با تو میمانم
توجه! این داستان دارای صحنههای خشونت آمیز است و برای افراد زیر ۱۸ سال و کسانی که بیماری قلبی دارند مناسب نمیباشد! لطفا مراقب خود باشید
لازم به ذکر است این داستان واقعی نبوده و تماما تراوشات ذهن مریض نویسنده است و هرگونه شباهت اسمی کاملا تصادفی بوده است.
دست هایم را با طنابی محکم بسته بود و جوری طناب را به سقف بسته بود که مجبور بودم روی دورترین نقطه پایم نسبت به پاشنهام بایستم. چند دقیقه پیش موهایم را با قیچی کوتاهِ کوتاه کرده بود و همانها را پس از خیس خوردن در کاسه توالت فرنگی، گذاشته بود در دهانم و با چسب دهانم را بسته بود. دلیل این کار نِق زدنِ بود! حق هم داشت؛ نمیدانستم چند ساعت در آن حالت بودم اما چشمهایم از شدت بیخوابی میسوختند و او هم بجای چشمانم، دهانم را بسته بود.
در سوراخ سینههایم میخ و در هاله هر کدام ۱۰ سوزن فرو کرده بود، از بعضی هاشان خون میچکید اما وضع چاک سینهام بسیار بدتر بود؛ سه چنگال دو سر کوتاه بین سینههایم گذاشته بود و سینههایم را با طناب، محکم به هم بسته بود. دردش در حدی بود که دعا میکردم هرچه سریع تر چنگال ها در سینههایم فرو رود تا قابل تحمل تر شود.
کمی پایین تر، بین ناف و سینه هایم با شمع قرمز ذوب شده نوشته بود DOG و داخل D و O را با شمع سیاه ذوب شده پر کرده بود و با باقیمانده همان شمع سیاه، سوراخ نافم را پر کرده بود و بعد هم دور سوراخ نافم یک دایره دقیق با فرو کردن ۱۰ سوزن درون بدنم رسم کرده بود. انگار با پرگار کشیده بود!!
از کصم برایتان نگویم … مداد رنگی دوازده رنگی که خودش برایم به عنوان کادوی تولد خریده بود را تا ته فرو کرده بود و رویشان سر یک دمبل ۵ کیلویی را طوری فرو کرده بود که از درون به لبههای کصم گیر کند و در نیاید. دور کصم، با ۲۵ سوزن آمپول یک قلب متقارن و زیبا رسم کرده بود. در ۱۰تا از سوزن ها که کوتاه تر بودند، با سرنگ آب ریخته بود و باعث باد کردن کصم شده بود. درد شدیدی داشت اما زیبا شده بود. هرچندوقت یکبار هم کمی آب همراه با خون از یک سوزن میزد بیرون و او دوباره آب تزریق میکرد.
کونم اما هنوز سالم بود. میگفت برایش برنامه دارد. در این مدت هر شلاقی هم که میزد فقط به کمرم برخورد میکرد و بسیار ماهرانه کونم را سالم نگه داشته بود. کمرم را نمیدیدم اما جای همه شلاقهایی که زده بود را حس میکردم. با هر ضربه انگار عشقش را به من منتقل میکرد و همین باعث قویتر شدنم در برابر ضربه بعدی میشد.
مدت زیادی بود که من را به همین حال رها کرده و رفته بود. قصدش از این کارها؟ خودم! قبل از شروع این جریان( کمتر از ۱۲ ساعت پیش، چون نور آفتاب را از پشت پرده سیاه اتاق تشخیص میدادم، میدانستم که صبح است) همکارش را با خودش به خانه آورده بود و وقتی که رفت برای خریدن نان، میوه و شام، من لخت شده بودم و داشتم برای همکارش ساک میزدم. با حرفهایش من را خر کرده بود و وقتی فهمیدم که دیگر کار از کار گذشته بود. از شانس بد با خودش کلید برده بود و وقتی کیر همکارش تا ته در دهانم بود رسید و همان لحظه همه چیز از دستش افتاد. رفت توی اتاق و گفت بیا کارت دارم، منم همانطور لخت سریع رفتم پیشش.
