به شوهرم خیانت کردم
-چند سالت بود که ازدواج کردی؟
+شونزده.
-عاشق شدی؟
+نه خواستگار رسمی و به انتخاب و اجبار پدرم.
-شوهرت چند سالش بود؟
+بیست و نُه.
-کِی بچه دار شدی؟
+یکی دو ماه مونده به هفده سالگیام.
-پس الان بچهات پونزده سالشه.
+آره.
-پسره یا دختر؟
+پسر.
-اصلا نمیخوره که حتی بچه داشته باشی. چه برسه به یک بچهی پونزده ساله.
+این جمله رو زیاد شنیدم. علت اصلیاش اینه که بیبی فیسم.
-تو چند سالگی طلاق گرفتی؟
+بیست و هشت سالم بود.
-علت؟
+به شوهرم خیانت کردم.
-برای چی خیانت کردی؟
+شهوت.
-شوهرت توی رابطه جنسی کم کار بود یا به خاطر تنوع طلبی خودت؟
+جفتش.
-یعنی اگه از سمت شوهرت ارضا میشدی، باز هم خیانت میکردی؟
+نمیدونم.
-چطوری فهمید؟
+احمق تر از این حرفها بود که بخواد بفهمه. خیلی اتفاقی من رو توی خونه با یکی دید.
-یعنی با هر کی دوست میشدی، میآوردیش خونه خودت؟
+فقط دو بار تو خونهی خودم، به شوهرم خیانت کردم. باور اول و بار آخر.
-در چه وضعیتی شما رو دید؟
+جفتمون لُخت بودیم. پسره داشت باهام سکس میکرد. روی تخت دو نفرهی اتاق خواب.
-تو چه حالتی سکس میکردین؟
+داگی استایل.
-چجوری متوجه حضور شوهرت شدی؟
+اسمم رو فریاد زد.
-یعنی ندیدیش که وارد اتاق شد؟
+نه، چون سرم به سمت در نبود.
-پس چند دقیقه شما رو نگاه کرده و بعد واکنش نشون داده.
+به احتمال زیاد.
-بعد از فریاد چیکار کرد؟
+فکر میکردم من رو میکشه یا اینقدر کتک میزنه که فرق چندانی با یک جنازه نداشته باشم اما فقط فریاد زد و بعدش از خونه رفت بیرون.
-بعدش؟
+توافقی طلاق گرفتیم. بچه رو هم نخواست.
-موقعهایی که خیانت میکردی، بچهات رو چیکار میکردی؟
+به غیر از اولین بار، میذاشتمش خونهی مادرم.
-اون یک بار، بچه کجا بود؟
+تو اتاقش.
-خواب یا بیدار؟
+خواب.
-پسرت علت اصلی طلاقتون رو فهمید؟
+آره، خودم خیلی سر بسته بهش گفتم. چون به هر حال یک روز به گوشش میرسید.
-واکنشش چی بود؟
+هیچی.
-الان با تو زندگی میکنه.
+نه پیش مادرمه.
-بعد از طلاق دیگه آزاد شدی تا هر کاری که دلت میخواد بکنی. با چند نفر سکس کردی؟
+یک نفر.
-باور کنم؟
+میتونی نکنی.
-در مورد اون یک نفر حرف بزن.
+دوست ندارم در موردش حرف بزنم.
-حتی اسم و سنش رو هم نمیتونی بگی؟
+اسمش مانی و سه سال از من کوچیکتر بود.
-چند وقت باهاش بودی؟
+حدود سه سال.
-کِی باهاش کات کردی؟
+حدود سه ماه پیش. میشه لطفا دیگه در موردش سوال نپرسی؟
-اوکی، تو هیچ سوالی نداری؟
+من همه چیز رو در مورد شما میدونم. یک هفته گذشته رو شبانه روز در مورد شما تحقیق کردم. میدونم که چهل سالتونه و همسرتون رو دوازده سال پیش و توی اولین سال زندگیتون از دست دادین، به خاطر سرطان. حتی میدونم با علم به اینکه میدونستین همسرتون سرطان داشته، باهاش ازدواج کردین. که البته این جریان در ظاهر خیلی انسان دوستانه به نظر میاد، اما شاید هدف شما از این کار، رسیدن به ثروت زیاد همسرتون بوده باشه. زنی که هیچ وارثی نداشته به جز شوهرش. از طریق ثروت همون زن، صاحب چهار تا شرکت تجاری شدین که مهم ترینش همین شرکتی هستش که الان داخلش هستم. اگه اشتباه نکنم اینجا حدود چهل تا کارمند، زیر دست شما کار میکنه. عمدا دیوار اتاق مدیریتتون رو شیشهای کردین تا کُل شرکت، زیر نظرتون باشه. این یعنی اصلا دوست ندارین که چیزی از چشم شما مخفی بمونه. در ضمن به قهوه ترک هم به شدت علاقه دارین. البته چند تا نکتهی دیگه در مورد خودتون و خانوادهتون میدونم که چیز مهمی نیست.
داریوش بعد از تموم شدن حرفهام، لبخند خاصی زد. سرش رو به علامت تایید تکون داد و گفت: صراحت و رُک گویی جالبی داری. فکر نمیکردم تا این اندازه دقیق، در موردم تحقیق کرده باشی.
