بلاخره زیرش خوابیدم
هفتم اردبیهشت 99 بدترین روز زندگیم بود وقتی از بیمارستان زنگ زدن و گفتن که باید برای یه سری کار ها حضوری بیای بیمارستان و چند تا فرم رو امضا کنی
تعجب کردم چون تا ساعت 9 صبح اونجا بودم و خبری از فرم و امضا نبود … کمی ترسیدم چند روزی میشد که حال سهراب خوب نبود و کرونا همه ی ریه ش رو درگیر کرده بود و دکتر بهم اخطار داده بود که سطح اکسیژن خونش خیلی پایینه
ترسم و حدسم، درست بود
سهراب برای همیشه از پیشمون رفت…
خانواده ش اصرار داشتن که تو زادگاهش خاک سپاری انجام بشه و منم مخالفتی نکردم چون برای حاج رضا پدر سهراب خیلی احترام قائلم
مرد شریفیه و بعد از 15 سال که از مرگ زنش میگذره هنوز نتونسته قبول کنه و کسی رو جایگزین عشق زندگیش کنه
بعد از چهلم منو کنار کشید و گفت دخترم تو هنوز جوون و زیبایی از حالا به بعد آزادی و میتونی اگه خواستی ازدواج کنی منم همه جوره هر مشکلی که داشتی حمایتت میکنم
ماشین و خونه تون به نام خودت میشه و حقوق سهراب هم خودت بگیر
من شیرین 38 ساله نزدیک دو سال پیش زندگی مشترک 6 ساله م با سهراب تموم و شد و وارد دوره ی جدیدی از زندگیم شدم
سهراب کارمند بانک بود و پشت باجه مینشست یه 206 نوک مدادی و یه خونه ی 70 متری رو توی یه محله ی معمولی تو غرب تهران برام گذاشت و حقوقش 5 تومن بود که کفاف زندگیم رو میداد
بعد از افسردگی چند ماهه و صحبت های خواهرم نسرین که چند وقتی بخاطر اینکه تنها نمونم پیشم مونده بود تصمیم گرفتم کم کم با شرایط کنار بیام و به زندگی عادی برگردم
مادرم بعد از چند ماه چند تا پیشنهاد ازدواج از فامیل و آشنا برام آورده بود که با برخورد تند من باعث شد کلا پرونده ی ازدواج مختومه اعلام بشه
تصمیم گرفتم برم سر کار اوایل مهر 99 بود که یه آگهی توی سایت های کاریابی دیدم مربوط به یه کار پاره وقت توی یه شرکت کامپیوتری و از اونجایی که لیسانس نرم افزار داشتم و کمی سابقه ی کار( قبل از آشنایی با سهراب داشتم) تصمیم گرفتم زنگ بزنم و شرایطش رو بپرسم
_الو بفرمایید
+سلام برای آگهی تون پیام میدم خواستم حقوق و ساعت کاری رو بپرسم
_شما سابقه ی برنامه نویسی دارین؟
+بله لیسانس نرم افزار دارم
_ببینین خانوم کار ما طراحی سایت و فروشگاه هستش باید برنامه نویسی تحت وب بلد باشین
+درسته اما من کمی فراموش کردم میدونین خیلی وقته که کار نکردم و شاید از آخرین کارم بیشتر از 5 سال گذشته باشه
_اشکالی نداره اگر پایه و بیس کار رو بلد باشین کم کم اینجا راه میفتین، ساعت کاری از 8 صبح تا 2 بعد از ظهر و حقوق هم از ماه اول 3 تومن شروع میشه و بعد از دو ماه آزمایشی قابل افزایشه… اگر دوس دارین محیط کاری رو ببینین من آدرس رو براتون اس ام اس میکنم
+بله لطف میکنید خدا نگهدار
_خداحافظ
فردا ساعت های 10 صبح بود که وارد شرکت شدم 3 تا آقا و 2 تا خانوم مشغول بودن و هرکدوم پشت لب تاب یا کامپیوتر های خودشون داشتن کار میکردن
