به زور بیغیرتم کردن(۲)
…قسمت قبل
این قسمت دنباله قسمت اوله حتما اول قسمت ۱ رو ببینید
(دوستان داستان با تمام جزئیات نوشته میشه و یهو سر اصل مطلب نمیرم اگه دوست داشتین بگید تا زود قسمت سوم رو بزارم)
بعد از اون جریاناتی که پیش اومد مدام سر کلاس اعصابم خورد بود و به پیاما دیشب فکر میکردم…تا اون لحظه مطمئن بودم کار سعیده…
علیرضا هم جفتم نشسته بود هی نگام میکرد و هیچی نمیگفت…
بعد از مدرسه رفتم خونه و وارد اتاقم شدم…تو خونه اصلا نگاه یاسمن نمیکردم یه جورایی انگار اینا همه تقصیر اون بود…حتی تو مدرسه هم زیاد سعید رو اذیت نمیکردم آخه انگار میترسیدم…فقط خدا خدا میکردم سریع نهم تموم بشه و وارد دبیرستان بشم که دیگه کسی اونجا خواهرمو نشناسه…
شب شد و من دوباره با اینکه اون اکانت ناشناس رو بلاک کرده بودم اما یه اکانت دیگه دوباره همون گیفا و حرفا رو فرستاد…بازهم به فش کشیدمش این بار گفت اگه همکاری نکنه فیلمو میفرستم تو گروه کلاسیت تا آبروت بره…یه کم تنم لرزید تو گروه تلگرامی کلاسمون شب تا صب چهار تا حشری ریخته بودن هی راجب کص و کون میگفتن…دیگه چه برسه فیلم برسه دستشون…
ترسیدم اما وا ندادم دوباره بش فش دادم و هی بش میگفتم سعید ننتو میگام فردا و اینا
که یهو گفت:(
-سعید کدوم خریه…؟
یه لحظه تعجب کردم…یعنی سعید نبود؟؟ پس کی بود؟؟
دوباره طرفو بلاک کردم…روز ها هی میگذشت و شب ها هی اکانت ناشناس میومد و منم هی بلاک…هر وقتم آبجیمو تو خونه میدیدم که دائم سرش تو گوشی بود تو دلم هی بش حرف میزدم…
حدود 1ماه و نیم گذشته بود و وسطا اسفند بودیم…یه شب که تو تلگرام تو گروه داشتم چت میکردم دوباره یه پیام پیوی برام اومد…بازم ناشناس.دیگه عادت کرده بودم خواستم برم باز حذف کنم که دیدم یه عکس از چت گذاشته
وقتی بازش کردم یه سکس چت بود که مخاطب طرف اکانت خواهرم بود خوب نگاش کردم…قلبم داشت میومد تو دهنم هی تو چت طرف میگفت:(
-یاسی جون کیرمو کجات بزارم؟؟
طرفم مقابلم هی می گفت بده بخورمش…عکس اکانت تو اسکرین شات رو نگاه کردم دقیقا عکس پروف خواهرم بود و اسم اکانتش هم با همون فونت بود…هی به خودم داشتم می قبولوندم که این چت فیکه و واقعی نیست و طرف فقط میخواد منو اذیت کنه…
تا اینکه دوباره پیام داد:
-میخوای عکسی یاسمن جون برام فرستاده بفرستم برات…؟
جوابشو ندادم خواستم بلاک کنم که یه عکس دیگه ارسال شد…
وقتی بازش کردم…دنیا رو سرم آوار شد…زانو هام داشت میلرزید و تپش قلبم بالا رفته بود…خودش بود…خواهرم با که با دو تا دستش تیشرتشو برده بود بالا و سینه هاش رو نشون داده بود و لباشم جمع کرده بود و به دوربین چشمک میزد…
درست همون لباس رنگ سفید که از آستارا خریده بود…درست توی اتاقش…ذهنم دیگه نمیتونست بهانه بیاره که اون خواهرم نیست
دوباره پیام داد
-پس چی شد آشناست؟؟
جوابشو ندادم خواستم بلاک کنم که زد به سرم و ازش پرسیدم:
-تو کی هستی؟؟
سریع جواب داد:
-بالاخره جواب دادی…یه آشنا که تو کفه آبجیته…اگه باهام همکاری کنی عکسا و فیلما هیچ جا درز نمیکنه
دوباره شروع کردم فحاشی و گفتم قرار بزار مادرجنده و اینا که بهم گفت:
-مطمئنی؟؟
گفتم آره
گفت:
-خیل خب خودت خواستی…
وآفلاین شد…