پام رو روی پام عوض کردم و گفتم: من و شما توی اینترنت با هم آشنا شدیم. عقل حکم میکرد که تا قبل از اولین دیدار، اطلاعات لازم رو در موردتون بدونم. مثل شما که قطعا همه چیز رو در مورد من میدونی و فقط برای امتحان کردنم، این سوالها رو پرسیدی.
داریوش با دقت به من نگاه کرد و گفت: علت طلاق و جزئیات خیانتت رو نمیدونستم.
لحنم رو جدی کردم و گفتم: حالا دیگه مواردی که لازمه رو از همدیگه میدونیم. از نظر من، شما همون گزینهای هستی که میخوام. حالا شما هم نظر خودتون رو بگین.
داریوش یک نفس عمیق کشید و گفت: شرایط خودت رو بگو. فرض کن که جواب من، بله است.
بدون مکث گفتم: مهریه نمیخوام، کلا هیچ چیز مالیای نمیخوام. فقط حق طلاق میخوام. و اینکه باید به قولتون عمل کنین. همون قولهایی که توی چت بهم دادین. که اگه زنتون بشم…
حرفم رو قورت دادم و دیگه چیزی نگفتم. توی چت، حرفهام رو خیلی راحت تر میزدم اما توی اولین دیدارمون، کمی خجالت میکشیدم. البته از نگاهش مطمئن شدم که منظورم رو متوجه شده. چند لحظه به من خیره شد و گفت: شرایط شما قبوله. امروز با پدر و مادرم در مورد شما صحبت میکنم. تا هفته دیگه به صورت رسمی به خواستگاری شما میام. اگه مشکلی ندارین، به جای جشن عروسی، یک سفر به اروپا بریم.
ابروهام رو بالا انداختم و گفتم: قطعا موافقم.
برای ازدواج با داریوش، فقط به چهل روز رابطه مجازی و یک هفته تحقیق نیاز داشتم. هنوز نمیدونستم که میتونم دوستش داشته باشم یا نه. من فقط نیاز داشتم تا با یک مَرد همراه باشم. مَردی که بهم آزادی جنسی بده و حتی همراهیم کنه. داریوش تمام فاکتورهایی که برام مهم بود رو داشت. اعتبار و آبرو و فانتزیهای مشترک، به عنوان یک شوهر. انگار من هم برای داریوش، دقیقا همون زنی بودم که مدتها دنبالش بود. زنی که از طریقش به تمام فانتزیهایی که یک عمر توی سرش داشته، بتونه برسه. زنی که هیچ خطری براش نداشته باشه و فقط به دنبال لذت باشه.
وقتی که عقد کردیم، لبهام رو به نزدیک گوش داریوش رسوندم و به آرومی گفتم: بهت قول میدم من همون زنی هستم که همیشه میخواستی داشته باشی.
چشمهای داریوش برق زد و گفت: اگه مطمئن نبودم، الان اینجا نبودیم. تو هم مطمئن باش که انتخابت درست بوده. به زودی میفهمی.
هرگز اروپا رو ندیده بودم. یا بهتر بگم، هیچ وقت سفر خارج از ایران نداشتم. داریوش یک تور مسافرتی یک ماهه و دو نفره رو برنامه ریزی کرده بود. پنج تا کشور رو رفتیم و آخریش ایتالیا بود، که قرار شد بیشتر از همه بمونیم. از برنامه ریزی دقیق داریوش خوشم میاومد. از اونجایی که خودش تجربه اروپا گردی رو داشت، دقیق میدونست که چه مکانهایی رو باید بریم. حس خوبی داشتم از اینکه سلیقههام خیلی بیشتر از اونی که فکر میکردم با سلیقههای داریوش شباهت داره. تا جایی که مطمئن شدم، من میتونم به داریوش حس داشته باشم و شاید یک روز عاشقش بشم.
آخرین شب مسافرتمون بود. توی اتاق هتل بودیم و اینقدر سکسمون طول کشید و ارضای عمیقی داشتم که حتی توانایی ایستادن و دوش گرفتن هم نداشتم. دمر خوابیدم و داریوش به پهلو و رو به من خوابید. موهای کوتاه و پسرونهام رو نوازش کرد. به چهرهی نیم رخم من نگاه کرد و گفت: از اولین خیانتت بگو. دوست دارم با جزئیات کامل بگی.
به چشمهای برق زدهاش نگاه کردم. باورم نمیشد که مَردی توی این دنیا پیدا بشه که تا این اندازه شهوتی باشه و فانتزیهای عجیب جنسی داشته باشه. داریوش به وضوح از شنیدن داستان خیانتهای من، لذت میبرد. نمیدونستم چه واکنشی در برابر جوابی که میخواستم بهش بدم، قراره داشته باشه. یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: بار اول به شوهرم خیانت نکردم، بهم تجاوز شد.
چهرهی داریوش متعجب شد و گفت: یادمه که گفتی بار اول توی خونهات بود. یعنی توی خونهات…
حرفش رو قطع کردم و گفتم: آره توی خونهی خودم بهم تجاوز شد.
داریوش کمی مکث کرد و گفت: اگه اینطوریه، راضی نیستم که…
دوباره حرفش رو قطع کردم و گفتم: برادر شوهرم بود.
