بهشتِ سرخ
🏆🏆🏆 برنده دور سوم جشنواره داستان نویسی انجمن کیر تو کس 🏆🏆🏆
صدای داد و هوار مرد باز بلند شده بود، گلبهار تیز پرید توی اتاق مهمان و گوشش رو چسبوند به دیوار، قلبش تند تند میزد و سکوت، داشت نا امیدش میکرد!
صدای مرد که دوباره با خشم بلند شد، تمام تنش گُر گرفت.
-باز تقصیر تو بوده من میدونم! تو چکار به ننهی پیر و بدبخت من داری زن؟ دوتا نون براش خریدم رفتی طعنه زدی اشکشو درآوردی؟
+خودش شروع کرد همش بهم کنایه زد، تهمت زد که میرم تو کوچه قر میدم و راه میرم!
-کم چادر نازک سرت نکردی و تو کوچه فِس فِس راه نرفتی طلعت! لابد ننهم چیزی دیده ازت!
+ای خدا منو مرگ بده راحت شم از دست تهمتای تو و ننهی عجوزهت!
فریاد مرد با صدای جیغِ زن که میگفت “نزنیا… نزنیا…” محو شد، بیدرنگ صدای ضربات و سگک کمربند بلند شد.
دستش رو روی بازوی خودش کشید، آروم فشار داد و بعد محکم تر.
دامنِ آبیِ چیندار و بلندش رو بالا زد و دستش رو روی رونش کشید و نیشگون نسبتا محکمی گرفت، چشم هاش رو بست تا بتونه تصور کنه درد از طرف خودش نیست!
نیشگون رو محکمتر کرد و صدای آخِ ضعیفی از گلوش خارج شد. به کمربند فکر کرد و دست و پاش شل شد انگار، یعنی دردش چطور بود؟
با کف دست به رونش زد، نه! کمربند مسلما دردش عجیب تر بود. فریادهای مرد تو ذهنش اومد، خشمش رو هرگز ندیده بود ولی صداش…
وسط پاهاش گرم شده بود و نبض ریزی از تجمع خون حس میکرد، لذتی از عذاب که دلیلش رو درک نمیکرد اما تمام وجودش رو پُر میکرد، همزمان حس عذاب وجدان مانعش میشد، جنگ درونش با صدای شلیک از بیرونِ خونه تموم شد. سریع بلند شد، چادرِ روشن و طرحدارش رو روی سرش انداخت و دوید و از لای در حیاط سرک کشید تا ببینه چه خبره.
چندتا از بچههای محل، دورِ کاوه که به موتور سیاه و قشنگش تکیه زده بود، جمع شده بودن و مبارک باشه میگفتن. در رو بیشتر باز کرد تا ببینه چه خبره. تفنگ بادی بزرگی دست کاوه بود که انگار تازه خریده بودش. چند نفر دیگه از همسایهها هم سرشون رو از درِ خونه بیرون آورده بودن و چیزی میگفتن، شاید تبریک میگفتن اما نگاهِ گلبهار به دستمال مثلثیای بود که کاوه مثل کابویها و احتمالا برای سرگرمی به گردنش بسته بود. با حالتی وحشی و ذاتی، از شکار رفتن با بچه محلها میگفت. انگار کاوه به دنیا اومده بود تا معنای لات بودن نفس بگیره.
برادرِ کوچیک گلبهار، امیرعلی هم داشت کنار کاوه تفنگ رو تماشا میکرد.
جلو رفت تا هم به امیرعلی بگه مراقب خودش باشه و هم به کاوه تبریک بگه، البته که دومی مهمتر بود.
سعی کرد کمی صداش رو نازک و زیباتر کنه:
-امیرعلی مراقب باشی ها!
بعد رو به کاوه کرد:
-کاوه خان مبارکتون باشه، مراقب امیرعلیِ ما باشید، کلاََ مراقب باشید نکنه به کسی آسیب برسه.
کاوه نیم نگاهی بهش کرد و بعد سرش رو پایین انداخت، سلامی کرد و گفت:
-قربونِ شما من مراقبم، اصلا…
ولی یکهو چشمهای سیاهش گرد شد و سریع به چشم های گلبهار نگاه کرد و دوباره به پایین!
