بخاطر یه مشت ریال
بالاخره بعد از یه لالمونی طولانیمدت، صدای آسانسور در اومد. حدس زدم که داخل آسانسور باشه و آسانسور توی طبقه ما متوقف بشه. همین هم شد. با پای خودش داشت میاومد. البته اینکه اینجا محل زندگی اون هم بود توی اومدنش بیتاثیر نبود؛ اما خب، میتونست قتلگاهی هم باشه که خودش داره با پای خودش اونجا میاد. بعد از دو سال همخونه بودن؛ صدای اومدنش رو میشناختم و مطمئن بودم خودشه. حالت ایستادنم رو سریع چک کردم تا خوب عصبانیتم رو برسونه. با کلید انداختنش دیگه شکی نبود که خودشه. کلید رو توی قفل چرخوند و داخل شد. تا چشمش به من افتاد که روبهروی در ایستاده بودم بعد از چند لحظه مکث زبون باز کرد:«پس بالاخره فهمیدی!». اینکه انکار نمیکرد کار، کار خودش بوده حالم رو بیشتر به هم میزد. تنها چیزی که جلوم رو میگرفت تا همون اول کار بهش حملهور نشم؛ این بود که میخواستم جواب این سوالم رو بگیرم:«چرا؟» خندید:«خب چون خودم میخوامت!». شنیدن این جمله از یه دوست چندساله؛ حالبههمزن بود. همین برای حمله کردن بهش کافی بود. نبود؟ ناخونای دست مشتکردهم، ناخودآگاه فشار زیادی روی کف دستم میآوردن. بهشون التماس کردم این یه بار رو قوی باشن. حس کردم ناخونهام در جواب سر تکون دادن؛ پس ریهم رو پر کردم و بعدش نیرو بود که ظرف پاهام رو پر میکرد. فاصله کوتاه بینمون رو خیلی سریع طی کردم و قبل از اینکه بتونه دستاش رو به اندازه کافی بالا بیاره و جلوم رو بگیره؛ هلش دادم سمت دیوار. احمق، انتظارش رو نداشت. شاید هم ایراد از من بود که نتونسته بودم حالت افراد عصبانی رو توی ایستادنم منتقل کنم. به هر حال همونقدر که انتظار هل داده شدن رو نداشت؛ انتظار مشتی که بعدش تو صورتش فرود اومد رو هم نداشت. واحد آپارتمانمون، با هر بار پایین اومدن مشتم توی صورتش؛ تاریک و خالی میشد. انگار که فقط من و اون توی جهان وجود داشتیم. هیچی نمیگفت و در حالی که خونِ دماغ و دهنش بیشتر و بیشتر از هم غیرقابل تشخیص میشد؛ میخندید. کار تاریک شدن و کمجزئیات شدن آپارتمان اونقدر با مشتهای من ادامه پیدا کرد که دیگه فقط من بودم و اون. خیلی اهل دعوا کردن نبودم؛ اصلا نمیتونستم ظاهر خودم رو توی اون شرایط حدس بزنم. اما ظاهر اون، خنده گندهای بود توی یه دهن خونی، که دائما روی صورتش کش میاومد. لبهاش تا جایی کش اومدن که حس کردم چیزی جز لبهاش روی صورت نداره.
به یه بهانه نیاز داشتم تا از خسته کردن خودم با مشتهای بینتیجه دست بردارم؛ اما اون دست از خندههاش نکشید. وسط خندههای کشدارش گفت:«بزن بابا! بزن مرد! ناسلامتی خودکشی دوستپسرت کار من بوده.». حس میکردم یه صدایی از ناکجا میخواست ولش کنم؛ اما من که قرار نبود گردن دوستم رو بعد از اون جمله که گفت، نشکنم. قرار بود؟ دستمو به سمتش دراز کردم؛ و بعد صدای خفیف خرد شدن، همه صداهای دیگه رو خفه کرد. لیوان شیشهای با خرد شدنش روی زمین، داد میزد که باید گندکاری رو جمع کنم. دراز شدن دستم برای شکستن گردن دوستم توی عالم خیال، نتیجهش فقط شکستن یه لیوان روی زمین بود. نتیجه بزرگترش این بود که یادم میآورد هنوز پنج دقیقهس که به همخونهم زنگ زدم و گفتم فوری بیاد خونه. اون هم که عادت کرده بود به این تلفنهای فوری من؛ یحتمل مثل دفعههای اول زود خودشو نمیرسوند؛ چون حالا دیگه عادت داشت و هل نمیکرد که شاید مثلا خونه آتیش گرفته باشه و باید زود خودشو برسونه؛ حالا دیگه لفتش میداد. مثل چوپان دروغگو شده بودم که تلفنهای فوریم نهایتا به میل من برای صحبت درمورد یه مطلب بیاهمیت ختم میشد. البته امروز، واقعا قضیه فرق میکرد. نور خورشید که از پنجره پشت سرم داخل میاومد و فضای آپارتمان رو روشن میکرد روی شیشهخردهها میرقصید و انگار لاشه شیشهای لیوان مثل یه حیوون در حال مرگ، داشت آخرین لرزشهای بیاختیارش رو انجام میداد. رقص نور مرتعش روی شیشه شبیه چراغ آلارم موبایلی بود که انگار داشت با روشن و خاموش شدنهای پیاپی هشدار میداد و میگفت عوضی خیالپرداز، دو دقیقه واقعگرا باش و حساب کن ببین وقتی با دوستت آرین روبهرو شدی چه غلطی باید بکنی. من میدونم که شیشه چیز ظریفیه؛ ولی توی موقعیت من، اون هم میتونه ضمخت باشه و اینطوری به آدم بتوپه. البته بیراه هم نمیگفت. خودم هم میدونستم اونجور زدوخوردی فقط به درد خیالپردازیهای توی حموم میخوره که اون وسط قوطیهای شامپو هم تشویقت کنن؛ اما قضیه من یه فاجعه واقعی بود. یه تعداد عکس که فقط آرین شرایط گرفتنشو داشته؛ باعث خودکشی آدمی میشه که دوسش داشتم. نکته ترسناکتر ماجرا به خودم مربوط بود؛ اینکه بیشتر داشتم از حس نارو خوردن عذاب میکشیدم و بستری بودن دوستپسرم در رده دوم عذابی که میکشیدم قرار داشت. با این حال میشد اسمم رو گذاشت عاشق؟ فکر نکنم این رو هیچکس بتونه درمورد احساساتش جواب بده. اما چیزی که مسلم بود این بود که اصلا نمیدونستم وقتی بهترین دوست عوضیم برسه خونه دقیقا باید چه واکنشی رو نسبت به کاری که کرده نشون بدم. بخاری، گوشه پذیرایی خاموش بود؛ ولی گرما داشت مغزم رو میخورد. گرمایی که احتمالا از شعلهکشیدن همون مغزم تولید میشد. نگاهی به ساعت روی دیوار رنگپریده خونه انداختم. زمان زیادی نگذشته بود از وقتی که به آرین زنگ زده بودم. برای اطمینان، ساعت رو با گوشیم هم چک کردم. ساعت روی دیوار، درست بود. زمان انگار واقعا داشت کش میاومد و من هر لحظه بیشتر مضطرب میشدم از اینکه نمیدونستم چیکار باید بکنم. صبح که خبر خودکشی رو شنیدم به این اندازه فکرم از کار نیفتاده بود.
