این عدد بهت میاد.
صدای مرموز گفت: و اما مهم ترین بخش ماجرا. چهار صفر سبز رنگ زیر عکس و اسم شماست که امتیاز هر کدوم از شماها به حساب میاد. در حال حاضر چهار تا صفره، اما هر کَسی موفق بشه که به امتیاز 9999 برسه، برنده جایزه سه میلیون دلاری میشه و پروژه و همکاری ما به پایان خواهد رسید. البته این رو بگم که جایزه سه میلیون دلاری فقط برای کَسیه که به امتیاز 9999 برسه.
چهره همه درهم شد و همگی دوباره شروع به پچ پچ کردن و یکی از آقایون که اسمش جواد بود، با عصبانیت گفت: تو گفتی سه میلیون دلار، دستمزد کاریه که قراره برات بکنیم.
مرد مرموز دوباره قسمتی از قرارداد رو خوند: اگر موفق شوم کاری که در پروژه از من خواسته شده را انجام دهم، سه میلیون دلار دریافت خواهم کرد.
بعد گفت: کار شما اینه که برنده بشید. هر کی نتونه برنده بشه، یعنی نتونسته کاری که ازش خواستم رو انجام بده.
یکی از خانمها هم عصبانی شد و گفت: اینقدر این قرارداد لعنتی رو نخون. توئه عوضی سرمون کلاه گذاشتی. من فکر کردم منظور از این جمله اینه که اگه سر قولمون نباشیم و نتونیم جلوی دوربین سکس کنیم، دیگه خبری از سه میلیون دلار نیست.
به عکسش روی صفحه نمایش نگاه کردم. اسمش ترنم بود. صدای مرموز گفت: من هیچ کلاهی سر شما نذاشتم و به تمام مفاد قراردادم با شما پایبندم. مثلا توی قرارداد ذکر کردم که از تمامی مراحل پروژه، فیلمبرداری میشه. این صادقانه ترین قراردادیِ که توی عمرتون دیدید.
ترنم گفت: من راضی به این شدم تا ازم فیلمبرداری بشه، چون فکر میکردم قراره بابت همچین کار مسخره و کثیفی، سه میلیون دلار پول گیرم بیاد.
مَرد مرموز گفت: اگه تلاش کنی، به حقت میرسی، مطمئن باش.
یکی دیگه از خانمها گفت: من دیگه نمیخوام تو این پروژه باشم. هر خسارتی لازمه میدم و میخوام از این خراب شده برم.
صدای مرموز گفت: همگی شما قرارداد رو امضا کردید و دیگه راه برگشتی نیست. موقعی از اینجا خواهید رفت که یکی از شما به امتیاز 9999 برسه. بهتون پیشنهاد میکنم از همین حالا، برای بردن تلاش کنید.
فرشاد به حرف اومد و گفت: چطوری باید امتیاز جمع کنیم؟
صدای مرموز گفت: بالاخره یک سوال درست پرسیده شد. نکته جالب این پروژه اینه که با طِی کردن جذاب ترین مسیر ممکن، میتونید به امتیاز 9999 برسید. نه قراره سختی بکشید، نه قراره شکنجه بشید، نه قراره آسیبی ببینید و نه مثل این فیلمهای ترسناک، کُشته بشید. فقط و فقط یک راه برای برنده شدن وجود داره. که البته همهتون در جریان هستید و با علم به همون کار، قرارداد رو امضا کردید. شما چهارده نفر، فقط قراره توی بهشت شیشهای، سکس کنید و لذت جنسی ببرید. سکس و لذت با شما، دادن امتیاز با ما.
فرشاد گفت: فکر میکردم قراره یک فیلم سوپر ساده بازی کنم و تمام.
صدای مرموز گفت: دستیارم بهتون گفته بود که قراره در یک پروژه علمی و عملی در راستای علم سکسولوژی، شرکت کنید. البته اگه میخواید اسمش رو فیلم پورن بذارید، مشکلی ندارم. به هر حال حتی اگه برنده هم نشید، چیزی رو از دست نخواهید داد. مثل هفتاد و دو ساعتِ گذشته، بیهوش و نزدیک محل زندگیتون، رها خواهید شد. البته با خاصترین و لذتبخشترین و سکسیترین خاطراتی که قطعا هیچ انسانی تجربه نکرده.
یکی دیگه از مَردها گفت: نحوه امتیازدهی چطوره.
صدای مرموز گفت: سکس و لذت جنسی با شما، امتیازدهی با ما. بیشتر از این نمیتونم درباره پارامترهای امتیازدهی حرفی بزنم. خود شما باید حدس بزنید که نحوه دقیق امتیازدهی، چطور خواهد بود. مثلا شاید یک سری از پارامترها، برای همهتون باشه و یک سری از پارامترها، فقط مخصوص یک نفر از شما باشه. هر چی که هست، خود شما باید متوجه این موضوع بشید، همونطور که اگه باهوش باشید، متوجه راز کد سه رقمی و زرد رنگ زیر اسمتون هم خواهید شد. نکته مثبت ماجرا اینه که هیچ محدودیت زمانی در بهشت شیشهای وجود نداره. فقط و فقط عدد 9999، مرز پایان این پروژه است.