گلبهار هول کرد و مسیر نگاهِ اخم آلودِ کاوه رو دنبال کرد و به پای خودش رسید! ساق پای سفیدش به خاطر دامنی که کامل پایین نیفتاده بود، از لای چادر بیرون بود!
همزمان چادرش رو جمع کرد، لبش رو گزید و خاک به سرمی زمزمه کرد و مثل باد به طرف خونه رفت.
قلبش تند میزد و دلش بی قراری میکرد از یاد اخمِ دلنشین کاوه!
همون لحظه درِ خونشون رو کسی زد، با هول گفت کیه، و صدای طلعت خانم شور و شوقش رو کور کرد.
طلعت خانم اومده بود کمی زعفران بخره، پدرِ گلبهار بجز بزّازی، زعفران اصل مشهد میاورد و میفروخت.
طلعت گفته بود میخواد شویدپلو و مرغ زعفرونی که شوهرش دوست داره درست کنه، بلکه کدورت صبحشون رو رفع کنه.
گلبهار به خودش جرات داد و گفت:
-من تو اتاقم بودم صداتون اومد که دعوا کردید، من نگران میشم، شما هم مثل خواهرِ نداشتهم، انگار کتکتون زد…
و صورتش رو حالت نگران داد!
طلعت آستینِ کوتاه پیرهنش رو بالا زد. ردّ کمربند روی بازوش بود:
-بگم دستش بشکنه که نونِ خودمو بریدم، ولی خدا از مادرش نگذره که همش آتیش به زندگیمون میریزه.
گلبهار مبهوت دست جلو برد و ردّ کمربند رو لمس کرد. دلش نباید، اما میخواست که این رد روی تن خودش هم باشه! پرسید “درد میکنه؟”
طلعت به نشونه ی آره، سر تکون داد گفت:
-تقصیر خودمم هست. آتیشش تنده نباید دهن به دهنش بذارم، حالا کو تا آشتی کنه…
در اتاقش رو با دقت به اطراف بست و یواش قفل کرد، کمربند نویی که از داخل کمد وسایل پدرش پیدا کرده بود، روی طاقچه گذاشت، انگار که اصلا پوشیده نشده بود بوی چرم و نو بودن میداد، پدرش کمربند نمیبست و شلوار محلی میپوشید.
پیراهن بلندش رو با هیجانی عجیب از تنش درآورد، از خودش خجالت میکشید اما میلش به اینکه کمربند پوستش رو لمس کنه داشت دیوونهش میکرد!
کمربند رو به دست گرفت و روی بدن لختش حرکت داد، چشم هاش رو بست. هرجایی که کمربند حرکت میکرد، تنش از لذت مور مور میشد.
چشم بسته، با شدتی ملایم به بازوش، دقیقا مثل بازوی طلعت، ضربه ای زد. دلش محکم تر خواست، محکم تر زد و با سوزش کمربند داغ کرد، سوزشی دلنشین و رازآلود!
رونهاش رو فشار میداد و لذت تو تنش می پیچید. کاش میشد تو جهنمِ این لذت بسوزه. یاد صدای دعوا و داد و بیداد همسایه همزمان عذاب وجدان هم بهش میداد. ناگهان چیزی یادش افتاد!
پای راستش رو دراز کرد، با وسوسهای شدید، کمربند رو به جای نگاهِ اخم آلود کاوه روی ساقش کوبید، بعد محکمتر… بعد…
انگار سوزشِ نگاه کاوه روی پاش بود که تمام جونشو در برمیگرفت. گزگز پوستِ ساقش لذتبخشترین درد بود…
کاوه دیگه با اخم به کجاهاش میتونست نگاه کنه و درد بهش هدیه بده؟!
صدای آجی آجی گفتنِ امیرعلی مثل تشت آب یخ بود!
هول هولی کمربند رو زیر پتو قایم کرد، سریع پیراهنش رو پوشید و بیرون رفت.
امیرعلی تیرکمونش رو گم کرده بود و برای شکار رفتن با کاوه و بچههای محل میخواستش، گلبهار تاکید کرد که حق نداره بره و با گریه و اصرار امیرعلی با پدر مشورت کرد و گفت خودشم میره مراقب امیرعلی باشه. البته که دلش دیدنِ کاوه رو هم میخواست.