چهره داریوش هر لحظه متعجب تر میشد. دستش رو گذاشت زیر سرش و هیچی نگفت. انگار قسمتی از درونش دوست داشت که داستان من رو بشنونه و قسمت دیگهاش، راضی نبود که با یادآوریاش، اذیت بشم. دستم رو گذاشتم روی بازوش. به آرومی بازوش رو لمس کردم. دیگه وقتش بود که حقیقت خیانتم رو به داریوش بگم.
تولد دو سالگی پسرم بود. کل خانوادهی شوهرم رو دعوت کرده بودم. از طرف من، فقط مادرم حضور داشت که همهاش داخل آشپزخونه بود و به من کمک میداد. مادرم تنها کَسی که مخالف ازدواج من، توی شونزده سالگی بود. اونم با مَردی که سیزده سال از خودم بزرگ تره. مادرم متوجه شد که من، به اجبار شوهرم و خانوادهاش، حامله شدم. با همون سن کم، خوب میدونستم منطقی نیست که به این سرعت بچه دار بشیم. اما اون روزها جسارت و شهامت مخالفت با شوهر و خانوادهی شوهرم رو نداشتم. کل دوران حاملگی رو گریه کردم و غصه خورم. حتی پدرم هم متوجه شده بود که من چقدر افسرده شدم و هر روز بیشتر متلاشی میشم. اما پشیمونیاش دیگه فایده نداشت. وقتی که شوهرم به خواستگاریام اومد، پدرم اینقدر شیفهی اعتبار و جایگاه خانوادگیاش شد که چشمهاش در برابر بقیه موارد بست. فکر میکرد که اگه جواب منفی بده، دیگه هرگز شوهر و خانواده شوهر به این خوبی گیرم نیاد. در جواب مخالفت مادرم هم میگفت: زمان میگذره و عاشق همدیگه میشن. اتفاقا چون سنش کمتره، زودتر خودش رو وقف میده.
تو روزهای آخر حاملگیام، تنها دلخوشیام این بود که پدرم با تمام توانش سعی داشت که اشتباه خودش رو جبران کنه و بهم روحیه بده. تنها آدمی که میتونست اون روزها، من رو کمی بخندونه، پدرم بود. هر روز بهم سر میزد و هر بار، نگاه نگران و پشیمونش رو میدیدم. اما انگار بد اقبالیهای من تمومی نداشت. درست دو شب قبل از به دنیا اومدن بچهام، پدرم سکته کرد و مُرد. کابوسی که داخلش گیر کرده بودم، هر لحظه برای من ترسناک تر و غیر قابل تحمل تر میشد. لحظهای که پسرم به دنیا اومد، نمیدونستم که باید عاشقش باشم یا باید ازش بدم بیاد. من هنوز خودم رو یک بچه میدونستم و چطور میتونستم که یک بچه داشته باشم؟ مادرم متوجه شرایط داغون روحی من شد. تمام کارهای بچه رو به عهده گرفت و میشه گفت که مادرم بیشتر از خود من، برای بچهام، مادری کرد. شوهرم هم که نقش همیشگی خودش رو داشت. یک مرد خنثی و بی خاصیت. انگار مسیر زندگی و ازدواج و پدر شدن رو براش ترسیم کرده بودن و اون هم باید مثل یک ربات از قبل برنامه ریزی شده، همهاش رو انجام میداد. حتی یک ذره هم به شرایط روانی من اهمیت نمیداد. من فقط نقش یک زاینده بچه رو برای شوهرم داشتم. دریغ از دو کلمه حرف. دریغ از ذرهای توجه و محبت. میانگین، هفتهای یک بار، بدون پیش نوازی و عشق بازی، کیرش رو فرو میکرد توی کُسم و بعد از چند تا تلمبه، آبش میاومد. بعدش هم پشتش رو میکرد و تو کمتر از چند دقیقه، خوابش میبرد. کاری که فکر کنم اکثر مَردها حتی با جندههای پولی هم نمیکنن. به توصیه مادرم، قرص ضد بارداری میخوردم که دوباره حاملهام نکنه. چون اصلا مراعات شرایط من رو نمیکرد و یک بچه دیگه میخواست. هر روز بیشتر ازش متنفر میشدم. باورم نمیشد که یک آدم تا این اندازه بتونه خودخواه باشه. زمان میگذشت و من هر روز پژمرده تر و افسرده تر میشدم. فکر میکردم که دیگه بدتر از این نمیشه اما خبر نداشتم که همیشه یک شرایط بدتر هم وجود داره.
مادرم از من خواسته بود که بیشتر پیش مهمونها باشم و خودش همهاش توی آشپزخونه بود. پدرشوهرم همه رو دعوت به سکوت کرد. از من خواست که کنارش بشینم. وقتی کنارش نشستم، صحبت پدرم رو پیش کشید و جاش رو خالی کرد. پدرشوهرم ارادت خاصی نسبت به پدرم داشت. یکی از علتهایی که پدرشوهرم رو دوست داشتم، همین بود. بعد از تموم شدن حرفهاش، نتونستم خودم رو کنترل کنم و گریهام گرفت. پدرشوهرم سرم رو روی شونهاش گذاشت و نوازشم کرد. حس خوبی بهم دست داد. حس محبت و توجه شدن. در اون لحظه، بیشتر از هر زمان دیگهای، متوجه شدم که شوهرم، من رو از چه چیز ارزشمندی محروم کرده. قبلا هم به این موضوع فکر کرده بودم اما انگار در اون لحظه، صبرم به سر اومد. حس کردم که دیگه نمیتونم تحملش کنم. وقتی که مهمونها رفتن، از مادرم خواستم که بیخیال کار کردن بشه. مادرم اصرار کرد که جمع و جور کنه اما با عصبانیت و رو به مادرم گفتم: به اندازه کافی کار کردی.
