بوی کتاب نو…(۳)

…قسمت قبل

سلام مجدد. امیدوارم که حالتون خوب باشه❤️ قسمت جدید، تقدیم با احترام
( یادآور میشم این داستان، یک داستان طولانی و با محتوای عاشقانه و احساسیه)

+ظرف غذات رو جا گذاشتی مامان!
-اووف. دیرم شد! مرسی… خب… خداحافظ
+به سلامت پسرم!
-مرسی… راستی مامان! امروزم میرم خونه شهریار اینا درس بخونیم
+باشه مامان جان. ولی این سری بهش بگو که دفعه بعد بیاد خونه ما. خوب نیست همش تو بری خونه اونا.
-باشه چشم. خداحافظ
+امیر! یادت نره شماره مامانش رو ازش بگیری. میخوام صحبت کنم
-باااشه چشم!

از اون روز، یه هفته گذشته. کدوم روز؟ همون روز! 🙂
همون روزی که با تمام روزهای زندگیم فرق داشت. همون روزی که تک تک ثانیه هاش تو قلبم حک شده. همون روزی که روح من و شهریار بهم پیوند داده شد. شهریار…پسری که زندگی سرد و بی روح من رو تغییر داده. البته که یه هفته نشده که با همیم، ولی همین یک هفته، خیلی برام لذت بخش بود. خیلی احساس خوبی دارم. احساسی که قبلا توی رمان های عاشقانه کلاسیک مثل «غرور و تعصب» و «عقل و احساس» ، وصفش رو خونده بودم. البته که این پیوند ، این رابطه ، این عشق با اون عشق های توی کتاب های عاشقانه یه سری تفاوت هایی داره.
قبلا احساس خاصی به واژه عشق نداشتم، چه برسه به خود عشق! نشون به اون نشون که هر وقت دختر ها و پسرهایی که دست در دست هم، توی پارک قدم میزدن یا توی کافه نشسته بودن رو میدیدم، با تفاوتی ازشون رد میشدم. چجوری بگم… برام بی معنی بود. اما الان…الان دیگه فرق میکنه. و این تفاوت دیدگاهم رو مدیون شهریار هستم. شهریار بود که معنای عشق رو برام تفهیم کرد. اگه از من بپرسن عشق چیه، میگم عشق، چیزی نیست جز یک شادکامی پاک ، یک کنجکاوی و فضولی مشروع توی قلب 🙂 عشششق، چیزی نیست جز شهریار!
+امیر! سلام خوبی؟
-عه سلام متین. خوبی؟
+فدات. کجا بودی تو؟
-تو فکر!
+فکر چی؟
-هیچ…هیچی!
+آره جون خودت! آماده ای دیگه؟
-آماده؟ واسه چی؟
+پوووف. نه! مثل اینکه تو حالت سر جاش نیست. باید یه ماساژ حسابی بهت بدم تا سرحال بشی
در عین تقلا ها و خنده های من، متین محکم شونه و کتفم رو ماساژ داد. چه بیرحمانه هم ماساژ میداد لامصب!!
-ااخ. بسه…مت…اااخ…متین!
+باااشه. حالت سر جاش اومد؟
با خنده گفتم:
-آره مرسی… هووف. خدا لعنتت نکنه. دردم گرفت
+بهتر! حالا آماده ای یا نه؟ امتحان فیزیک. حرکت شناسی
-آهان. آ…آره. آماده ام.
+یادم میاد که مشکل داشتی توش آخه. میگفتی بعضی جاهاش برات ابهام داره و اینا
-آره ولی الان دیگه مشکلی ندارم. مسلطم بهش.
+عه جدی؟ معلم خصوصی گرفتی؟
نمیتونستم بهش بگم که یه چیزی بهتر از معلم خصوصی گرفتم 🙂
-نه… خودم تمرین کردم. زیاد وقت گذاشتم و تست و تمرین زیادی انجام دادم
+باریکلا بهت!
زنگ صبحگاهی رو زدن، اما خبری از شهریار نبود. نمیدونم چرا تو دلم شور میزد. چرا نیومده؟ امروز امتحانه، باید بیاد. ولی اگه نیاد چی؟ یعنی چیزی شده؟ کاش…
تو همین فکر های پوچ و الکی بودم که چهره جذاب شهریار رو به روم نمایان شد.