صورت، بدن و حرکات مردونهی کاوه چندین سال بود دلش رو برده بود. حس میکرد کاوه هم خاطرشو میخواد اما…
صبح زودتر بلند شد، خنکای صبحِ هوای بهاری رو نفس کشید. دستی به سر و روی خودش کشید، بلوز گلبهی و دامنِ بلندِ بنفش پوشید، موهاش رو یکطرفی بافت و روسری قشنگی رو از پشت به سرش گره زد تا دست و پاگیر نباشه، کمی سرخاب به گونه و لبهاش زد جوری که فقط رنگ بگیرن. امیرعلی رو بیدار کرد.
قرار بود اولِ مسیرِ رودخونه جمع بشن و باهم برن جنگل.
چند زن دیگه هم از دور پیدا بودن که انگار همراه بچههاشون اومده بودن، قامت بلند کاوه بین چندین مرد، از دور پیدا بود. دستمالِ مثلثی هنوز روی گردنش بود و کنارِ لباس های مشکیِ تنش اغوا کننده بود.
بعد از سلام و احوالپرسی راهی جنگل شدن.
بوی خاکِ خیس و سبزی و تازگیِ جنگل به مشام میرسید، پرندهها روی شاخهی درختها هیاهو میکردن و سکوتِ جنگل رو بهم میزدن. نسیم خنک و روحبخش، به همه چیز حیات میبخشید.
ذهنش درگیر کاوه بود که نقشهای بکشه توجهش رو جلب کنه؛ اما حواسش باید به امیرعلیِ بازیگوش هم میبود که جایی اتفاقی براش نیفته یا گم نشه.
خرامان راه میرفت و سعی میکرد جلب توجه کنه اما انگار حواس کاوه پی اِش نبود.
بعد از پیاده روی نسبتا طولانی کنار چند درخت وسط جنگل توقف کردن. صدای شرشرِ آبِ رودخونه که از کنارشون میگذشت همه چیز رو رویاییتر میکرد.
کاوه روی یک تکه سنگ چندین قوطی فلزی گذاشت و با صدای مردونهاش بلند گفت “پسرا به صف بشید تمرین نشونهگیری کنیم”
گلبهار حرفی که تو ذهنش شکل بست رو بلند گفت:
-یعنی دخترا حق ندارن شلیک کنن؟
کاوه نگاهی به لبخندِ محوش انداخت و گفت:
-نمیترسین؟
+مگه شما اینجا نیستین؟ نمیترسم.
نگاهِ کاوه رنگ خاصی گرفت و گفت “باشه شما هم بازی!”
ساعتها تند میگذشتن و تیر زدن و مسابقه کلی بهشون خوش گذشت، البته که هیچ حیوونی برای شکار پیدا نشد، شاید از ترس پنهان شده بودن.
گلبهار تمام حرکات کاوه رو زیر نظر داشت، کاوه ذاتاََ یه سردسته بود انگار. یه فردِ خاص، که همه ازش تبعیت میکردن و بهش اعتماد داشتن، انگار به دنیا اومده بود که یه عده رو رهبری کنه، چه اینجا چه تو کارگاهِ نجاریش یا هرجا…
که جلوتر از بقیه راه بره، دستور بده، ریاست کنه، یا مثلا ارباب باشه!
برای استراحت رفتن تمشک بچینن که فصلش بود، تمشک های سرخ و سیاهِ وحشی و بهشتی.
مشغول چیدن بودن و گلبهار سعی میکرد اطراف کاوه باشه، چند تا تمشک سرخ، کنارِ هم اونطرف رودخونه چشمک میزدن و جوری قرار گرفته بودن که دست گلبهار نمیرسید بهشون، فرصت رو غنیمت شمرد و کاوه رو صدا زد تا بیاد و بچینتشون. مدل راه رفتن و فیگورهای مردونه و بزرگمنشانهی کاوه دلش رو قیلی ویلی میکرد.
کاوه به اونطرف رودخونه رفت، آستین های تا زدهی پیراهنش رو بالاتر برد و تمشکها رو چید، صدای آخِ آرومی اومد، با خار و شاخ و برگهای بوته، انگار کمی ساق دستش خراش خورده بود، کنار گلبهار اومد تا تمشک هارو بهش بده.
