بهنوش نوه همسایه (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
بهنوش شمارهی من را برداشته بود و هر از گاهی با تلگرام با هم حرف میزدیم. توی تلگرام یواش یواش من حالت آدم عاقلی هم سن خودم رو گرفتم و از اون حالت بهت زده در اومدم. اون هم یواش یواش طرز حرف زدنش عوض شد و مثل دختری همسن خودش که برای آدمی بزرگتر از خودش حرف میزنه مینوشت. تماس صوتی و تصویری نداشتیم و چه خوب بود که این طور بود و من سر عقل اومدم. فکر میکردم همه چیز تموم شده، اما سخت در اشتباه بودم. فکر میکنم شش ماه بعد بود که دوباره ماموریتی به شهرستان خودمون برام پیش اومد. این بار هم هتل شرکت رو نگرفتم و تصمیم گرفتم به خونهی خودمون برم. دیگه اواخر پاییز بود و هوا هم حسابی سرد شده بود و من دلم شبهای گرم خونهی پدری رو میخواست. وقتی توی چت به بهنوش گفتم، هیجانزده شد. خواست حتماً همدیگه رو ببینیم و من هم گفتم حتماً و خب خونهی ما کنار خونهی پدربزرگشه و اون هم گفت: «بیا و یک روز اضافهتر بمون. پنجشنبه. پنجشنبه ظهر.» و من هم رفتم به شهرستان قدیممان و در خانهی پدریام ماندم. وقتی بهنوش زنگ در خانه را زد زمان خواب بعد از ظهر بود. این بار لباس مرتب به تن داشتم و خیال داشتم همان طور که شایسته است روی همه چیز کنترل داشته باشم. لحظاتی جلوی آینهی هال ایستادم و خودم را نگاه کردم. یک لحظه با خودم گفتم نکنه زیاد به سرووضعم رسیده باشم و دخترک فکر ناجوری بکند. همان طوری جلوی آینه ایستادم و چشمهایم را بستم. هیجان داشتم و برخلاف میلم هنوز هیچ نشده نیمه سفت شده بودم. دوست نداشتم حسها و خاطرههایم کنترلم را در دست بگیرند. میخواستم عادی رفتار کنم. صدای در راهرو آمد. از همان جا گفتم: «من توی هال هستم. الان میآم. بفرمایید توی نشیمن.» و چشمهایم را دوباره بستم تا تمرکز کنم و هر فکر ناجوری را از خودم دور کنم.
چشمهایم را که باز کردم، دیدم کسی پشت سرم ایستاده. تصویر آینه مرا سر جای خودم خشک کرد و همهی مقاومتم را بخار کرد. در آینه من بودم که تمام قد ایستاده بودم و بالای سرم، باورنکردنی بود، سینهای سفید درون یقهای خیلی گشاد افراشته شده و به کل روی سرم سایه انداخته بود. کمی بالاتر گردن و صورت زن جوانی به من لبخندی شیرین میزد که نمیشناختمش، اما به بهنوش کمی شباهت داشت و به همان اندازه درشت و هیکلی بود.
آب دهانم را قورت دادم و پایین و به پاهای زن نگاه کردم و ناخودآگاه نفس راحتی کشیدم. کفشهای بزرگ و بلندی به پا داشت که مثلش را فقط در ویترین مغازهها دیده بودم. صدای پق خندهی بهنوش و زن آمد و بهنوش از پشت سر زن وارد هال شد. انگار به همان نقش آن دفعهای برگشته بود. من در بیعملی و بیتصمیمی مانده بودم و نمیدانستم حتی چه بگویم که بهنوش کارم را راحت کرد و گفت: «نگاش کن کوچولو رو. زبونش بند اومده…» بعد کمی نخودی خندید و رو به من کرد و گفت: «خب سلامت کو؟ گربه خورد؟» و هر دو زیر خنده زدند.
بهنوش یک دفعه بیهوا مرا بغل زد و من دوباره از راحتی این کار برایش تعجب کردم. مرا سفت به سینهاش فشار داد که نفسم بند آمد و گفت: «دلم برات تنگ شده بود فسقلی.» از تغییر رفتار ناگهانیاش تعجب کرده بودم. اما جایی برای تعجب نبود. چون بلافاصله گفت: «تو چی؟ تو دلت واسه خاله بهنوش تنگ نشده؟» برخلاف ارادهام همان طور در بغل این دختر جوان سری تکان دادم و آرام بدون اینکه به چشمهایش نگاه کنم گفت: «چرا. خیلی.» گل از گلش شکفت و خندهای روی صورتش نشست.