فرشاد گفت: اومدیم و تا یک ماه یا دو ماه یا چند ماه، کَسی به امتیاز 9999 نرسید. یعنی این همه مدت باید اینجا باشیم.
مَرد مرموز گفت: باز هم تاکید میکنم، زمان اصلا برای من مهم نیست. یک روز، یک ماه، یک سال یا ده سال. این پروژه تا زمانی ادامه داره که یکی از شما به امتیاز 9999 برسه.
متن قرارداد رو دوباره توی ذهنم مرور کردم. هیچ صحبتی از مدت زمان و تاریخ دقیق پایان پروژه نشده بود. وقتی هم که از اون زن غریبه درباره زمان پایان پروژه پرسیدم، لبخند خاصی زد و گفت: اگه همکاری و نهایت تلاشت رو بکنی، خیلی زودتر از اونی که فکر کنی، تموم میشه.
توی دلم خالی شد و دوباره موجی از استرس و دلهره، توی وجودم شکل گرفت. انگار پیشپرداخت صد هزار دلاری و مبلغ نهایی سه میلیون دلاری، عقل و هوش و چشم همهمون رو بسته بود و به قول فرشاد، فکر میکردیم که قراره تو یک اتاق بسته، چند تا سکس ساده جلوی دوربین داشته باشیم و تمام. صدای گریه یکی از خانمها بلند شد و رو به صدای مرموز گفت: من بچه دارم لعنتی. بچه رو به خواهرم سپردم و گفتم که تا دو هفته دیگه بر میگردم.
بقیه هم به تبعیت از زن گریان، به نامعلوم بودن پایان پروژه، معترض شدن. چند دقیقه گذشت و این بار صدای یک زن به گوش همهمون رسید. صدای همون زنی که به من پیشنهاد کار در این پروژه رو داده بود و نهایتا قانعم کرد که قرارداد رو امضا کنم. اما با این تفاوت که این بار دیگه خبری از اون لحن مهربون نبود. این دفعه یک لحن رسمی و خیلی سرد داشت و گفت: من هلن دستیار آقای جیسون هستم، مَردی که صاحب این پروژه است. ایشون خواستن که با اسم مستعار جیسون صداشون بزنید. من هم میتونین هلن صدا بزنید. بیشتر مواقع، من باهاتون در ارتباط خواهم بود. هر سوال غیر تکراری که داشتید رو میتونید از من بپرسید. با توجه به ساعت دیجیتال بیست و چهار ساعته که هم روی صفحه نمایش میز وسط سالن و هم روی آینه میز آرایش هر کدوم از شماست، شانزده ساعت در روز و روشنایی خواهیم بود و هشت ساعت مابقی، چراغها خاموش و وارد شب میشیم و این زمان میتونه وقت استراحت و خواب شما باشه. در شانزده ساعت روز، هر کَسی میتونه دو قطعه موسیقی درخواستی داشته باشه و حتی درخواست وسایلی که لازم داره رو هم بکنه. مثل وسایل سرگرمی یا هر چیزی که نیاز داشتید. ما درخواست شما رو بررسی میکنیم و از طریق دریچههای زیر تختتون، وسیله درخواستیتون رو بهتون خواهیم رسوند. از طریق همون دریچههای زیر تخت، دو وعده غذا در هر بیست و چهار ساعت، خواهید داشت. هر وعده غذا، شامل یک بسته غذای بسیار مفید و مقوی خواهد بود. خوردن غذا برای همه اجباریه و این رو هم یک قانون مهم لحاظ کنید. در مورد نظافت هم یک دفترچه توضیحات همراه با اولین بسته غذاتون به دستتون میرسه. اگه به هر دو طرف انتهای طولیِ بهشت شیشهای با دقت کنید، در ضلع شرقی سالن، چهار تا کاناپه چرمیِ چهار نفره و یک الایدی بزرگ هست که میتونید فیلمهای داخل حافظهاش رو ببینید. در طرف دیگه یا ضلع غربی سالن، چند تا وسیله ورزشی و یک استخر و یک جکوزی و یک اتاقک سونای خشک وجود داره، جهت سلامتی و نگه داشتن تناسب اندام. اصلی ترین معیار انتخاب شما برای این پروژه، زیبایی چهره و تناسب اندامتون بوده. خواهش میکنم تا پایان پروژه، از طریق ورزش، تناسب اندام خودتون رو حفظ کنید. یک تقلب کوچیک بهتون برسونم که نگه داشتن اندام خوبتون در طول پروژه، در امتیازدهی، تاثیر زیادی خواهد داشت. دوباره این رو بگم که هر گونه سکس، در هر ساعتی، آزاده. البته در مواقعی که خانمها پریود میشن و در مدت طول پریودیشون، سکس واژینال با خانمی که پریود شده، ممنوع خواهد بود. در ضمن داخل بسته غذایی شما، دارویی وجود داره که جلوی بارداری همه خانمها رو میگیره. این یعنی در مواقعی که خانمها پریود نیستن، میتونن بدون استرس و نگرانی بابت حاملگی، سکس واژینال داشته باشن. نکته بعدی اینکه تمام آزمایشهای لازم از همه شما گرفته شده و هیچ کدومتون، هیچ بیماری ندارین. تا صد ثانیه دیگه، پروژه بهشت شیشهای شروع خواهد شد. سکس و لذت جنسی با شما، امتیازدهی با ما.
