بهترین شنبهی تاریخ
مثلا قرار بود بهترین شنبهی تاریخ باشه! ازون شنبههایی که هیچیشون به همپالگیهاشون نرفته. وقتی صبحش برای دومین بار بیدار شدم هنو خبر نداشتم که قراره چجور روزی بشه. اولش تقریبا مثل هر شنبه دیگهای بود. هفته قبلش پول نداشتم خونه نرفتم آخر هفته رو؛ صبحش ساعت ده کلاس داشتم، و تا سه شنبه هر صبح و ظهر و عصر حتی؛ مصداق “سحر ندارد این شب تار” بود یجورایی! فقط تنها نقطه روشن، اینکه اون روز ظهر نهار جوجه میدادن.
دیگه کله صبح (ساعت 9) با صدای قارقار مانند زنگ گوشیم بیدار شدم، مثانهای خالی کردم و مسواک زده و نزده، صبحونه نخورده، هِنّ و هن کنون لباس پوشیدم و کفشامو انداختم سر پام و کش کش خودمو کشوندم سر ایستگاه سرویس که بکشوندم اووووون سر شهر تو دانشکده فنی. مسیری که حداقل 15 دقه با خط واحد فاصلش بود. 15 دقهی خوبی بود برا چرت زدن و جمعبندی خواب نا آروم دیشب؛ درصورتی که یه مشت کونبچه کسترم که انگار کله صبح نشادر تو کونشون شیاف کردن، ته اتوبوس عروسی ننههاشون رو نمیگرفتن. لذا دیگه خوابی نشد. خلاصه خط واحد تو مسیر همیشگیش راه افتاد و من در حال نیمه چرت، اصلا متوجه نبودم که هرچی از ایستگاها رد میشه، دانشجو جدیدی سوار نمیشه، و هر کی اگر پیاده بشه فقط.
ایستگاه آخر که جلو فنی نگه داشت، تنها کسی که تو اتوبوس مونده بود من بودم و راننده. و هیشکی هم اونجا تو ایستگاه نبود حتی که سوار شه برگرده علوم! کم کم که سیستمم بوت میشد داشتم متوجه این قضایا میشدم. سر پایین راه افتادم سمت ورودی که صدایی از دوردستای ته چاهی اومد که “مهندس این در بستهیه میوا بری در جنوبی” بدون اینکه بفهمم صدا از کی و چی در اومده، نگام تو زنجیر بستهی در، پرسیدم چرا؟ که از سمت چپم نگهبان چپول با قند گوشه لبش درحالی که چایی رو بجای تو لیوان چرکش میریخت جلو پاش، با همون صدای غِرغِر طورش توضیح داد: “کلاسا رِ تعطیل کِردن امرو. این درم گفتن بِوَندیمش از همو در برِن.”
تموم زوری که تو وجودم بود رو فرستادم تو پلکام که باز بشن، دیگه زوری نموند که بگم “هن؟” برا همین گوشیمو در آوردم زنگ زدم به رفیقم که بپرسم چی شده؟ که البته اون خواب تر از من. تا فهمید چی میگم و چه خبره و چشماش وا شد و لبتابشو وا کرد و کانال دانشگاهو آورد و خوند که بخاطر زلزله های این چند روزه و نگرانی والدین، کلاسهای درس و امتحانات تا روز سهشنبه به حالت تعلیق در می آیند، خط واحد داشت راه میفتاد به رفتن.
هااااا! معلوم شد زلزله میتونه مفیدم باشه حتی. تا سه شنبه تعطیل، سه شنبه به بعدم که کلاس نداشتم من؛ تازه نهارم جوجه بود حتی؛ حالا همه اینا کافی نیست، رفیقمم گفت تعطیله من برم جیرفت، ینی نهار اونم من میگرفتم. درنتیجه بهترین شنبه تاریخ با اختلاف زیاد!!! برگشتم دانشگاه که وسایل جمع کنم و غذاها رو بگیرم و برم شهرمون.