شوهرم از عصبانیت من تعجب کرد و گفت: چت شده پریسا؟
اون شب برای اولین بار سر شوهرم داد زدم. با تمام توان و از ته دلم سرش جیغ زدم و گفتم: تو یکی خفه شو.
شوهرم از رفتار من شوکه شد. انگار توی ضمیرش این بود که اگه زنت سرت جیغ کشید، باید بری طرفش و تا میخوره کتکش بزنی. مادرم هر چی التماس میکرد که من رو نزنه، گوشش بدهکار نبود. کتکم میزد و میگفت: بلایی به سرت میارم تا دیگه جرات نکنی که زر زیادی بزنی و تو روی من بِایستی.
اون شب بهونهای شد که بالاخره سکوتم رو بشکونم و یک تصمیم جدی بگیرم. تصمیم گرفتم که به شوهرم پیشنهاد طلاق بدم. شوهرم به شدت با درخواستم مخالفت کرد. هر بار هم که دعوامون میشد، کتکم میزد و میگفت: باید از روی جنازه من رد بشی که بخوای با طلاق، آبروی من و خانوادهام رو ببری.
خانواده شوهرم و مخصوصا پدرشوهرم هم با طلاق مخالف بودن. پدرشوهرم دلایل طلاق من رو بچگانه میدونست. فکر میکرد که شوهرِ آدم، فقط باید معتاد باشه یا خیانت کنه که زنش بخواد ازش جدا بشه. بدتر از همه این بود که مادرم هم با طلاق مخالف بود. نمیتونست آینده من رو در جایگاه یک زن مطلقه تصور کنه. هر بار میگفت: من هم از پدرت خوشم نمیاومد. اما اینقدر صبوری کردم تا بالاخره قابل تحمل شد. زندگی همه همینه.
هیچ شانسی برای طلاق نداشتم و هر روز تنها تر میشدم. هر کَسی که دلایل من رو برای طلاق میشنید، مسخرهام میکرد و میگفت: نفست از جای گرم بلند میشه.
هیچ کَس درک نمیکرد که چقدر از کمبود محبت و عاطفه و توجه، دارم زجر میکشم. انگار کل دنیا جمع شده بود تا بهم بفهمونه که باید شرایط موجود رو تحمل کنم. حتی با یک وکیل هم مشورت کردم و بهم گفت: قاضیها حتی برای دلایل خیلی بدتر از این هم، حکم طلاق نمیدن. با توجه به اینکه شوهرت مخالف طلاقه و هر دلیلی که بیاری رو منکر میشه، هیچ شانسی برای جدایی نداری. البته به فرض محال که موفق به جدایی بشی، اما حتی یک درصد هم نمیشه حضانت بچهات رو بگیری. شک نکن مثل آب خوردن و به بهونههای مختلف، میتونن تو رو برای همیشه از بچهات جدا کنن.
یک سال گذشت و آخرش تسلیم شدم و بهم ثابت شد که باید تا آخر عمرم، بسوزم و بسازم. برای تولد سه سالگی پسرم، تصمیم گرفتم که هیچ جشنی نگیرم. تنها برادر شوهرم که سه سال از شوهرم کوچیکتر بود به خونهام اومد و سعی داشت که من رو برای جشن تولد پسرم راضی کنه. پسر من، تنها نوهی پسری خانواده بود و خیلی بهش اهمیت میدادن. برادرشوهرم میدونست که اگه جشن نگیرم، حاشیه درست میشه و همه ناراحت میشن، اما من پام رو توی یک کفش کردم و گفتم: عمرا اگه جشن بگیرم.
اون روز وقتی برادرشوهرم مقاومت من رو دید، یک جملهای گفت. باورم نمیشد که دارم این جمله رو از دهن برادر شوهرم میشنوم. قشنگ یادمه که یک نفس عمیق کشید و گفت: بهت حق میدم که از برادر من بدت بیاد. همیشه میدونستم که هر دختری اگه زن این گاگولِ احمقِ خودخواه بشه، زندگیاش به فنا میره. اما تو هیچ راه نجاتی از دستش نداری. کَسی رو هم نداری که پشت تو رو بگیره. پس ازت خواهش میکنم لجبازی رو بذار کنار و شرایط رو از اینی که هست، بدتر نکن.