گفتم: ببخش…
گفت: هیچی نگو! همهچی کامل واضحه. کسی مجبورت نکرده با من باشی. اگه دوست داری، میتونی همین الان باهاش بری.
اشک در چشمانم جمع شده بود. خواستم بغضم را قورت بدهم اما نشد. با بغض گفتم: نه! من فقط تو رو میخوام سعید … لطفا منو ببخش سعید لطفا منو ببخش
خم شدم و شروع کردم به بوسیدن پاهاش اما اون با پاهاش پرتم کرد کنار و گفت: اما من دیگه تو رو نمیخوام. حداقل یه وقتی باهاش میکردی که من نمیفهمیدم. اینطوری شاید باور میکردم.
گفتم: سعید … به جون خودم میدونم اشتباه کردم … اما همش تقصیر من نبود سعید … حاضرم هرکاری برای با تو بودن بکنم سعید … هرکاری که تو بگی سعید
چند ثانیه فکر کرد و بعد گفت: باید تنبیهت کنم. باید یه کاری بکنم که هیچ وقت یادت نره
با خنده گفتم: یعنی … یعنی هنوز میتونم باهات بمونم؟
گفت: یا میمیری، یا میمونی
گفتم: حالا این تنبیهت چقدر طول میکشه؟
گفت: از همین الان تا هر وقت مطمئن بشم آدم شدی. تا همون موقع باید بگی چشم
گفتم: چشم. و دهانم را بستم و ملتمسانه نگاهش کردم
هیچ چیزی نگفت. موهایم را از پشت گرفت و کشید بالا. لپم را بوس کرد و بعد با اخم نگاهم کرد. خندیدم. او هم خندید. فکر کردم همه چیز تمام شده اما اشتباه میکردم؛ تازه شروع شده بود.
رفت بیرون و به من هم گفت بیا. رفتم. همکارش لباس پوشیده بود. معلوم بود برای عذرخواهی کردن آماده شده بود ولی وقتی من را لخت پشت سعید دید منصرف شد. سعید خریدهایش را برداشت و برد روی میز غذاخوری. منم دنبالش راه میرفتم. همکارش رو دعوت کرد و پیتزا ها را گذاشت روی میز. خواستم بشینم اما گفت: نه همینطوری صاف وایسا. به هیچی هم دست نزن. فقط نگاه کن
گفتم چشم و به پیتزای مورد علاقهام خیره شدم. همکارش آمد و از کنارم رد شد و حین رد شدن دستی به کون لختم کشید و بعد نشست.
سعید گفت: خوب آقا پوریا تعریف کن. خوش گذشت؟
پوریا گفت: آره داداش خیلی حال داد. زنت عالیه تو این کارا. و یک تکه پیتزا در دهانش گذاشت.
سعید گفت: چه خوب که راضی بودی. حالا منم دارم براش چیکار میکنم که دیگه از این غلطا نکنه. و یک تکه بزرگ پیتزا در دهانش گذاشت. پنیرش خیلی کش آمد. آب دهانم راه افتاد.
سعید گفت: چی شده پروانه خانوم دلت میخواد؟ سرم را به نشانه
تایید تکان دادم.
گفت: بیا کنارم زانو بزن دهنتو باز کن تا بهت بدم.
گفتم چشم و همین کار را کردم.
نصف تکه پیتزایی که خودش خورده بود را گذاشت داخل دهنم و گفت: برا امشب بسه دیگه پاشو.
من سر جایم ایستادم و آنها سه تا پیتزا را دو نفره خوردند و فقط نصف یک قاچ به من رسید. تازه داشتم با بلایی که قرار است به سرم بیاید آشنا میشدم و این خوب بود. سعید به آماده کردن عادت داشت.
اگر خوشتون اومد بگید که ادامه داشته باشه …
نوشته: زودیاک