بومرنگ (۳)
قسمت سوم
دو سه روزی بود که یه فارغ التحصیل روانشناسی برای کارآموزی اومده بود پیشم. دختر پر جنب و جوشی بود، پر از سوال و هیجان که تقریبا از هر چیزی که ربطی به روانشناسی داشت یه چیزی میدونست و راجع به اون باهام بحث میکرد، یه وقتایی منو یاد خودم می انداخت.
-میگم خانوم دکتر تا به حال مراجع همجنسباز نداشتید؟
-آآآآآ … خانوم مشاور این واژه چند ساله که منسوخ شده!
-میدونم، الان که خودمون هستیم، اینو گفتم. ولی کلمه ش درسته دیگه!
-نه متاسفانه، همچین مراجع هایی نداشتم.
-نظرتون راجع بهشون چیه؟ اختلال جنسی دارن یا انحراف جنسی؟
-هیچکدوم، این صرفا یه گرایشه، علاقشونه. برای همین میگن همجنسگرا!
-یعنی بیمار روانی نیستن؟ اختلال روانی ندارن؟ منحرف نیستن؟
-نه نیستن! اختلال که اسمش روشه یعنی مختل شدن زندگی و روابط، انحراف هم یعنی خارج شدن از راه درست!
-خووووب اینا از راه درست منحرف شدن دیگه!
-اولا راه درست چیه؟ شاید اون راهی که عموم مردم میرن، غلط باشه! دوما علت این گرایش ها بخش عمده اش زیستی و هورمونیه و بخش دیگه اش تحت تاثیر محیط و عوامل روانی اطراف. ترم دوم فیزیولوژی اعصاب و غدد: هورمون ها بلای جون آدمها!
-مشکلات هورمونی رو با دارو میشه حل کرد.
-بله میشه، اما زمان بر هستش. اما یادت باشه که بخش مهم اون بخش روانیه که قابل مشاهده نیست و تا زمانی که خودشون نخوان نمیشه بهش دسترسی پیدا کرد. بعدش هم وقتی خودشون حالشون خوبه و ضرری برای کسی ندارن، خطری هم ندارن!
-یعنی اگر بفهمید در اطرافتون کسی همجنسبازه، ناراحت نمیشید؟
-نه! اون علایق خودش رو داره! ببین من معتقدم آدمها آزادن تا هر کاری دلشون میخواد بکنن تا زمانی که برای کسی دردسر درست نکنن.
-جالبه!
-و اگر میخوای مشاور بشی، یه چیزی رو همیشه و دائم با خودت تکرار کن که اصل اول مشاوره : پذیرش بی قید و شرط مراجع هستش، یعنی تو اون آدم رو هر جوری که هست می پذیری و بهش کمک میکنی.
-ولی مردم میگن اینا روانی ان یا منحرف، چون ذات همه آدما اینه که از جنس مخالف خوششون بیاد نه موافق.
-گفتم بهت که راه درست شاید اون راهی نیست که اکثریت میرن! هر رفتاری یه علتی داره و باید ببینی علت هر رفتار چیه؟ علت های جسمانی قابل دیدن هستن و بنابراین درمانشون هم راحت تره اما علت های روانی اینجوری نیستن.
-توی پیدا کردن علت های روانی هم که همیشه پای کودکی و گذشته در میونه!
-بعله، دقیقا! روح فروید شاد!
سرش رو انداخت پایین، معلوم بود که مشغول دو دو تا چهار تاست:
-حالا بین این همه بحث چی شد که یهو راجع به این موضوع حرف زدی؟
-میخواستم نظرتون رو بدونم.
-همین؟
-بله، ممنون!
ظاهرا مشغول خوندن و بررسی پرونده مراجعین شد. با صدای در هر دو برگشتیم:
-خانوم دکتر. همسرتون اومدن.
-مهدی؟
-بله.
-الان میام بیرون!
اما قبل از اینکه حرکت دیگه ای بکنم، در باز شد و مهدی به طرفم اومد. منو محکم بغل کرد:
-واااای خدا رو شکر.
-سلام. چی شده؟
-سلام عزیزم. خوبی؟
-آره. اما انگار تو خوب نیستی!