خلاصه تو گاراژ معلوم شد ملت همه همین فکر من رو کردن و بلیط گیر نمیاد که. شلووووووغ بود چنون سیاه بازار شوش (تهران). دیگه به هر کلک و زبون بازیای که بود، یه بلیط جور کردم و نشستم رو پله منتظر اتوبوس و سرم تو گوشی در حال اساماس به دوسدختر راه دورم بودم که متوجه یه سایه بالا سرم شدم. سرمو بردم بالا، توی سایهی ضد نور خورشید پشت سرش، قامت زن مانتوییای رو دیدم که بهش میخورد از طایفه عوج ابن عنق اینا باشه. چنان دراز بود که ازون بالا باید برام دستک میزد که متوجه بشم با منه.
چهرش که مشخص نبود، اما با خودم گفتم زنی با این قامت حتما باید از بزرگان باشه و احترامش واجبه و باید جلو پاش ایستاد. قد کوتاه من تا زور به زیر چونش میرسید، ولی همون کمتر شدن فاصله باعث شد درک بهتری از چهرش پیدا کنم و مطمئن بشم از ترکیب نسل عوج و جالوت چنین تحفهای سر به این دنیا داده شده. قیافهای داشت که رابعه اسکویی پیشش سیندرلا بود. دماغ قوزداری که معلوم بود حداقل دوبار شکسته، چشمای خون دویده با پلکای افتاده، پیشونیش مث کف رودخونهی خشک، چروک و پوسته پوسته؛ گونه های تو رفته و چونه درااااز … اگه رنگ صورتشم سبز بود دیگه حتما دنبال میمونای پرندش میگشتم که … خو سبز نبود.
با احتیاط سلام کردم گفتم بفرمایید. پرسید میرم انار؟ گفتم عاره با اجازتون. گفت هاااا منم همونجا میرم. گفتم به سلامتی. گفت پول ندارم ولی. نیمچه اخمی کردم و هیچی نگفتم. ادامه داد که “عاره امروز از زندون آزاد شدم، هیچی نبود زنگ بزنم آشناهام پولی چیزی بریزن به حسابم که پول اتوبوس بدم. از زندون تا اینجا رو پیاده اومدم الانم این یارو روغن داغ از گُجِ مشتش نمیچکه … میتونی یه بلیط بگیری برا من، رسیدیم انار جبران میکنم.” سعی کردم با بالا بردن یه ابروم، قیافه عاقل اندر سفیه بگیرم، ولی اگه بخاطر قدشم نبود، بخاطر اون تیزیای که تو خیالاتم یجایی بین زندون تا گاراژ از یکی دزدیده و الان زیر پیراهن گشادش یا زیر بند شلوارش پنهون کرده بود، مرعوب شده بودم و ابروم بیشتر تیک میخورد به سمت پایین. ولی به هر حال خودمو به هم جمع کردم و گفتم شرمنده نمیتونم.
انتظار داشتم حالا که جواب منفی دادم به دیوی چیزی استحاله بشه و چنون اسب آبی دهنشو وا کنه و ببلعه منو. ولی اخمی کرد که اصلا به چهرش نمیومد. بعدشم اخمش تبدیل شد به یه قیافه نزار درمونده و شروع کرد به مصیبتنامه خوندن. اما منی که دیدن این رفتارش یخورده اعتماد به نفسمو زیاد کرده بود، تو همون نطفه نطقش رو چیدم و گفتم: “نه حاج خانوم. نمیتونم شرمنده.” گفت: “ببین تو یه بلیط بگیر برا من، من زنگ میزنم همون فلکه اولی برادرم بیایه پولت بده. قول میدم بِشِت!” پرسیدم با چی میخوای زنگ بزنی؟ چشماشو تنگ کرد و گفت هَن؟ چپ چپ نگاش کردم تا ول کرد و رفت خِر یه بدبخت دیگه رو بگیره.
