برگ هایی از دفتر خاطرات
{ ۲۷ اردیبهشت ماه ـ ساعت ۱۹:۳۰ }
حوالی غروب رفته بودم به امیر سر بزنم . من و امیر از دوران دانشگاه با هم دوست بودیم . هر دو رشته ی ادبیات خونده بودیم ولی خب امید بعداً تو رشته ی حقوق ادامه تحصیل داد . بعد یه انتظار ۳۰ ثانیه ای در رو باز کرد . وارد که شدم دیدم با یه حالت غمگینی نشسته و دورش رو چیزایی مثل کتاب مادام کاملیا و یه لیوان آب و چند تا قرص و البته دفتر خاطراتش گرفته بود . ( آخه قبلاً هم دیده بودم خاطراتشو مکتوب میکنه ) . بدون پرسیدن ازم رفت تا برام قهوه درست کنه . دفتر خاطراتش رو جا گذاشت ، چون به من اعتماد داشت. نمیدونم چرا ولی وقتی دیدم حواسش نیست من به اعتمادش خیانت کردم . دفتر رو باز کردم و شروع به خوندن کردم. داستان من و اشتباهات من از اینجا شروع شدند . . .
« دیشب هم وقت خواب جمله ی دوستت دارم رو به زبون آورد . اون هیچوقت از ابراز احساساتش به من ابایی نداره ، اما دیشب هم مثل دو سه شب پیش جوابی از من نشنید . ولی خب بازم اون لبخند محبت آمیز مسخره از چهرش محو نمیشد . برام باور کردنی نبود که تو چشام زل میزنه و جمله ای که قرار است زیباترین مفهوم بشری رو بیان کنه ، اینقدر راحت به دروغ به زبون میاره ؛ شاید هم
فقط نمی خواستم باور کنم که میتونه اینقدر راحت به من دروغ بگه
. اما بر خلاف اون ، حسم بهم دروغ نمیگفت ؛ میدونستم داره به من خیانت میکنه و جای دردناک ترش اونجایی بود که به هیچ وجه بروز نمی داد . ای کاش بهم میگفت ازم متنفره و راحتم می کرد . یادمه مامان میگفت 20 سال با بابات زندگی کردم ولی با اینکه عاشقش بودم یه بار هم نتونستم بهش بگم دوستت دارم . ولی شیما همیشه داره از احساساتش نسب به من حرف میزنه ؛ احساساتی که هیچ وقت وجود خارجی نداشته . شاید اشتباه می کردم ؟ هرگز . احساس آدم که دروغ نمیگه ، شک نداشتم . البته . . . نفرتم از
شیما منو به سمت تصمیم عجیبی سوق داد؛ تصمیمی که می تونست زندگی من رو برای همیشه تغییر بده ؛ تصمیم من برای این بود که وقتی میخوام ازش جدا شم ، نتونه تو چشام زل بزنه و بگه من که همیشه دوستت داشتم . تصمیم گرفتم که . . . »تا همینجا نوشته بود ؛ درست تو بدترین جا تموم شد . اینقدر میخواستم تصمیمش رو بدونم که نه حواسم بود دارم چه کار زشتی می کنم و نه اینکه امیر ممکنه هر لحظه منو ببینه . فهمیدم که امیر بیشتر ، افکارش رو روی کاغذ میاره تا خاطراتش رو . شیما و امیر یه دو سالی میشد که ازدواج کرده بودن ؛ ولی به نظر نمی اومد که این دو تا با هم مشکلی داشته باشن . صدای اذان می اومد، ولی خب نه من اهل نماز بودم نه امیر . قهوه رو خوردیم و بعد از یه احوال پرسی کوتاه ، من به بهانه ی اینکه کار دارم ، سریع خداحافظی کردم و اومدم بیرون . وجدانم ناراحت بود ؛ بعد از کلنجار با خودم ، تصمیم گرفتم فردا صبح برم دفتر وکالتش و همه چیز رو بهش بگم .