اولین بار بود که یکی در برابر شوهرم، طرف من رو میگرفت. اینقدر شوکه شده بودم که نمیدونستم چه جوابی باید بهش بدم. برادرشوهرم اون روز موفق شد رضایت من رو برای جشن تولد بچهام بگیره، و توی جشن تولد، تا میتونست کمک کرد و هوای من رو داشت. حس خوبی داشتم که بالاخره یک نفر پیدا شده و من رو درک میکنه. شب تولد سه سالگی بچهام، خیلی بهتر از اونی که تصور میکردم، برای من گذشت. البته محبتها و توجههای برادرشوهرم به شب تولد ختم نشد. از اون شب به بعد، همیشه سعی داشت که اخلاق گند برادر بزرگ ترش رو جبران کنه. در کنار توجه کردنهاش، با حوصله به درد و دلهای من گوش میداد. پیش خودم فکر میکردم کی امین تر و بهتر از برادرشوهرم، برای درد و دل کردن؟
هر روز بیشتر بهش اعتماد میکردم و بیشتر به حمایتهاش وابسته میشدم. تا جایی که ارزشش برای من از خواهرها و برادرهای خودم هم بیشتر شد. چون هر کدوم از خواهرها و برادرهام، جوری به زندگی خودشون چسبیده بودن که انگار خواهری به اسم من ندارن. تعریف خواهر و برادری از دید خواهرها و برادرهای من، فقط دورهمیهای خانوادگی بود که چند ماه یک بار دور هم جمع میشدیم. انگار فقط همدیگه رو برای خوشی و خنده میخواستن. اما برادرشوهرم، همراه روزهای سخت من بود. اینقدر بهش علاقه پیدا کردم که دیگه داداش صداش میزدم. از ته دل، برادر خودم میدونستمش و بهش اعتماد داشتم. حتی یک هزارم درصد هم نمیدونستم که چی توی سرش میگذره و چه هدفی داره.
اون روزها فکر میکردم نقطه عطف زندگی من، همون شبی بود که برای اولین بار به شوهرم معترض شدم. اما اشتباه فکر میکردم. زندگی من توی یک ظهر تابستونی تغییر کرد. حتی خودم هم اون روز عوض شدم و دیگه پریسای گذشته نشدم.
هیچ وقت سابقه نداشت که برادرشوهرم، وقتهایی که تنها هستم، بیاد خونهام. همیشه موقعهایی میاومد که شوهرم هم توی خونه بود. تمام مکالمات مهم ما از طریق پیام متنی و تماس صوتی بود. وقتی اون روز بهم پیام داد که یک کار مهم باهام داره و لازمه که حتما تنها باشیم، کمی جا خوردم. حتی خوب یادمه که یک ذره استرس هم بهم وارد شد اما فکر بدی نکردم و در جوابش نوشتم: آره تنهام، بیا.
شوهرم صبح میرفت سر کار و عصر بر میگشت. برادرشوهرم آمار شوهرم رو داشت و فقط میخواست مطمئن بشه که مادرم پیشم نیست. قبل از اینکه بیاد و مثل همیشه، لباسم رو عوض کردم و یک سارافون و شلوار پارچهای پوشیدم. شال روی سرم رو هم مرتب کردم و فقط به این فکر میکردم که چه اتفاقی میتونه افتاده باشه. وقتی در رو باز کردم، توقع داشتم که چهره برادرشوهرم، کمی مضطرب و نگران باشه اما با لبخند وارد شد. اما من همچنان نگران بودم و گفتم: چی شده؟ اتفاقی افتاده؟
برادرشوهرم خندید و گفت: نه چیزی نشده.
+جون به لبم کردی. از لحظهای که پیام دادی و گفتی که کار مهم باهام داری، فکرم هزار راه رفت.
-نه خیالت راحت، همه چی امن و امانه.
+خب کار مهمت چیه؟
برادرشوهرم نشست روی مبل. با دستش به مبل رو به روش اشاره کرد و گفت: بگیر بشین. بچه کجاست؟
همچنان فکر میکردم که یک خبر بدی داره و میخواد آروم آروم بهم بگه. نشستم و گفتم: بچه توی اتاقش خوابیده. تو رو خدا حاشیه نرو. هر اتفاقی افتاده، بهم بگو. کَسی چیزیش شده؟
-ای بابا، چقدر استرس داری؟! میگم هیچی نشده.
+پس زودتر کارت رو بگو.
-عجب گیری کردیما. اصلا کار مهم ندارم. فقط اومدم دو دقیقه حالت رو بپرسم.
هنوز شک داشتم و فکر میکردم که برادرشوهرم حامل یک خبر بده. اخم کردم و گفتم: ازت خواهش میکنم. آخه مگه میشه بیدلیل به من پیام بدی و بگی که…
برادرشوهرم حرفم رو قطع کرد و گفت: خواستم باهات تنهایی حرف بزنم تا بهت یک جمله مهم رو بگم.
+خب بفرما.
برادرشوهرم یک نفس عمیق کشید و گفت: من عاشقت شدم.
انتظار هر جملهای رو داشتم به غیر از این جمله. چنان شوکی بهم وارد شد که انگار یک پُتک توی سرم کوبیدن. حتی شک کردم که چی شنیدم و گفتم: چی گفتی؟
-من عاشقت شدم.
لبخند نا خواستهای زدم و گفتم: میدونم که همیشه سعی داری تا با خنده و شوخی، به من انرژی بدی اما این شوخیات خیلی مسخره و…
برادرشوهرم حرف من رو قطع کرد و گفت: کاملا جدی گفتم. هیچ شوخی در کار نیست. دیگه بیشتر از این نمیتونم احساساتم رو نسبت به تو مخفی کنم. من عاشقت شدم پریسا.