-نه، خوبم. یهو دلم شور زد، این نزدیکی بودم گفتم بیام به دیدنت.
پرسشگر نگاهش کردم، ته چشماش نگران بود:
-سلام آقای مهندس.
-سلام . ببخشید متوجه حضور شما نبودم.
-خواهش میکنم. خانوم دکتر من میرم بیرون.
-ممنون عزیزم.
با رفتن مهناز، دوباره مهدی محکمتر از قبل بغلم کرد و لباشو روی لبام گذاشت. بعد از بوسیدن لبهاش، نگاهش کردم:
-چی شده عشقم؟
-هیچی. دلم برات تنگ شده بود.
-مهدی !
-راستش یه پیامک برام اومد راجع به تو. برای همین اومدم. رضا و دوستش هم توی راهن.
-خوب عشقم چرا بهم زنگ نزدی؟
-مغزم قفل شده بود نازی. نمیدونی چجوری تا اینجا اومدم.
دوباره بغلم کرد:
-بلایی سرت بیاد، من می میرم.
با صدای در، از هم جدا شدیم. منشی با دو تا لیوان شربت اومد تو و با لبخند تعارف کرد.
-ممنونم خانم احمدی.
-نوش جان.
-مراجعه بعدی کی میاد؟
-حدود نیم ساعت دیگه.
-بسیار خب. ممنون.
روی کاناپه نشستیم و با یه حرکت مهدی خوابید و منم روی خودش کشید:
-دیوونه، اینجا محل کارمه!
-هیسسسس. فقط لباتو بده.
لبامو روی لباش گذاشتم و چند دقیقه ای همراهیش کردم تا صدای زنگ موبایلم اومد. بلند شدم و به طرف میز رفتم، مهدی با نگرانی نگاهم میکرد:
-سلام عروس قشنگم. چطوری بابا؟
-سلام آقا جون. شما خوبید؟
-خوبم. اون پسره بی معرفت چطوره؟
-اونم خوبه. اتفاقا اینجاست.
-بهش سلام برسون، بگو فردا شب منتظرتونم.
-چشم، حتما میاییم. به مامان سلام برسونید.
-سلامت باشی بابا جون، توام سلام برسون.
گوشی رو روی میز گذاشتم:
-فرداشب تولد مامان دعوت شدیم.
-واقعا تولد مامانه؟ اصلا یادم نبود.
-من یادم بود، کیک رو سفارش دادم و کادو رو هم گرفتم.
-ممنون عشقم.
چند دقیقه بعد خانم احمدی به همراه رضا و یه مامور نیروی انتظامی وارد شدند، بعد از احوالپرسی و یه سری سوال درباره مراجعین اون روز، اجازه خواستن تا برای امنیت بیشتر دوربین نصب کنند.
-متاسفم اما غیر ممکنه!
-چرا نازی؟
-رضا جان اتاق مشاوره فاقد تجهیزات استراق سمعه.
-عزیزم میخوایم مراجعین رو زیر نظر داشته باشیم که اتفاقی برات پیش نیاد.
-مراجعین من همه قدیمی هستن و به خوبی همه رو میشناسمو بعد هم واقعا این کار خلافه. مراجع باید به من اعتماد داشته باشه.
-اونا که نمیبینن، توام نمیگی.
-دیگه بدتر! اگر بفهمن برای من خیلی بد میشه. من قول میدم که مراقب خودم باشم و اگر چیزی شد سریع بهتون خبر بدم.
رضا و مهدی بهم نگاه کردن و کمی بعد از دفتر خارج شدند.
پاییز و هوای ابریش و برگ های توی خیابون و نم بارونی که گرفته بود، وسوسه ام کرد تا کمی قدم بزنم. جلوی در خونه مون یه موتور سوار با کلاه کاسکت روی موتور نشسته و گوشی دستش بود. کوچه مثل همیشه خلوت بود، یاد حرفهای مهدی افتادم و ناخودآگاه کمی ترسیدم. کیفم رو محکم بدست گرفتم، و خودم رو آماده کردم. به موتورسوار که رسیدم، لبخند بی جونی زدم و طرف در رفتم که صدای موبایل باعث پریدن ناگهانی و یکه خوردنم شد.