ازشون خواستم مدیر اونجا رو بهم معرفی کنن که همه سرشون به سمت یه خانوم تقریبا همسن و سال خودم چرخید و گفتن خانم مجیدی اینجا رئیس هستن و منم سلام کردم و جریان آگهی رو گفتم و گفتم دیروز با یه آقایی صحبت کردم و شرایط رو توضیح دادن
خانم مجیدی خیلی آروم و با لحن ملایمی گفت درسته با آقای جمشیدی و( اشاره کرد به پسر کچل و چاقی که کمی اونطرف بود) صحبت کردین
بعد از یه سری سوالات عمومی و تخصصی با مشغول شدن من موافقت کردیم و خانم مجیدی منو به بچه های شرکت و همکار های جدیدم معرفی کرد
بعلاوه ی خودش و جمشیدی یه دختر 25 ساله یه آقای 30 ساله و ی پسر 22 ساله هم توی شرکت مشغول بودن که هر کدوم متخصص و مسئول کاری بودن یکی کارای گرافیکی و طراحی قالب یکی برنامه نویسی یا تولید محتوا رو انجام میدادن
قرار بود من با گروه برنامه نویس ها کار کنم و کم کم راه بیفتم و بتونم توی پروژه ها کمک حالشون باشم
یه صندلی ثابت برام گذاشتن کنار جوان ترین عضو شرکت یعنی هومن تا اصول و مبانی کاری شرکت رو بهم توضیح بده و برام نقشه ی راه رو بگه
هومن تازه چند ماه بود ک لیسانس گرفته بود اما بخاطر علاقه ی زیادش به برنامه نویسی 2 سال بود توی شرکت مشغول به کار بود و از قدیمی های شرکت محسوب میشد قیافه ی بامزه و موهای فر که موقع تابیدن خورشید توی اتاق یه موج بور و قرمز توی موهاش معلوم بود قدش تقریبا 180 بود و خیلی آروم و با دقت همه چیو بهم توضیح میداد و گاهی بین حرف هاش مزه هم میپروند اما اصلا به روی خودم نمیاوردم تا همین اول کار میخ خودم رو خوب بکوبم و اجازه ی لوده بازی به کسی ندم
بالاخره یه زن تنها باید یاد بگیره از خودش مراقبت کنه
کار من به صورت رسمی شروع شد و یه میز کنار میز هومن برای من جا دادن و سیستم تقریبا خوبی رو برام جمع و جور کردن تا کارمو به صورت رسمی شروع کنم
همه چی خوب پیش میرفت و با گذشت یه هفته تقریبا با همه ی بچه ها آشنایی کاملی داشتم در کل آدم های بی حاشیه و مثبتی بودن حتی موقع اذان چند تاشون میرفتن تو اتاق و نوبتی نماز میخوندن بجز من و هومن و عسل
هومن بخاطر نزدیکی حیطه ی کاری و فیزیکی که میز هامون کنار هم و با فاصله ی کم بودن بیشتر باهام حرف میزد و گاهی اگر سوالی پیش میومد ازش میپرسیدم
بخاطر متاهل بودن و بچه داشتن خانم مجیدی ساعت کاری دفتر تا ساعت 2 و اداری بود اما اگر کسی میخواست میتونست تا 5 و 6 هم بمونه و کاراشو انجام بده یا میتونست بره خونه انجام بده
یکماهی گذشته بود و من یه روز تصمیم گرفتم 2 ساعت بیشتر بمونم و کارمو تموم کنم میدونستم که هومن و گاهی هم آقای جمشیدی بعد از ظهر هم میمونن و کار هاشون رو انجام میدن و مشکلی نبود اگر میخواستم بمونم
اون روز همه رفتن هومن هم طبق معمول برای نهار میرفت پایین که ساندویچ بخوره و برگرده سر کارش
وقتی برگشت من پشت سیستم داشتم کارام رو میکردم گفت