آب دهنم رو قورت دادم و شوک درونیام بیشتر شد. همینطور بیاختیار به برادرشوهرم زل زدم و نمیدونستم چی باید بهش بگم. برادرشوهرم متوجه حالت من شد و گفت: من و تو برای هم ساخته شدیم. اون برادر کودن من، لیاقت تو رو نداره. تو به این خوشگلی، تو به این جذابی، تو به این…
با صدای لرزون حرفش رو قطع کردم و گفتم: بس کن، دارم بالا میارم. تو برادر منی، چطور میتونی اینطوری حرف بزنی؟!
-نه من برادر تو نیستم. اتفاقا هر بار که بهم میگی داداش، عصبی میشم. من میتونم شوهر واقعیات باشم. درسته که برادرم تو رو طلاق نمیده اما ما میتونیم مخفیانه، زن و شوهر واقعی هم باشیم.
اینقدر از حرفهای برادرشوهرم شوکه شده بودم که حس کردم تنگی نفس گرفتم و نمیتونم خوب نفس بکشم. لرزش صدام بیشتر شد و گفتم: از این خونه گمشو برو بیرون. چی در مورد من فکر کردی؟ اگه باهات صمیمی شدم و مورد اعتمادم شدی، فقط به خاطر این بود که توی قلب من، حکم برادر دلسوزم رو داشتی. چه برداشتی از رابطهات با من کردی؟
-من هیچ برداشتی نکردم. از اولش از تو خوشم میاومد. فقط فکر میکردم با برادرم خوشبختی و درست نیست که من طرفت بیام. اما وقتی فهمیدم که دوستش نداری، مطمئن شدم که میتونی برای من بشی. الان هم لطفا احساسی برخورد نکن. جفتمون خوب میدونیم که برادر من، جز زجر و عذاب، برای تو هیچی نداره. این فقط من هستم که میتونم بهت لذت و آرامش بدم. تو به من نیاز داری. هیچ کَسی هم متوجه رابطه ما نمیشه.
ایستادم و گفتم: برو از این خونه بیرون، همین الان.
برادرشوهرم لحنش رو ملایم تر کرد و گفت: این برخوردت اصلا درست نیست. مثل دو تا آدم بالغ داریم حرف میزنیم. من فقط…
حرفش رو قطع کردم. صدام رو بردم بالا و گفتم: دارم میگم گورت رو گم کن.
برادرش شوهرم ایستاد و یک قدم به سمت من برداشت. همچنان لحنش ملایم بود و گفت: پریسا جان، ازت خواهش میکنم آروم باش. اجازه بده دو کلام حرف بزنیم. مطمئن باش که میتونم تو رو قانع کنم.
یک قدم به سمت عقب رفتم و گفتم: تو نمیفهمی که چی داری میگی. همین الان برو و من هم قول میدم که به برادرت هیچی نگم. اما دیگه سمت من نیا.
برادرشوهرم یک قدم دیگه به من نزدیک شد و گفت: تو هم من رو دوست داری. نمیدونم چرا داری لجبازی میکنی. شاید فکر میکنی که برادرم من رو برای امتحان کردن تو فرستاده.
+من فقط فکر میکنم که تو یک آدم عوضی هستی. فقط یک نامرد عوضی میتونه به زن برادر خودش نظر داشته باشه و اینطور وقیحانه مطرح کنه.
-تو و برادر من، فقط توی شناسنامه زن و شوهر هستین. شما دو تا هیچ حسی بهم ندارین. طلاق فقط این نیست که اسمش رو از توی شناسنامهات خط بزنن. همینکه دیگه دوستش نداری، یعنی طلاق. پس حق داری عاشق کَسی باشی که واقعا دوستت داره.
سرم رو به علامت منفی تکون دادم و گفتم: دارم بالا میارم. تو عمرم اینقدر حس چندش بهم دست نداده بود. میری یا زنگ بزنم به برادرت؟
-پریسا داری بچگانه رفتار میکنی.
دیگه بیشتر از این نمیتونستم تحمل کنم. خواستم برم سمت گوشی تلفن که برادرشوهرم مُچ دستم رو گرفت و گفت: برای آخرین بار ازت خواهش میکنم که بشین و درست و حسابی به حرفهای من فکر کن.
عصبانی شدم. توی صورتش تف کردم و خواستم مُچ دستم رو از توی دستش در بیارم، اما مُچ دستم رو محکم تر گرفت و با دست دیگهاش، یک کشیدهی محکم زد تو گوشم. خواستم جیغ بزنم که دستش رو سریع گذاشت جلوی دهنم. ترسیده بودم و فکرم کار نمیکرد که باید چیکار کنم. تنها کاری که از دستم بر میاومد، این بود که تقلا کنم و مشت و لگد بزنم. اما زورم زیاد نبود و شانس چندانی نداشتم. برادرشوهرم، تو همون حالت که با همدیگه در کشاکش بودیم، من رو برد به اتاق بچهام. به خاطر سر و صدای درگیری ما، بچهام بیدار شد. برادرشوهرم، از توی جیبش یک چاقو درآورد و گذاشت روی گردن پسرم و گفت: اگه یک بار دیگه جیغ بزنی و تقلا کنی، بیخ تا بیخ سرش رو میبرم. بعدش هم سر خودت رو میبرم. بعدش جوری صحنه سازی میکنم که انگار دزد اومده.
