بـیــگانه

زنم یه عادت خیلی بد داشت اونم زیادی برونگرا بودنش بود. باید از چند و چون اتفاقات روزمره تا تعداد دفعات سکسمون و رنگ ست لباس زیری که جدیدا خریده رو واسه خواهرش و دوستای صمیمیش می گفت. یه مدت صفر تلفن خونه رو بستم ولی ایرانسل نذاشت این خوشی مدت زیادی دووم بیاره و قشنگ جای تلفن خونه رو پر کرد.
خلاصه چون خانه دار بود و بیکار ، بیشترین تفریحش حرافی پشت تلفن با این و اون بود . یبار با خواهرش یبار با دختر خالش یبار با دوست دوران دبیرستانش …
ازونجایی که دو سه سالی میشد واسه پسرعموم سامان، یکی از رفیقای خانوممو گرفته بودیم و با هم ازدواج کرده بودند دیگه کویتش بود و چون با هم مچ بودیم بیشتر اوقات تفریحاتمونم با هم بود و معمولا تو عروسیا و جشنایی که مشترکا دعوت میشدیم ، با هم میرفتیم.
از مراسم حنابندون پسر عمو کوچیکم که برمیگشتیم ، مینا همینکه نشست تو ماشین با لپای سرخی که نشون میداد دوباره زیادی رقصیده و ورجه وورجه کرده کمربندشو بست و شروع کرد
_ مردم با این کفشا…
و به دنبالش به سختی خم شد صندلای نقره ای و پاشنه پونزده سانتیشو دراورد انداخت عقب.

_ خوشم میاد هیکلم از همه شون سره
نیشخندی زدم و فرمونو پیچوندم
_ جدی میگم به خدا … موندم مردم چه اعتماد به نفسی دارن دکلته میپوشن… زنه با سایز نود ، سی و شیش دوخته ، با زور عره و عوره و شمسی کوره این پارچه ی بدبختو واسش کشیدن بالا تا رو سینه هاش … تازه من و سیمینو که میبینه پشت چشمم نازک میکنه
خوب تا اینجا که معلوم شد منظورش کیه!.. زنعموم!.. مینا و سیمین دوستش ، همیشه از دست زبون زنعموم شاکی بودن و همیشه ام سعی میکردن توی لباس پوشیدن و مد گشتن ازش سرتر باشن.
واسه اینکه دوباره شاکی نشه که به حرفاش بی اهمیتم گفتم_ خوب حالا شما هیکلاتون دیگه ردیفه؟ جفتتون هشتاد و پنج؟
یه نگاه چپ چپی بهم کرد و یکی محکم به عادت این وقتا زد به بازوم و خندید
_ خیلی بدجنسی ماهان… من که هشتادم ولی سیمین آره…
بعد از یکم مکث انگار که رفته تو رویا با لحن آرومی گفت_ کمر تنگی که سیمین داره اگه من داشتم…
یکهو برگشت سمتم و ساعدمو گرفت
_ وااای!.. ماهان نمیدونی چی شد… این سیمین خررررر… وااای!..
خنده نمیذاشت ادامه بده . منم از مدل قهقهه زدناش خندم گرفت
_ خوب حالا … چی شد ؟
_ یکی از فامیلای عروس انگار نمیدونستن سیمین زن مهرابه ، جلوی زنعموت ازش خاستگاری کردن
_ چطور؟ حلقه نداشت مگه
یکهو قیافه اش رو جمع کرد و گفت_ چه میدونم والا… زنه میگفت ماشالاه اینقد هیکلت ناز و ترکه ای مونده انگار نه انگار شوهر کردی!..
قیافه ی سیمین اومد تو ذهنم. روز عروسیشون شنل نداشت… یه سه رخ با لبخند تو ذهنم بود و بعد یه حجم پفکی که از بالای یقه ی لباس بیرون زده بود… راست میگفت احتمالا هشتاد و پنج بود .
بقیه ی قیافه هایی که ازش دیده بودم یه چیز ساده ولی با لبخند همیشگی بود به علاوه ی اینکه تو حرف زدن و رفتارش یه اعتماد به نفس خاصی هم موج می زد.
حدس میزدم بخاطر همین بود که دوستیشون تا الان پایدار مونده بود. یطورایی اخلاقشون مکمل هم بود .هر وقت با سیمین حرف میزد اعتماد به نفس میگرفت و شارژ میشد.
مهرابم اخلاقش به عموم رفته بود . یه آدم به شدت منضبط ولی مهربون . بیشتر مواقع حرفتو تایید میکرد ولی زیاد بگو بخند نبود . به سیمین میومد اخلاقش.هردوشون آروم بودن .
یه لحظه سکسشونو تصور کردم که سیمینو چسبونده به کابینت آشپزخونه و خیلی آروم لباشو میخوره و سیمینم با چشمای بسته داره تحریک میشه … یجوری شدم!
زدم بغل… تا خونه مینا نشست و من به جاده خیره بودم.
این اولین باری نبود که مینا از خصوصی ترین جای بدن سیمین یا هرکس دیگه ای حرف میزد اما فکر میکنم مشکل از من بود!
من که خیلی دقیق و جزئی روی رفتار آدما تمرکز داشتم و در حالیکه تو جمع حرف میزدم حواسم حتی به ساکت ترین فرد جمع هم بود .
من که از لحن حرف زدن هرکس حتی آه کشیدن موقع سکسشم تصور میکردم.
شاید اگه مینا اینا رو میدونست اینقدر راحت باهام حرف نمیزد.
نمیدونم واقعا عادی بودم یا مشکل دار ولی هیچکدوم اینا دست خودم نبود . با اینکه به قیافه و حرکاتم نمیومد و تو کارنامم چیزی نبود ولی پاش میرسید از همه کص کش تر بودم.
وقتی رسیدیم خونه تا من ماشینو پارک کنم مینا رفته بود بالا .
لباساشو با یه یقه شل و یه دامن کوتاه عوض کرده بود.
جلوی آینه داشت آرایششو پاک میکرد
از پشت چسبیدم بهش. برخلاف همیشه ، اینبار آروم سرشونه شو بوسیدم… هنوزم بعد چهار سال زندگی کنار هم ، با اولین بوسه شل میشد .
اینو از تغییر وضعیت ایستادنش میفهمیدم و نیش خوشگل و نوک تیزش که از لای لباش وقت لبخند بیرون میزد.
به خواست خودم باز سوتین نبسته بود و لبخند زدم به اینهمه مطیع بودنش!
دستام راه خودشونو طی کردن به سمت قله های کمرنگ برجستگی زیر لباسش… هشتاد!.. دوباره آروم بوسش کردم که برگشت و تند ومحکم بغلم کرد ،دستشو میخواست ببره سمت رئیس که مچ دستشو گرفتم و از گردنش یه گاز کوچولو گرفتم
ازم آویزون شد و این ینی منو بذار رو تخت
خیلی آروم گذاشتمش رو تخت و زانو هام فرود اومد دو طرف بدنش … دکمه های لباسمو دراوردمو و دوباره رفتم سمتش…
_ امشب چت شده
لبامو گذاشتم رو لباش چون هیچ جوابی نداشتم.
با عطش پیرهنمو از رو سرشونه هام کنار زد که دستاشو گرفتم بردم بالاسرش و کنار گوشش نفسمو فوت کردم و گفتم_ آروم باش شیطون
تغییر حالمو فهمیده بود … همیشه سکسمون اینقدر آروم نبود. با یه جرقه شروع میشد و مثل آتیش گرفتن یه چوب کبریت زودی به اوج میرسیدیم و خاموش میشدیم.
اون شبم بعد از اینکه خالی شدم تو دلش ، متوجه شدم هنوز منتظره… مینا اینطوری راضی نمیشد
خلاصه یبار دیگه رفتم دم گوشش و یکم زر زر عاشقونه کردم و بدنشو تحریک کردم تا شد!
حسم افتضاح بود … انگار با سیمین سکس داشتم تا مینا…
ازون به بعد تو رفت و آمدامون بیشتر به سیمین دقت میکردم.
به کاراش ، طرز حرف زدنش ، طرز آشپزیش… به کتابایی که میخونه و تصادفا سلیقه اش شبیه منه
یبار شنیدم که داشتن راجع به سکس حرف میزدن… گوشی رو برداشتم و شنیدم که سیمین گفت_ من همیشه بعد سکس گریه ام میگیره… انگار هنوز انرژیم تخلیه نشده …مهرابم بغلم میکنه تا آروم شم