شمارش معکوس از صد شروع شد. چهره همه، همچنان بُهت زده و عصبی بود. همگیِ ما با پای خودمون وارد این زندان عجیب و غریب شده بودیم و نمیدونستیم که چی در انتظارمونه. با دستهام صورتم رو پوشوندم و ناخواسته یاد حرفهای هلن افتادم که در جواب سوال تعجب برانگیزم به خاطر سه میلیون دلار گفت: ما در این پروژه به آدم خوشگل و خوشاندامی مثل تو نیاز داریم. البته با این شرط که دقیقا شبیه خودت، یک آدم معمولی و ساده باشه، با یک زندگی معمولی و ساده. قطعا اگه از روسپی یا هنرپیشههای پورن و یا حتی مدلهای لُختی استفاده کنیم، به هیچ وجه نتیجه مناسبی نمیگیریم و خوب میدونیم که زن خوشگلی مثل تو، بارها با پیشنهادهای مالی زیادی جهت فروختن تن خودش مواجه شده و این رو هم میدونیم که به خاطر امنیت و آبرو و اعتبارت، هرگز حاضر نشدی که تن به هر رابطهای بدی. پس ترجیح میدیم که همون اول کار مبلغی رو پیشنهاد بدیم که ارزش این کار رو داشته باشه. تو میتونی بعد از تموم شدن کارت و با این پول، به هر جایی تو این دنیا سفر کنی و اگه فیلمت هم جایی پخش شد، هیچ کَسی متوجه نمیشه که تو توی این فیلم تحقیقاتیِ و علمی، حضور داشتی. البته قرار نیست که به این زودیها، فیلم به این ارزشمندی در اختیار عموم قرار بگیره. حتی شاید هرگز این اتفاق نیفته. بهت پیشنهاد میکنم که درباره دکتر “ویلیام مسترز” (William H. Masters) تحقیق کنی. اونوقت متوجه میشی که علم سکسولوژی و آزمایشهای عملی در راه پیشرفت این علمِ پیچیده که هم شامل واکنشهای فیزیکی و هم شامل واکنشهای روانی میشه، چقدر اهمیت داشته و داره. ما وارد یک فاز جدید از تحقیقات شدیم و لازمه که از افراد غیر معروفی استفاده کنیم که در یک کشور جهان سومی و مذهبی زندگی میکنن. انتخاب ما یک کشور از خاورمیانه بود و بعد از تحقیقات زیاد، به این نتیجه رسیدیم که ایران، میتونه جذابترین گزینه باشه. ما به افرادی نیاز داریم که در بطن جامعه نسبتا بسته ایران بزرگ شده باشن و فرهنگ و پیشینه مذهبی و ملی این کشور، توی جزء به جزء وجودشون رخنه کرده باشه. تو تمام آیتمهای لازم برای این تحقیقات علمی رو داری. تحقیقاتی که اگه بخوایم فقط از بُعد مالی بهش نگاه کنیم، سودش برای کارفرما و اسپانسرهای این پروژه، خیلی خیلی بیشتر از سه میلیون دلار میشه. البته بهت قول میدم که ارزش نتایج بینظیر این پروژه از بُعد فیزیکی و روانشناختی، خیلی بیشتر از سود مالی خواهد بود.
شمارش معکوس به صفر رسید و هلن گفت: برای همهتون آرزوی موفقیت دارم و پیشاپیش به برنده سه میلیون دلاریمون تبریک میگم.
مَردی که چند لحظه شکنجه شد، اسمش ساشا بود و گفت: اومدیم و خواستیم با یکی از این شاهکُسا سکس کنیم و امتیاز بگیریم، اما جفتک انداختن و ناز کردن، تکلیف چیه؟
هلن بدون مکث گفت: همه شما با علم به عمل سکس یا رابطه جنسی، قرارداد رو امضا کردین و کَسی حق نداره که تن به سکس نده. پس در صورت ممانعت در برابر هرگونه درخواست سکسی از سمت هر کدوم از شما و تا جایی که آسیب جدی به طرف مقابل نرسونید و جونش رو به خطر نندازید، اجازه دارید که وادارش کنید تا باهاتون سکس کنه.