_عه خانوم مرادی شما نرفتی هنوز
+نه کمی کار داشتم گفتم بمونم انجامش بدم
_خب خوب کاری کردین نهار خوردین؟
+نه دیگه میرم خونه میخورم
_تعارف نکنیناااا اگه گرسنه هستین میرم میگیرم از پایین
+واقعا گرسنه م نبود اما الان احساس میکنم کمی گرسنه م
هومن از جاش پرید و گفت فقط صبر کنین الان یه چیزی میارم که انگشتاتون هم باهاش بخورین
تا اومدم دوباره تعارف تیکه پاره کنم درو بست و رفت
ولی اشکالی نداره واقعا نمیتونم دو ساعت دیر شدن نهار رو تحمل کنم تازه شاید تا من برسم خونه بشه 3 ساعت
چند دیقه از رفتن هومن میگذشت که اومد با یه ساندویچ و نوشابه
گفت بیا خانوم مرادی برات بندری گرفتم بخور نوش جون
تشکری کردم و کمی به سمت دیوار برگشتم و شروع کردم به خوردن
واقعا خوشمزه بود یا من خیلی گرسنه م بود یا هر دو گزینه
بعد از خوردن ساندویچ ازش خواستم شماره بده تا براش هزینه ی ساندویچ رو بزنم به کارتش که از اون انکار و از من اصرار
تا اینکه گفت اگه بازم خواستین بعد از ظهر بمونین نهار بعدی رو مهمون شما
منم قبول کردم و چسبیدم به کارم
و این شروع یه برگ جدیدی از زندگی من شد
هر روز یا حد اقل اکثر روز ها حتی اگه کاری نداشتم به بهونه آب نهار میموندم تا از تنهایی توی خونه فرار کرده باشم…
کم کم بین حرف هامون توی زندگی خصوصی هم دیگه هم خیلی نا محسوس سرک میکشیدیم
من از تعریف هاش یه شناخت نسبی از خانواده ای ک توش بزرگ شده پیدا کرده بودم و اونم فهمیده بود که من شوهرم فوت شده و چه شرایطی دارم
هومن برای من یه عروسک یا یه اسباب بازی واسه ی فرار از تنهایی خونه و سر رفتن حوصله بود
اما من برای اون شاید همچین چیزی نبودم
14سال اختلاف سنی هم باعث نمیشه که غدد جنسی و شاخک های شهوترانی حرکت نداشته باشن
کم کم مسائل خصوصی تری از زندگیمون رو برای هم بازگو میکردیم و وقتی هم از شرکت میزدیم بیرون گاهی در مورد چیزای مختلف به هم پیام میدادیم من با ماشینی که از شوهرم برام مونده بود رفت و آمد میکردم و هومن هم یه موتور داشت که باهاش میومد شرکت
چند وقتی بود احساس میکردم وقتی تنهاییم موقع تبادل کاغذ و خودکار برخورد بین دستامون زیاد تر شده شایدم توهم زده بودم اما وقتی به یه بهونه ای دستشو روی تکیه گاه صندلی چرخ دارم میزاشت و چند تا انگشتش رو روی شونه م حس میکردم مطمئن میشدم که یه چیزی این وسط هست
اما به قدری نامحسوس این کار رو میکرد که نمیشد واکنش نشون داد
نمیدونم یه حسی رو درونم بیدار کرده بود که ماه ها بود ازش خبری نبود انگاری خودمم ته دلم از برخورد دست هامون یا نوازش شونه هام ناراحت نبودم انگار که بهش نیاز داشتم… نیاز داشتم به شونه های یه مرد،،، به یه بغل سفت اما نه اینجا نه با این جوجه که وقتی به دنیا اومده من وقت شوهرم بوده
تصمیم گرفتم که دیگه عصر ها توی شرکت نباشم و حریم خودم رو حفظ کنم