گلبهار:
-ای وای دستتون زخم شد. بذارید دستمال بیارم.
+یه خراش ساده اس دختر، مهم نیس، مگه بچهم؟
گلبهار بی هوا پرسید: “کاوه خان، شما به این خوبی و آقایی، چرا زن نمیگیری؟”
کاوه گفت:
-والا پارسال رفتیم خواستگاریِ یه بنده خدایی به اصرار مادرم، اما گفتن دختر به پسرِ لات و دعوایی نمیدیم. کی به من دختر میده آخه؟
مردونه خندید و ادامه داد: خودت چی؟ چرا شوهر نمیکنی؟ ساسان خیلی خاطرتو میخواد هنوز.
گلبهار رنجیده دهن کجی کرد:
-غلط کرد ساسان! ازش خوشم نمیاد.
کاوه تک خنده ای کرد:
-عه نگو دختر! رفیقمه ساسان، بچه سربه راهیه. بیا تمشکاتو بگیر.
+اگه رفیقته چرا میخندی؟ نمیخوام پسرهی آبدوغ خیاری رو! تمشکا هم برا خودت.
و بی حرفِ دیگه ای دور شد. کاوه صداش زد، مکثی کرد و خواست دوباره دورتر بشه که با تحکمِ صدازدنِ بعدیِ کاوه ایستاد و برگشت. کاوه بهش نزدیک شد و گفت “تمشکای توئه!”
-دردِ من تمشک نیست، بخوام بچینم بلدم.
+اینارو من برات چیدم…
با سکوتِ گلبهار، با استیصال ادامه داد:
+ساسان رفیقمه!
گلبهار دستهاش رو جلو آورد، کاوه تمشکها رو توی دستهاش ریخت. خوشرنگ ترینش رو برداشت، به لب گرفت و خورد:
-اینجا پر از تمشکه، بوتههای شبیه هم، اما تمشکایی که تو چیدی فرق دارن، حرفِ ‘انتخابه’، که چی خوشحالمون میکنه. هرچی ارزشمندتر، بهاش بیشتر…
به زخم روی ساقِ دستِ کاوه نگاه معناداری کرد و رفت.
سه ماه بعد
-چرا به مادرت سر زدی؟ چرا بعد از کارگاه اول پیش من نیومدی؟
+واسه این اخمات تو همه؟!
-آره. حق نداری به مادرت سر بزنی!
+خب چرا؟
-ازش بدم میاد. عجوزهس!
+چی؟! چته؟ چیزخورت کردن؟
-تو چته کاوه؟ چرا عصبانی نمیشی؟؟ مگه دعوایی نبودی؟ دست بزن نداری؟
+من غلط بکنم دست رو زن بلند کنم! میخوای بزنمت؟!
گلبهار رفت گوشه ای کز کرد. زمزمه کرد ” به مادرت بد گفتم، باید میزدیم”
صدای خندهی کاوه عصبیش کرد!
کاوه با خنده: تو حالت خوب نی! کلی به خودت رسیدی، لباس زرد قناری پوشیدی، بدن مَرمَریتو انداختی بیرون بعد میخوای دعوا درست کنی بزنمت؟ تنت میخاره؟ خب دست و رومو بشورم میخارونمت!
-نمیخوام. یه کم میخوام… میخوام…
+چی شده؟ هیچ جوره تو کتم نمیره که چته. حرف بزن!
-اگه بگم… یعنی… مطمئن نیستم درکم کنی… من نمیخوام همش اینجوری… تو خیلی مهربونی، همش مهربونی!
تعجبِ صورت کاوه بیشتر شد:
+یعنی میخوای مهربون نباشم باهات؟! خوشی زیر دل زدن که میگن همینه!
فهموندن منظورش به کاوه انگار اصلا آسون نبود.
ساسان و تمام خواستگارهاش رو رد کرده بود، هرچی ناز و ترفند بلد بود رو به کار برده بود تا به کاوه برسه؛ اما کاوهی باجذبهای که تو رویاهاش بود با این کاوهای که توی خونه شوخ بود و مهربون، خیلی فرق داشت!
همیشه تو تمام روابطشون ناز و نوازشش میکرد، حواسش جمع بود آسیبی نبینه، مثل یه چیز شکستنی و حساس با گلبهار رفتار میکرد.