پسرم با دیدن عموش خوشحال شد. هنوز نمیتونست خیلی از کلمات رو بگه. فکر کرد که عموش داره باهاش بازی میکنه و خندید. اشکهام سرازیر شد و متوقف شدم. شال روی سرم به خاطر درگیری با برادرشوهرم، افتاده بود. اولین بار بود که یک مرد نا محرم، موهای سرم رو میدید. اما در اون لحظه اینقدر ترسیده بودم که این موضوع اصلا برام مهم نبود. برادرشوهرم قبل از اینکه دستش رو از جلوی دهنم برداره، با یک لحن جدی گفت: یادت باشه که این آخرین شانسته. آروم باش و به هر چی که میگم، گوش کن.
شدت اشکهام بیشتر شد و سرم رو به علامت تایید تکون دادم. برادرشوهرم دستش رو از جلوی دهنم برداشت و گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا جلوی چشمهای پسرت، لُختت میکنم و جرت میدم یا خیلی سریع میخوابونیش و دو تایی با هم میریم توی اتاق خواب. یادت باشه که اگه کوچکترین حرکت اشتباهی کنی، جفتتون مُردین. چون به هر حال چیزی برای از دست دادن ندارم. ترجیح میدم جفتتون رو بُکشم تا اینکه بخواد آبروم بره. فهمیدی یا نه؟
با صدای لرزون و گریون گفتم: فقط چاقو رو از جلوی گلوش بردار.
چشمهای برادرشوهرم از عصبانیت قرمز شده بود. لحنش ترسناک تر شد و گفت: انتخاب کن، کدومش؟
بدون مکث گفتم: باشه میخوابونمش.
برادرشوهرم چاقو رو از روی گلوی پسرم برداشت و گفت: سریع. بفهمم داری بازی در میاری، همینجا جلوی بچهات، جرت میدم.
کنار بچهام خوابیدم و سعی کردم بخوابونمش. چون روال همیشگیاش بود که ظهرها بخوابه، خیلی زود و دوباره خوابش برد. برادرشوهرم گوشهی اتاق ایستاده بود و ما رو نگاه میکرد. وقتی فهمید که بچهام خوابیده، چاقو رو دوباره برد نزدیک گلوش و به آرومی در گوشم گفت: همینجا یا بریم توی اتاق خواب؟
دوباره گریهام گرفت و نمیدونستم که باید چیکار کنم. در اون لحظه فقط و فقط به جون بچهام فکر میکردم. حدس میزدم که شاید داره بلوف میزنه و هرگز شهامت و جسارت کشتن برادرزادهی خودش رو نداره اما اگه یک درصد به حرفش عمل میکرد، نمیتونستم خودم رو ببخشم. ایستادم و با گریه گفتم: به خدا به هیچ کَسی هیچی نمیگم. ازت خواهش میکنم بس کن. بهت التماس میکنم.
برادرشوهرم چاقو رو بیشتر به گلوی پسرم نزدیک کرد و گفت: شروع کنم؟
بدنم به لرزش افتاد و گفتم: چاقو رو بردش دار. تو رو خدا برش دار.
چاقو رو چسبوند به گلوی بچهام و گفت: شروع کنم یا نه؟
شدت گریهام بیشتر شد. زانو زدم و گفتم: باشه هر چی تو بگی. فقط چاقو رو برش دار.
از مُچ دستم گرفت و من رو برد به اتاق خواب. پرتم کرد روی تخت و گفت: لُخت شو.
خواستم دوباره بهش التماس کنم که با عصبانیت برگشت به سمت در و گفت: تا سر اون توله رو از بدنش جدا نکنم، توی حرومزاده رام نمیشی. بعدش میام و خودم لباست رو توی تنت جر میدم.
فقط و فقط به چاقوی روی گلوی پسرم فکر میکردم. سریع دویدم به سمتش. دستش رو گرفتم و گفتم: باشه لُخت میشم.
همینطور اشک ریختم و لُخت شدم. برادرشوهرم با حرص و ولع، به اندام لُخت من نگاه کرد. یک لبخند پیروزمندانه زد و خودش هم لُخت شد. چاقو به دست من رو خوابوند روی تخت. خودش رو کشید روی من و گفت: این چاقو هنوز توی دستمه. اگه باز بزنی جاده خاکی، دیگه به خودت و تولهات رحم نمیکنم.
اول کمی ازم لب گرفت و گردن و سینههام رو خورد. حتی یک ذره هم براش مهم نبود که من دارم گریه میکنم و بدنم از ترس داره میلرزه. بعد از چند دقیقه، پاهام رو از هم باز کرد. کیرش رو با دستش تنظیم کرد و خواست فرو کنه توی کُسم. اما اصلا ترشح نداشتم و کُسم خشک بود. با دستهی چاقو کوبید به سرم و گفت: اگه همیشه کُست مثل الان خشکه، داداشم حق داره مثل سگ باهات رفتار کنه.