-عه سلااام!
+سلام جانم. خوبی؟
-خوبم مرسی. دیر کردی نگرانت شدم شهریار!
+دورت بگردم که نگرانم میشی. وقتایی که غرق تو فکر میشی، انقدر خواستنی میشی که شیطونه میگه…
+آهای شماها! مگه نشنیدین صدای زنگ رو؟
صدای آقای قوامی، ناظممون باعث شد به خودمون بیایم و بریم سر صف. تو صف همش چشمم به شهریار بود. به اون چهره قشنگش، به اون قد و هیکل جذابش. نمیتونستم یک لحظه هم چشم ازش بردارم. بعد از مراسمات صبحگاهی، وارد کلاسمون شدیم. همین زنگ اول فیزیک داشتیم. اما خیال من و شهریار راحت بود. چون اونقدر با هم تمرین کرده بودیم که حتی حدس می‌زنیم چه سوالاتی قراره طرح بشه! بعد از پخش برگه سوالات، نگاهی به سوالات انداختم. کلا ده تا سوال بود. سوال اول که هیچ… سوال دوم هم که همون فرموله… سوال سوم… چهارم… پنجم… اینم آخری. اااخ جون چه راحته!
نگاهی به شهریار انداختم و دیدم که اون هم داره با رضایت و شعف به برگه اش نگاه میکنه. سرش رو‌ از روی برگه اش بلند کرد و به من نگاه کرد. دوتایی چشمکی به هم زدیم و پرقدرت و با انگیزه شروع کردیم به حل سوالات. زمان امتحان، چهل دقیقه بود، اما من و شهریار هر دو با فاصله چند ثانیه، بیست دقیقه زودتر از بقیه تموم کردیم. یعنی تو نصف زمان آزمون! باریکلا به جفتمون 🙂
جفتمون همزمان دستمون رو بالا بردیم و اتمام آزمون مون رو اعلام کردیم. آقای میرزایی دبیر فیزیک با تعجب و در حالی که عینکش رو روی بینیش تنظیم میکرد، به سمت ما اومد و با نگاهی که برام خنده دار بود، برگه هامون رو گرفت
+چه زود تموم کردین شما دو تا!
شهریار با لبخند جواب داد:
-دیگه دیگه استاد…
+خیلی هم عالی. ساکت بشینین تا بقیه هم امتحانشون رو بدن
هر دو همزمان گفتیم چشم. به همدیگه نگاهی انداختیم و لبخندی سرشار از رضایت به هم زدیم. چقدر خوشحال بودم. البته نه بخاطر امتحان فیزیک! که بخاطر بودن این پسر، تو زندگیم. یک نفر، چطور میتونه انقدر تاثیر داشته روی زندگیم؟؟ البته که میتونن تاثیر داشته باشه! باید هم داشته باشه. شوخی که نیست! عشقمه! از بدو ورود شهریار به زندگی تکراری و خسته کننده و غمناکم، متوجه یک واقعیت شدم‌ یک واقعیت دلچسب! اونم اینکه زندگی، هر چقدر هم که ظالم باشه، هر چقدر هم که بی رحم باشه، هر چقدر هم که با آدم بد تا میکنه، بازم قشنگی های خودش رو داره و یکی از اون قشنگی ها، صددرصد شهریار و عشق به شهریاره… عشقی که چنان برام با ارزش و حس برانگیزه، که مثل آب برای یک کویر!
به لبای پررنگ نگاه کردم، ااخ کاش میتونستم که… نه بابا زشته… ما هنوز یه هفته هم نیست که با همیم. البته انکار نمیکنم که توی همین یه هفته و در مواقعی که خونه شهریار تنها بودیم، هر دون وسوسه می شدیم . اما خب انگار هردومون یک خجالت و شرمی داشتیم که مانع از انجام کاری میشد.