حداقل دنبال کسی که میتونست این کار رو بکنه گشتم؛ اما وقتی فهمیدم فقط کار آرین میتونه باشه؛ عصبانیت و احساس حماقت هم به احساساتم اضافه شد و این شالوده احساسات، میتونست سردرگمی گنگ و تار ذهنم رو توجیه کنه. زمان کند میگذشت و سرم تند ورم میکرد. فکر کردم شاید درگیری بدی با آرین پیش بیاد و شیشهخردههای روی زمین، خودم رو به فنا بده. پس تصمیم گرفتم جمعشون کنم. بلند شدم تا همون چند متر فضای خونه دانشجوییمون رو تا آشپزخونه طی کنم؛ اما هنوز یه قدم کامل برنداشته بودم که پشیمون شدم. این از وقت نشناسی لیوان بود؛ اگرنه اصلا وقت خوبی برای جمع کردن شیشهها نبود. به سختیِ دیوار پشت سرم تکیه دادم و تا پایین سریدم و چمباتمه زدم روی سرامیکهای لخت و سرد روی زمین. چشمام رو بستم و افسار مغز رو دادم دست خاطراتی که باعث میشدن زمان زود بگذره. مغز شروع کرد به بازسازی روزی که کیارش رو دیدم. توی سالن اجتماعات یکی از چندتا دانشگاهی بودم که برام نشون کرده بودن که توی سه ماه گذشته باید میرفتم. نزدیک انتخابات مجلس بود و اساتید دانشگاهی که احیانا قصد داشتن شرکت کنن؛ توی دانشگاههای مختلف از چند ماه قبل، جلسههای بحث و گفتگوی دانشجویی-مردمی میذاشتن. یه جور تبلیغات بود واسه خودش. البته حضور من هم توی اون جلسات یه حالت ضدتبلیغاتی داشت. یه نفر پیدا شده بود که به یه نفر پول میداد که به یه نفر پول بده تا هر چیزی که یکی از این اساتیدِ به خصوص بیان میکنه رو توی بحث و منطق بکوبه؛ یا حداقل جلوی بقیه مغلطه کنه. اون یه نفر آخر ماجرا که پول رو میگرفت من بودم. استاده هفتهای یک یا دو جلسه برگزار میکرد که من مثل اجل معلق روی سرش خراب میشدم و اون روز هم یکی از همون روزها بود. خوب یادمه، اون روز داشت درمورد مبانی عدالت از دید اسلام صحبت میکرد. سالن، بزرگ بود و من باز هم ردیف جلو نشسته بودم. سریع یه معجون سمی از دید کانت نسبت به عدالت ساختم و با اسم مطهری خوشگلش کردم و صبر کردم که صحبتهای استاده تموم بشه که کارم رو شروع کنم. توی هر کاری که بد بودم؛ این یه کار رو خوب انجام میدادم. طوری که فقط خودم میدونستم دارم مزخرف میگم. سر همین هم، رابطی که پول رو بهمون میداد؛ میگفت کارفرماش از نتیجه کار راضیه. اینکه میگم پول رو «بهمون» میداد؛ به خاطر اینه که آرین رو هم با خودم میبردم. هم توی بحثها پشتم درمیاومد که یه جوری القا کنه که حق اکثریت با منه؛ و هم کار هماهنگیها رو با آرمان؛ کسی که پول رو ازش میگرفتیم؛ انجام بده. اون روز هم کار خوب پیش رفت؛ یا حداقل بد پیش نرفت. بیرون سالن اجتماعات منتظر بودم تا آرمان رو پیدا کنم. مثل همیشه سر و کلهش بعد از یه معطلی نه چندان طولانی پیدا شد. با اینکه اواخر پاییز بود ولی با همون لباسی که تو کل پاییز تنش دیده بودم؛ یعنی یه کاپشن خلبانی آبی نفتی روی یه بافت برجسته شکلاتی و جین سفید؛ پیداش شد. همونقدر که توی جلسهها مطالب بیربط رو به هم ربط میدادم؛ این آدم به همون اندازه رنگهای بیربط رو با هم میپوشید. نکته ترسناک و رنگی ماجرا اینجا بود که در عین سیاه بودن موهاش، ریش قرمز داشت.