تو طول سکس حتی با دست هم نمیزد به جاییش یا نیشگونی بگیره یا هرچی…
نهایتا سینههاشو میفشرد یا محکم و تند میکردش و تا ته فشار میداد که البته انگار همون هم باید غنیمت میدونست…
باز هم چندباری با کاوه صحبت کرده بود و تاثیر خیلی کمی داشت، اونچه که میخواست رو نمیتونست درست بگه، حتی گاهی خودش رو درک نمیکرد، فکر میکرد نکنه دیوانه است و مشکل داره.
یعنی توی تمام دنیا فقط خودش این تمایلات عجیب رو داشت؟
زیرِ لب آهنگی زمزمه میکرد و مشغول گردگیری بود.
کامپیوتر گوشهی اتاق، که معمولا جز پخش آهنگ کار دیگهای باهاش نداشت، فکری به سرش آورد!
کاوه اخیرا بجز نجاری توی کارگاهش، طراحی روی چوب و فرستادن به تهران و شهرهای بزرگ رو شروع کرده بود، برای دیدن طرحهای مختلف و مطالعه و الگو گرفتن و … به اینترنت وصل میشد.
عصر سعی کرد یاد بگیره کاوه چطور وصل میشه تا کمی کنکاش کنه. کار سختی نبود و راحت یاد گرفت.
دل تو دلش نبود فردا بشه و کاوه بره کارگاه، حتی شب نتونست درست بخوابه.
فردا شد و اشتیاقش بی نهایت بود.
به آشپزخونه رفت، قوطی چای رو باز کرد و بویید، عطر مورد علاقش عطر بینظیرِ چای بود، بوییدنش بهش آرامش میداد.
کمی دم کرد و قبل از اینکه صبحونه بخوره رفت سراغ کامپیوتر.
جستجوی کلماتِ درد کشیدن، آزار دادن، کتک زدن و خشم فایدهی خاصی نداشت؛ اما با جستجوی کلمهی ‘درد خواهی’ که یکهو به ذهنش رسید، با مفاهیم و دنیای جدیدی آشنا شد!
سادیسم ، مازوخیسم، رابطه های ارباب و برده، BDSM و …
البته که اکثر سایتهایی که روشون میزد فیلتر بودن، اما از همون سایتهایی که فیلتر نبودن هم کلی مقاله و مطلب خوند و ساعتها به جستجو و فکر مشغول بود. عکسهایی از اسارت، کنترل، کمربند و شلاق یا وسایل عجیب هم زیاد بود که احساسات جنسیش رو بدجور قلقلک میدادن.
چند روز انقدر خوند و گشت که دیگه تونسته بود با خودش کنار بیاد.
حالا که بیشتر خودش و دلیلِ تمایلاتش رو شناخته بود دو راه داشت، یا باید امیال خاص جنسیش رو سرکوب میکرد و تا همیشه فقط تو ذهنش جولان میدادن، یا باید کاوه رو راضی میکرد اون حالت اربابگونهی ذاتیش رو بروز بده و نگران آسیب دیدنش نباشه.
میدونست سخته، اما اهلِ جا زدن نبود.
همیشه نشونههای زیادی تو وجود کاوه دیده بود، لذتِ نهفته تو نگاهِ کاوه وقتی محکم تا ته فشار میداد و باعث میشد گلبهار از درد ‘آخ’ بگه، تو ذهنش اومد؛ انتخاب کردن حالتهای سکسشون و رهبری غریزیش و خیلی چیزهای دیگه…
بعد از کلی فکر و دودلی، یه مقالهی کوتاه و غیرِافراطی که حس کرد منظورش رو میتونه خوب برسونه پیدا کرد، و جوری اون رو روی دسکتاپ گذاشت که جلوی چشم باشه و کاوه وقتی خواست کارش رو انجام بده، حتما ببینتش. توش توضیحاتی از اصطلاحات داشت، از این گفته بود که بعضیها تنبیه شدن و خشونت و تبعیت در سکس رو دوس دارن و در هر فردی سادومازو به نسبتهای مختلف وجود داره و رابطههای اینچنینی به معنای آسیب جدی وارد کردن نیستن و …
کاوه بعد از اونروز، خودش هم چیزهایی خوند، گرچه اولش با دیدن مقاله سریع سراغ گلبهار رفت و متعجب و شاکی بود که چرا دنبالِ همچین نوشتههایی رفته، ولی بعد کنجکاوی سراغ خودش هم اومده بود.
