بطری شیشهای
سرمو گذاشتم لای پاش و آروم کصشو میخوردم. عاشق کصش بودم. بوش دیوونم میکرد. کصشو میخوردم و اون ناله لذت سر میداد. از نالههاش مست میشدم و با ولع بیشتری براش میخوردم. همین که اون لذت میبرد برای من کافی بود. یه ساعت تمام کصشو خوردم. بلند شد و هلم داد رو تخت. کیرمو تف مالی کرد و با دست شروع کرد به مالیدنش. تو چشام زل زده بود. با نگاهش بهم نفوذ میکرد و منو تسلیم خودش. با عشوه بینظیرش کیرمو میمالید. بعد از چند دقیقه آبم اومد و ریخت رو دستش. با دستمال پاکش کرد. از اتاق بیرون رفت. چند دقیقه تو همون حالت بودم تا حالم جا بیاد. لباس پوشیدم و رفتم بیرون. ستاره مشغول گرم کردن غذا بود. بهش گفتم:
نظرت در مورد مهمونی چی بود؟
خوب بود خوش گذشت
میخواستم بزنم تو دهن اون پسره که بهت گفت باید با سامان ازدواج کنی، خیلی بهم میاید
ببین محمد، قبلا هم بهت گفتم من نیازی به دفاع کردن تو ندارم. خودم میتونم از خودم دفاع کنم. تو زندگی من دخالت نکن
راست میگفت. قبلا هم بارها بهم اخطار داده بود؛ حتی تو جمع جلوی بقیه. اما من گوشم بدهکار نبود.
نمیتونم ستاره
چرا نمیتونی؟
چون دوسِت دارم
چهرهش تو هم رفت. گازو خاموش کرد و قاشقو انداخت تو سینک. رو کرد بهم و با لحن تندی گفت:
بس کن این مزخرفاتو. من ده سال ازت بزرگترم. این فکرا رو از سرت بیرون کن
اما من واقعا دوست دارم
تقصیر خودمه که بهت رو دادم. از خونه من برو بیرون نمیخوام ببینمت
ستاره
با صدای بلند تکرار کرد: برو بیرون!
از خونش بیرون اومدم. بغض داشت خفم میکرد. ستاره مال من بود و کسی حق نداشت بهش چیزی بگه یا بهش نظر داشته باشه. نه، حق نداشت.
رسیدم خونه. توی تلگرام بهش پیام دادم. بعد از یه ساعت تیک آبی خورد اما جوابمو نداد. چند روز گذشت و چند بار دیگه بهش پیام دادم. بازم جوابمو نداد. همه بدنم سرد شده بود. توی سینم احساس خفگی میکردم. میخواستم برم در خونش اما میترسیدم.
چند هفته گذشت و ازش بیخبر بودم. داشتم دیوونه میشدم. با هزار کلنجار بالاخره خودمو راضی کردم که برم در خونش. رفتم. از سوراخ در نگاه کردم. چند جفت کفش دم در بود. مهمون داشت. برگشتم و از دور منتظر موندم، جوری که اگه کسی میومد بیرون منو نبینه. چند ساعت گذشت. از نیمه شب گذشته بود. بالاخره در باز شد. سارا و محسن از خونه بیرون اومدن و ستاره و یه پسر دیگه هم بدرقهشون میکردن. با دقت نگاه کردم. پسره سامان بود.
محسن و سارا سوار ماشین شدن و رفتن. سامان و ستاره هم خوش و بش کنان رفتن داخل. دنیا داشت رو سرم خراب میشد. اون سامان مادرجنده به چه حقی تو خونه با ستاره تنها بود؟ هزار فکر و خیال تو سرم میچرخید. اون سامان بیشرف داشت جلوی من با ستاره سکس میکرد و من کاری از دستم بر نمیومد. داشتم دیوونه میشدم. برگشتم خونه. تا صبح خوابم نبرد و سیگار میکشیدم. نزدیکای ظهر شده بود. پا شدم رفتم در خونه سامان. در زدم. تو سینم احساس خفگی میکردم. سامان در رو باز کرد. بدنم میلرزید.
سلام محمد. چی شده؟
به سختی گفتم: میخوام باهات حرف بزنم.
رفتیم داخل. یه بطری شیشهای ضخیم رو میزش بود. خودش نشست و به منم گفت بشینم. دیگه نمیتونستم تحمل کنم. گفتم: تو به چه حقی میری خونه ستاره؟
با تعجب نگام کرد. خون جلوی چشمامو گرفته بود. چشمم به بطری شیشهای افتاد. برش داشتم و بهش حملهور شدم. با ته بطری محکم به سرش ضربه زدم. افتاد رو زمین. بیوقفه شروع به کوبیدن بطری تو سرش کردم. وقتی به خودم اومدم دیدم صورتش پر خون شده. هیچ تکونی نمیخورد. خاموش و غرق خون شده بود. از خونش فرار کردم. دستپاچه بودم. نمیدونستم میخوام کجا برم. فقط میخواستم از زمین محو بشم.
…
شش ماه بعد – جلسه دادگاه
محمد سهرابی، به جرم قتل عمد سامان مشتاق، به مجازات اعدام محکوم میشود. ختم جلسه
(نکته: اسامی ساختگی است)
نویسنده: عیسا