برفی

+پروین اعتصامی؟
_بیا بالا!
زن خیس از برف، در گرگ و میش غروب، سوار ماشین شد.
به محض نشستن، هُرمِ تندی از بویِ مانده‌ی عرق و سیگار به صورت سرخ و یخ کرده‌اش برخورد کرد. یک آن، دستش را به دستگیره در انداخت تا پیاده شود؛ ولی یادش آمد که بیست دقیقه‌ای در سرما سگ لرز زده بود تا همین ماشین زهوار در رفته برسد.
به ناچار با قیافه‌ای در هم به صندلی تکیه داد. دسته‌ای از موهای شرابی رنگ چسبیده بر روی پیشانی‌اش را کنار زد و شال‌اش را جلوی دهانش گرفت تا با یک تیر دو نشان زده باشد. هم گرم می‌شد و هم نصف صورتش را از چشمان راننده مخفی می‌کرد.
راننده که با نگاهی خاکستری از آینه نگاه می‌کرد با خونسردی لبش را به لبِ لیوانِ چایی که در دست داشت چسباند و هورت کشید.
_بهترِ بشینی آبجی! تو این برف دیگه ماشین گیرت نمیاد.
بعد به لیوان چایش اشاره کرد:
_بفرما چایی!
زن، پشت چشمی نازک کرد و اهمیتی به حرفش نداد. در حالی که زیر لبش هی غُر میزد و به شانسش لعنت می‌فرستاد شیشه را تا نیمه پایین داد و صورت کلافه و درهَمش را سمت آن کشاند.
با برخورد دانه‌های ریز برف به صورتش چند بار عمیق نفس کشید. ریه‌هایش هوای نمناک و خنک بیرون را از فضای سنگین داخل ماشین بیشتر پذیرا بود.
با گذشت چند ثانیه کمی اوضاع قابل تحمل شد. راننده با لبخند ریزی بر لب، همچنان بی‌پروا از داخل آینه نگاه ‌می‌کرد و بقیه چایش را می‌نوشید.
گستاخی راننده اذیتش می‌کرد؛ پس با اخم شال پشمی‌اش را بیشتر به دور شانه‌های استخوانی‌اش پیچید و حواسش را به بیرون داد.
به مردم و ترافیکی که قفل شده بود نگاه‌ می‌کرد. راننده با حرف زدن از هوا و برف و ترافیک خواست که سر صحبت را با زن باز کند ولی از ظاهر امر پیدا بود که زن میانسال هیچ تمایلی به اینکار ندارد.
راننده مردی چهل و چند ساله به نظر می‌رسید با موهای به ظاهر چرب که در قسمت شقیقه، نقره‌ای شده بودند و سیبیل‌هایی که تُکش، تا روی خطِ لبِ تیره رنگش را پوشانده بود و ته ریش‌اش چند روزی اصلاح نشده بود. ولی آن چشم‌ها با این چهره‌ی ژولیده در تناقض بود.
چشم‌ها براق بود و خوشرنگ و‌مژه‌های سیاه بر رویش سایه انداخته بود. همین زن را وسوسه می‌کرد که گهگاه زیر چشمی، نگاهی دزدانه به آینه بیاندازد و آن تیله های خاکستری را دید بزند.
بعد از دقایقی نسبتا‌ً طولانی ترافیک باز شد و ماشین ها آرام آرام پیش رفتند. راننده کمی به پخش ماشین صدا داد و صدای خواننده‌ای که در فضا پخش می‌شد:«عزیز ترین سوغاتیه غبار پیراهن تو…».
زن آرزو کرد کاش کمی صدا بلند تر بود؛ سپس زیر لب ناخود‌آگاه زمزمه کرد:
«عمر دوباره‌ی منه بودن و بوییدن تو…».
راننده در حالی که لیوان دوم چایش را از فلاسک استیل پر می‌کرد بیشتر به ضبط صدا داد. بسته‌ی کلوچه را از داخل داشبورد بیرون آورد و گوشه‌ی آن را با دندان پاره کرد. نرمی آن‌را با اشتها گاز زد و بعد لیوان چای را مزه کرد.
عطر چای و بخار مطبوعش زن را به هوس انداخته بود و بخاطرش آورد از ظهر چیزی نخورده است. آب دهانش را قورت داد و دلش ضعف رفت.
راننده باز با نگاه تیز و دهان پر گفت:
_بریزم؟ تازه دمِ ها! میچسبه تو این سرما.
زن از این که مرد فکرش را می‌خواند، خوشش نمی‌آمد و از روی لج رویش را به سمت شیشه چرخاند و باز هم همان لبخند‌های ریز و خونسردانه راننده از توی آینه.
«ای که تویی همه کسم بی تو میگیره نفسم…».
و این بار مرد زیر لب خواند:
«اگه تو رو داشته باشم به هر چی میخوام میرسم… به هر چی میخوام میرسم…».
و باز تکرار آهنگ…
لحظات برای زن به کُندی می‌گذشتند. زن حس غریبی داشت. این فضا او را به فکر فرو برده بود. دیگر بوی ناخوشایند ماشین اذیتش نمی‌کرد. سردش نبود و آرام و کرخت شده بود. از لای پلک های سنگین، خیره بود به نورهای محو و لرزانی که همراه با سُرّه‌های برفی که به باران تبدیل شده بود برروی شیشه سُر می‌خوردند.
زمزمه‌های راننده که پس زمینه‌‌ی این فضا شده بود به چشمان گرم گرفته‌‌اش کمک کرد تا هَم بیایند. راننده در گوشه‌ی دنجی ایستاد و صورتش را به سمت زن برد. زن نگاهش را از او دزدید و با گذاشتن دستش روی چانه‌ی زن، به یکباره گرمای غریبی به وجودش منتقل شد. اینبار چشمانش به آن دو چشم خاکستری گره خورد. راننده با کمی تقلا لب‌هایش را به لب‌های قرمز رنگ برجسته‌ی زن نزدیک کرد و آن‌ها را بوسید. زن خودش را از او جدا کرد و نفس های نامنظم‌اش اجازه نداد لحظه‌ای با کلمات و یا حتی کوچک ترین حرکتی از خودش دفاع کند.
راننده با دستش گردن زن را نوازش داد و این دفعه با ولع زیادی به لب‌های زن حمله کرد. راننده زبانش را داخل دهن زن کرد و با ولع زیادی ماتیک سرخ زن را از روی لب‌هایش پاک کرد. حس عجیبی در سراسر وجود زن شعله ور شده بود و هوس از گردن و لب‌هایش تا نوک انگشت‌های پایش پخش شده بود.
زن احساس خیسی در آلتش را حس کرد و سعی کرد کمی خودش را جمع و جور کند. تناقض عجیبی بین هوس و تعهد در جسم و روح زن به وجود آمده بود و اینبار او لب‌هایش را به لب‌های کبود راننده رساند. چند بار زبانش را در دهن راننده چرخاند و با نفش های نامنظمی دستش را به جلوی شلوارش گذاشت و آرام شد. برای آتش هوس زن، همین چند دقیقه عشق بازی کافی بود تا جسمش ارضا شود…
با صدای بوق ماشینی چُرتش پاره شد. به موبایلش نگاه کرد. نیم ساعتی به خواب رفته بود و چند تماش بی پاسخ از شوهر و دخترش داشت.
ماشین ایستاده بود و دیگر باران هم نمی‌بارید. ناخودآگاه دنبال همان چشم‌های خاکستری گشت که دید از همان مستطیل کوچک به او خیره هستند. خودش را جمع و جور کرد. صورتش از گرما و کمی خجالت گل انداخته بود.
+رسیدیم؟
_بله آبجی چند دقیقه‌ای میشه!
+ای‌وای شرمنده معطل شدید.
_مشکلی نیست قشنگ به خواب رفته بودید! دلم نیومد بیدارتون کنم!
زن دستپاچه در را باز کرد و با برداشتن هندوانه‌ای که خریده بود از ماشین پیاده شد. یادش افتاد که کرایه را حساب نکرده است. سپس دستش را داخل کیفش کرد و کیف پولش را در آورد که متوجه شد هیچ پول نقدی همراه ندارد. سرش را بلند کرد تا چیزی بگوید که مرد همانطور خونسرد و متبسمانه گفت:
_امشب صلواتی بود!
و زن مات و مبهوت با دهانی نیمه باز دور شدن آن نگاه خاکستری را دنبال کرد…

نوشته: secretam__

دکمه بازگشت به بالا