دختری که اسمش نورا بود، با یک صدای لرزون گفت: یعنی هر کدوم از این هفت تا نرینه مجازن هر لحظه که دلشون بخواد، به هر کدوم از ماها تجاوز کنن؟
هلن هیچ جوابی به سوال نورا نداد. ساشا با لحن تمسخر و این بار رو به نورا گفت: دلت میخواد دوباره جمله کوفتیِ قرارداد امضا کردین رو بشنوی؟ اصلا گیریم با هر هفت نفر ما سکس کردی، خب که چی؟ چه فرقی داره با قولی که به اینا دادی؟ مگه قول ندادی جلوی دوربینشون که حتی نمیدونی کدوم خری پشت صحنه است با هر خر دیگهای سکس کنی؟
ترنم رو به ساشا گفت: مغلطه نکن. خودت خوب میدونی که سرمون کلاه گذاشتن. این مسخره بازی که راه انداختن فرق داره با اون حرفایی که اون زنیکه قبل از امضای قرارداد، بهمون زد.
مَردی که اسمش عرشیا بود رو به ترنم گفت: هر چی که هست، شرایط برای همهمون یکیه. به هر حال بهتره یکی زودتر به امتیاز لازم برسه تا بتونیم از اینجا خلاص بشیم. کَسی که اینقدر پول داره تا بتونه همچین بساطی رو راه بندازه و همچین جایی رو تو ناکجا آباد بسازه، مثل آب خوردن میتونه هر بلای دیگهای هم سرمون بیاره.
اشکهای نورا جاری شد و به سمت تخت خودش رفت. نشست و زانوهاش رو بغل کرد و سرش رو روی زانوهاش گذاشت. زنی که نگران بچهاش بود هم به گریه افتاد و گفت: خدایا بچهام چی میشه؟
به صفحه نمایش نگاه کردم و اسمش سوگند بود. ساشا پشت دستش رو به کف دست دیگهاش کوبید و گفت: یه طرف کُسکشای دروغگویی که سرمون کلاه گذاشتن، یه طرف هم این ضعیفهها که هنوز هیچی نشده آبغورهگیری رو شروع کردن. با این فرمون تا صد سال دیگه هم کَسی امتیازش فول نمیشه.
یکی دیگه از زنها به اسم زهرا با یک لحن جدی و محکم و رو به ساشا گفت: توقع داری همه ما همین الان لُخت بشیم و لنگا رو هوا کنیم و بگیم آقایون بفرمایید بکنین توش؟ توئه بی مغز هنوز نفهمیدی که تو چه شرایط یکهویی و غیر منتظرهای قرار گرفتیم؟
ساشا به سمت زهرا رفت. کُس زهرا رو از روی لباسش چنگ زد و گفت: من عاشق جر دادن جندههای کونده پُر رویی مثل تو هستم. مطمئنم اگه اونجوری که دلم میخواد، توی پتیاره رو جر بدم، امتیاز شخصی خوبی بهم میدن.
زهرا با یک حرکت سریع، انگشتهای دست ساشا رو گرفت توی مشتش و دستش رو از آرنج پیچوند و وادارش کرد که کامل برگرده. اینقدر محکم دستش رو پیچوند که داد ساشا بلند شد و گفت: ولم کن جنده. ولم کن تا آدمت کنم.
زهرا از پشت، انگشتهای دست دیگهاش رو کشید توی شیار کون ساشا و گفت: فانتزی جنسی منم اینه که کون مَرد جماعت رو جر بدم. هر چی هم بیشتر ادعاشون بشه، بیشتر خوشم میاد. پس اگه یه بار دیگه واس من شاخ بشی، اولین نفری میشی که فانتزیم رو روش عملی میکنم. با حساب کتاب خودت، حتما امتیاز خوبی هم گیرم میاد.
زهرا بعد از تموم شدن حرفش، دست ساشا رو رها و به سمت جلو پرتش کرد. از زور زیاد و مهارت بالاش مشخص بود که به یکی از رشتههای رزمی مسلطه و خیلی بعیده که ساشا حریفش بشه. چهره ساشا از عصبانیت قرمز شد و پرههای بینیش به لرزش دراومد. یک قدم به سمت زهرا رفت که زهرا گارد دفاعی خاصی گرفت. ساشا متوقف شد و انگار فهمید که شانسی در برابر زهرا نداره و شاید بیشتر از این تحقیر بشه. با چشمهای ترسناک شدهاش به همه نگاه کرد و به سمت سوگند رفت. از بازوی سوگند گرفت و گفت: بهتره من و تو شروع کنیم. مجبورم همه شما جندهها رو بکنم، تا زودتر خلاص بشیم و تو هم به بچهی تولهسگ و مادرجندهات برسی.