حتی چندباری با گلبهار شوخی کرده بود، اما گلبهار جدیجدی دلش میخواست توی سکس بندهی کاوه باشه، بدون شوخی و ادا در آوردن…
بعد از کلی صحبت و مخالفت و طفره رفتنهای کاوه طی هفته، قرار بود شب جمعه، که امشب بود، کمی از حرفهاشون رو عملی کنن. گلبهار استرسی عجیب همراه با شور و بیقراری داشت. نمیدونست تونسته کاوه رو قلبا راضی کنه یا نه، شک نداشت که کاوه میتونست رویاهای جنسیش رو واقعیت ببخشه، اما از تغییر افکار کاوه یا آسیب به زندگیشون میترسید…
غروب شده بود، میدونست کاوه پنجشنبهها با کارآموزهاش خوب کارگاه رو تمیز میکردن تا شنبه تمیز و با نظم کارشون رو شروع کنن، پس دیر کردنش عجیب نبود؛ اما بازهم نگران بود که این دیر کردن، عمدی باشه که اگر اومد بگه خیلی خسته شده و بخوابه.
آرایش کرده بود و چشمهای روشنش رو با سرمه جون بخشیده بود، حاضر و آماده با لباس خوابِ کوتاهِ سفیدش منتظر بود، فکرهای داغی تو سرش بود. ساعتی نگذشته بود که بلند شد، لباس پوشید، چادر سر کرد و به طرف کارگاه نجاری راه افتاد!
باید حدود بیست دقیقه پیاده میرفت. قبلا چندباری برای کاوه ناهار آورده بود.
با نزدیک شدن به کارگاه چادرش رو محکمتر گرفت، کارگاهِ نسبتا بزرگی که ورودیش حیاطی پر از چوب و تنهی درخت و وسایل و ماشینآلات خاص بود. از درِ آهنیِ نیمهباز آروم داخل حیاط شد، صدای کاوه رو شنید که خطاب به کسی میگفت “برو دیگه، من یه خُرده کار دارم، خودم در و پیکرو قفل میکنم میرم.”
بیرون رفت و گوشهای صبر کرد تا کارگاه خالی بشه.
دونفر خارج شدن و دیگه صدایی نمیومد.
پاورچین جلو رفت، آروم درِ آهنی رو باز کرد و داخل حیاط رفت، نمیدونست کاوه دقیقا کجاست…
اول از پنجره اتاقی که مبل و میز داشت و برای قرار داد بستن بود رو چک کرد، اما خالی بود.
بعد از پنجرهی نه چندان تمیزِ نجاری، نگاهی انداخت و کاوه رو تنها دید. سر روی میزی گذاشته بود و معلوم نبود خوابه یا بیدار.
برگشت و درِ آهنی بزرگِ ورودی رو آروم بست، قفلش کرد و به طرف نجاری رفت. کاوه رو آروم صدا زد و کاوه با دیدنش شوکه از جاش بلند شد.
گلبهار:
-نگرانت شده بودم، خونه هوا کم داشت…
+داشتم میومدم دیگه، موندم مرتب کنم.
-عالیه که! ازین مرتبتر؟
و به کارگاهِ تمیز و مرتب اشاره کرد.
کاوه به طرف سماورِ کنار سینک رفت تا چای بریزه، گلبهار بی اراده پرسید “همه رفتن؟” و همزمان که کاوه پشتش بهش بود و جواب داد “آره”، بدون درآوردنِ چادرش، همون زیرِ چادر، دامن و پیراهن دکمه دارش رو درآورد!
نمیدونست کار خوبی میکنه یا نه، اما هیجان بالایی داشت.
دامن و پیراهن رو از زیرِ پاهاش به عقب و زیر میزِ وسطِ کارگاه هل داد و با استرس و هیجانی عجیب از اینکه زیر چادرِ سیاهش فقط همون پیراهن توریِ سفید هست، قلبش تند میزد.
کاوه چای هارو ریخت و روی میزی گوشهی کارگاه گذاشت، نگاهش به گلبهار افتاد که چادرش رو سفت گرفته و ایستاده، گفت “بریم اتاق اداری؟”
-نه بوی چوب و حس و حال اینجارو دوس دارم.