بعد سرش را بلند کرد کرد و رو به زن جوان که با لبخند به ما نگاه میکرد گفت: «این دختر خالهام کیاناست. دو سال از من بزرگتره. دانشجوست توی …» و اسم مرکز استانمان که حالا خانهی من بود را آورد. پس دختر آن یکی خواهری بود که در بچگی همسایهی ما بودند. همان طور که هی مرا به خودش فشار میداد و ول میکرد به کیانا گفت: «اینم فرهاد جونه.» سرش را پایین آورد و به من گفت: «میخوای بری بغل خاله کیانا؟» و بدون اینکه منتظر جواب من باشد، مرا به کیانا رد کرد و او هم به همان راحتی مرا بغل گرفت و با ذوق رو به بهنوش گفت: «اوخی چه نازه.» کمر سر را برگردانم و دیدم صورت بهنوش تقریبا کنار صورت خودم است. نگاهی به سمت پایین انداختم و از ارتفاعی که از سطح زمین داشتم وحشتم گرفت و سریع سر برگرداندم که از نگاه هیچ کدامشان پنهان نماند و هر دو زدند زیر خنده.
بهنوش با خنده بریده بریده گفت: «خب کیانا کفشات رو در بیار. بچه میترسه.» و کیانا هم همین کار را کرد و کلی پایین آمدم. بعد کیانا مرا بین خودش و بهنوش روی زمین گذاشت و من سر پا که ایستادم در آینه متوجه دو نکته شدم. اول اینکه قد بهنوش بلندتر شده بود. نه خیلی. آن قدر که سر من تا پایین گردنش میرسید و دوم اینکه کیانا بدون آن کفشهای هیولا هم از بهنوش کلی بلندتر بود و من تقریبا تا زیر بغلش میرسیدم.
هر دو دختر هنوز لباس بیرون به تن داشتند. هر دو مانتوهای جلو باز رنگی و شال هایی که روی شانههایشان عظیم شان افتاده بود. میدانستم بیفایده است. ولی دوباره خواستم به نقش میزبان بروم و گفتم: «بفرمایید نشیمن چایی چیزی بیارم.» که بهنوش دست انداخت گردنم و به سمت من خم شد و گفت: «بدو بیار.»، بعد بیشتر خم شد و زیپ شلوار جینم را باز کرد که شق شدگی که قصد کرده بودم با شلوار جین پنهانش کنم، مثل فنر بیرون زد. بهنوش کیر راست شدهام را از روی لباس کف دستش گرفت و گفت: «چیزی رو هم نمیخواد قایم کنی.» و چشمکی زد و فشار به آن داد که آهم را به هوا برد. بعد رو به کیانا کرد و گفت: «لباست رو نمیخوای در بیاری؟» و در همان حال مانتو شالش را کند و به سمت نشیمن رفت که کیانا هم گفت چرا و دنبالش به راه افتاد.
وقتی با سینی چای وارد نشیمن شدم، از شدت شوک نزدیک بود سینی را بیندازم. هر دو دختر لباس عوض کرده بودند و چه منظرهای جلوی چشمم بود. هر دو کفشهای داخل خانهای به پا داشتند که پاشنه داشت. کیانا دامن کوتاهی به پا و تاپ بدون آستینی به تن کرده بود که هر چند یقهاش بسته بود، اما تنگیاش سینههای عظیمی را نشان میداد که انگار اندازهی سر من بودند. موهای بلندش را روی شانه ریخته بود و کمی خمیده رو به آینهی پشت میز آرایشش را تجدید میکرد. نزدیکش بهنوش لباس راحتتری پوشیده بود که البته آن هم به همان اندازه حواسپرتکن بود. شلوار کوتون استرچ خاکستری که تمام قوسها و انحناهای پایین تنه اش را به وضوح نمایان کرده بود و تاپ نخی آستین کوتاه سفیدی که یقهی بازش درهای آنقدر عمیق را نشان میداد که انتهایش تاریک بود. همان لحظههای کوتاه کافی بود که همهی اینها را ببینم. کیانا همان طور رو به آینه به بهنوش میگفت: «من تا حالا از این کارها نکردم.» و بهنوش هم جواب داد: «یعنی هیچ وقت نشده دلت بخواد…»
صدای تکانی که سینی در دستم خورد، باعث شد حرفشان را قطع کنند. این دو دختر زیبا که مطمئن بودم در خیابان حتی نگاهشان به من نمیافتاد چون بالاتر از مرا نگاه میکردند، هر دو برگشتند و به من نگاه کردند. چای را روی میز عسلی بین مبلها گذاشتم و با محکمترین صدایی که از وجودم در میآمد گفتم: «بفرمایید چایی.» صدای من همیشه بلند است. ولی نمیدانم چطور در آن لحظه ضعیف و کم به نظرم رسید. دخترها نزدیک شدند و همین طور که میآمدند انگار بزرگتر هم میشدند. سر من بالا و بالاتر میرفت. تا وقتی بهنوش در کمترین فاصلهای که میشد بایستد و به من نخورد توقف کرد و از بالا به من نگاه کرد. دستش را بالا آورد و سرم را که بالا رفته بود پایین آورد تا مستقیم به جلو، درست به گردنبندی که انداخته بود نگاه کنم. کیانا رسید و از بالای شانهی بهنوش خم شد و به من نگاه کرد. نتوانستم طاقت بیاورم. سرم را تکان ندادم. فقط چشمهایم را گرداندم و چشمم به چشمهای درشت و قهوهای کیانا افتاد که انگار از بالای سر بهنوش به من نگاه میکردند. نتوانستم طاقت بیاورم و سفت شدم و برآمدگی لباسم به ساق پای بهنوش خورد. بهنوش یک لحظه جا خورد، بعد دستهایش را روی شانههای من گذاشت. طوری که صورتم بین بازوهای گرد و خوش تراش و سفیدش قرار گرفت و آرام گفت: «شیطونی؟» نگاهم به چشمهایش برگشت که پر از شیطنت بود. شیطنتی که شک نداشتم هر آن بخواهد و هر طور بخواهد میتواند سر من پیاده کند. بعد بهنوش چرخید و مرا هم با خودش چرخاند تا روبروی کیانا قرار گرفت. بعد دستی روی شانهی من گذاشت و مرا هم چرخاند تا رو به کیانا قرار بگیرم که خیلی نزدیک ایستاده بود. از آن فاصلهی نزدیک، کیانا خیلی بزرگتر و عظیمتر از بهنوش به نظر میرسید. چشمهایم روبروی پستانهای پر و بزرگش بود که میتوانست نوک سفت شدهی آنها را چند سانتیمتر بالاتر از چشمانم ببینم. از آن فاصلهی نزدیک نمیتوانستم درست صورت او را ببینم. ولی معلوم بود سرش را خم کرده و موهایش مثل پردهای دور خودش و من ریخته بود.