از چهره سوگند مشخص بود که هنوز توی شوک شرایط موجوده و از حمله ناگهانی و عصبانی ساشا، حسابی ترسیده. سعی کرد خودش رو نجات بده و با گریه گفت: تو رو خدا ولم کن. باهام کاری نداشته باش، ولم کن.
ساشا با شدت و بیرحمی، سوگند رو پرت کرد روی یکی از تختها. لباس یکسره لاتکس تنمون، از چهار جهت زیپ داشت و به راحتی میشد درش آورد. سوگند گریه کنان، هر کدوم از زیپها رو که با دستهاش نگه میداشت، ساشا یک زیپ دیگه رو باز میکرد. حتی یک کشیده محکم توی گوش سوگند زد تا زیاد مقاومت نکنه. فکر میکردم کشیده به این محکمی، صدمه جسمی محسوب میشه، اما خبری از تنبیه ساشا نبود! ضجههای سوگند، هر لحظه سوزناک تر میشد. وقتی خودم رو جای سوگند تصور کردم، ترس و استرس درونم، چندین برابر شد و حتی احساس کردم که بدنم به لرزش افتاده. یکی از مَردها خواست به کمک سوگند بره که فرشاد جلوش رو گرفت و با تکون سرش بهش فهموند که این کار رو نکنه، اما اون مَرد که اسمش کسرا بود، به فرشاد توجه نکرد. به سمت ساشا رفت و همینکه دستش به شونه ساشا خورد، بدنش دچار شوک الکتریکی شد و به زمین افتاد.
تنبیه کسرا یک پیغام برای همه بود که کَسی حق نداره مانع رابطه جنسی کَس دیگهای بشه. ناخواسته بغض کردم و لبهام به لرزش افتاد. ساشا موفق شد که تمام زیپهای لباس سوگند رو باز کنه. زیر لباس سوگند، خبری از شورت و سوتین نبود. پنجههای ساشا، پوست گندمی سوگند رو قرمز کرده بود و با دیدن بدن بدون موی زائدش فهمیدم که شرط لیزر کردن تمام بدنم، فقط برای خودم نبوده. چون وقتی ساشا هم لخت شد، بدن اون هم حتی یک دونه موی زائد نداشت.
ساشا پاهای سوگند رو به زور از هم باز کرد و خودش رو کشید روش و سعی کرد که کیرش رو فرو کنه توی کُسش، اما انگار کُس سوگند اونقدر خیس نبود که کیر ساشا به راحتی واردش بشه. ساشا یک کشیده دیگه تو گوش سوگند زد و بعدش با تف، کُس سوگند رو خیس کرد و موفق شد کیرش رو کامل فرو کنه توی کُسش. دیگه بیشتر از این طاقت دیدن تجاوز به سوگند رو نداشتم. پشتم رو کردم و دستهام رو روی گوشهام گذاشتم.
نفهمیدم چند دقیقه گذشت، فقط متوجه شدم که بالاخره تموم شد. ساشا که انگار تمام استرس و ترس و خشمش رو از طریق تجاوز به سوگند تخلیه کرده بود، همونطور لُخت دستهاش رو به نشانه پیروزی و به سمت دوربینها گرفت و گفت: حال کردین پروژه رو چه سریع براتون استارت زدم.
سوگند خودش رو روی تخت مچاله کرد و همچنان گریه میکرد. انگار به خاطر تنبیه کسرا، کَسی جرات نداشت به سمت سوگند بره. حتی جرات نداشتم به ساشا نگاه کنم. این استرس رو داشتم که شاید، من رو برای سکس بعدیش انتخاب کنه. در همین حین، نگاهم به سمت فرشاد رفت. داشت به صفحه امتیازها نگاه میکرد. تو چند لحظه، همگی به سمت میز رفتن تا صفحه نمایش رو ببینن. حتی من هم با اون حالم، کنجکاو شدم و به سمت میز رفتم! قسمت امتیاز ساشا، عدد 0001 سبز رنگ و قسمت امتیاز سوگند، عدد 0005 سبز رنگ رو نشون میداد و قسمت عجیب تر ماجرا این بود که عدد امتیاز یک نفر دیگه هم تغییر کرده بود و اون یک نفر، من بودم. قسمت امتیاز من، عدد منفی 0005 قرمز رنگ رو نشون میداد! ساشا با مشت به میز کوبید و با عربده گفت: ریدم تو پارامتر امتیازدهیتون. من زحمت کردن این جنده رو کشیدم، اونوقت 5 برابرِ من باید امتیاز بگیره؟!
فرشاد با لحن متعجبی گفت: شقایق چرا امتیاز منفی گرفته؟
صدای هلن اومد و گفت: خودش خوب میدونه چرا امتیاز منفی گرفته.