زنگ اول که تموم شد، رفتیم حیاط. دوتایی نشستیم روی صندلی حیاط. خوراکی هامون رو به هم تعارف کردیم. من توی ظرف میوه ام، نارنگی و سیب و چند خلال هویج داشتم. از هویج خوشم نمیومد. اما از وقتی فهمیدم که شهریار از هویج خام خیلی خوشش میاد، منم دیگه بدم نمیاد. در حدی که اول هویج ها رو می‌خورم، بعد باقی میوه ها رو 🙂 شهریار هم ظرف پر از پسته و گردو و مویزش رو به طرفم دراز کرد. یه چند تا ازشون برداشتم. شهریار هم هویج و نارنگی برداشت. بعد هر دو مشغول خوردن شدیم. حرف خاصی نمیزدیم. درباره امتحان فیزیک و گلی که کاشته بودیم، حرف میزدیم.
یکهو شهریار خودشو بهم نزدیک تر کرد و دست راستشو گذاشت روی دست چپم که روی صندلی بود.
-ای وای… شهریار…
+هیس. کسی نمیبینه. نمیدونی که چقدر دلم لک زده بود برای این دستای نرمت
-همین دیروز تو اتوبوس دستامو گرفته بودی شهریار
+میدونم.
خنده ای کردیم و شهریار دستم رو محکمتر تو دستش گرفت
-منم دلم برای گرمای دستات تنگ شده بود… شهریار… یه… یه سوال بپرسم؟
+بپرسم جانم!
-میگم…امم… تو از همون… از همون اول از من خوشت میومد؟
+این بود سوالت؟؟!
-خب آره. حالا واقعا از اول از من خوشت میومد؟
+آره
-جدی؟
+آره والا. فکر کردی واسه چی همون هفته اول، شماره ات رو از متین گرفتم؟ از همون اول که دیدمت، فهمیدم برام فرق میکنی با تمام آدمایی که تا الان دیدم. خب… خب از همون اول مهرت به دلم افتاد. یادته بار اول رفتیم کتابفروشی؟؟ همش میخواستم بهت نزدیک تر بشم و احساس واقعیم رو بهت ابراز کنم. اما میترسیدم. میترسیدم که تو از من خوشت نیاد. وقتی دفعه اول که تو خونمون بودی، بهت حرف دلم رو زدم و تو اونطور واکنش نشون دادی، خیلی ترسیدم. خیلی ناراحت بودم. خودمو لعن و نفرین کردم که چرا بهت اون حرف رو زدم.
-شهریار! منو ببخش واقعا. من اون روز…
+مهم نیست عزیز جانم. من اون روز رو فراموش کردم. وقتی با هم رفتیم کافه و تو بهم هدیه دادی و اون حرفها بینمون رد و بدل شد، تمام ناراحتی هام از بین رفت. با وجود تو، دوست داشتنم به اوج خودش رسید!
-خوشحالم 🙂
+اون روز واقعا بهترین روز زندگیم بود
-من هم. من هم واقعا خیلی…
+هعی شما ها!
-عه متین! چیه؟ چرا یه دفعه ای میای!
+بگین ببینم چه سَر و سِری بین شما دو تا هست؟؟
من و شهریار جفتمون خشکمون زد! آخه متین از کجا چنین چیزی رو فهمیده؟ نکنه رفتار های ما باعث شده که بفهمه؟ نکنه خودمون،خودمون رو لو دادیم؟؟
-کُ…کد…کدوم سِر‍؟؟
+لامصبا چجوری تونستین تو بیست دقیقه، اون ده تا سوال سخت رو حل کنین؟؟
هووف . جفتمون نفس راحتی کشیدیم…شهریار رو به متین گفت:
+خب ما توی این چند مدت، با هم این مبحث فیزیک رو کار کردیم. دوتایی به هم کمک کردیم تا…
+پس بگو! دوتایی درس میخوندین! خیلی هم خوب. آقا امیر داشتیم؟؟ خب به من هم میگفتی دیگه نامرد!
-آخه…آخه نمی‌دونستم که تو هم تمایل داری، ضمنا خودت گفته بودی که با احسان، درس میخونی و دوتایی به هم کمک میکنین.
+آره بابا. شوخی کردم. موفق باشین.
-مرسی عزیزم. همچنین تو. راستی از احسان چه خبر؟
+چند روزه که سرماخورده. واسه همین نمیاد مدرسه
-عه عجب. ایشالا که زود خوب میشه
+اوهوم.مرسی. من برم دیگه. فعلا!