+نمیشینی؟
-اگر تو دستور بدی…
+مممم… بیا بشین خب، چادرتم سفت گرفتی کسی نیست که!
گلبهار “چشم” گفت و همزمان جلوی چادرش رو رها کرد.
نگاهِ کاوه به نمایی از بدنِ بلورینی که از چادر مشکی معلوم بود، مات شد و دهنش نیمه باز موند. گلبهار به بدن خودش که معلوم بود نگاه کرد و دوباره به کاوه که گیج شده بود، چشم دوخت.
+از خونه اینجوری اومدی؟!
-چای که میریختی، اون زیر…
و به زیرِ میزِ طویلِ وسط سالن اشاره کرد. کاوه سر خم کرد و دید؛ بعد بلافاصله از پنجره به بیرون سرک کشید.
گلبهار سرپایین انداخت: در آهنی رو قفل کردم.
کاوه گیج و ساکت بهش نزدیک شد، گلبهار کمی عقب رفت و چادرش رو بیشتر باز کرد.
کاوه با نگاهش اجزای بدنی که محصورِ سیاهیِ چادر، دیوانهوار وسوسه کننده بود رو بلعید، دست دراز کرد و سینهی گلبهار که نوکِ تحریک شدهاش معلوم بود، فشار داد، نمیدونست باید چکار کنه، همینجا سکس کنن؟!
نمیتونست از این پریِ رویایی بگذره، گونهی گلبهار رو لمس کرد، گلبهار دست بزرگ و مردونهی کاوه رو تو دست گرفت و بوسید.
بی اختیار زانو زد و روی دونه دونه رگهای دست کاوه بوسه زد.
کاوه با دست چادر رو کنار زد و به زمین انداخت.
گلبهار، نقطهی سفید وسطِ سیاهیِ چادر، سرش رو با دلدادگی به بالای پای کاوه تکیه داد. بعد کمی تنش رو بالا کشید و سرش رو به وسط پاهای کاوه رسوند، اول پیشونی و بعد لبهاش رو به جلوی شلوارش مالوند، نفس گرمش رو که اونجا خالی کرد، “آخ لامصب!” گفتنِ کاوه رو شنید و از همون پایین مثل اجازه گرفتن به چشمهای کاوه خیره شد.
کاوه بعد از کمی مکث منظورش رو فهمید و سر تکون داد.
گلبهار دکمه شلوار مشکیش رو باز کرد، زیپش رو پایین کشید و همزمان گفت:
-کاش کمربند داشتی!
+اجازه دادم حرف بزنی؟
انتظار هر جوابی رو داشت بجز این! لب گزید و شورتش رو هم پایین کشید و آلت سفت شدهاش رو بوسید، لبهاش رو خیس و غنچه کرد و آرومآروم شروع به خوردن کرد، زبونش رو به زیرش میکشید و تا ته نرم پیش میرفت و برگشتش رو با مکیدن انجام میداد و باز… و باز…
نالههای خشدارِ کاوه بیشتر تحریکش میکرد و سرعتِ خوردنش رو بالا برد.
با شنیدن “کافیه، پاشو!” از حرکت ایستاد و بلند شد.
نمیدونست باید چکار کنه که کاوه به میز وسط سالن اشاره کرد، تمیز بود و فقط کمی از خردههای ریزِ چوب هنوز روش بود، ولی اطاعت کرد و نشست.
کاوه: “گفتی اعتماد متقابل میخواد؟”
-اهوم!
+دستاتو به دوطرف باز کن و بخواب!
گفت و رفت دوتا گیره که به لبهی میز وصل بودن آورد و دست های گلبهار رو باهاشون به میز بست. ترس رو انگار توی چشمهاش دید که گفت: “داری منصرف میشی؟”
-نه. دارم دیوونه میشم…
کاوه خم شد تا لبهاش رو ببوسه اما با دیدن رژ لب پررنگ و بعد آرایشش و اینکه همینطوری تنها تا کارگاه اومده بود، عقب کشید. پِلک فشرد.
یادش بود که خودِ گلبهار از لذت تنبیه شدن براش گفته بود. بدجوری وقت تنبیه بود! زمزمهوار گفت: “اینجوری تنها تا اینجا اومدی. تنبیه میشی!”