مثل همیشه با یه لحن نچسب که انگار از سر رفع تکلیف باشه؛ گفت:«سلام. خوب بود. پول رو به کارت تو بزنم یا آرین؟». ازش پرسیدم:«فرقی نمیکنه. ما در هر حال قراره تقسیمش کنیم. چرا هر بار همین گفتگوی تکراری رو داریم؟» با همون لحن قبلیش گفت:«بهتره مطمئن باشم که دیگه دوبارهکاری نشه. کارت کدومتون؟». همین نچسب بودنش باعث میشد که نتونم باهاش شوخی کنم و بهش بگم «ریش قرمز، اثر آکیرا کوروساوا». البته شاید اینکه سنش از من بیشتر بود هم توی ارتباط نگرفتنمون بیتاثیر نبود. با اینکه نمیتونستم حدس بزنم چند سالشه اما مشخص بود حداقل ده سالی از من بزرگتره. خواستم برای اینکه بیشتر باهاش حرف زده باشم و به قانون نانوشته نچسب بودنش کرم بریزم؛ ازش سنش رو بپرسم. همین که دوتا لبهام از هم جدا شدن؛ صدایی از پشت سرم مکالمه شکل نگرفته من و آرمان رو تو نطفه کشت:«یه دقیقه منو میبخشید؟» باید اعتراف کنم این کشتارِ در نطفه؛ بهترین قتل اتفاق افتاده روی زمین بود. کی فکرش رو میکرد یه لحظهای توی جهان پیدا بشه که صدای یه پسر وسط صدایِ نچسبیهایِ یه یارو، بتونه به این اندازه قشنگ به نظر بیاد؟ چرخیدم سمت منبع صدا و زیر لب گفتم:«قتل یک شاعر افسرده به دست گل یخ!». شاید هم نگفتم و فقط فکر میکنم که گفتم. صاحب صدا رو که دیدم؛ زیبایی به چشمام هجوم آورد؛ طوری که در برابر جذابیت تصویر، زیبایی صدا رنگ باخت. زیبایی از صورتش به چشمام شتک میزد. رنگ چشماش قهوهای بود؛ مثل خیلیهای دیگه؛ اما معمولی بودن نمیتونست جذاب باشه؟ همون چشمهای قهوهای، سر مژههای پُرِش فریاد میکشیدن:«که ای لشکر خونریز! کنون وقت شکار است.» در حالی که لای موهای قهوهای آشفتهش گم شده بودم با یکی-دوتا آوای بیجون که مثلا قرار بود بگن:«جانم؟»؛ جوابش رو دادم. صدا دوباره از پشت نظم دندوناش و سرخی کمرنگ لباش بیرون اومد:«من دو جلسه هست که جلسات گفتگو آزاد استاد رو میام. راستش بعضی صحبتهاتون برام جالبن که البته با خیلیهاشون مخالفم. از جایی که به نظر میاد با استدلال صحبت میکنید؛ میخواستم یه وقتی رو برای گفتگو با هم داشته باشیم.» مشخص بود خیلی سعی میکنه رسمی صحبت کنه اما چندان هم تجربش رو نداره. رو کردم به سمت آرمان که بدون هیچ حسی توی صورتش، هنوز منتظر جواب بود. دستش رو گرفتم و باهاش دست دادم؛ گفتم که پول رو بریزه برای آرین و در حالی که دست چپم رو پشتش گذاشته بودم؛ به سمت دیگهای روانهش کردم؛ البته اگه این کار رو هم نمیکردم خودش میرفت؛ اما خواستم به جابهجا کردن بدن سنگینش سرعت بده. همین که آرمان رفت؛ صورتم رو به صورت پسره نزدیک کردم و در حالی که چشمام بین چشماش و تهریش نصفهنیمهای که بالای لبهاش بود؛ دائم در رفت و آمد بودن گفتم:«میدونی…چیزایی که اون تو گفتم…» چشماش با باز شدن و ابروهاش با در هم شدن؛ منتظر بودن حالا که صورتم رو بهش نزدیک کرده بودم و داشتم با تن پایین صحبت میکردم؛ چیز خاصی بگم. ادامه دادم:«همشون مزخرفن!». بلافاصله حالت صورتش عوض شد؛ و بعدش دوباره هم عوض شد. دست آخر چشمهاش تنگ شدن، به پایین نگاه کرد و ابروهاش سقوط کردن و خم شدن به طرف هم. من هم صورتم رو عقب کشیدم و برگردوندم سر جاش.