حس کردم یکم مرطوب شد نوک رئیس!

_ وا… چه جالب! … نه بابا من بعدش اینقدر خسته میشم که باید یه چیز شیرین بخورم وگرنه فشارم میافته
کمی مکث شد و شک کردم که ازصدای تنفسم فهمیده باشن … از لای در اتاق نگاه انداختم و نه خبری نبود
اینبار سیمین گفت_ چی بگم… معلومه ماهان خیلی فعاله ولی مهراب زیاد حوصله نداره تو این چیزا
گوشی رو بیصدا گذاشتم و با فکر اینکه سیمین ممکنه به خصوصی ترین جای بدنم فکر کنه باز تحریک شدم…
وقتی گوشی رو گذاشت صدام زد_ عششششقم؟
گفتم دارم میرم حموم
تقریبا راست کرده بودم… خودشو رسوند بهم و همونطور که دستشو داشت میرسوند زیر کش شلوارکم گفت_ نباشی که خل و چِت میشم الان
هولش دادم سمت دیوار و گفتم_ الان کات کردی ولی پیسِتو دارم
لبمو گرفت و دستشو بالاخره رسوند به رئیس!
_ دیگه تکست نده تکستو دارم…
یکم رئیسو تکون داد و گفت_ وااای چه خبررر! با این آقا کوچولوم چیکار کردی؟!
نتونستم جوابشو بدم ، بگردوندمشو دستاشو به لبه ی کنسول تکیه دادم.
با صدای دردآلودش به خودم اومدم… هنوز تحریکش نکرده بودم و … داشتم چیکار میکردم؟!!
تجاوز!.. تقریبا یه متجاوز دیوث شده بودم که قرار بود خودمو از شر فکر کردن به سیمین رها کنم و ارضا شم…
همونجور که کلیدم تو قفلش بود، بردمش سمت تختو دستمو رسوندم به جوجوش!
در عرض شیش هفت ثانیه رَوون شد و همونطوری افتاد رو تخت
آخر شب که شد منِ خوابیده کنار مینا ، با کس دیگه ای سکس نکرده بودم اما هزاربار کثیف تر از هر هرزه ای بودم
کم کم داشتم به یه جاکش تبدیل میشدم که استانداردای سکس با مینا رو بخاطر تحریکاتی که از قبل با فکر سیمین داشتم از بین میبردم
باید فکر جدی کنم
این زندگی ، زندگی نیست
اون عشقی که به مینای پاستیل خوره دیوونه داشتم ، این نیست
اشکال از کیه نمیدونم
ولی من تو سکس ، مث قبل نیستم
سرد شدم و مینا به روم نمیاره
مینا ، کاش بفهمی با زندگیمون چیکار کردی
کاش بفهمی چقد دیوثم من

نوشته: NASOOT

دکمه بازگشت به بالا