چند روزی ادامه ش دادم اما وقتی بهش فکر میکردم یه چیزی توی یه جای ناشناخته از مغزم میگفت داری از چی فرار میکنی شیرین… از خودت از احساست
تصمیم گرفتم کمی جلو تر برم ببینم این ماجراجویی میتونه چی برام داشته باشه
هومن پسر بدی نبود محال بود منو اذیت کنه یا کاری کنه که باعث ناراحتی و دلخوری و بی احترامی به من بشه
فردا عصر رو موندم شرکت
هومن با لبخندی ازم استقبال کرد و گفت خانم مرادی چند روزی نبودی عصر ها
_آره یکم خونه کار داشتم
+حوصله ت سر نمیره خونه تنهایی؟
_چرا اما خب خواهرم خیلی اوقات میاد پیشم یا من میرم خونه ی مادرم
+خدا براتون نگه داره واقعا خانواده خیلی خوبه فکرشو کنین اگه نبودن چقدر سخت بود
_ممنونم آقا هومن آره واقعا خانواده مهم ترین چیزه
+ببخشید ها بی ادبیه اما شما که جوان و زیبایی چرا ازدواج نمیکنی؟
_نه فکر نمیکنم هنوز بتونم بهش فکر کنم حتی سالگرد اون مرحوم هم نیومده
+خدابیامرزتش اما این حرفا مال قدیما بود خانم مرادی ببخشید ها اما از کجا معلوم آدم خودش فردا زنده باشه که بخواد به این چیزا اهمیت بده
بنظر من هر روز یه ژتون تاریخ داره که اگر ازش استفاده نکنی میسوزه و باید بندازیش دور
نمیشه جمعش کرد یهو ازش استفاده کرد
هر روز فقط یکی
حرفاش اصلا به سن و سالش نمیخورد ولی راست میگفت توی کلماتش غرق شده بودم که گذاشتن دستش روی دستم که روی موس بود مثل آب یخ بود که بریزن سر کسی که خوابیده
نمیدونستم باید چیکار کنم به صورت غریزی دستمو مشت کردم اما هنوز دستش روی دستم بود و تو صورتم لبخند زده بود یهو دستمو برداشت و بین دو تا دستش قرار داد کامل به سمتم برگشت و تو چشمام خیره شد و گفت خوش باش کسی چه میدونه فردا هم هست یا نه چرا به خودت سخت میگیری؟
دستمو ول کرد کامپیوترش رو خاموش کرد و سویشرت قرمز رنگش رو از رو صندلیش برداشت و تنش کرد و رفت
من درگیر حرکات و حرف هاش بودم و شاید بعد از گذشت نیم ساعت به خودم اومدم و منم جمع کردم و رفتم خونه
رسیدم خونه و داشتم به اتفاقات روز فکر میکردم که دیدم پیام اومد تو گوشیم
+خانم مرادی منو بابت کار امروزم ببخشید منظوری نداشتم فقط یکم احساس صمیمیت کردم تکرار نمیشه
_اشکالی نداره چیزی نشده که بخوام ببخشم
+اصلا ارادی نبود بخدا مگه میشه یه آدم زیبایی مثل شما پیش آدم باشه و قدر خودش رو ندونه و عکس العملی نشون ندی
_الان داری توجیح میکنی
+آره
بچه پرو
+خودت که گفتی چیزی نشده دیگه… چرا بچه پرو؟
_دیدی میگم پر رویی میخوای ازم چراغ سبز بگیری برای تکرار این کار
+حالا میشه بهم چراغ سبز بدی؟ :)))
نمیدونستم دارم چی میگم فقط میدونستم یه حس جدیدی اومده سراغم حسی که اوایل آشناییم با سهراب داشتم اما چرا با این بچه چرا اینجوری
جوابش رو ندادم
تا پیام داد
+چراغ قرمز شد؟
_بله چراغ قرمز هست جناب
+میدونم خیلی مسخره س برآت اما من واقعا وقتی کنارتم حس خوبی دارم آرامش دارم
_خوبه خودتم میدونی مسخرست
