به بهانه یاد دادن کشتی کونی شدم

سلام به برو بچه های انجمن کیر تو کس .
من سامان الان 25 سالمه خاطره ای که میخوام براتون تعریف کنم بر میگرده به زمانی که من اول راهنمایی بودم حدود 12 سال پیش ما تو محله ای که زندگی میکردیم پسر جوان زیاد داشت که چار پنج سالی از من بزرگتر بودن و همش تو کوچه پلاس بودن من که کلا ادمی نبودم که تو کوچه برم خیابون گرد باشم همش تو خونه با اتاری .سگا اینجور چیزا تو خونه وقتمو میگذروندم از مدرسه که میومدم تا صبح روز بعد دگه بیرون نمیومدم یه همسایه داشتیم به اسم اکبر که متاهل بودو یه پسر پنج ساله داشت با یه دختر دو ساله این زیاد تو خونه ما رفت وامد میکرد هم میومد هم ما میرفتیم یه سر میزدیم .خلاصه سرتونو به درد نیارم دگه همش میگفت به من بیکاری بیا خونه ما و ازین حرفا تا این که یه روز صبح جمعه در خونه در زد مامانم جواب داد اکبر همسایمون گفت سامان اگه کار نداره درسی چیزی بذار بیادپیش من تا بازی کنیم با میکرو تنهام طاهره با بچه ها نیستن حوصلم سر رفته مامانم گفت چشم بهم گفت برو پیشش گناه داره تنهاست .منم قبول کردم رفتم یه چند دست بازی کردیم که. دیدم گفت اقا سامان تو مدرسه تا حالا دعوا نکردی ,گفتم نه.
باز گفت اگه دعوات بشه بلدی بزنی .
گفتم اکبر اقا من انقد ارومم که اصلا اهل دعوا نیستم.
گفت درسته اهل دعوا نیستی ولی بذار من یه فن بهت یاد بدم شاید بدردت خورد.
گفتم باشه.
دراز کشید کف اتاق گفت بیوفت رومن من افتادم بعد زور زد منو بلند کرد.
گفت حالا بخواب همین کارو بکن خوابیدم هرچی زور زدم نشد .
گفت نه اینجوری نمیشه شلوارتو در بیار ندیدی کشتی گیرا باشورتن گفتم اکبر اقا خوب این چه فایده داره اصلا به درد دعوا نمیخوره بعدم من اگه دعوا کنم فرصت شورتی شدن ندارم.
گفت فک میکنی اگه ریختن روت میتونی بلند بشی بری.
گفتم باشه که دیدم. شورتو شلوارو تا زانو کشید پایین گفتم ا اکبر اقا شورتمم اومد پایین گفت طوری نیست افتاد روم احساس کردم رو باسنم داغ شد که فهمیدم لخت شده اونم گفتم چکا میکنی .
دیدم بغل گوشم گفت یک دقیقه چیزی نگو الان بلند میشم خیلی هم نفس نفس میزد که دیدم شروع کرد کیرشو عقب جلو کردن یه بار سریع بلند شد نشست رو پام که نگا کردم عقب دیدم یه چیز مثل نشاسته از سر کیرش ریخت رو کونم .
گفت نگا نکن بعد شلوارمو داد بالا گفت برو خونه حموم شرتتم خودت بشور کسی نبینه که اینجوری سر کون دادن ما باز شد افتادم تودام به همه گفته بود روزی یکی از بچه محلیا میومد جلومو میگرفت میگفت باید به منم بدی که دیگه فهمیدم چطور شده و کونی شدمو اونیم ریخت رو کونم منی بوده.
اگه جالب بود نظر بدین تا بقیه دادنامم بنویسم.
قربون شما سامان…

دکمه بازگشت به بالا