پشتش رو که بهم کرد، در حال تماشاش شکلکی در آوردم و نفس راحتی کشیدم. با خودم گفتم این قضیه رو برا یکی تعریف نکنم نمیشه. گوشیمو در آوردم و رفتم تو گروه دوستانه کلاسی و نوشتم براشون که یه عفریتهای میخواسته جیبمو بزنه. یکی از دخترا ماجرای کامل رو پرسید. تا توضیح دادم بهش، بسیار به خودم و سادگیم خندیدن. که نهایتا یکی دلش سوخت و توضیح داد که بابا این گفته جبران میکنم، بخاطر بلیط میتونستی بکنیش همونجا یا تو شهرتون. نوشتم براش برو باو کی با 15 تومن میده این دوره زمونه آخه؟ برام توضیح داد که “مگه نگفتی مستاصل بوده؟ از زندون آزاد شده و الان نه جای برا موندنش هست نه چیزی برا خوردنش. باور کن هرکاری میکرده. حتی میخریدی هم، به قول خودت با چی به برادرش خبر بده که پول بیاره برات؟ برنامه داشته همونجا تو انار برات جبران کنه یطوری …” یخورده پس کلمو خاروندم و به این نتیجه رسیدم که بیراه نمیگه ها! البته نه که اون لحظه وسوسه شده باشم؛ اون قیافه و هیکل رو خود آمون بزگ هم میدید، کیر دائم النعوظش میفتاد. ولی به شدت کنجکاو شدم که الان میخواد چکار کنه؟
خلاصه که پا شدم و بند و بساط رو انداختم رو کولم که تو محوطه گاراژ زاغ سیاهشو چوب بزنم ببینم چکار میخواد بکنه آخرش. نتیجه جستجوم به اتاق استراحت رانندهها ختم شد! چسبیده به نمازخونه، با در و نرده آهنی زنگ زده و شیشههای یکی درمیون شکستهای که با مقوا و تخته و کارتون و شونه تخممرغ، جاشون رو بسته بودن. جایی که معمولا یه پیرمرده که با ضبط آویزون به گردن و خورجین نقل و دعاش، قبل حرکت هر اتوبوسی سوار میشد و مردم رو به اسم صدقه تلکه میکرد، دم و دستگاهشو (پیکنیک و قلیون و کتری و …) نگه میداشت؛ و یادم بود که چند لحظه قبلش داشت با رئیس گاراژ، یه یارو المک سبیلوی سیمظرفشویی، بحث و دعوا میکرد. خلاصه که جستجوم رسید به پشت در همون اتاق. صدای چندانی از داخلش نمیومد، ولی ازونجایی برخلاف همیشه، درش بسته بود و قفل کتابی پشتش نبود، فهمیدم باید داخلش خبری باشه. یه نگاه به دور و برم انداختم که ببینم کسی حواسش هست به من یا نه؛ ملت یا درحال التماس به رانندهها برای صندلی خالی بودن، یا با راننده تاکسیایی که دولاپهنا حسابشون کرده بودن سر و کله میزدن یا مث همون پیرمرده ازین اتوبوس به اون اتوبوس میرفتن که نکنه امتیاز (صندلی خالی یا 500 تومن صدقه) یکی رو از دست بدن.
درکل ینی کسی حواسش به من نبود. آهسته یکی مقواهای کناری رو کشیدم کنار که ببینم کی به کیه اون تو. دیدم بعه! یارو شلوار زنه رو کشیده پایین و زنه رو به سه کنج دیوار ایستاده و با دست به دوتا دیوار تکیه داده. مردک همونجور که پشت زنه وایساده بود ـ و قدش به زحمت تا گردن زنه میرسید ـ یه دستش احتمالا تا آرنج کرده بود توی کس زنه (البته دروغ چرا، ازون زاویه نمیدیدم دستش کجاست. ممکن بود که از زیر داده باشه سمت شکم زنه و به دلایلی که فقط خودش میدونه نافش رو انگشت کنه) و اون یکی دستش هم کون زنه رو میمالوند هر چند ثانیه، یدونه سیلی آهسته و بیصدا میزد رو لپ کونش. مطمئن نیستم چند ثانیه اون وضعیت ادامه داشت، که نهایتا یارو قد راست کرد و از پشت چسبید به زنه و دوتایی با هم چرخیدن به سمت در. سریع خودمو کشیدم کنار که نبیننم. تو این موقعیت باز نگاهی به اطراف انداختم که وضعیت رو بسنجم؛ ملت همچنان سرشون تو بدبختیای خودشون بود و توجهی به منی که مث دزدا مشکوک میزدم نداشتن. باز با احتیاط خیلی بیشتر برگشتم سر همون مقوا و زدمش کنار. دیدم دوتاشون اینبار وسط اتاق، تقریبا رو به خودم وایسادن؛ دکمه های پیراهن زنه باز بود و سینه هاش هرکدوم مث یه دونه لامپ بخارجیوه 700 وات (ازینا که تو روشنایی سالنای ورزشی و سوله ها استفاده میشه) مث پاندول در حال نوسان و برخورد به در و دیوار … حالا مرده پشت سرش بود و قد دراز زنه کلا زاویه دیدش رو بسته بود و من رو نمیدید. اما با یه دستش سینه های آویزون زنه رو دنبال میکرد و نمیتونست بگیرتشون، اون یکی دستشم لای پای زنه، بین سیاهبیشهی سرزمین میانه گم شده بود احتمالا شپش برداشت میکرد … دیگه اگه کیری هم اون تو رفته بود یا نه خدا عالمه.