سر همه به سمت من چرخید و زهرا با یک لحن دستوری پرسید: چیکار کردی که منفی گرفتی؟
به خاطر اینکه همگی یکهو به من نگاه کردن، کمی هول شدم و گفتم: فکر کنم چون پشتم رو کردم و گوشام رو گرفتم.
زهرا رو به یکی از دوربینها گفت: این بازی روانی و مسخرهای که راه انداختین، کجاش شبیه تحقیقات علمیه؟
ناخواسته و برای چند لحظه به بدن عرق کرده و لُخت ساشا نگاه کردم. کیر نیمه خوابیدهاش، همچنان کلفت و نسبتا دراز بود. اینطور کیرهای بزرگ رو فقط توی فیلمهای پورن دیده بودم. خیلی سریع نگاهم رو ازش گرفتم، اما متوجه خط نگاهم شد. به سمتم اومد و گفت: چیه خوشت اومده؟ اگه این جندههای دیگه رو بکنم، امتیازشون بالا میره، اما اگه تو رو بکنم، دوباره چهار تا صفر میشی.
فرشاد خیلی سریع خودش رو به من رسوند. از بازوم گرفت و گفت: تند نرو داداش، قرار نیست همه اینا رو تو بکنی و گند بزنی تو امتیازدهی همهمون. این یکی رو حال کردم خودم افتتاحش کنم.
نورا که همچنان صورتش پُر از اشک بود، رو به فرشاد گفت: یعنی تصمیم گرفتین به قوانین چِرت این کثافتا تن بدین؟
فرشاد رو به نورا گفت: آره من تصمیم گرفتم تا ته این بازی برم. مگه نشنیدی چی گفتن؟ تهش قرار نیست بلایی سرمون بیاد. بدترین حالت اینه که برنده نمیشیم. تا یه مدت هم به دور از دنیای مزخرف بیرون و تو همچین جای قشنگی زندگی میکنیم. خواب و خوراک و پوشاک مفت و مجانی هم که داریم. هر عشق و حالی که دوست داریم هم میکنیم.
فرشاد بازوم رو محکم تر گرفت و من رو به سمت ضلع غربی سالن و وسایل ورزشی برد. اینقدر از بقیه فاصله گرفته بودیم که مطمئن بشیم کَسی صدامون رو نمیشنوه. فرشاد بازوی دیگهام رو هم گرفت. به چشمهام زل زد و به آرومی گفت: تو اینجا چه گُهی میخوری؟
پوزخند زدم و گفتم: به تو هیچ ربطی نداره.
انگار به خاطر جوابم عصبی شد و گفت: میخوای پرتت کنم جلوی این مرتیکه روانی تا بفهمی بهم ربط داره یا نه؟
درونم آشوب بود و همچنان نمیتونستم سکس با ساشا رو تصور کنم، اما سعی کردم جلوی فرشاد محکم به نظر بیام و گفتم: به هر حال اون روانی هر لحظه که بخواد میتونه باهام سکس کنه و تو هم هیچ غلطی نمیتونی بکنی.
-چیه نکنه خوشت اومد که اون زنیکه رو اونطوری جر داد؟!
+من اگه مازوخیست بودم، زندگی با توئه عوضی و خائن رو تحمل میکردم.
-یعنی میخوای بگی خودت عوضی و خائن نیستی؟
اعصاب و روانم نمیکشید که بعد از سه سال و دوباره، با فرشاد این بحث کلیشه و تکراری رو داشته باشم. نگاهم رو ازش گرفتم و جوابش رو ندادم. انگار فرشاد متوجه شرایط روانی درونم شد و گفت: اوکی اینجا وقت زیاده و بعدا خیلی فرصت داریم تا بررسی کنیم که کدوممون عوضی و خائن تر بوده. فعلا دو تا مورد هست که باید حلش کنیم. اول اینکه بودن هم زمان من و تو، توی این پروژه، قطعا اتفاقی نیست. شک نکن پیشینه رابطه هر دوی ما رو میدونستن و بعدش بهمون پیشنهاد دادن.
دوباره به فرشاد نگاه کردم و گفتم: به خاطر این همه هوش و ذکاوت، یه وقت بهت فشار نیاد.
فرشاد یک نگاه به بقیه کرد و گفت: مورد بعدی اینکه به هر حال باید با هم سکس کنیم. خوش ندارم کَسی متوجه بشه که قبلا چه رابطهای با هم داشتیم. اگه همینطوری فقط حرف بزنیم و برگردیم، شک میکنن.
برای چندمین بار توی دلم خالی شد و گفتم: من روم نمیشه جلوی این همه آدم لُخت بشم و سکس کنم.
-یعنی قرار بود روت بشه که جلوی یک فیلمبردار یا حتی چند نفر دیگه با یک آدم غریبه سکس کنی؟
+نه حتی اگه همونم بود، روم نمیشد.