منم همین حسو بهش داشتم ولی شهامت بیان کردنش رو نداشتم نمیخواستم اوضاع از کنترلم خارج شه اگه همکارام بویی ببرن چی اگه بهشون بگه چی
+خب مسخره باشه اما یه چیز مسخره هم میتونه حقیقت داشته باشه
یاد حرفای امروزش افتادم که هر روز یه ژتونه و نمیشه ژتون هارو جمع کرد
_راستش منم حسی که تو داری رو دارم اما این درست نیست
+وای خدای من چی میشنوم… جون من؟
_آره بی جنبه نباش .،میگم ک درست نیست و نباید ادامه پیدا کنه
+داری خودتو منو سرکوب میکنی؟
_آره من دیکتاتورم و کارم سرکوبه شب بخیر
فردا جمعه بود و پس فردا هم نرفتم سر کار و مرخصی گرفتم تا یه اخطار جدی به هومن داده باشم
یکشنبه وقتی از در شرکت وارد شدم لبخند روی لبای هومن بود به همه سلام کردم و سر جام نشستم
خانم مجیدی روبه من کرد و گفت خانم مرادی تو یه چیزی به این پسر بگو
یه نگاه به هومن ک لبخند رو لبش بود و یه نگاه به خانم مجیدی کردم و گفتم مگه چی شده
_هیچی میگه میخوام تسویه حساب کنم و برم
دوباره به هومن نگاه کردم و گفتم
+واقعا؟ چرا؟
هومن :هیچی والا من از خیلی وقت پیش میخاستم برم بخاطر کارای شرکت موندم که دستشون تو پوست گردو نمونه الانم ک شما ماشالا راه افتادین دیگه میتونم با خیال راحت برم
من :حالا کجا میخوای بری؟
خانم مجیدی :میگه میخوام برم خدمت بعدشم برم آلمان
دوباره با نگاه تعجب آمیز تری به صورت هومن که حالا سرشو پایین انداخته بود نگاه کردم و گفتم :چطور اینجوری یهویی آقا هومن فیلتون یاد ژرمنی کرده؟
_دیگه دنیا همینه میخوام از ژتون هام قبل از اینکه بسوزن استفاده کنم
چیزی نگفتم و دیگه ادامه ندادم
خانم مجیدی گفت خب حالا یه چند وقتی تا نوبت اعزام به خدمتت میرسه میتونی بمونی دیگه
+آره تا اون موقع هستم در خدمتتون
وقتی بچه ها داشتن میرفتن مشغول کار کردن با کامپیوترش بود که منم وسایلمو جمع کردم و از دفتر خارج شدم طاغت نیاوردم تو مسیر بهش پیام دادم
+چطور شد یهویی تصمیم گرفتی
بعد از چند دیقه گفت
_احساس میکنم موندنم صلاح نیست و ممکنه رفتارم داستان ساز شه برای شرکت
+چه داستانی
_نمیدونم تو گفتی… من جنبه ی موندن پشت چراغ قرمز رو ندارم… اگه دوس داری بهم بگی بچه مشکلی باهاش ندارم
+نه خیلی هم عاقلی چرا بچه
_نمیدونم اینروزا مد شده به کوچیک تر از خودت بگی بچه
+خب حالا ک اینجوری مد شده این بچه بازی رو تمومش کن :)))
_من بچه باز نیستم خانم محترم
+خاک تو سرت :))))
_بیا یکی هم که دوس داریم هزار انگ و فحش بهمون میبنده
+مام دقیقا وقتی یکیو دوس داریم هزار فحش، و انگ بهش میبندیم
_یعنی توم منو آره
+آره
_پس چراغ قرمز چی میگه
+هر چراغ قرمزی یه روزی سبز میشه
_یعنی الان سبزه
+فکر کن سبزه… بعدش چی
_خب بعدش با سرعت 100 تا ازین چراغ رد میشم
+چجوری رد میشی
_فردا تو شرکت بهت توضیح میدم
+چرا الان توضیح نمیدی
_خب باید از نظر فیزیکی باشی تا بهت بگم
+بلند شو بیا اینجا خب
