برادرانه (۱)
توجه:فاقد صحنه های سکسی
تن پر دردمو به سختی حرکت میدم، راه رفتن بیشتر اذیتم میکنه و اخمام خود به خود توهم میره…کنار خیابون منتظر تاکسی میمونم، توقع زیادی بود اگه برام آژانس میگرفت؟پوزخندی به فکرم میزنم…آخه من کِی مهم بودم؟، دستامو تو جیبم میذارم، وجودِ پولو توی جیب سمت چپم حس میکنم…لبخند تلخی میزنم، بخاطر چنتا از همین اسکناسا به اینجا رسیدم…بالاخره تاکسی که مسیرم بهش بخوره پیدا میشه، موقع نشستن دردم بیشتر میشه و لب میگزم…با هر تکون تاکسی میمیرم و زنده میشم و دم نمیزنم، نباید بزنم!..بالاخره به محله های آشنا میرسم…
جایی نزدیک خونه نگه میداره، حساب میکنم و پیاده میشم، از میوه فروشی برای سمانه توت فرنگی میخرم که عاشقشه…بین راه قرضمون از سوپری رو میدم و یه بسته پاستیل هم برمیدارم…
بالاخره سر کوچه میرسم…چون شب شده خبری از بازی بچه ها نیست، ولی محله شلوغه و شب و روزم نمیشناسه، سعی میکنم جوری راه برم که کفشم از گندآبی که وسط کوچه روونه کثیف نشه…نگام به درِ ضد زنگ خوردهی خونس، زنگو میزنم و منتظر میمونم…صدای لخ لخ دمپایی های سمانه رو میشنوم…باید یه فکری هم برای این زنگ قدیمی کنم…
_کیه؟
_وا کن درو
_اِ…تویی داداش؟
بلافاصله در باز میشه و هیکل ریزه میزش کنار میره تا وارد بشم…پلاستیک توت فرنگی و پاستیلو دستش میدم، ذوق نگاهش بدجور به دلم میشینه و یه لحظه دردم فراموش میشه…
سلامشو نه چندان گرم جواب میدم، رمقی تو تنم نمونده، پرحرفی سمانه راجب همکلاسیش که عصر اینجا بوده رو قطع میکنم و حینی که از حیاطِ بهم ریخته میگذرم میپرسم:
_عزیز کجاس؟
مغموم از اینکه وسط حرفش اومدم لب میزنه:
_کجا باشه؟ تو اتاقشه دیگه
بعدم روشو با قهر ازم میگیره…وارد حالِ جمع و جور خونه میشم، خود به خود مقایسه میکنم، خونهای که چند ساعت پیش بودم کجا و این لونه موش کجا! ولی حاضر بودم تا ابد همینجا میموندم و هیچوقت پام به اون خونه باز نمیشد!
راه میگیرم طرف کوچیک ترین اتاق، مالِ عزیزمه، مادربزرگی که آلزایمر داره و حتی منو یادش نیست، ولی مهم اینه که من یادشم، میدونم عاشق پاستیله، بعدم عاشق برنامهی مستند…که با ذوق دونه دونه حیوونا رو نشونم بده و حرفای گوینده رو برام تکرار کنه…در اتاق عزیز مکث میکنم…مرددم برم تو یا نه، روی نگاه کردن بهشو ندارم…
راهمو چپ میکنم طرف اتاقِ مشترکم با سمانه و اول در میزنم
_بیا تو بابا…خوبه اتاق خودشم هس
غر زدن زیر لبیش لبخند کمرنگی رو لبم میاره، اولین لبخندم از صبح، شایدم از اول هفته، کتابی تو دستش گرفته و درحالی که با خودش حرف میرنه از اتاق بیرون میره…
حوله و لباسِ تمیز توی سبد میذارم، دستی به صورتم میکشم و یه ژیلت هم از کمدم برمیدارم…باید دوش بگیرم، باید پاک شم!