-خوبید خانوم؟
نفسم دیر بالا اومد، با گیجی به موتورسوار نگاه کردم، کلاهش رو برداشت:
-بله؟
-خوبید؟
-بله بله! راستش فکرم درگیر بود و صدای موبایل ترسوندتم.
لبخند قشنگی زد:
-انگار منم ترسوندمتون. ببخشید.
-راستش شوکه شدم که دیدم یه خانوم سوار موتوره. اجازه میدن؟
-قاچاقی سوار شدم دیگه.
-بفرمایید منزل، یه نوشیدنی مهمون باشید.
-ممنون، منتظر کسی هستم. بازم شرمنده.
-خواهش میکنم. روزتون بخیر.
کلید رو انداختم و وارد شدم، توی راه پله یه نفس عمیق کشیدم و به طرف واحدمون حرکت کردم. به محض باز کردن در، بوی عطر مهدی جلوتر از خودش به استقبالم اومد:
-سلااااام. من اومدم.
جوابی نیومد، یه نگاه سرسری به خونه انداختم. بطرف اتاق خواب رفتم که بوی عطر شدیدتر و بیشتر بود:
-به خدا اگه بخوای منو بترسونیا …
در رو با شدت فشار دادم که اگه پشت دره، نتونه بیاد بیرون اما خبری نشد. بعد از چک کردن سرویس و حموم و کمدها به این نتیجه رسیدم که حتما اومده و دوباره رفته. لباس هام رو تعویض کردم و برای تهیه شام به سمت آشپزخونه رفتم.
تازه روی کاناپه راحتی جلوی تلویزیون لم داده بودم که صدای مهدی رو از پشت در شنیدم:
-اگه تونستم راضیش میکنم، ولی خودت که دیدی چی گفت. باشه … ببینم چطور میشه. بهت خبر میدم. سلام برسون
یه لحظه شیطنتم گل کرد، پاورچین به سمت اتاق خواب رفتم و چراغ ها رو خاموش کردم، زیر تخت قایم شدم:
-سلااااام … ناااازی … خانومم … عزیزم …
کمی بعد وارد اتاق خواب شد و روی تخت نشست. با تلفنش مشغول شماره گیری شد، مطمئن بودم که گوشیم سایلنته.
-الوو رضا … نازی اونجاست؟ … باید خونه باشه اما نیست… نه … نمیدونم … باشه خبرت میکنم.
تماس رو قطع کرد و از اتاق بیرون رفت، آروم از زیر تخت اومدم بیرون:
-یعنی من یه جوری تو رو میکنم که سرامیک ها رو گاز بگیری!
اصلا حواسم به آیینه دیواری روبروی اتاق نبود. دستامو دور گردنش انداختم:
-سلام عشقم، دلت میاد؟
-هم دلم میاد هم دولم میاد هم آبم میخواد بیاد… نازی این کارها چیه با من میکنی؟ اونم با وضعیت پر استرس این روزهای من!
-گفتم یکم سر به سرت بزارم.
-عه! منم الان سرشو توت میزارم.
برگشت و بطرف تخت هولم داد، خودشم کنارم دراز کشید و بعد یه گاز از سینه هام گرفت:
-یکم باهام عشقبازی کن.
خودمو چسبوندم بهش و با دستام شروع به نوازش موهاش کردم. گردنش و گوش هاش رو آروم ماساژ میدادم:
-نمیخوای بگی چرا امروز اونجور هراسون اومدی پیشم؟
-به بابا پیامک داده بودن، به منم پیامک دادن.
-خب چی گفتن؟
-به بابا پیام داده بودن که روزهای خوشی تون تموم شد! به منم پیام دادن که زن خوشگلت باید بیشتر از اینا مراقب خودش باشه، این بار رو شانس آوردی. تو رو خدا نازی امروز توی دفتر چیزی نشد؟ چیز مشکوکی نبود؟
-نه، همه چی مثل قبل بود.
-مطمئنی؟
-آره عزیزم.