_کجا
+خونه
_واقعا؟
+آره بیا منتظرتم
_اگه اسکولم نکردی لوکیشن بفرست ببینم
شهوت تمام وجودم رو گرفته بود سریع لوکیشن رو تو واتس براش فرستادم
نوشت تا ده دیقه دیگه اونجام
بدنم داشت آتیش میگرفت نمیدونستم قراره چی پیش، بیاد اما دیگه واسه ی این فکرا دیر بود و خودمو دست تقدیر سپردم
گوشیم زنگ خورد هومن بود
الو کدوم واحدی من دم در خونه م
_بیا واحد 5 طبقه ی دوم
موتورش رو آورده بود داخل پارکینگ و اومد بالا
صدای زنگ رو شنیدم و رفتم سمت در
از توی چشمی یه نگاه بهش انداختم و در رو باز کردم
یه سلام کرد و تو چشمام خیره شد و دستشو جلو آورد و بهش دست دادم
حس عجیبی داشتم
دعوتش کردم که بیاد تو و راهنماییش کردم تا روی مبل بشینه
با یه سینی چای رفتم سمتش و گفتم خب آقا هومن که میخواستی بهم بگی و توضیح بدی که چجوری از چراغ سبز با 100 تا سرعت رد میشی
سرشو پایین انداخت و یه لبخند زد
روبروش نشستم و گفتم خب تعریف کن
_از چی بگم
+از همه ی چیزایی که تو چت راجع بهشون زبون درازی میکنی
_گفتم که عملیه نه تئوری
+عملی یعنی چی؟
_یعنی اجازه هست بیام کنارت بشینم؟
ازین درخواستش جا خوردم اما تو چشماش زل زدم و گفتم خب حالا گیریم ک نشستی کنارم
_نه دیگه اجازه هست یا نه
+آره
منتظر همین حرفم بود پسره ی پر رو اومد نشست روی مبل دو نفره کنار من
دستشو روی دستم گذاشت و آروم دستمو تو دستش گرفت
من فقط سکوت کرده بودم و میخواستم خودمو بهش بسپارم ببینم تا کجا میره
درونم یه آتیشی روشن شده بود که خاموش کردنش فقط با خودش بود تمام تنم داغ بود و شهوت از تو چشمام معلوم بود
دستمو جلوی لباش برد و پشت دستمو بوسید و دوباره توی چشمام زل زد
_میدونی خیلی خوشگلی شیرین؟
آخ که این حرفش چقدر منو دیوونه میکرد عاشق این بودم ک یکی ازم تعریف کنه
حتی سهراب هم خیلی کم ازم تعریف میکرد در حالی که نقطه ضعفم بود
نا خود آگاه سرم متمایل شد سمت شونه و سینه ش و خودمو تکیه دادم بهش
ریتم نفس هام تند شده بود و اونم حالش بهتر از من نبود
شروع به نوازش بازو هام و شونه هام کرد و همینجوری قربون صدقه م میرفت چقدر بهش نیاز
داشتم مدت ها بود همچین حسی رو تجربه نکرده بودم و قلبم داشت از جاش در میومد
دیگه کاملا شل شده بودم و هومن منو تو بغلش گرفته بود
دستاش رو روی پهلو هام و شکمم حس میکردم چشمام رو بسته بودم و فقط از لمس بدنم توسط یکی 14 سال کوچیک تر از خودم لذت میبردم
دستای هومن با سینه هام رسید و محکم سینه هام رو از روی لباس چنگ زد و با شنیدن یه آه شهوتناک بزرگترین چراغ سبز این رابطه رو از من گرفت
با یه نظم خاصی سینه های 75 م رو میمالید و داشت لذت میبرد
لب هاش رو روی گردنم و کنار گوشم حس میکردم که هم قربون صدقه م میرفت و هم میبوسید
آه قربونت برم شیرینم
لباش روی صورتم گذاشت و دوباره گفت :
(چقدرم اسم و مزه ی تنت به هم میان)
با این حرفاش داشت دیوونه م میکرد