فعلا
با رفتن متین، شهریار به سمت من چرخید و تو چشمام زل زد. من هم به چشمای عسلی رنگ شهریار زل زدم. برای چند لحظه ، انگار زمان ایستاد… تو چشمای شهریار، عشق بود… عشقی زلال و پاک. یقینا تو چشمای من هم چنین چیزی هویدا بود!
+میگم امیر… میشه… میشه یه قولی بهم بدی؟
-چه قولی؟
+اول بگو قول میدی یا نه؟
-خب من نمیدونم که چی میخوای بگی. شاید بخوای بگی خودمو بکشم! باید قول بدم که انجام میدم؟
شهریار خنده ای کرد و گفت:
+نه دیوونه! تو الان دیگه مال منی! حق نداری بدون اجازه من، یه نیشگون از خودت بگیری! چه برسه اینکه بخوای خودتو بکشی
وااای از خجالت آب شدم با این حرفش… گردنم عرق کرده بود. با لپای گل انداخته بهش گفتم:
-شَ… شهریار… وقتایی که ای…این…اینجوری حرف میزنی، یه جوری میشم
شهریار با خنده ای شیطنت آمیز گفت:
+چجوووری؟؟؟
سرمو پایین انداختم. نفسم رو حبس کرده بودم. واای شهریار از دست تو… نفسمو بیرون دادم و در جوابش گفتم:
-خ…خب… قند تو دلم آب میشه 🙂
+قربون دلت عزیزم. میدونم که خوشت میاد اینطوری بگم. میدونی چیه؟ من خیلی کم پیش اومده قربون صدقه کسی برم. حتی برای خواهر کوچیکم…
میخواستم بحث رو عوض کنم. برای همین گفتم:
-عه نگفته بودی خواهر داری! چند سالشه؟
+هفت سالشه. امسال کلاس اول میره
-عه خدا حفظش کنه… خوش به حالت که خواهر داری. خیلی خوبه.
+مرسی عزیزم. آره خیلی… چیه؟ چرا چشماتو اونجوری کردی؟ مگه غیر از اینه که الان یه کسی داری که از داداش هم برات بهتره؟
-اوووف چه خودپسند!! البته که اینطوره. بر منکرش لعنت!
هر دو، از حرفهامون خندمون گرفت.زنگ به صدا در اومد. بلند شدیم و به طرف کلاس راه افتادیم.

زنگ خونه رو که زدن، بچه ها با سرعت و هیجان به سمت در خروجی راه افتادن. من و شهریار اما در کمال آرامش، وسایلمون رو جمع کردیم و از مدرسه بیرون زدیم. قرار بود امروز رو بریم خونه شهریار اینا تا با هم درس بخونیم. زنگ آخر که معلم فیزیکمون نمرات تصحیح شده رو پخش کرد، من با نمره ۲۰ و شهریار با نمره ۱۹٫۵ ، بالاترین نمره ها تو کلاسمون شدیم و این اتفاق، انگیزه مضاعفی بهمون داده بود.
شهریار کلید رو چرخوند و در رو باز کرد. وارد خونه شدیم و کیف و وسایلمون رو گذاشتیم یه طرف و شهریار لباس هاشو عوض کرد و در عین مخالف من، با اجبار یکی از شلوار های راحتیش رو هم به من داد تا بپوشم. خجالت میکشیدم. آخه شلوار شهریار که هیکل جذاب و خوش تراشی داشت، برای من لاغرمردنی، یه ذره گشاد بود. رفتیم نشستیم روی مبل. شهریار طبق معمول رفت یه قهوه بیاره که بعدش درس رو بخونیم. حین درست کردن قهوه، صحبت خاصی بینمون رد و بدل نشد. تو این مدت به چهره شهریار نگاه میکردم که با دقت داشت قهوه رو درست میکرد. چهره اش چه جذاب میشد وقتی محو انجام کاری میشد. معمولا وقتی کار خاصی رو انجام میداد که نیاز به دقت و تمرکز بود، اخم میکرد و این اخمش خیلی خواستنی بود برام. بعد از اینکه به اندازه کافی چهره دوست داشتنی و اخم جذابش رو وارسی کردم، حالا چشمامو دوختم به بازو های جذابش و دستای پر رگش. لعنت بر شیطون رجیم! چه فکرها و وسوسه هایی که تو ذهن و دل آدم به راه نمیندازه! ولی…و لب کاش منم مثل اون خوش هیکل بودم… نه لاغر مردنی و بدقواره. اندام من جوریه که معمولا خانم ها آرزوشونه. یه هیکل لاغر و صاف و ترکه ای!بدون ذره ای شکم… اما دوست داشتم خوش هیکل باشم، مثل شهریار… تا حالا نشده بود که بدن برهنه شهریار رو ببینم یا بهتر بگم، دید بزنم! یهو یاد علی افتادم‌. اتفاقی که اون شب افتاد و چیزی که چشمم رو گرفته بود. وای اگر همین اتفاق، یکهو با شهریار بیوفته چی؟؟ اصلا اگه قرار باشه از اون کارا بکنیم، نظرمون نسبت به هم عوض نمیشه؟؟با صدای شهریار به خودم اومدم
+امیر! به کجا زل زدی؟؟
-امم…هی…هیچ جا… به تو دارم نگاه میکنم که با دقت داری قهوه درست میکنی.