لباسامو میکَنم و توی ماشین لباسشویی قدیمی کنار حموم پرت میکنم…وارد حموم میشم، اول آب سردو باز میکنم و زیر دوش میرم…گرمای تابستون و داغِ دلم دست به دست هم میدن تا دوش آب سرد بگیرم…کم کم آبو ولرم میکنم و تنمو میشورم، کبودیای سینه و شکممو میبینم و نگاه میدزدم ازشون…
تو آینهی حموم خیرهی صورتم میشم…چشمای کشیدهی میشی، پیشونی بلند، پوست گندمی و موهای بور که خیسیِ آب از روشنیشون کم کرده، بینی متناسب حتی با وجود دوران بلوغ و لب های ظریف و بی رنگ…دستی به موهای نرم روی چونه و پشت لبم میکشم و با وجود اینکه دوسشون دارم، شیو میکنم…شیوِ نه چندان ماحرانم کار دستم میده و چونمو خراش میدم،شکافِ کم عمقش یکم میسوزه، با چشم قطرهی آبی که روی زخمِ چونم سُر میخوره رو دنبال میکنم، باریکهی خوناب تا گردنم راه پیدا میکنه…آینه مدام بخار میگیره و من مجبورم هربار پاکش کنم، کلافه صورتمو زیر آب میگیرم و دوباره تو آینه زخمو بررسی میکنم…خونش بند اومده، نگاهمو میدم به تیغه های ژیلت و در حد چند ثانیه دلم میخواد تیغ بکشم روی مچ دستم و خلاص شم…ژیلتو راهی سطل آشغالِ حموم میکنم…ضعفم حالمو بهم میزنه…کف حموم روی زانو میشینم، قطره های آب رو بدنم فرو میریزن…ولی حسه پاکی بهم نمیدن…روح و تن خورد شدمو بغل میکنم، سرمو به طرف سقف میگیرم، تو دلم فریاد میزنم و برای روح مُردم چند قطره اشکِ درد میریزم…
سمانه توی حال مشغول سفره پهن کردنه، با وجود گرسنگی میلی به خوردن ندارم، وارد اتاق میشم که میگه:
_داداش بیا شام
پوفی میکشم و حولمو از سبد بیرون میارم، حینی که دارم آویزونش میکنم به در کمد تا خشک بشه میگم:
_نمیخورم سمان…میخوام بخوابم
لامپو خاموش میکنم و روی تشکِ سفتم میخزم، پتو مسافرتی خنکی هم کنارم میزارم که اگه سردم شد روم بکشم، روی شکم میخوابم تا یه وقت دردم نیاد…سعی میکنم به هیچی فکر نکنم حتی تخت گرم و نرمی که امروز چند ساعتی مهمونش بودم…
چشام گرم نشده در اتاق باز میشه و سایهی جلال میوفته تو اتاق، سر جام میشینم، تو تاریک و روشن اتاق بهم خیره میشه و میگه:
_تا کی پیشش بودی؟
سکوت میکنم و نگامو میدم به فرش لاکی رنگِ کهنهی اتاق، یه قدم میاد تو و لامپو روشن میکنه و درو میبنده، از هجوم نور چشمامو میبندم و با تاخیر باز میکنم، بغض میکنم، حتی بغض هم کلمهی کوچیکیه برای توصیف حالم…دارم خفه میشم از پدرنبودنش.
_کرده تو گوشت مگه؟ کر شدی؟!
استرس و خجالت خوره میشن و به جونم میوفتن، ترس از اینکه سمانه فوضولی کنه و پشتِ در باشه، باعث میشه زبون وا میکنم:
_تا ساعت ۷
لبخندشو حس میکنمو دلم میپوکه از بی رحمیش، به چی میخنده؟با تمام خودداریم یه قطره اشک رو گونم میچکه، دست نمیبرم پاکش کنم، شاید دلش بسوزه برام…
کنارم میشینه و دستشو زیر چونم میبره و سرمو بالا میاره، من هنوزم به جایی جز صورت کبود و عملیش خیرم.
نچ نچ میکنه…همهی واکنشش به اشکم همینه، شایدم به زخم چونم…نمیدونم!
_چقد سوسولی تو، من بیشتر از اینا روت حساب کرده بودم!..مگه نگفتی مرد شدی؟…کو پَ؟
آه میکشم و لب میزنم:
_نامرد خودتی…من بلاکش تو نیسم!
_بلاکش سمانه و عزیز چی؟
میخوام چیزی بگم که نمیذاره…
_خفه ببینم، نکنه هارت و پروتاتو یادت نی؟ هان؟ از این به بعد هرجا بخوام و هر ساعت بخوام میری! فهمیدی؟ یا بفهمونمت؟
اینبار پر نفرت بهش چشم میدوزم و با گستاخی میتوپم:
_بفهمون ببینم!