به هر حال زنه با چشم بسته و دست به کمر، با اون قدش و اون کونی که از تختی به دیوار پشت سرش گفته بود زکی، تا جایی که امکانشو داشت قنبلی کرده بود و از حرکاتش به نظر میومد که مرده هم از پشت یا کرده بود تو، یا لاپایی بهش تلمبهای میزد. اینکه نمیخواست ادا دربیاره یا یارو بهش گفته بود صداش در نیاد یا میترسید کسی بفهمه دارن چه غلطی میکنن رو نمیدونم. ولی دوتاشون چنون صُمٌ بُکم بودن که حتی صدای چلپ چلپی هم در نمیومد ازشون. تو همین وضعیت بودن که دیدم چشمای زنه بازه و خیره اس تو چشم من! یه لحظه ترسیدم داد بزنه و آبروریزی کنه؛ لذا قصد کردم یه میگمیگ بگم و الفرار. که چشمکش نظرم رو برگردوند. کنجکاو شدم ببینم چکاره اس که قدش رو راست تر کرد، دستاش رو از کمرش برداشت و پیراهنش رو برد عقب تا روی شونش. یکی از سینه هاش رو که همچنان دست حریص یارو به چنگ نیاورده بودشون رو گرفت و انگار که بخواد با یه دستمال دور دهنشو پاک کنه، آورد رو صورتش. بعدها فهمیدم این خیر سرش میخواسته حرکت سکسی بزنه و مثلا سینه های خودشو به دندون بگیره. بعد که سینش رو یه دور چلوند و ولش کرد، باز یه چشمک دیگه زد به دنبالش لباش رو غنچه کرد و مثلا بوس فرستاد.
دیگه اگه تا اونجا هم بخاطر کنجکاوی مونده بودم، این حرکت آخرش نهایتش بود. شاهد چیزی بودم در حد چرنوبیل مسموم و رادیو اکتیو! به سرعت و تا جای ممکن از شعاع محدوده اون اتفاق نامیمون دور شدم و سعی کردم به چیزای شیرین و مثبت فکر کنم که نکنه سرطان مغز بگیرم. این کلنجار تا توی اتوبوس هم ادامه داشت. صندلی جلو سمت راهرو نشسته بودم و با چشمای با فشار بسته، حتی صدای نوحه ی بینهایت بلند ضبط آویزون از گردن پیرمرد متکدی رو هم به عنوان فراری از واقعیت میدونستم و با دقت تک تک آواهاش رو فرو میدادم؛ که بویی مث بوی ته سیگار خیس خورده از سمت چپم اومد. تقریبا مطمئن بودم اگه اون سمت رو نگاه کنم شاهد چی خواهم بود. ولی نمیشد از واقعیت فرار کرد. آهسته چشمام رو باز کردم و با حالتی نزار و درمونده سرم رو برگردوندم و با نیش باز و دندونای یکی درمیون ریخته ای وسط یه ذوزنقه سیاه که نمیشد اسم دهن روش گذاشت روبرو شدم که به من خیره بود. سعی کردم با قیافم هیچ احساسی رو بروز ندم که نخواد باهام صحبت کنه. اما با چنان اعتماد به نفسی بهم گفت “خودت نخواستی” که هرچی شهوت تو وجودم بود همونجا اشهد خوند و ریق رحمت رو سر کشید. و ازون زمان هنوز که هنوزه نتونستم راست کنم … .
نوشته: The.BitchKing