چند روزی ازش خبری نشد و منم بعضی اوقات یواشکی سر وقت گوشی آبجیم میرفتم اما چیزی پیدا نمیکردم…
دیگه باورم شده بود که اون عکس با هوش مصنوعی چیزی البته مجبور بودم باور کنم…
چند روز گذشت و نزدیک عید بود قرار شد مدرسه 5 عید وقتی یه یکم هوا گرمتر شده یه اردو بزاره پارک جنگلی و کمپ و از این مسخره بازیا خلاصه که من حال نمی کردم که برم اما چند تا از رفیقام و همچنین علیرضا به شدت اصرار میکرد که بیا خوش میگذره…
خلاصه منم قبولم کردم…روزها عین باد می گذشت تا رسیدیم به صبح 5 فروردین…
چیزامو از دیشب جمع و جور کردم و کردم و به سمت مدرسه رفتم که بعد از اونجا با اتوبوس میبردنمون پارک جنگلی یه 2 ساعتی راه بود…قرار بود ۴ روز اونجا باشیم…
تقریبا حدود 60 70 نفر بودن از همه پایه ها…
سوار اتوبوس ها شدیم و طبق معمول رفتیم اون ته رو با بچه ها گرفتیم نشستیم…دیگه سر و صدا تو راه شروع شد از شوخی مسخره و چرت با راننده تاااا تیکه انداختن به ماشینا بیرون از شیشه ماشین خلاصه گذشت و ۱ ساعت تقریبا گذشته بود یه چشمم افتاد به دو ردیف جلو تر سمت راست که سعید و رفیقش رضا که کیرشونو درآورده بودن و گوشی رو گرفته بودن جلو خودشون و تند تند داشتن میزدن به علیرضا گفتم:
-اون بدبختا جقیو نگا تو مسیرم دارن سوپر میبینن
علیرضا یه نگاه انداخت و خندید رفت سمتشون و یهو ترسوندنشون که دارید چه میکنید خجالت نمیکشید…
اونام خندیدن و علیرضا گفت:
-چی میبینید
رضا جواب داد برو اینجا واینستا میفرستم برات…
علیرضام اومد نشست سر جاش یه دو دیقه بعد صدا زنگ گوشیش اومد و گوشیشو باز کرد… یه فیلم و یه عکس از طرف رضا…
قشنگ 5 نفر اون پشت آماده باز کردن عکس بودن و به محض باز کردن عکس صدای جووون رفیقام و تپش قلب من با هم رفت بالا…
وای…دقیقا همون عکس بود…همون عکس با لباس سفید…که خوشبختانه صورتش خف کرده بود و زیرش نوشته بود(یاسمن جنده از وطنی های آینده دار)
دستو پام شل شده بود…از طرفی بقیه هی گوشی رو از دست هم میگرفتن و زوم میکردن رو ممه
علیرضا:اوففف عجب تیکه ایه دلم خواست
حسین:جونننن حال میده برا لا ممه ایی
شادمهر: حاجی پشمام چه خوبههه میخوامش قلبم داشت میومد تو دهنم که دیدم بچه ها درآوردن و شروع کردن به زدن و همچنین اون فیلمه از راه رفتن پشت سر آبجیم تو مدرسه رو پلی کرده بودن و میزدن…
کل اتوبوس خبردار شده بودن و عکس به سرعت پخش شد…چند نفر داشتن میزدن…چند نفر نگاه میکردن قربون صدقه میرفتن…چند نفر فقط از رو میمالیدن و این وسط انگار فقط من بودم عین چوب خشک وایساده بودم و عرق سرد از پیشونیم میومد…
علیرضا هم هی گیر داده بود که چرا تو نمیزنی حتی چند بار دستشو برد سمت کیرم هی اذیت میکرد هی پسش میزدم تا اینکه شق شد
شادمهر بهم گفت:
-داداش تو به سوراخ دیوار رحم نمیکنی چجور خودتو الان کنترل کردی؟؟
دیگه داشتن شک میکند که شروع کردم خودمو مالیدن که شک نکنن
حالم یه جوری بود نه اونطور که با پورن میزدم یه مدل دیگه انگار کیرمم داشت نبض میزد…
وارد پارک جنگلی شدیم…همونجایی که آرزو میکردم کاش وارد نمیشدیم…تمام بدبختی ها از همینجا شروع شد…از همینجا مسیر زندگیم عوض شد
همینجا بود که از قلدر مدرسه تبدیل شدم به یک…بیغیرت!
(ادامه دارد…)
نوشته: حسی