میدونستم داره به این فکر میکنه که دقیقا میخواستم چی بهش بگم. چرخیدم، گذاشتم تا فکر میکنه، چشمام از رفت و آمد دانشجوها و تابش آفتاب کمرمق پاییز، چندتا کام بگیره. با طولانیتر شدن سکوت بینمون، تصمیم گرفتم خودم حرف بزنم. یه قدم به جلو برداشتم و شروع کردم به توضیح دادن ایرادات حرفهایی که زده بودم. یک دو قدم که رفتم، اون هم متوجه شد و با من شروع به قدم زن توی محوطه کرد. نمیدونم چه مدت داشتم قلنبهسلنبههای فلسفی-مذهبی رو پشت هم قطار میکردم که آرین، شاکی از ناکجا سر رسید:«جناب، موفق شدی آرمان رو ببینی ایشالا؟» در حالی که ژست توضیح دادنم رو نگهداشتم؛ حین چرخوندن دست راستم تو هوا گفتم:«آره، چیز عجیبیه مگه؟» شاکیتر شد:«من یه ساعته جلوی در وایسادم که ببینیش و بعدش تشریفتو بیاری که بریم.» راست میگفت. پاک آرین رو فراموش کرده بودم. پسری که باهام بود، سرخ و سفید شد:«نمیخواستم مزاحمتون بشم. بازم ببخشید.» آرین تازه وقت کرده بود توجهش رو به چیز دیگهای جز بدقولی من متمرکز کنه. رو به من کرد:«معرفی نمیکنی؟» با نگاهم بهش لعنتی فرستادم:«این…، چیزه…، ایشون…» پسر، خندید. خیلی قشنگ هم خندید. چال گونه هم نداشت اما حتما باید میداشت تا خندهش مسری باشه؟ نه. چون من هم خندهم گرفت و خندیدم. از ته دل هم خندیدم. دستش رو دراز کرد:«من کیارشم.» دستش رو توی هوا قاپیدم:«شورش!» خنده، روی لبم فسیل شده بود و پاک نمیشد. مدت بیشتری از یه دست دادن معمولی، دستش رو توی دستم نگه داشتم و لمس کردم. فشار ناخودآگاهی که روی نرمی دستش میآوردم؛ پیوند موج و ساحل بود و تا وقتی ادامه داشت که آرین دستش رو آورد به سمتش که بگه:«منم آرینم». توی دلم گفتم:«خب به درک که تو آرینی، خرمگس معرکه.». یه کم بعد، کیارش رفت. البته شمارم رو گرفت که بعدا سر فرصت بیشتر صحبت کنیم. پشت به ما که میرفت، تازه فرصت کردم یه نگاه سرتاسری بهش بندازم. نیمبوت و یقهاسکی مشکی با شلوار و سوییشرت زیتونی؛ این آدم خود پاییز بود! خندیدم و با آرنج به پهلوی آرین زدم:«ولی این پسره، تیپ گند آرمان رو شست با خودش برد.» -امروز هم با همون تیپ اومده بود؟ -مگه میشه یه روزی بیاد که با اون تیپ و لباسا نباشه؟ -حالا نیاز نیست چشمت تا افق با این پسره بره. -چرا؟ -کسی که این جور جلسهها رو میاد؛ بعیده عقایدش به سکس با تو ختم شه. خودتو به گا میدی. فکر آرین اعصابم رو به هم میریخت. قبل از اینکه وسط خاطرهم خیالپردازی کنم و به آرین بگم:«آخرش تو منو به گا دادی کصکش!»؛ چشمام رو باز کردم و نگاهم مستقیم برخورد کرد با سفیدی رنگمرده و یکدست سقف آپارتمان. حتی متوجه نشده بودم کجای این خاطرهبازیهای مغزم، از حالت چمباتمه تغییر حالت داده بودم به درازکش. زمان هنوز هم کند میگذشت؛ اما بالاخره یه ربعی گذشته بود. برخلاف زمان، روند تغییر شکل ارتباطمون با کیارش، خیلی سریع طی شده بود. اون، سال اول دانشگاه بود و من، سال سوم. البته دوتا دانشگاه متفاوت درس میخوندیم؛ اما به خاطر بحثهای مشترکمون، مدت زمانی که کنار هم سپری میکردیم؛ کم کم بیشتر و بیشتر شد. هیچوقت درست نفهمیدم شغل پدرش چیه؛ اما انگار آدم مهمی بود و با سرک کشیدنهای کیارش توی جلسات مختلف هم مخالف بود. با توصیفات کیارش، باباش یه نمور مذهبی میزد. خود کیارش اما بیشتر به اکثریت همنسلهای خودمون شبیه بود. یه نیمه رو از خدا گرفته بود، یه نیمه رو از شیطان. هم میخواست به یه چیزی باور داشته باشه؛ هم میخواست هر باوری که بیشتر از پنجاه سال سن داره رو رد کنه. همین شد که اولین بار وقتی خیلی یهویی بهش اعتراف کردم از همجنسام خوشم میاد و از اون بیشتر از همه-البته هیچوقت در این مورد آخر مطمئن نشدم-؛ اولین واکنشش یه سیلی بود؛ بعد یه عذرخواهی حل شده توی نگاهش؛ و در نهایت یه خداحافظی با عجله، حین یادآوری اینکه یه کار مهم داره و باید بره.
دو روز نبود که آرین میزد تو سرم که «بالاخره خودتو به گا دادی» و بعدا که فکرش رو میکردم با خودم گفتم«پسر! این آدم چقدر دغدغه به گا رفتن تو رو داشته». البته بعد از اون دو روز که فاز برداشته بودم و ریه پشیمونی رو با سیگار سیاه کردم؛ کیارش زنگ زد و ازم عذرخواهی کرد و گفت که میخواد هنوز دوست باقی بمونیم. و خب موندیم. به پهلو چرخیدم و روبهروی شیشهخوردهها قرار گرفتم. نگاهم روشون قفل شد. تَرَکهای روی هر قطعه، مسیر مرزی عجیبی رو طی میکردن. گاهی تَرَکها توی مسیرشون به قدری باریک میشدن که حتی نمیشد بفهمی چه زمانی از شکستگی، وارد قطعه سالم شیشه شدی. بعد از اون تماس کیارش، رابطه ما هم همینطوری شده بود. کم کم ذهنم درگیر این شده بود که مرز اسمگذاریهای روابط کجاس؟ فکر میکنم کیارش هم اینو حس کرده بود. خوب یادمه اواسط دیماه، توی یه دانشگاه دیگه باید پیله میکردم به همون استاد بدبخت. بیرون سالن اجتماعاتشون که منتظر آرمان بودم تا بیاد و همون سوال همیشگیش رو بپرسه؛ با یه شال گردن نارنجی سر رسید. جای خوشحالی داشت که بالاخره یه تغییر کوچیک توی لباساش داده بود؛ هرچند هنوز اون ترکیب رنگ و لباسا فاجعه بودن. علاوه بر لباسش، یه چیز دیگه هم تغییر کرده بود. این بار اولین جملهای که گفت، این بود:«سلام. درسته که ما بهت برای هر جلسه، جداگانه هزینه میدیم؛ اما این به این معنی نیست که هر جلسهای رو که دلت خواست بری و هر کدوم که نخواستی نری. کارفرمام مایله طبق برنامه پیش بری.» بیراه نمیگفت. از وقتی با کیارش زمان بیشتری رو میگذروندم؛ خیلی از جلسات رو نمیفتم و ذهن و انرژیم رو با سوالای کیارش تخلیه میکردم. با اینکه سوالاش ساده بودن ولی دیدن تعجبِ توی صورتش بعد از گرفتن جواب، جالب بود؛ هرچند تغییری توی عقاید یکی به نعل و یکی به میخش پیش نیومده بود. به آرمان گفتم:«چرا هزینه روزایی که نمیام رو به یه نفر دیگه نمیدید که وقتی نیستم، اون به جام بره. تحفهای نیستم خب!» یه مقدار مکث کرد. احتمالا داشت تحلیل میکنه که بخش آخر حرفم تیکه بوده یا نه؛ که تیکه نبود. جدی گفته بودم. اونم کمابیش به همین نتیجه رسید. کلافه دستی توی ریش قرمز کرد و گفت:«به ذهن خودمونم رسیده بود. ولی تو دیگه الان قِلِق این استاده دستت اومده. بازدهیمون از ادامه کار باهات بیشتر از کار با کس دیگهس». تا اومدم لب باز کنم و بگم که متوجه حرفش هستم؛ صدای کیارش یه بار دیگه گفتگوی من و آرمان رو قطع کرد:«سلام». کیارش هنوز جریان آرمان رو نمیدونست و براش سوال بود که چرا با اینکه خودم حرفایی که میزنم رو قبول ندارم؛ تو اون جلسات شرکت میکنم. نمیدونم میل پنهان نگه داشتن این موضوع بود یا ذوق دیدن کیارش، که یه جوری سرسری و سریع، با آرمان خداحافظی کردم که حتی وقت نکرد حالت نچسبِ نارضایتی رو تو صورتش نشون بده. هوا سرد بود و ما گرم صحبت. -شورش! -هوم؟ -دارم به مرز بین چیزای مختلف فکر میکنم. -درموردش مطمئن نیستم. فکر میکنم مفاهیم، مرز ندارن. -اصلا بذار بگم. -خب بگو. -الان فرق بین یه دوستی ساده و یه دوستی غیرمعمولی… یاد یه آهنگ از چاوشی افتادم و حرف کیارش رو با زمزمه شعرش قطع کردم:«دوستی ساده ما/ غیرمعمولی شد/ نمیدونم اون روز/ تو وجودم چی شد/ که وجودم لرزید/ دل من این حسو/ از تو زودتر فهمید»
بعد از اون اتفاقات و اعترافم به کیارش، دیگه خیلی ترسی از ابراز علاقههای غیر مستقیم بهش نداشتم. خندید؛ خندیدم؛ و بعدش سکوت شد. صورت گندمیش توی سرما قرمز شده بود. نشسته بودم به نگاه کردن بخاری که از بین لباش بیرون میزد. رسیده بودیم کوچه پشت دانشگاه. اون روز شهر خلوت و سرد بود؛ و اون کوچه خلوتتر. -میفرمودم. -چی رو؟ -درمورد مرز چیزای مختلف -اوه بله! بفرمایید قربان! خیلی نمیتونستم چیزی که میگفت رو گوش بدم. سرخی گونههای سردش نمیذاشت صدا به صدا برسه. حرف میزد و بخار رو از دهنش بیرون میداد. موهاش مثل همیشه آشفته بود. بخار نفساش، آشوب مینداخت به جون ذرات هوا؛ و خودش آشوب تزریق کرده بود به قلبم، تا اون لحظه تند تند بزنه. هنوز داشت حرف میزد. دستشو گرفتم. ادامه میداد حرفشو. با یه هیس، به سکوت دعوتش کردم. ساکت شد. گوش تیز کرد و با نگاهش ازم میپرسید که چی شده. سرمو به گوشش نزدیک کردم؛ آروم گفتم:«میگه که آشوب در تمامی ذرات عالم است» پرسید:«عه اون شعره! محرم نزدیکه؟» و بوسیدمش. خیلی سریع اتفاق افتاد و خیلی سریع هم خودش رو عقب کشید. سرم به عقب فرار نکرد. تو چشماش نگاه کردم؛ و بعد آروم، دوباره لبام رو به لباش نزدیک کردم. لباش کم کم به جنبش افتادن و این خبر خوبی بود. تنم رو سخت به تنش فشار میدادم. نمیدونستم گرمای نفسای خودم رو صورتش بود که به صورتم کمونه میکرد یا گرمای نفس زدنای خودش. هر چی که بود داغ بود؛ مثل سرخی لباش. پرحرارت به دیوار سیمانی پشت سرش چسبیده بود و روی زبری تهریش بالای لبش، لبم جابهجا میشد. صدایی از سر کوچه باریک و خالی، بلند شد:«دیوثا! چه غلطی دارین میکنین.» احساس مرگ کردم. لبا جدا شدن. سرم رو برنگردونه بودم که صدا ادامه داد:«آخرش شما دوتا به گا میدین خودتونو.» همین جمله برای اینکه بفهمم صاحب صدا آرینه کافی بود. با خیال راحت عقب کشیدم اما کیارش هنوز نگران بود. وقتی کف آپارتمان، روی سردی سرامیکا دراز کشیده بودم؛ با خودم فکر کردم که نگرانی کیارش چندان هم بیراه نبوده. حالم از تلاشام برای رفع نگرانی کیارش به هم خورد. با اعتماد به آرین گند زده بودم. کیارش با عکس همون روز و همون بوسه تهدید شده بود و خودکشی کرد. نکتهای که از صبح جونم رو میخورد این بود که اون روز فقط آرین ما رو دیده بود. چهل دقیقهای گذشته بود از وقتی به آرین زنگ زده بودم. این مدت رو دوباره با تاریخچه تماسم هم چک کرده بودم. درست بود؛ کم کم باید میرسید. با نزدیک شدن زمان اومدنش، عزمم رو جزم کردم که واقعا برم و شیشهخردهها رو جمع کنم. رفتم آشپزخونه تا یه چیزی برای جمع کردنشون پیدا کنم. کلافه، دست کشیدم روی سطح صاف گرانیت آشپزخونه.