با دست مشغول نوازش سینه هاش شدم، دستشو زیر سرش گذاشت و روی صورتم خم شد:
-میشه یه مدت سرکار نری و پیش مامان و بابا باشی؟
-وااااا… نمیشه عزیزم.
-خوب اینجوری من باید بیام پیشت.
-چرا؟
-چون نذاشتی دوربین نصب کنیم.
-مهدی تو دوست داری کسی توی اتاق خوابمون دوربین نصب کنه؟
-آره … از زوایای مختلف میتونم ببینمت.
-جدی میگم
-عزیزم اونجا اتاق خواب نیست!
-اونجا خصوصی ترین جا برای یه مراجع و درمانگرشه.
سرشو کرد توی گردنم:
-قول میدی مراقب خودت باشی و هر چی شد زود به من یا رضا خبر بدی؟
-قول میدم.
لبامو بوسید و از روی تخت بلند شد:
-یه دوش بگیرم.
-برو، منم بساط شام رو آماده میکنم.
-راستی از عطر من زدی توی خونه؟
-نه.
-پس خونه چرا انقدر بوی عطرمو میده؟
-اینو من باید از تو بپرسم. عصر که اومدم خونه بوی عطرت همه جا بود، فکر کردم خونه ای اما وقتی دیدم نیستی گفتم حتما اومدی و رفتی.
دستشو به چهارچوب در زد و واستاد:
-من صبح که از خونه زدم بیرون تا الان برنگشتم. بعدشم من امروز این عطر رو نزدم.
به طرف میز توالت رفت و آیینه رو باز کرد :
-عطرم نیست!
-یعنی چی نیست؟
-عطرم نیست دیگه! همین که بوش خونه رو برداشته!
کشوی اول رو باز کرد و یه کم بعد با دست لرزون و رنگ پریده، با یه بومرنگ توی دستش به طرفم برگشت:
-اینو تو گذاشتی اینجا؟
-نه! اون چیه؟
به طرف تخت اومد و گوشیش رو برداشت و شماره گرفت:
-سلام، چطوری؟ رضا میتونی با دوستت بیای اینجا؟ … یه موردی پیش اومده … باشه منتظرم!
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم:
-چی شده؟
-نمیدونم! تو اومدی در خونه باز بود یا بسته؟
-قفل بود.
-فکر کنم کسی تو خونه مون بوده!
-کی؟
-نمیدونم عزیزم. رضا تا چند دقیقه دیگه میرسه!
حدود 20 دقیقه بعد رضا با دوست پلیسش و دو نفر مامور دیگه اومدن و مشغول وارسی خونه و انگشت نگاری شدن. من همون طور گیج داشتم نگاه میکردم:
-نازی جان اومدی خونه متوجه چیز مشکوکی نشدی؟
-نه
-هیچی؟
-فقط بوی عطر مهدی خیلی زیاد بود.
-در یا پنجره ای رو باز نزاشتید؟
-نه! چی شده رضا؟
-نمی دونم بزار ببینیم چیزی پیدا میشه یا نه!
بطرف آشپزخونه رفتم و یه لیوان آب برای خودم ریختم:
-خانم ببخشید چیزی از وسایل خونه تون کم نشده؟
-دقت نکردم، فقط شیشه عطر رو متوجه شدیم.
-یه نگاه بکنید لطفا.
بطرف اتاق خواب رفتم و کشوها و کمدها را با دقت نگاه کردم، همه چیز سر جای خودش بود. رضا هم وارد شد:
-همه چی سرجاشه؟
-آره!
-عجیبه! فقط یه شیشه عطر برده؟
دوباره به سالن برگشتیم:
-توی این مدت هیچ چیز عجیبی ندیدید؟ اتفاق خاصی براتون نیفتاده؟
-نه، همه چی مثل قبله. فقط … راستش امروز که به خونه برمیگشتم، جلوی در یه موتور سوار با کلاه دیدم که اولش بخاطر این داستان ها خیلی ترسیدم اما بعدش دیدم خانومه!
-قبلا هم دیده بودینش؟ کجا دیدینش؟
-نه، غریبه بود برام. همینجا جلوی در خونه مون.