بهنوش از پشت سرم گفت: «بغلش کن ببین چه خوبه.»
و دستهای کیانا دور من حلقه شد و مرا با قدرتی که نمیشد در مقابلش مقاومت کرد به خودش چسباند. صورتم در پایین پستانهای بزرگ گم شد و همه جا تاریک شد. پستانها تا روی گوش هایم را گرفت و صدای قلب قدرتمند دخترک گوشم را پر کرد. صدای بهنوش از بیرون میآمد. اما نمیتوانستم بفهمم چه میگوید. کیانا هم چیزی در جواب او گفت که در صداهای تنش گم شد. دیگر شق شق شده بودم و چیزی نمانده بود همان جا در لباسم آبم را بریزم که کیانا ولم کرد و توانستم بقیهی جملهی بهنوش را بشنوم. «… آره مثل سگ و گربه. اسباببازی میشن.» کیانا همان طور که مرا نزدیک خودش در بازوهای بلندی که از مال من کلفت تر بودند نگه داشته بود، گفت: «ولی آدمن.» بهنوش گفت: «کیا؟ نگاش کن. مرد بزرگه. تا زیر بغلت هم نیست. کیوان داداشت اگر بود قدش تا شکمش هم نمیرسید.»
در مورد من حرف میزدند؟ اسباببازی؟ یادم آمد که خودم خواسته بودم. یادم آمد که هر وقت ماجرای بازی کردن بهنوش با من به یادم میآمد با دوست دخترم وحشیانه سکس میکردم. یادم آمد که به او گفته بودم کیرم را در دست بگیرد و با تصویر چهرهی بهنوش از گرمای دستش آبم آمده بود. دوباره بهنوش گفت: «ببین.» و از پشت دستش را به کمر من انداخت و با یک دست به سادگی بلند کردن یک بچه گربه مرا از زمین برداشت. بعد دست دیگرش را آورد و مرا مثل کودک، مثل بار قبل، به سینه فشرد. به من نگاه کرد و گفت: «نگفتی باهام بازی کن؟» همهی مقاومت و منطقی که جمع کرده بودم بخار شد. چشمهایم را بستم و سرم را پایین آوردم. بهنوش تکانی به من داد و آرام ولی محکم گفت: «چشماتو باز کن فرهاد.» چشمهایم را به فرمان این الهه که مرا به همین راحتی نگه داشته بود باز کردم. «آفرین پسر خوب.» بعد مرا به کیانا رد کرد که همان طوری مرا گرفت و این دفعه بیشتر مرا به پستانهایش چسباند. خواستم چشمهایم را از خجالت دوباره ببندم که یاد دستور افتادم و به کیانا که مرا به راحتی گرفته بود نگاه کردم. صورتم به پستانش فشرده میشد و دوباره در لحظهی ارضا شدن بودم. بهنوش گفت: «حالا بگو دوست داری کیانا باهات چکار کنه. بهش بگو. نترس. نمیخوردت.»
سرم را پایین انداختم. بهنوش گفت: «به چشماش نگاه کن.» سرم را بلند کردم و به چشمهای کیانا خیره شدم. لبم را گزیدم و دهانم را باز کردم که بهنوش گفت: «بلند بگو فرهاد. وگرنه میرم.» وحشت کردم. کمی بلندتر گفتم: «هر کاری کیانا خانم دوست داره….» و با آخرین کلمه آبم آمد و بدنم به رعشه افتاد. بهنوش زد زیر خنده و کیانا هول شد و نزدیک بود مرا بیندازد. اما مرا گرفت. بهنوش با خنده گفت: «ببین. عاشق اینه که توی دست تو باشه.»
نوشته: بیبی سیتر