{ 28 اردیبهشت ماه ـ ساعت 7:30 }
تو راه دفتر امیر بودم و داشتم حرفام رو سبک سنگین می کردم که
دیدم یه پیامک از طرف امیر اومد ؛ ازم خواسته بود به دیدنش برم . نگران بودم که نکنه از کار دیشبم با خبر شده . آخه دیشب چیزایی تو دفترش نوشته بود که مطمئناً دوست نداشت کسی اونارو ببینه . خلاصه وارد دفتر و بعد هم وارد اتاقش شدم . هیچکدوممون تو چشمای اون یکی نگاه نمی کرد من به خاطر اتفاقات دیشب ، اما امیر رو نمیدونستم ، مرتب با کارت دفترش ، عرق پیشونیش رو پاک میکرد ؛ به نظر می اومد بیشتر از اینکه عصبانی باشه مضطرب بود . بعد مدتی ، این امیر بود که شروع کرد به حرف زدن . شمرده شمرده حرف می زد ؛ درست مثل کسی که داره ازروی نوشته ای میخونه . چون نمیدونست که من دفتر رو خوندم ،داشت از مشکلاتش با شیما ، با من درد و دل میکرد . تا اینکه شروع کرد به حرف زدن در مورد راه حلی که به ذهنش خطور کرده بود ؛ همان تصمیمی که در دفتر خاطراتش از آن حرف می زد . تصمیمی که ، به همان اندازه که عجیب بود وقیحانه هم بود . میخواست که . . .
{ دفتر امیر _ حوالی ساعت 8:30 }
امیر در حرف زدنش تردید داشت ؛ بالاخره دل و زبونش رو یکی کرد و موضوع رو به من گفت . او قصد داشت از شیما به خاطر 2 سال خیانت کردنش انتقام بگیره . چند بار تأکید کرد که خودش از اینکه شیما یه خیانتکاره اطمینان داره و این کارش تنها برای اینه که شیما نتونه انکار کنه و دروغ تحویلش بده . می خواست شیما رو تحقیر کنه و با اینکارش تموم رنجهای دو سالش رو به فراموشی بسپاره . تصمیم گرفته بود که یه نفر رو پیدا کنه ، تا با شیما سکس داشته باشه ؛ در حالی که خود امیر از این موضوع اطلاع داشته باشه و بتونه حرفش رو اثبات کنه . امیر میگفت که اگه بدون مدرک دختری رو که ، همه ی فامیل و اطرافیان اونو یه همسر عالی برای امیر میدونستد ، طلاق بده همه ازش متنفر میشند ؛ چون به گفته خودش هیچوقت نمی تونست بدون این کار ، این موضوع رو که شیما داره بهش خیانت میکنه اثبات کنه . میگفت شیما اینقدر خوب به دوست داشتن من تظاهر میکنه که همه فکر میکنند من خوشبخت ترین مرد دنیام . امیر هنوز داشت حرف میزد اما من در افکارم فرو رفتم . چطور میشود ؟ از همان ابتدا دلیل آن همه نفرت امیر از شیما این بود که فکر می کرد شیما بهش خیانت میکنه ؛ حالا چطور راه حل او برای تمام بدبختی هاش همون سر چشمه ی بدبختی هاش بود ؟ بار اولم نبود که می دیدم ما آدم ها گاهی تو اوج درماندگی ، کارهایی میکنیم که برایمان یک عمر پشیمانی به همراه داره . به خودم اومدم ؛ اینها رو برای چی داشت به من می گفت ؟ ازش سوالی پرسیدم که شاید منصرفش کنه : « امیر اگه شیما اونطوری که تو فکر میکنی نباشه ، بعد از انجام اینکار میتونی خودت رو ببخشی و با وجدانت کنار بیای ؟ » جوابش تا حدودی منطقی بود : « اگه یه خیانتکار نباشه هرگز راضی به همچین کاری نمیشه ؛ ولی من مطمئنم . » و ادامه داد :« فکر کردم و دیدم هیچکس برای انجام اینکار بهتر از تو نیست !» « من … » حرفم رو قطع کرد : « تو هم مجردی و هم دیدم ، نگاهی که شیما به تو می کنه با بقیه فرق داره . حتماً تو لیست مردایی که میخواد آباد کنه ، تو نفر بعدی هستی ؛ تو میتونی راضیش کنی . » به نظرم امیر دیوانه شده بود . وگرنه چطور غیرت مردی بهش اجازه میده ، اینطور در مورد زنی که هنوز همسرش هست حرف بزنه ؟ آره ، همون لحظه باید دفترش رو ترک می کردم اما نکردم ؛ دلیلش این بود که حتی اگه منم قبول نمی کردم یکی دیگه رو برای اینکار پیدا می کرد. از طرف دیگه بدجور دلم برای شیما میسوخت ؛ دختری که تو این دو سال بهترین رفتار رو با امیر داشت و حالا امیر تنها به خاطر یک گمان دیوانه شده بود و میخواست به بدترین شکل ازش جدا بشه . بهترین کار رو کردم . قبول کردم و قرار شد بیشتر با شیما ملاقات کنم تا بتونم بهش نزدیک شم . هر چند حرکات بدنم حاکی از مخالفتم بود ، اما امیر متوجه نشد . از دفتر بیرون اومدم و به شیما پیامک دادم که باید ببینمش . خودش رو رسوند . سخت بود بهش بگم که امیر چه قصد و نیتی داره . هر جوری بود بهش گفتم ، ابتدا شوکه شده بود و بعد هم شروع کرد به گریه کردن . اشک می ریخت و از حرفاش معلوم بود که متقاعد شده ، امیر دیگه لیاقتش رو نداره . در نهایت تصمیم گرفتیم وانمود کنیم که با هم سکس داشتیم تا امیر باور کنه و کار وحشتناک تری انجام نده و این کابوس هر چه زود تر تموم شه . به امیر پیامک دادم که با شیما حرف زدم و اگه همه چیز خوب پیش بره چهارشنبه می کنمش اما . . .
« مردم نادان ، وقتی تشنه ی انتقام میشوند ، به گاوی وحشی میمانند که دو شاخش را به طرف جلو گرفته ، بدون درنگ به سمت هدف حمله ور میشود . ممکن است به دیوار بخورد ، اما فقط دیوار میتواند او را از حرکت بازدارد . تصور اینکه ممکن است به دیوار بخورد ، او را از هدف منحرف نمی کند . »
{ ا خرداد ماه _ ساعت 21:30 }
به خونه اونها رفتم . طبق برنامه ماشین امیر نبود . شیما در رو باز کرد . وارد شدم و یک ساعتی اونجا بودم ، تا اگر امیر ما رو زیر نظر داشته باشه به چیزی شک نکنه . به شیما گفتم خیالش راحت باشه و ازش خداحافظی کردم و از خونشون زدم بیرون . بلافاصله به امیر زنگ زدم و بهش گفتم که همه چیز اون طوری که میخواستی پیش رفت . نمی دونم چرا ولی لحن حرف زدنش جوری بود که انگار انتظار جواب دیگه ای داشت . با اینکه زندگی خودشو تموم شده می دید ، اما حتماً براش سخت بود که ببینه شیما اینقدر راحت بهش خیانت کرده . . . طولی نکشید که شیما و امیر از هم جدا شدند . بعد از این اتفاقات و شاید هم قبل از آن من به شیما علاقه مند شده بودم . شیما قبول کرد که باهام ازدواج کنه . بعد از ازدواج به اصفهان رفتیم و اونجا ساکن شدیم .