گلبهار از هیجان و استرس و لذت، کامل خیس شدن بود و حرکت آب رو وسط پاهاش حس میکرد.
کاوه رفت و خطکش آهنی متوسطی آورد، باورش نمیشد اما شدیداََ داشت لذت میبرد، جوری شق کرده بود که درد میکرد، کنار دستِ راستِ گلبهار رفت و گفت “بمالش!” با مالش کمی آروم گرفت.
نوک سینه ی گلبهار رو با خطکش آهنی لمس کرد، جمع شدن بدنِ دختر از سرمای فلز رو حس کرد، کمی مکث کرد و بعد با سطحِ خطکش ضربهای به کنار سینهاش زد، ضربهی بعدی رو محکمتر زد و آخِ ظریف و سکسی گلبهار بلند شد، ضربهی بعدی رو محکمتر و دقیقا به نوک سینهاش زد که جیغِ گلبهار درومد و حرکت مالشی دستش متوقف شد! با نگاه به دستِ گلبهار محکم گفت “بمال!”
و بعد دستمالی روی صورت دختر که نفسنفس میزد انداخت.
خطکش رو روی سینه و شکمش حرکت داد. تکون خوردن و بیقراریِ تن بلوریِ روبهروش دیوونهش میکرد. به چندجا از شکم و سینههاش ضربه زد، گلبهار اسمش رو با لرزش و هوس صدا میکرد. پایینِ پاهاش رفت و خطکشِ دیگهای که سرد بود برداشت و وسط پاهاش مالید، گلبهار که جایی رو نمیدید تکونی خورد و آهش بلند شد و ناله کرد. پاهای دختر رو بازتر کرد و ضربهای به چوچوله اش زد و جیغِ کوتاهش رو با سوالِ “دیگه اینجوری بیرون نمیری؟” جواب داد. دوباره همونجا خط کش رو زد و سوالش رو تکرار کرد. گلبهار جیغ میزد اما جوابی نمیداد! تنبیهش رو دوست داشت!
بار بعد کمی محکمتر کوبید و با شنیدن ” آی نه، غلط کردم” راضی شد.
بهشتِ گلبهار کمی سرخ شده بود، سرخ و خیس…
طاقتِ بازی نداشت دیگه، تو همون حالت تنظیم کرد و آروم اما بیوقفه فرو کرد.
داغ و تنگ و خیس، واقعا بهشت بود!
همزمان چوچولهاش رو با آبی که ازش سرازیر بود خیس کرد و با دست آروم نوازش کرد، نالههای رضایتمندِ گلبهار فضا رو پر کرده بود.
با بدجنسی، نوازشهاش رو با ضربهی دستش به بهشتِ سرخ تموم کرد و جیغِ کوتاهِ دختر بلند شد.
گلبهار تو آسمونها بود. بوی چوب، دستها و چشمهای بستهش، تحکم و قدرت کاوه، سوزش جای ضربههای خطکش، دردِ و سوزِ بهشتش، هیجانی که از کارهای غیرمنتظره به خاطر بسته بودن چشمهاش میچشید، همه لذت محض بودن…
فشار ناگهانیای که کاوه با نوکانگشت به سینههاش داد، تا مرز ارضا شدن پیش بردش و تکرار کوبشهای محکمش، از مرز ردش کرد! با جیغهایی که سعی میکرد بلند نباشن به اوج رسید.
لحظاتی بعد نوبت کاوه بود که با عجیبترین رابطه که هرگز فکرش رو هم نکرده بود، عمیقترین ارضا رو تجربه کنه.
دست های گلبهار رو باز کرد و محکم بغلش کرد، روی پشت و کمرش خرده چوبها رو تکوند، رَد های کمرنگِ جایِ گیره روی مچهاش رو لمس کرد و بوسید، به چشمهای نازدارِش نگاه کرد و نگران پرسید: “اذیت شدی؟”
گلبهار نشئهی لذت با چشمهای نیمه باز، تو بغلش زمزمه کرد:
-“عذاب میکشم ولی
عذاب من گناه نیست
وقتی شکنجه گر تویی
شکنجه اشتباه نیست”
نویسنده:گل بهار