+آهان. آره. یکی از کارهای مورد علاقه.خب… بفرما اینم قهوه!
فنجون قهوه رو گذاشت روی میز و خودش هم نشست روی مبل، کنار من. فنجون خودش رو هم گذاشت روی میز و خودشو چسبوند بهم‌. بعد یهویی منو تو آغوش خودش گرفت و موهامو نوازش کرد. آااخ که چقدر عطر تن شهریار رو دوست داشتم. نفس عمیقی کشیدم تا عطر تنش، تا منتهی الیه ریه هام رو پر کنه.
+عاشقتم امیرم!
-منم همینطور شهریار. دوستت دارم
منو محکم تر تو آغوشش گرفت. سرم رو قلب شهریار بود . گوشمو تیز کرده بودم تا صدای قلبش رو بشنوم. تاپ… تاپ… تاپ… تاپ…
+میدونی چرا داره اینجوری میزنه؟
سرمو بالا کردم و به شهریار با تعجب نگاه کردم
-چی؟ چی داره میزنه؟
شهریار لبخندی زد و در عین نوازش موهام، گفت:
+قلبم! می‌دونی چرا قلبم داره اینطور تند تند میزنه؟ بخاطر تو! انقدرررر که عاشقتم پسر. می‌دونستی این تاپ تاپ قلب، صدای چیه؟
-هووم؟چی؟
+صدای عشقه! عشقی که تو ، نهالش رو توی دلم کاشتی، از همون اولین لحظه دیدار و موقع دیدن چشمای قشنگ و چهره مثل ماهت!
با لاپایی که از خجالت سرخ شده بود، گفتم:
-حالا خوبه خیلی هم خوش قیافه نیستم. نه چشم رنگی دارم، نه…
شهریار با گذاشتن دستاش روی لبام، مانع از ادامه حرف زدنم شد.
+مهم اینه تو برام جذاب ترینی و به دلم میشینی…
لبخند زدم و خودمو بیشتر تو بغل شهریار جا کردم.
-شهریار؟
+جونم
-میدونی چقدر بغل دوست دارم؟
+آره جونم
-همیشه دوست داشتم یکی باشه که موقعی که حالم خوب نیست و ناراحتم ، منو بغل کنه و تو آغوش پر مهرش، آروم بشم. و تو الان پناه منی…
+قربونت بشم.
چشم هامو بستم‌. نمیخواستم این لحظات تموم بشه. دوست داشتم تا ابد تو آغوش گرم و پرمهر شهریار باشم. چون ایمان دارم که تا زمانی که تو آغوش شهریار باشم، هیچ غمی بهم نمیرسه… یه جایی یه شعر خیلی قشنگی خونده بودم که
« آغوش گرم تـــــو
مهر باطلی ست بر همه ی سردی های روزگار…»
الان معنی این جمله رو با تمام وجودم حس میکردم، تو آغوش شهریار…
شهریار چونه ام رو بالا گرفت و تو چشمام زل زد… انگار که می‌خواست رمز و راز های دلم رو از چشمام بخونه. بعد نگاهش رو به سمت لبام گرفت. تو نگاهش یه خجالت و شرمی بود. می‌دونم به چی داره فکر میکنه. ناخودآگاه صورتم رو نزدیک صورتش کردم و لبم رو گذاشتم روی لبای گرم شهریار. شهریار در عین اینکه از این کارم خیلی تعجب کرده بود، اما باهام همراهی کرد. دستانش رو گذاشت روی کمرم و همزمان لبام رو میبوسید. من هم ناشیانه سعی میکردم همین کار رو بکنم. هر دو چشمانمون رو بسته بودیم و در نهایت لذت، داشتیم عشق بازی میکردیم. خیلی حس خوبی داشتم. نمیخواستم دست بکشم. شهریار هم که انگار ذهنم رو خونده باشه، لحظه ای من و لبام رو رها نمی‌کرد. نفس نفس زدناش، برام خیلی حس برانگیز بود.