آروم دکمه های پیر هنم رو باز کرد سینه هام رو از روی سوتین میمالوند رسما آهو ناله ی منو تا عرش بالا برده بود
سینه هامو از سوتین بیرون آورد و شروع کرد به مالیدن نوکشون
با متمایل کردن سرم سعی داشتم بهش لب بدم و طعم لباشو بچشم که همراهیم کرد و زبونمون تو هم گره خورد از طرفی هم سینه هامو میمالوند و حسابی اون لحظات رو برام لذت بخش کرده بود
پیرهنم رو از تنم در آورد و سوتین منو از پشت باز کرد تا بالاتنه م رو کامل لخت کرده باشه
با یه حرکت منو چرخوند و روی پاهای خودش نشوند جوری که روبه روی هم بودیم و شروع کرد به خوردن سینه هام از نوکشون تا وسط سینه هام رو میک میزد و لیس میزد و ناله های منم همینطور بلند و بلند تر میشدن برجستگی کیرش رو با داخل رونم میتونستم حس کنم دیگه فکرم به چیزی جز سکس و حال فکر نمیکرد دست انداختم سویشرت و تیشرت هومن رو از تنش در آوردم چه بدن خوش فرمی داشت اما هیچ وقت لباسهایی نمیپوشید که بدن نما باشن لذت لمس سینه ها و بازو های مردونه و شکم صاف و بدن عضلانیش باعث میشد که بیشتر جذبش بشم و بخوام ادامه بدم
چند دیقه بعد و خوردن حسابی لبام منو رو مبل گذاشت و شرت و شلوارم رو بدون هیچ مقاومتی از طرف من از پام بیرون کشید و منم پاهامو همینجوری بالا نگه داشتم
هومن با دیدن کص تمیز و لیزر شدم از خود بیخود شد و شروع کرد به خوردن کصم و کردن زبونش توی کصم کاری که سهراب هیچوقت برام انجام نمیداد
حالا هومن داشت جبران میکرد و از سوراخ کونم تا کص تپلم رو لیس میزد و تو دهنش میگرفت اینقدر این مسیر لای باسن و سوراخ کون و کصم رو خورده بود و لیس زده بود که دیگه توانی برای ناله نداشتم و با یه جیغ بلند تو دهنش ارضا شدم همینجوری که بی حال و سرمست از یه ارضای جانانه بودم صدای در آوردن شلوار و باز کردن کمربند هومن منو به خودم آورد شرت و شلوار خودشم پایین کشید چیزی که میدیدم خیلی عجیب بود
یه کیر خوش فرم سبزه داشت که طولش شاید 18 سانت میشد و کلفتی خوبی هم داشت پاهامو تو شکمم جمع کرد و سر کیرشو تو دهانه ی کصم میکشید تا حسابی ناله هام بلند شد و آروم کیرشو توی کصم گذاشت و فشار داد تا وقتی که بعد از چند تا تلمبه همه ی کیرش رو توی کصم جا داده بود منم چشمامو بسته و بودم و فقط لذت میبردم
چند دقیقه ای توی این پوزیشن سکس کردیم تا با دستش بهم فهموند بچرخم و داگی بشم و دوباره کردن کص رو شروع کرد و با سرعت و قدرت توی کص تنگم تلمبه میزد بعد از چند دیقه با آه و ناله ی زیاد کیرشو از تو کصم بیرون کشید و تمام آبش رو روی کمر و باسنم خالی کرد
بعد از چند لحظه توی حالت کما بودن رفت و از روی میز چند تا دستمال کاغذی آورد و منو پاک کرد و خودش رو هم تمیز کرد و توی بغلم دراز کشید و جفتمون بیهوش شدیم… و هومن بالاخره به چیزی که میخواست رسید در حالی که من ورای چیزی که میخواستم رو به دست آورده بودم
نوشته: شیرین