-از همسایه ها بود؟
-نه، گویا منتظر کسی بود.
-چهره اش یادتون مونده؟
-تقریبا.
-بسیار خب شاید برای چهره نگاری مجبور بشید بیایید کلانتری.
کمی بعد مامورها خداحافظی کردن و رفتن. رضا و مهدی روی کاناپه ولو شدن و من رفتم تا براشون چای بیارم:
-نازی چیز دیگه ای رو از قلم ننداختی؟
-مثلا چی؟
-نمیدونم، خوب فکر کن ببین توی این مدت اتفاق عجیبی نیفتاده برات که فراموش کردی بگی!
-نه
-رضا با اون بومرنگ چیکار میکنن؟
-میبرن واسه انگشت نگاری و بررسی. راستی اون بومرنگ از کجا اومده؟
-توی کشوی میز توالت بود، همون روی لباس ها. بچه که بودیم، رفتیم شمال. باغبون ویلا برای من و میثم نفری یه بومرنگ درست کرد تا باهاش بازی کنیم. بومرنگ من همون روزها شکست و بورنگ میثم همیشه دستش بود. توی پرتابش خیلی ماهر بود، بعد از اتفاق های کیش همه جا رو دنبال بومرنگ گشتم ام پیداش نکردم تا امروز.
-مطمئنی همون بومرنگه؟
-همون بود، همون رنگ و همون جای خط و خش روش، همون شکل بومرنگ که میثم با ماژیک روش نقاشی کرده بود.
-خوب پس فرضیه من کم کم داره جدی میشه.
-نمیدونم. اگر میثم زنده ست خوب چرا اینهمه سال خودشو قایم کرده و الان داره اینجوری با ما بازی میکنه!
-این دقیقا اون چیزیه که باید بفهمیم، به نظرم بهتره یه سفر بریم کیش.
-منم فکر میکنم باید بریم.
یه کم بعد رضا رفت، دستمو روی دستش گذاشتم، چشم هاشو باز کرد:
-پاشو برو یه دوش بگیر، سرحال بشی.
-صبح دوش میگیرم، الان حسش نیست!
-پاشو ببینم از سرکار اومدی، دوش نگرفتی.
-الان اصلا حسش نیست!
-برو منم میام.
-قول؟
-قول.
با ناز بلند شد و با قر بطرف حموم رفت:
-میگما استریپ کن برام.
-دیگه چی؟ حتما بعدش میخوای ترتیبم رو بدی!
-دوست نداری؟
-گر خوشگلکی مرا بگاید …
آروم آروم و با قر کمربندش رو باز کرد. همونجور که به بدنش پیچ و تاب میداد با یه دست با دکمه شلوارش ور میرفت و با یه دست دیگه سینه شو می مالید، زبونش رو دور لبش کشید و عشوه اومد:
-بسه، بسه! برو تو!
پشتشو بهم کرد و همونجور با قر، شلوارش رو در آورد و با دست لپ کونش رو مالید:
-جوووون … من امشب مال توام.
-یعنی تو اگه دختر میشدی، آبرو واسه بابات نمیزاشتی.
-به همه میدادم.
-بی حیا
لباساشو کامل در آورد، دستاشو پشت گردنش گذاشت و شروع به چرخوندن کیر خوابش کرد:
-برو دیگه.
-توام بیا دیگه
-من حال ندارم.
با دو قدم بلند رسید بهم، چنگ انداخت و تاپم رو از تنم در آورد:
-قول دادی.
هلم داد سمت حموم و خودشم پشت سرم در حالیکه تند تند به کونم ضربه میزد، اومد تو. دوش رو باز کرد و بعد از تنظیم آب، دستاشو از هم باز کرد. رفتم توی بغلش و سرمو روی سینه اش گذاشتم، با دست آروم کمرش رو می مالیدم که دستمو از پشت گرفت و گذاشت روی کیرش:
-اینو بمال بابا.
خندیدم و شروع به مالیدن کیر و تخمهاش کردم، یه کم بعد کیرش توی دستم سفت و محکم شده بود. برم گردوند و سرم رو به دیوار چسبوند، با پاهاش پاهامو باز کرد و کیرش رو لای چاک کونم می کشید:
-نه!