-شهریار
+جونم
-تو مدرسه خواستی بهت یه قول بدم. نگفتی ولی چی
+آره. قول میدی؟؟
-چی؟
+که هیچوقت ترکم نکنی؟؟
بدون لحظه ای تأمل و درنگ، گفتم:
-قول میدم. با تمام وجودم قول میدم شهریار. تو هم قول بده. تو هم قول بده که همیشه کنارمی
شهریار سرم رو روی شونه اش گذاشت و با دستش، موهامو ناز کرد. حُرم نفسهای گرمش، گوش هامو نوازش میداد.
+معلومه عزیزم. همیشه کنارت خواهم موند. همیشه! هیچوقت ترکت نمیکنم، مگر اینکه بمیرم
-نگووو. هیچوقت راجع به مرگ و اینا حرف نزن. باشه؟
سرم رو از شونش برداشت و تو چشمام زل زد
+دورت بگردم. باشه! هر چی تو بگی. منظورم این بود که همیشه کنارتم.
با لپای گل انداخته و لبخند گفتم:
-عاشقتم
+من بیشتر جون دلم!
و دوباره آغوش و بوسه های ممتد. آخ شهریار… تو با دلم چیکار کردی… تو باهام چه کردی! چی شد، چجوری شد که یهو اینطور وابسته و دلبسته ات شدم. شهریار، شهریار من…
بعد از کلی عشق بازی، دیگه رفتیم سراغ درسمون. نزدیک سه ساعتی با هم درس خوندیم. بعدش آماده شدم تا برم خونمون.
+کاش میموندی
-نه دیگه. کم کم داره وقت شام میشه. پدر مادرت هم الان میان
+خب بیان! اتفاقا دفعه پیش که مادرم تو رو دید، بعد رفتنت، کلی ازت تعریف کرد. گفت پسر خیلی خوب و متینی هستی. میگفت دوست داره بیشتر با تو و خانواده ات آشنا بشه
-مادرت لطف دارن. آهاااا راستی! مامانم بهم گفته بود که شماره مادرت رو بدی تا زنگ بزنه و با مادرت صحبت کنه. مامان من هم بعد دیدن تو، خیلی از تعریف میکرد. بابام هم میگفت پسر خیلی مودبی هستی. البته که من میدونم این پسر مودب، چیکارا کرده با من!
+اوووه! چیکار کردم؟؟
-دلم رو دزدیدی! دیگه از این بیشتر؟؟
دوتایی زدیم زیر خنده. کفشامو پوشیدم و دکمه آسانسور رو زدم
-پس یادت نره ها شماره مادرت رو بفرستی
+باشه عزیزم. برات تو تلگرام میفرستم
-مرسی. باز هم ممنون بابت قهوه و پذیرایی و …
+و …؟؟
بعد انگار که ترسیده باشم کسی فالگوش ایستاده باشه، صدامو پایین آوردم و گفتم:
-همون که خودت میدونی
شهریار چشمکی بهم زد و گفت:
+فدااات.
خداحافظی کردم و داخل آسانسور شدم.

+سلام پسرم. خسته نباشی!
-سلام. مرسی
+چه خبر شده؟؟
-چی چه خبر شده؟
+قیافه ات خیلی بشاشه!
-اممم. نمی‌دونم… خُ…خب شاید بخاطر اینه که امروز امتحانمو خیلی خوب دادم
+قربونت بشم! امتحان فیزیک؟ چند شدی؟
-خدا نکنه. آره. بیست شدم
+آی قربونت بشم پسر دکتر خودم! برو دستاتو بشور تا برات چایی بریزم
-چایی؟ ساعت هفت و نیمه. شام نمی‌خوریم؟
+بابات امشب کارش طول کشیده، نه اینا میرسه. گفتم یه دفعه ای با بابات شام بخوریم. واسه همین چای دم کردم. اگر گرسنته شام رو بیارم. آماده است. کوکو سبزی درست کردم.