اول آروم میخنده و کم کم خندش شدت میگیره…قهقهه میزنه، دندونای زرد و کثیفش بین لبای کبودش مشخص شده و حالمو بیشتر ازش بهم میزنه، گوشهی چشمایِ چین افتادش میگه خندش واقعیه، نه از حرص یا عصبانیت…بریده بریده میگه:
_آخه فسقله کونی، من تو رو بفهمونم که زنده نمیمونی!..مسعودخان مراعاتتو کرده و تو اینجوری پس افتادی!
تازه میفهمم منظورش چیه، شرمم میشه از حرف بابام، از خودم، از خدام! از سمانه و عزیزی که شاید شنیده باشن!
دراز میکشم و پتو رو پهن میکنم…اشک از گوشهی چشمم پایین میچکه و از شقیقم رد میشه…تو بالشم فرو میره.
_پس فردام میری خونه مسعود خان…خیلی ازت خوشش اومده، فعلن فعلنا هم که حسابم باهاش تسویه نمیشه…
جوابی بهش نمیدم و پتو رو سرم میکشم که ادامه میده:
_هووم…خیالی نیس…نمیخوای، نرو!
تعجب و شوک تو تنم وول میخوره، ولی فرصت شادی بهم نمیده و میگه:
_سمانه رو میفرسم!
به شدت پتو رو کنار میزنم و نیم خیز شده میغرم:
_آخه نامرد…به توام میگن بابا؟…منو بی حیثیت کردی به درک، سمانه دختره، حالیته؟
همینطور که بلند میشه تا بیرون بره میگه:
_کم زر زر کن…خودتم میخاریدی که پیشنهادشو رو هوا زدی!..فعلا مسعودخان ازت راضیه، بی صدا میری و میای تا کاری به آبجیت نداشته باشم…اشکاتم پاک کن، زشته برا این چیزا گریه کنی، مردم از خداشونه برن تو همچین خونه هایی و حال کنن!
دلم میخواد بهش بگم من میخاریدم؟…من…من فقط راهی نداشتم!
بگم از خدام نیس و دیگه نمیرم، ولی ضعیفم، ترسوام، نمیخوام جِریش کنم،خواهر دارم و یه برادرم!..تو سکوت خیرهی رفتنش از اتاق میمونم…
با صدای هق هقی پلکام میلرزه و نیمه هوشیار میشم…سرمو میچرخونم، حجم رخت خواب سمانه رو تو تاریکی تشخیص میدم که تقریبا دومتر اونطرف تر از منه و صدای گریه هم از همون سمت میاد، از ترسِ اینکه اون ناپدر ازش چیزی خواسته باشه خواب از سرم میپره و سریع تو جام میشینم، آروم صداش میزنم:
_سمانه؟
هق هقش یهویی ساکت میشه ولی صدای نفسای بریده بریدشو میشنوم…خودمو طرفش میکشم و سعی میکنم پتوشو کنار بزنم، تو تاریکی چیزی ازش صورتش مشخص نیست، ولی حدس میزنم که الان چونش داره میلرزه و بی صدا اشکش می ریزه.
کنارش دراز میکشم و دستمو دورش میندازم، تقریبا هم هیکلیم با وجود اینکه سمانه یکسال ازم کوچیکتره، هیچی نمیگه و نمیگم…
کاری که کرده بودمو قبول نداشتم، شاید چارهیِ دیگه ای بود، ولی نه تو کوتاه مدت، اونم برای بی پناهی مثلِ من، بالاخره یکی از ما باید فدا میشد، جلال اول قرار بود سمانه رو بفرسته پیش مسعودخان، وقتی سمانه با گریه گفت:“بابا میخواد منو بفروشه” خون جلو چشامو گرفت…نفهمیدم چطور خودمو رسوندم به پاتوقی که با رفیقاش اونجا جمع میشن…یخَشو گرفتم و گفتم حق نداره سمانه رو معامله کنه، جثهای نداشتم، کتکم زد و بیرونم کرد، با اینکه معتاد بود ولی زور و هیکلش میچربید…
گوشهی لبم پاره شده بود و اخمام توهم بود، فقط یه چیزو میدونستم اینکه به هیچ وجه نمیذارم دست کسی به خواهرم بخوره…دمِ پاتوقشون رو زمین نشسته بودم و خیال کوتاه اومدن نداشتم که یه ماشین بزرگ و سیاه رنگ جلوم ترمز کرد و ازش یه مرد خوشپوشِ چهل و چندساله پیاده شد و نگاه سرسری بهم کرد و بعدم رفت داخل…صدای جلال و یه مرد به گوشم خورد که داشتن راجب سمانه حرف میزدن…سمانه در ازایِ ۳۰ تومن بدهکاری…مرد زیاد راضی بنظر نمیومد و داشتن قیمتو بالا پایین میکردن!..قیمتِ یه آدم!..یه دختر!..