آخرین بار که با هم توی اون خونه با کیارش وقت گذروندیم؛ آرین رو فرستاده بودم بیرون و داشتم توی آشپزخونه غذا درست میکردم. تازه رسیده بود و با گوشیش ول میچرخید توی مجازی. برای اینکه ساکت نباشه؛ گفتم:«میدونستی این سنگای آشپزخونه اگه مرمر باشن، همیشه سردترین جای خونهن؟» -خب سنگ آشپزخونهتون مرمره؟ -نمیدونم؛ تا حالا امتحان نکردم. بیا امتحان کنیم. -من که میدونم از قبل میدونی چیه جنسش. -حالا تو بیا! اومد توی آشپزخونه. دست از همزدن تخممرغای توی ظرف برداشتم؛ دستشو گرفتم طوری که پشت دستش توی پنجهم بود. چسبوندمش به لبام. خندید. قشنگ هم خندید. خندهش تموم نشده، دستش رو چسبونده بودم به سنگ آشپزخونه:«گرمه؟» -فکر کنم. -مطمئنی؟ دقت کن خب. -گرمه، ولی خب شاید گرمای دستم گرمش کرده باشه. دقیق شده بود روی سنگ. از پشت سرش، گردنشو بوسیدم. گردنشو دور کرد:«قلقلکم میاد» -شایدم میترسی کبود شه. -میگم…ولی سنگه گرمه انگار! -پس گرانیته. مرمر نیست. -با مرمر مجسمه میسازن هوم؟ -اصلا هم معلوم نیست داری بحثو از کبود شدن گردنت عوض میکنی. ولی آره. اکثر مجسمههای کلاسیک رو از مرمر میسازن. قبل از اینکه بحثمون اونجا تموم بشه، فکری کردم تا ادامهش بدم:«سر کلاس هنر یکی از استادا، یهو استادمون برای توصیف یه مجسمه مرمری رو زمین زانو زد و دستاشو مشت کرد توی هم و گرفت بالا. اینجوری» جلوش روی زمین زانو زدم و همون حالت رو گرفتم. به اندازه کافی توجهش جلب شده بود:«چرا؟ چی میخواست بگه؟» -درمورد مجسمه داوود میخواست حرف بزنه. ذوقزده بود که میکلآنژ چطور تونسته بدن یه مرد رو به اون زیبایی و جزئیات بسازه. پاهاش، شکمش، بالاتنه، … و همزمان انگشتام رو روی بدن کیارش حرکت میدادم. از ساقهاش شروع کردم و هنوز به شکمش نرسیده؛ متوجه برآمدگی جلوی شلوارش شدم. سرم رو جلو بردم و در حالی که دستام روی شکمش پیشروی میکرد؛ کنار نافش رو بوسیدم. دستش رفت بین موهام. بلند شدم و روبهروش ایستادم. و بعد، بوسه. لبام بین لباش میلغزید. این بار داخل خونه بودیم؛ خبری از سرما نبود و فقط گرمای بینمون بود که وجود داشت؛ گرمایی که سعی میکردیم بین لبامون جابهجا کنیم. سرم رفت پایینتر، روی گردنش و حرکات دندونم این بار به جای زبری تهریشش روی نرمی گردنش جریان داشت. یه دستش رو توی موهام کرده بود و با دست دیگش دکمههای پیرهنش رو باز میکرد. نور از پنجره آشپزخونه داخل میشد و مستقیم روی زیبایی تنش پناه میگرفت. باز شدن هر دکمه، شاهکاری که زیر خودش پنهان کرده بود رو بیشتر نشون میداد. سرم دائما پایینتر میرفت. بالاتنه برهنهش بدون اون لباسی که در برابر صاحبش، رنگباخته بود؛ جذابترین مخلوق عالم بود. بدنش انحناهایی داشت زیبا و دقیق که هر کدومشون به فرمان ماهیچههای پوشیده از پوست، محکم سر جاشون ایستاده بودن. رنگ طبیعی بدن روی هر انحنا سوار بود و سوار بر اون، موهای بور ریزی بودن که با الگویی نانوشته روی کشتزار تنش روییده بودن؛ نور زرد و ملایم خورشید روشون میتابید و کشتزار تنش، میوهِ زیبایی، میداد. میوههایی که با دندون دِرُوشون میکردم.