{ 13 اسفند ماه _ ساعت 16:30 }
شش سال از زندگی ام با شیما می گذشت که یه روز بعد از اینکه شیما خونه رو ترک کرد ، یه موتوری که معلوم بود پست نیست پاکت نامه ای رو آورد که تمبر نداشت . نامه رو باز کردم ؛ سه برگه تو پاکت بود . شروع به خواندن برگه ی اول کردم : « دیشب هم وقت خواب جمله ی دوستت دارم رو … اشتباه میکردم ؟ هرگز . احساس آدم که دروغ نمی گه ، شک نداشتم البته . . . » آره دقیقاً . این همون قسمتی از دفتر خاطرات امیر بود که بی اجازه خونده بودم . یعنی چه ؟! دوباره اون خاطرات برام زنده شده بود. به برگه ی دوم نگاهی انداختم به نظرم جدید می اومد. با کمی دقت متوجه شدم ادامه ی برگه ی قبل است . باورم نمی شد . اون شب متوجه نشده بودم که بین دو برگه ای از دفتر که من خونده بودم برگه ی دیگه ای هم بوده که از دفتر جدا شده بوده. وقتی سه برگه رو پشت سر هم می خوندم اینجوری میشد : «…احساس آدم دروغ نمیگه ، البته | من فقط برای اینکه خودم رو تأیید کنم چند شب پیش شیما رو تعقیب کردم دیدم به خونه ای رفت و یه ساعت بعد در حالی که مردی اونو می بوسید ، اومد بیرون و سوار ماشینش شد . نفرتم فوران کرد. این | نفرتم از شیما منو به سمت تصمیم . . . » مو به تنم سیخ شده بود . نمیتونستم رو پاهام وایسم . امیر دو بار به من اعتماد کرد و من دو بار به اعتمادش خیانت کردم : بار اول که دفتر خاطراتشو جلوی من جا گذاشت و من نگاه کردم ؛ اون شب حتماً دیده بود که داشتم از روی دفتر خاطراتش میخوندم . و بار دوم زمانی بود که فرصتی برای جبران به من داد و من باز به اعتمادش خیانت کردم . اون روز تو دفتر امیر ، وقتی ازم خواست با شیما سکس داشته باشم ، می تونستم خیلی راحت بهش بگم من نمی تونم ؛ اما من بهش دروغ گفتم .
تمام قضاوت هام از جمله اینکه امیر اینقدر احمق است که از روی حدس و گمان دارد همچین زنی رو از دست می ده و یا اینکه شیما دختری پاک و بی گناه است که قربانی افکار امیر شده همه و همه اشتباه بود . برگه ی آخر نوشته ای از طرف امیر بود : « می تونستم بذارم بدون دونستن این راز به زندگیت با شیما ادامه بدی و خوشبخت باشی . اما تو از اعتمادم سوء استفاده کردی ، دروغ گفتی و با ازدواج با زنی که زندگی بهترین دوستت رو نابود کرد ، منو یک روانی شکّاک فرض کردی . تبریک میگم ؛ شش سال با زنی زندگی کردی که معلوم نیست تو این سال ها با چند نفر خوابیده ، اما چیزی که معلومه اینه که تو تاوان کارهات رو دادی . حتی برام مهم نیست که اون شب با شیما سکس داشتی یا نه . برام مهم نیست که شیما بعد از ازدواج با تو با مرد دیگه ای خوابیده یا نه . فکر کردی من از حرف های مردم می ترسیدم که بگن امیر اینقدر بی غیرته که زن به این خوبی رو طلاق داده ؟ چقدر اون شب ، بعد از اینکه بهم زنگ زدی تا بگی هه چیز خوب پیش رفت ، منتظر موندم تا شاید اعتراف کنی و بگی که همه ی این مدت داشتی دروغ میگفتی اما . . . » برا خودم هم مهم نبود که شیما به منم خیانت کرده یا نه . چه اهمیتی داشت ؟ اون به من دروغ گفت ، وانمود کرد که هیچ گناهی نداره و تمام این شش سال نقش یه قربانی رو بازی کرد . امیر بارها می گفت که شیما جوری نقش بازی می کنه که همه فکر می کنند بهترین زن دنیاست ، اما من توجهی نکردم . حالا می تونم درک کنم که امیر چه حسی داشت وقتی می دید هم همسرش و هم بهترین دوستش دارند بهش خیانت می کنند . بنابراین از دست امیر ناراحت نیستم که از من انتقام گرفت بلکه از دست خودم ناراحتم . از این که اینقدر ساده لوح بودم که هر دوی اونها من رو فریب دادن . حالا که به داستان زندگی ام نگاه می کنم ، می بینم که این جمله رو به صد ها شکل می تونم کامل کنم ؛ ای کاش من هرگز . . .
پایان
نوشته: Zzz