با وجود کتکی که خورده بودم نتونستم تحمل کنم و برگشتم تو…این بار به طرف مرد حمله کردم و هولش دادم…همون مرد خوشپوش!،جلال سعی کرد مهارم کنه ولی عصبانیتم زورمو زیاد کرده بود، کنارش زدم و طرف مرد یورش بردم…تو صورتش هواز زدم که حق نداره به خواهرم نزدیک بشه…که باید از رو جنازم رد شه، نفهمیدم برق چشمای مرد برای چی بود…تو یه لحظه کل تنمو بین دستایِ قوی و بزرگش اسیر کرد و گفت:“کاری به خواهرت ندارم،ولی به یه شرط”…سرشو تو گوشم برد و نفسای داغش یه مشت کثافت به خورد گوشام داد، انگار همون جمله کلِ توانمو ازم گرفت…عصبانیتم شد بهت و سرگردونی…چشمام دو دو زد و وا رفته تو بغلش لب زدم: چی؟…جوری که انگار تا حالا همچین چیزی نشنیدم…مرد خندید و جلال از خندش ذوق کرد و چشمکی به مرد زد و گفت:“حله مسعود خان”
حالا یه هفته از اون روز گذشته و من خواهرمو تو بغل گرفتم و عجیب دلم میخواد یکی هم منو بغل کنه…
تنش بین دستام میلرزه و با گریه میگه:
_کاش لال میشدم و بهت نمیگفتم
آروم موهای نرمشو نوازش میکنم
_هیش، گریه نکن…بالاخره که میفهمیدم…تو غصه نخور همه چی درست میشه، خودم درستش میکنم
فین فینی میکنه و پچ پچ وار میگه:
_آخه با این کارا که درست نمیشه…اگه مریض بشی چی؟تازه گناهم داره!
لب میگزم و خجالت میکشم ، حس میکنم گونه و گوشام داغ شده، خوبه که اتاق کاملا تاریکه و تغییر رنگ صورتمو نمیبینه…لرزون میگم:
_بهش فک نکن خواهری، یه راهی پیدا میکنم
دستشو دور کمرم سفت میکنه و سرشو رو سینم میذاره
_تو بخاطر من…
دوباره هق هق میکنه، بغضمو با آب دهنم قورت میدم و زمزمه میکنم:
_تقصیر تو که نیس…
آب بینیشو بالا می کشه و آروم میگه:
_اصلا بیا فرار کنیم، شنیدم پس فردام باید بری پیشه اون، بیا دوتایی بریم تا وقت هس
نفسی میگیرم و ناراحت میگم:
_کجا بریم؟ کیو داریم؟عزیزِ بیچاره رو ول کنیم پیشه جلال؟…پامونو از اینجا بذاریم بیرون صدتا بدتر جلال به پستمون میخوره، فراری میشیم…دیگه نه امیدی میمونه نه آینده ای، اینجا اگه سختم بگذره حداقل یه امیدی هست.
سرشو از سینم بلند میکنه و سعی میکنه چشمامو نگاه کنه
_امید؟…کدوم امید آخه؟…چهار روز بعد برا یه بدهی دیگش منو کادو پیچ…
حرفشو قطع میکنم و سرشو رو سینم برمیگردونم
_نمیذارم…حق نداره نزدیکت بشه، تو درستو بخون…دکتر شو، منم میخوام وکیل شم…موفق میشیم!..این میشه آینده و امیدمون!
_قول میدی؟
قول میدم و باور ندارم که درستش میکنم، قول میدم و حتی امید ندارم به فردام، قول میدم و نمیدونم تا کجا میتونم تحمل کنم…قول میدم و من فقط ۱۷ سالمه…
ادامه…
کم و کاستی هاشو ببخشید…قلمِ اوله…راستی اگه نقدهاتون در قالب توهین یا فحش هم هست به شخصِ خودم باشه، نه خانوادم…مرسی از وقتتون
نوشته: Saltless