دستش رو روی برآمدگی شلوارم گذاشت، و بعد داخل برد و شروع کرد به جابهجا کردن دستش. روی تیزی استخون فکم فشار آرومی آورد تا بالا برم و بعد بوسه دیگهای که این بار اون شروعش کرد. حرکتش دادم سمت کابینت. نشست روی سنگ گرانیتی و من پایین رفتم. چشم تو چشمش، زیپ شلوارش رو پایین دادم. گفت:«الان که فکر میکنم، این سنگه سردهها!». جواب دادم:«اون سرد نیست. ما داغیم!». دست روی گوشم کشید. رفتم پایین. گوشیم زنگ میخورد. ذهنم رو حین بازسازی بهترین خاطرهم خفه کرد. آرین بود؛ برداشتم. -الو! -میگم که من نزدیک خونهم. چیزی لازم نداری بیارم؟ -میشه بیای فقط؟ -سخت نگیر. چند دقیقه دیگه میرسم. قطع کردم. اون روز رو هم همینجوری با تلفن زدنش خراب کرده بود. شایدم من یه سگ نمکنشناس بودم که به تلفنای آرین درمورد خریدای خونه، میگفتم مزاحمت. شاید علت کاری که آرین کرده بود؛ خود من بودم. گوشی رو از دست آرین، خاموش کرده بودم و برهنه با کیارش دراز کشیده بودیم. خیلی هم توی کارمون پیش نرفته بودیم و هنوز نمیشد گفت هر چیزی رو امتحان کردیم. اونم توی آشپزخونه! -میگم شورش! -جانم؟ -یه چیزی هست که باید بگم. -بگو خب. -یه پیام ناشناس از تلگرام اومده بود برام. -خب لینک ناشناس رو گذاشتی بیوی اینستات که ملت پیام ناشناس بدن دیگه! -یه چیزی درمورد تو بود. نیمخیز شدم و روی آرنجم دراز کشیدم. سینهمون به هم مماس بود و آفتاب ازش سایهروشن میساخت. -خب خب! جالب شد. -تو جلسههای دکتر رو واسه پول شرکت میکردی؟ که تخریبش کنی؟ -من جلسههای خیلی دکترا رو اونجوری شرکت میکنم. کدوم؟ -همونجا که با هم آشنا شدیم. -آره! البته تو هم برای مخالفت با عقاید بابات شرکت میکردی خب. ولی خب، اولین بار تو بهمن سال 91 این کار باب شد تو کشور. توی قم یه گروهی رو فرستادن تا… -نمیخوام تو حرف بپرم ولی من اصلا نگفتم مشکلی هست. فقط یه نفر هست این وسط که… -میخواد رابطمونو به گا بده. -یه چیزی تو همین مایهها -ولش کن. دست توی موهاش کردم:«حبلالمتین زلفت، جمعا به تو آویزیم. واعتصموا، لاتفرقوا؛ واعتصموا، لاتفرقوا» شاکی شد:«قرار بود دیگه از قرآن درمورد رابطمون جمله نیاری! یه جوری میشم. اونم تو این وضعیت!» -باشه نگهش دار وقتی لخت نبودیم میگمش. چون قشنگ گفتم انصافا! کلید توی قفل چرخید. آرین بود؛ فرصت نکرده بودم بایستم و حالت شاکی که تمرین کرده بودم رو بگیرم. حتی فرصت نکرده بودم شیشهها رو جمع کنم. -خب جناب! چیه این ضرورت فوری که کلاس امروزو واسش غیبت خوردم؟ -لخت شو! -نه زیاد خونه نمیمونم که بخوام لباس عوض کنم. باید برم دوباره. -نگفتم بمون. گفتم لخت شو، میخوام بکنمت. -ناموسا چی کص میگی داداش؟ -مگه همینو نمیخواستی؟ -من گوه بخورم اینو بخوام. و خندید. بلند شدم. رفتم نزدیکش:«اگه گی نیستی و حسودیت نشده به من و کیارش، چرا گوه زدی تو رابطمون پس؟ نکنه خودت میخوای بکنی منو؟»
شاکی شد:«ببین دیگه داری…»
حرفشو قطع کردم:«پیام ناشناس میره واسه کیارش که آره، شورش واسه پول، جلسه فلان کصکشو میره؛ پیام ناشناس میره واسش، که آره، شورش فلان چیزو بهت دروغ گفته؛ پیام میره واسش که آره این عکس تو و شورشه با هم تو فلان کوچه؛ که عدل از اتفاق، اولین کسی که تو اون کوچه ما رو دیده توی کصکشی. حالام دوستاش زنگ میزنن میگن واسه اون عکسی که اتفاقا تو دیروز گفتی چیز مهمی نیست، خودشو کشته.»
حسابی جا خورد و نکته ترسناکش این بود که میدونستم بازیگر خوبی نیست. سکوت شد. خیلی طولانی هم سکوت شد. دست آخر با درموندگی تمام لب ترکوندم:«اگه تو نبودی کی بوده؟».
با ماشین آرین راه افتاده بودیم سمت بیمارستانی که آدرسش رو از دوستای کیارش گرفته بودم. جو سنگینی بود و تنها نکته مثبتش، درکی بود که آرین درمورد شرایطم از خودش نشون داده بود.
-تو از صبح خبردار شدی. چرا زودتر نرفتی بیمارستان؟
-پول نداشتم.
-مگه آرمان برات پول آخرین باری که رفتی جلسه رو نریخته؟
-اگه میزد که سهم تو رو میدادم. من فک میکردم واسه تو زده و تو سهم اجاره خونهم رو ازش ورداشتی.
-نه والا نزده. البته اگه باز به دروغگویی و قتل متهممون نمیکنی.
-بهنظرت چرا نزده؟
-آخر جلسه اومد بپرسه به کارت کی بزنه باز؟
-آره. ولی کیارش اومد وسط بحثمون، نشد درست حالی کنم به آرمان. اصلا فکر کنم بحثمون نصفه موند.
-اون گشاد عجیبغریبی که من دیدم تا جوابشو نگیره از اونجا نمیره. تا اون سر دنیا هم دنبالت راه میفته که جوابشو بگیره. یادت نیست مگه؟ اون سری تا سه کوچه اونورتر دنبالمون اومده بود. نمیدونم چه مرگشه که تلفنی انجام نمیده این کارو. مگه کجا رفتین که پیداتون نکرد؟
-خودت توی اون کوچه مچمونو گرفتی دیگه. رفته بودیم اونجا. شانس بود که قبل از اون، تو پیدامون کردی.