با تف خودش، کُسم رو خیس کرد و کیرش رو یکهو و یکجا فرو کرد توش. زجرآور ترین لحظات زندگیام رو داشتم میگذروندم. باورم نمیشد که چه بلایی داره سرم میاد. فقط گریه میکردم و دوست داشتم که این کابوس لعنتی، زودتر تموم بشه. اما برادرشوهرم ارضا بشو نبود. بعدها فهمیدم که اون روز، قرص مصرف کرده بوده. بعد از حدود یک ربع تلمبه زدن، وادارم کرد تا برگردم و سجده کنم. تو حالت سجده هم نزدیک به یک ربع تلمبه زد و بالاخره ارضا شد. توی درد و دلهام بهش گفته بودم که دیگه بچه نمیخوام و یواشکی قرص ضد حاملگی میخورم. پس با خیالت راحت، آبش رو ریخت توی کُسم. مجبورم کرد دمر بخوابم و چند دقیقه روم خوابید. بیحال شده بود و میخواست زمان بگذره تا سر حال تر بشه. بالاخره از روی من بلند شد. لباسش رو پوشید و گفت: بیا تو هال کارت دارم.
دیگه اشکهام نمیاومد. انگار بدنم از درون بیحس شده بود و حتی انگیزهای برای گریه کردن هم نداشتم. اما بدنم و دستهام، همچنان میلرزید. با دستهای لرزون، لباسم رو پوشیدم. حتی رفتم توی اتاق پسرم و شالم رو هم سرم کردم! برگشتم توی هال و برادرشوهرم ازم خواست که بشینم رو به روش. تحقیر نشستن جلوی آدمی که چند لحظه قبلش، اون بلا رو سرم آورده بود، به مراتب از تحقیر موقع تجاوز، بیشتر بود. وقتی نشستم، با یک لحن خونسرد گفت: دو تا انتخاب بیشتر نداری. یا اتفاق امروز، برای همیشه بین خودمون میمونه، یا اگه به کَسی حرفی بزنی، دیگه قید جون بچهات رو بزن. چون در هر شرایطی، برادرم تو رو طلاق میده. هیچ مَردی حاضر نیست با زنی که توسط برادرش گاییده شده، زندگی کنه، ولو به تجاوز. بعدش هم خودت خوب میدونی که حضانت بچه رو بهت نمیده. پس من میمونم و پسرت. بعدش هم فرار میکنم و از ایران میرم. خودت هم خوب میدونی مدتهاست که تو فکر رفتن از ایران هستم. پس همه چی به عهده خودته. پیشنهادم اینه که بری حموم و قیافه درب و داغونت رو مرتب کنی. من دیگه کم کم باید برم. منتظر میمونم تا ببینم چه غلطی میخوای بکنی.
داریوش مات و مبهوت، من رو نگاه میکرد و هیچ حرفی برای گفتن نداشت. از روی تخت بلند شدم. میدونستم که داریوش عاشق اینه که لُخت، جلوش راه برم. با قدمهای آهسته خودم رو به یخچال اتاق هتل رسوندم. از توی یخچال دو تا شیشه نوشیدنی برداشتم. در هر دو تا شیشه رو باز کردم. برگشتم به سمت تخت. نشستم و یکی از شیشهها رو به سمت داریوش گرفتم. داریوش هم نشست. شیشه رو از دست من گرفت و گفت: برادرشوهرت خیلی حرومزاده بوده.
پام رو انداختم روی پای دیگهام و گفتم: من چُلمنگ و بیدست و پا و احمق بودم. شوهر سابقم عمرا اگه عرضه بچه نگه داشتن رو داشت، کما اینکه تهش بچهاش رو رها کرد و رفت. برادرش هم، هرگز یک بچه رو نمیکُشت. همهی اتفاقهای اون روز، به خاطر بیعرضگی خودم بود.
-اینطوری فکر نکن. یکهو و بیهوا اون بلا رو سرت آورده. اینقدر شوکه شده بودی که نمیدونستی باید چیکار کنی. در ضمن برادرشوهرت، شرایط ضعیف روانی تو رو میدونسته. از تمام نقطه ضعفهای تو خبر داشته. خودت رو مقصر ندون. حتی تصورش برای من هم سخته. اینکه چاقو روی گلوی بچهی آدم بذارن. هر چقدر هم مطمئن میبودی که داره بلوف میزنه اما باز هم وحشتناکه. بعدش چیکار کردی؟ حتما به شوهرت گفتی و اون هم باور نکرد.
یک نفس عمیق کشیدم و گفتم: به هیچ کَسی نگفتم. ثابت کردن تجاوز برادرشوهرم، کاری نداشت. کافی بود همون لحظه خودم رو به پلیس برسونم. آبش هنوز توی کُسم بود. اما بعد از اثباتش، قطعا شوهرم طلاقم میداد و دیگه نمیتونستم بچهام رو ببینم. گفتم که، اون روزا واقعا فکر میکردم که با طلاق، از بچهام جدا میشم. بعدش هم تا آخر عمرم، این انگ بهم میچسبید که توسط برادرشوهرم گاییده شدم. پدرشوهرم همیشه میگفت که “زن رو میشه عوض کرد، اما خانواده رو نمیشه.” یعنی اگه پای آبروی خانواده مطرح میشد، قطعا با طلاق موافقت میکرد. طلاقی که در اون لحظات، فکر میکردم دیگه به دردم نمیخوره. در کُل برادرشوهرم به خوبی من رو میشناخت و انگار مطمئن بود که ریسکش میگیره و من عرضه و توان مقابله باهاش رو ندارم.
داریوش چند لحظه فکر کرد و گفت: بعدش چی شد؟ واکنش برادرشوهرت بعد از سکوت تو چی بود؟
نوشته: شیوا