-پس میرسیم به همون سوال اولم، پس اینجا چه گُهی میخوری؟
+اگه به اون هوش و ذکاوت مثلا بالات مراجعه کنی، خوب میدونی که چرا اینجام. من به اون پول لعنتی نیاز داشتم.
-که همون نقشهای رو عملی کنی که همیشه میگفتی؟
+آره دقیقا برای همون نقشه.
-گیریم که سه میلیون دلار رو بهت بدن و بتونی با این پول، بچه رو از من بدزدی و فرار کنی و ازم مخفی بشی. بعدش قراره به بچهات چی بگی؟ بگی با پول جندگی موفق شدی زندگیش رو بسازی؟
بغض کردم و با حرص گفتم: اگه زندگیش با پول جندگی من ساخته بشه، شرف داره به اینکه پیش آدم رذل و پستی مثل تو بزرگ بشه.
خواستم خودم رو از دست فرشاد خلاص کنم، اما اونم مثل من عصبی شد و با عصبانیت شروع کرد به لُخت کردنم. باورم نمیشد که چند دقیقه بعد از تجاوزی که به سوگند شده بود، همون بلا سر من هم داشت میاومد! دوست نداشتم گریه کنم و بیشتر از این جلوی فرشاد، خوار و خفیف بشم. مقاومت نکردم و اجازه دادم تا لُختم کنه، اما کامل لُختم نکرد. فقط زیپهایی رو باز کرد که بتونه کیرش رو وارد کُسم کنم. برم گردوند و مجبورم کرد که دولا بشم. با دستهام یکی از دستگاههای ورزشی رو نگه داشتم تا تعادلم رو حفظ کنم. فرشاد از پشت، کیرش رو وارد کُسم کرد و گفت: تو هیچ فرقی نکردی. هنوز همون بیمار روانی و پتیارهای هستی که بودی. فقط نگو که تو این سه سال، دلت برای کیرم تنگ نشده بود که باورم نمیشه. یادته همیشه میگفتی عاشق کیرم هستی و براش میمیری؟ یادته وسط سکس بهم میگفتی که دوست داری سگم باشی؟
چشمهام رو بستم و برای چند لحظه ترجیح دادم که اِی کاش ساشا باهام سکس میکرد. پنج دقیقه نشد که گرمی آب منی فرشاد رو توی کُسم حس کردم. کیرش رو از توی کُسم درآورد و بدون اینکه چیزی بگه ازم فاصله گرفت و رفت. خیلی سریع زیپهایی که باز کرده بود رو بستم و خودم رو کامل پوشوندم.
فرشاد یک راست به سمت میز و صفحه نمایش امتیازها رفت. حتی بقیه هم دوست داشتن ببینن که دومین سکس، چه تاثیری در امتیازدهی داره. با وجود تمام امواج منفی درونم، من هم کنجکاو بودم که امتیازها رو ببینم! خجالت میکشیدم به جمع ملحق بشم، اما به خودم گفتم: سرت رو بنداز پایین و برو. تا آخرش که نمیتونی اینجا وایستی.
سعی کردم با کَسی چشم تو چشم نشم و خودم رو به میز رسوندم. دیدن صفحه نمایش و امتیازها، دوباره متعجبم کرد. امتیاز من منفی 0004 قرمز رنگ و امتیاز فرشاد 0006 سبز رنگ شده بود. ساشا لباسش رو پوشیده بود و با دیدن امتیازها، دوباره عصبی شد و گفت: گور پدرتون کُسکشا. شاشیدم تو مغز مادرجندهای که داره امتیاز میده.
یکی از مَردها به اسم متین که تا اون لحظه ساکت ترین فرد جمع بود، به سمت من اومد و گفت: میدونم همین الان سکس داشتی، اما باید فرضیه توی ذهنم رو آزمایش کنم.
دستم رو گرفت و من رو به سمت تختش برد. جلوی تخت نگهم داشت و گفت: میشه لطفا خودت لُخت بشی؟ دوست ندارم به زور لُختت کنم.