-آب خورده، کونت قشنگ نرم شده، راحت میره توش!
-آب روش خورده، توش نخورده که!
-خوب الان توشم آب میخوره.
-نمیشه بیخیال بشی؟
برم گردوند و دستشو گذاشت زیر چونه م و سرمو بلند کرد:
-چی شده نازی؟
-نمی تونم. با اتفاق های عجیب و غریب امروز واقعا نمیتونم. ببخشید.
-عیبی نداره عزیزم. بیا دوش بگیریم و با هم بریم بیرون.
به محض باز شدن در، دو نفری داد زدیم:
-تولدت مبارک مامانی!
-سلام بهترینام. ممنونم.
دو طرف مادرشوهرم قرار گرفتیم و همزمان گونه هاشو بوسیدیم:
-بله دیگه، ما هم اینجا برگ کاهو.
به طرف پدرشوهرم رفتم و گونه شو بوسیئم:
-خوش اومدی دخترم. دلمون براتون تنگ شده بود.
-ببخشید آقا جون، درگیر شدیم حسابی.
-میدونم بابا، ایشالله سلامت باشید.
همگی با هم به طرف سالن رفتیم، میز پذیرایی با سلیقه ای خاص و تم تولد چیده شده بود. ظرف شیرینی و تنقلات، میوه و البته جام های شراب.
-بابا جوون مطمئنی ما باید میومدیم، یه بزم دو نفره ست.
-برو بشین پدرسوخته.
-واقعا خسته نباشید آقا جون، همه چیز عالیه.
روی کاناپه ها نشستیم و جام ها رو بدست گرفتیم:
-به سلامتی خودمون، امیدوارم همیشه در کنار شهم سلامت و شاد باشیم.
جام ها را بهم زدیم که برق ها رفت:
-باباجون قراره سوپرایزمون کنی؟
-والا خودمم سوپرایز شدم.
مهدی از کنارم بلند شد و به طرف پنجره رفت:
-همسایه ها برق دارن.
-پس فکر کنم فیوز پریده.
-باشه الان میرم و چک میکنم.
-مراقب باش.
خیلی آروم بلند شدم و با لمس اشیاء، خودمو به آشپزخانه رسوندم:
-مامان شمع دارید؟
-آره عزیزم، کابینت کنار ظرفشویی، کشوی دوم.
-کبریت کجاست؟
همون جور که دنبال کبریت میگشتم با صدای جیغ مادر شوهرم به طرف سالن برگشتم. پام به چیزی گیر کرد و همزمان ضربه ای به پشت گردنم خورد، قبل از افتادنم دیدم که پدر شوهرم روی زمین کشیده میشد.
صداهای نامفهومی میشنیدم، نور حتی از پشت چشمهای بسته هم اذیتم میکرد. دستمو روی چشمام گذاشتم:
-مهدی؟
اول گرمای دستاش و بعد گرمای لباش:
-بیدار شدی عزیزم؟ حالت خوبه؟
-چراغ ها رو خاموش کن.
کمی بعد دوباره دستمو گرفت:
-نازی جان خوبی؟
دستمو از روی چشم هام برداشتم و آروم چشمامو باز کردم:
-کجاییم؟
-درمانگاه
-چی شده؟
-هیچی نشده عزیزم. گویا خونه بابا اینا پات گیر کرد به میز و افتادی.
سعی کردم یادم بیاد که چی شده اما سرم درد میکرد:
-مامان و بابا؟
-خوبن
این بار کمی با دقت به اطرافم نگاه کردم، یه مامور نیروی انتظامی با رضا بیرون وایساده بودن:
-رضا چرا اینجاست؟
-رضاست دیگه، مثل زبل خان اینجا و اونجاست.
مهدی کمی تخت رو بالا آورد:
-خوبی نازی؟
-آره
-میتونی حرف بزنی؟
-دارم حرف میزنم دیگه
-نه عزیزم. با ماموره حرف بزنی.
-آره خوبم.
پیشونیم رو بوسید و طرف در رفت، کمی بعد همگی وارد شدند.
نوشته: pariyana