ناگهانی ترمز کرد. زیر هجوم بوق ماشینا؛ ماشینو زد کنار:«جهانو گاییدم پسر!»
-چیه؟
-تو میدونی من چرا صداتون زدم؟ اصلا چرا توجهم به اون کوچه جلب شد؟
-دق نده ما رو. بنال فقط.
-دیدم یه خیکی داره از سمت اون کوچه میدوعه؛ سر کشیدم و دیدم شما دوتا تو کوچهاین؛ گفتم شاید طرف رفته کسی رو خبر کنه. این شد که…
+میگی خیکیه آرمان بوده؟
-پشت به من داشت میدوید. نمیدونم.
-تیپ کیریش یادت نمیاد؟
-نمیدونم به خدا. نمیدونم.
-زنگ بزن به آرمان. قرار بذار بگو میایم پولو نقد بگیریم.
-میخوای چیکار کنی؟
-یه سوال کوچیک و محترمانه از اون گراز دارم.
-به گا نریم حاجی.
-ما تو خود گاییم. زنگو بزن!
از پلههای خونه آرمان که پایین اومدم؛ آرین جلوی ماشین منتظرم ایستاده بود:«لباست چرا به گا رفته؟ حس میکنم بالاخره به گا رفتیم.».
از کنارش گذشتم، سوار ماشین شدم. اون هم بعد از من سوار شد:«جون بکن دیگه لامصب. چی شد؟»
-بهش پیشنهادی دادم که نتونه رد کنه.
-به جای اسکی رفتن از دیالوگای پدرخوانده، بگو ببینم چی شد.
-خدا بهش رحم کرد که وقتی تو راهرو بودم؛ زنگ زدن و گفتن به هوش اومده.
آرین ذوق کرد:«قپی نیا. بگو ببینم چه مرگش بوده این آرمان؟»
-اول فکر کردم گیه و حسودی میکنه به رابطمون. پس میخواد بکنمش.
-هر کسی با تو مشکل داشته باشه میخواد بری بکنیش؟ توی یه جمله کیری بگو چی بوده جریان. یه جمله!
-کارفرمای کصکشش ازش خواسته کاری کنه که دوباره طبق برنامه جلسهها رو برم. اینم دیده از وقتی با کیارش رابطه دارم، تصمیم گرفته رابطه رو به گا بده. خود کیارش رو هم درست نمیشناسه اصلا. اینستاشو از بین فالوورام پیدا کرده؛ به ناشناسش پیام داده.
-کارفرماش کیه؟
-نه اون میدونه من کیام، نه آرمان مُقُر اومد که طرف کیه. کلا این وسط فقط من و آرمان هم رو میشناسیم.
-و چیکارش کردی؟ به گا که نرفتیم پسر؟
-آتیش کن بریم بیمارستان.
توی راه، به روبهرو شدن دوباره با بابای کیارش فکر میکردم. اولین باری که کیارش با باباش آشنام کرد؛ برای این بود که میخواست باباش برام یه کار پیدا کنه و من دیگه جلسهها رو نرم. باباش لابهلای بحثای روزمره، نظرمو راجع به چندتا بحث عقیدتی پرسید. من از طرف کیارش، کمابیش میشناختمش و میدونستم دوست نداره پسرش، جلسات یه استاد از حزب مخالفش رو بره؛ میدونستم چهطوری باهاش صحبت کنم که حال کنه. خوشش هم اومد؛ اما دیگه بعدش خبری نشد. انتظار هم نداشتم خبری بشه اما به خاطر کیارش دیگه کلا جلسهها رو نرفتم و نتیجهش شد کار آرمان.
داخل بیمارستان که شدیم مطابق انتظارم به بابای کیارش برخوردیم. از به هوش اومدن کیارش خوشحال بود و من رو که هیچی؛ خودش رو هم نمیشناخت و از حالت محافظهکارش بیرون اومده بود. طبیعتا من هم خوشحال بودم. آرین یواش زیر گوشم گفت:«این از اون پایانای خوشه پسر! این پایان حتی توی داستانا هم کمیابه!».
بعد از حدود چهل دقیقهای که اونجا بودیم؛ پدر کیارش بالاخره منو شناخت. برای اومدنم ازم تشکر کرد و بعد اتفاق ترسناکی افتاد. من رو کشید کنار و گفت:«راستش اون کاری که قرار بود برات پیدا کنم جور شده پسرم. نفر قبلی که این کار رو داشت به نوعی استعفا کرده. از جاییکه اطلاعات خوب، خط فکری خوب و قدرت استدلال خوبی داری؛ کی از تو بهتر برای این کار. این شماره رو بگیر و با کارگزارم در این مورد تماس بگیر. اطلاعات لازم رو بهت میده!»
و تیکه کاغذی رو به دستم داد. به نظر واقعا پایانبندی خوبی واسه اون قضایا بود. تا اینکه شماره آرمان رو روی کاغذ تشخیص دادم. پدر کیارش که عقبگرد کرده بود تا بره پیش بقیه دوستای پسرش، دوباره به سمتم چرخید:«امروز همهمون باید شیرینی بدیم پسرم! مشکلات همهمون داره حل میشه انگار! از پاقدم کیارشه!». و خندان، به مسیرش ادامه داد.
دوباره سردرد و کلافگی صبح به سراغم اومده بود. از اون کار بیرون اومده بودم و بدون اینکه بدونن دوباره داشتن بهم میدادنش. اوضاع کثافتی بود. صدای آرین رو شنیدم که از پشت سرم میپرسید:«شورش! چی میگفت؟».
نفس عمیقی کشیدم. چشمام رو بستم و بعد از مکثی طولانی باز کردم. در حالی که سعی میکردم حالت لبخند رو به لبام بدم؛ به سمت آرین چرخیدم:«بیا فراموشش کنیم! کل امروز رو!»
پایان
نوشته: God_of_crush