همه به من و متین نگاه میکردن. مقاومتم شکست و اشکهام جاری شد. متین اما به اشکهام توجه نکرد. با خونسردی، همه زیپهای لباسم رو باز و کامل لُختم کرد. با یک دستم سینههام و با دست دیگهام، کُسم رو پوشوندم و بدنم خیلی واضح به لرزش افتاد. باورم نمیشد که جلوی سیزده نفر دیگه لُختِ مادرزاد شدم و قراره یک مَرد غریبه باهام سکس کنه! حتی معلوم نبود که چند نفر دیگه و از طریق دوربین مشغول دیدن ما بودن. متین نگاه سرد و بیروحی داشت. حتی حرکات و رفتارش هم سرد و خشک بود. بعد از اینکه خودش هم کامل لُخت شد، بهم فهموند که روی تختش بخوابم. دستهام رو از روی سینه و کُسم پس زد. چنان فشاری از شدت خجالت بهم وارد شده بود که دوست داشتم همون لحظه بمیرم و خلاص بشم. دستهام رو گذاشتم روی صورت و چشمهام. متین پاهام رو از هم باز کرد. بدون اینکه نگاه کنم، فهمیدم که به حالت نشسته، بین پاهام و جلوی کُسم قرار گرفته. کیرش رو کمی تو شیار کُسم کشید. قسمتی از آب منی فرشاد، روی رون پاهام جاری شده بود و قسمتیش هنوز توی کُسم بود. برای همین کیر متین به راحتی وارد کُسم شد. پاهام رو با دستهاش نگه داشت و توی کُسم تلمبه میزد. به مرور سرعت تلمبههاش رو بیشتر کرد تا بالاخره و بعد از چند دقیقه، ارضا شد. تو کمتر از یک ساعت، آب منی دو تا مَرد وارد کُسم میشد! حتی برای یک لحظه هم روم نمیشد که چشمهام رو باز کنم و با بقیه رو به رو بشم.
متین کیرش رو از توی کُسم درآورد. از روی تخت بلند شد و فهمیدم که به سمت صفحه نمایش امتیازها رفت. پاهام رو جمع کردم و دستهام همچنان روی صورتم و چشمهام بود. صدای ساشا به گوشم رسید که گفت: این پسره عجب چیزی کشف کرد. انگار کردن این زنیکه، حسابی امتیاز داره. قبلی 6 امتیاز گرفت و این یکی 7 امتیاز!
متین در جواب ساشا گفت: اما خودش دوباره و فقط یک امتیاز گرفته.
ساشا گفت: گور بابای خود جندهاش. مهم کُس صورتی و تر تمیز و امتیازآوریِ که داره. البته ته دلش له له میزنه تا کیر کلفت من وارد کُسش بشه.
متین گفت: این فعلا فقط یه حدسه. تو با سوگند سکس کردی و یک امتیاز گرفتی. حالا اگه میتونی با شقایق سکس کن تا ببینیم نتیجه چی میشه. به هر حال برای شروع هم که شده باید به یک الگوی مناسب امتیازدهی برسیم.
ساشا گفت: اگه میتونم؟! حاضرم پشت هم و یه نفره، این هفت تا جنده رو جرواجر کنم، این ضعیفه که جای خود داره.
متین گفت: ساشا با شقایق سکس میکنه. برای نتیجهگیری بهتر لازمه که یکی هم با سوگند سکس کنه.
روی تخت و به حالت مُچاله نشستم و چشمهام رو باز کردم. دستهام رو گذاشتم جلوی سینههام و احساس کردم که همه این اتفاقها یک کابوسه و هر لحظه امکانش هست که بیدار بشم. زهرا چند لحظه به من نگاه کرد و بعد رو به متین گفت: معلوم هست داری چیکار میکنی؟
چهره و لحن متین همچنان خونسرد بود و رو به زهرا گفت: دارم کاری که لازمه رو انجام میدم. اگه ایده بهتری برای خلاصی از اینجا داری، مطرح کن. اگه شدنی بود، اولین نفر باهاتم.
زهرا گفت: نه هیچ ایدهای ندارم و منم خوب فهمیدم که تو چه مخمصهای گیر کردیم، اما تو داری به جای همه تصمیم میگیری. حتی اجازه نمیدی زمان بگذره تا بهتر بفهمیم چقدر به فاک رفتیم.
متین گفت: صبر کردن یعنی کُشتن زمان. ما باید به سرعت الگوی امتیازدهی رو متوجه بشیم. به قول این دوستمون آدمی که اینقدر قدرت داره که همچین مکانی رو با همچین تجهیزات مدرن و پیشرفتهای داشته باشه، مثل آب خوردن میتونه پای حرفش بِایسته و تا چند سال ما رو اینجا زندانی کنه.
متین منتظر جواب زهرا نموند و رو به مَردها گفت: کی حاضره با سوگند سکس کنه؟ من تازه ارضا شدم و کمی زمان میبره تا دوباره بتونم سکس کنم.
همهی مَردها سکوت کردن، اما بعد از چند لحظه، فرشاد دستش رو بالا آورد و گفت: انگار تو این جمع فقط سه تا مَرد واقعی وجود داره. خودم میکنمش.
متین رو به ساشا گفت: جفتشون رو بیارین رو میز و وسط سالن باهاشون سکس کنین.
بعد رو به همه گفت: هر کَسی که براش مهمه تا زودتر به نتیجه برسیم و الگوی امتیازدهی رو بفهمیم، دور میز جمع بشه و سکس “ساشا با شقایق” و “فرشاد با سوگند” رو با دقت ببینه.
اشکهام همینطور میاومد و همچنان امید داشتم که همه این ا