-نه همون چای خوبه. شام رو با بابا بخوریم
+باشه. برو زود بیا
-چشم
در اتاقم رو پشت سرم بستم‌. چند ثانیه ای چشمامو رو هم گذاشتم و اتفاقات امروز رو مرور کردم. احساس غرور به خاطر امتحان خوبی که جفتمون دادیم، دست رو دستم گذاشتن شهریار، در عین ریسکی که وجود داشت (شجاعتش رو خیلی دوست دارم) و غلیان احساسات تو خونه شهریار اینا 🙂 این آخری تا ابد تو ذهنم باقی خواهد موند. چنان حس خوبی داشتم که آرزو میکنم کاش دوباره تکرار بشه، کاش اصلا تموم نشه که نگران بعدش باشم. باقی روزم رو با نوشیدن چای با مامان و شام خانوادگی و یه ذره درس گذروندم. موقع خواب اما، تصمیم گرفتم یه پیام به شهریار بدم و فردا رو دعوتش کنم بیاد خونه. چون سر شام بابام گفت که فردا مراسم چهلم عمه اش هست و میرن چالوس و چند ساعتی خونه نیستن‌. اتفاقا خود بابا و مامانم مطرح کردن که بگم شهریار بیاد تا هم تنها نباشم، هم با هم درسمون رو بخونیم. مامانم گفت بهش بگم برای شام بیاد. برای شام هم خورشت فسنجون درست کرده، گذاشته فریزر، فقط برنجش رو خودم باید درست کنم.
گوشیم رو برداشتم و روی اسمش زدم « شهریار My.L❤️»
-سلام شهریار
پنج دقیقه بعد سین زد و جواب داد
+سلام امیرجونم. خوبی؟
-ممنون خوبم. چیکار میکردی؟
+کار خاصی نمیکردم. درسم رو تموم کرده بودم و میخواستم آماده بشم برای خواب
-آهان. مثل من.
+جانم کاری داشتی؟
-یعنی برای پیام دادن بهت، باید حتما کاری داشته باشم؟
+نهههه عشقم. منظورم این نبود بخدا. منظورم این بود که تو جون بخواه!

+قربون خنده هات
-خدا نکنه. فردا نوبت توئه که بیای خونه ما. بعد مدرسه بیا، شام هم بمون
+شااام؟؟
-آره. مامان بابام میرن جایی مراسم، دیر وقت میان. تنهام. نمی‌خوام تنها بمونم. میای پیشم؟
+الهی دورت بگردم. باشه بذار صحبت کنم با مامانم، فردا مدرسه بهت میگم
-منتظرم
+باشه جان دلم
-کاری نداری؟ شب بخیر
+نه قربونت. شب تو هم بخیر عشقم ❤️
-❤️❤️
اصلا بودن شهریار برام کافیه تا وجودم پر از احساس و نشاط و شعف بشه. فرقی نمیکنه پشت گوشی باشیم، یا تو بغل هم. ولی… ولی البته که فرق داره… 🙂 آغوش گرم شهریار رو با هیچیی عوض نمیکنم. عطر تنش، برام خوش عطر ترین چیز تو دنیاست. وقتی تو بغلشم، میخوام فقط ذره ذره تنش رو نفس بکشم و عطرش رو تو ریه هام پر کنم. ولی خب منظورم اینه که در هر حالتی بودن شهریار برام آرامش بخش، حتی تو چت! تو این فکرا بودم که مامانم در رو باز کرد
+وا! گوشی رو چرا چسبوندی به سینه ات؟
-ها؟؟ عه…اممم. ه…هی…هیچی. منتظر یه پیام بودم
+باشه مامان. به شهریار گفتی فردا رو؟
-آره گفتم. گفت به مامانش بگه، میاد
+خیلی هم خوب. شب بخیر پسرم
-شب بخیر
مامانم بوسه ای از پیشونیم زد و چراغ رو خاموش کرد و رفت.

صبح با انرژی از خواب پا شدم و بعد از صبحانه، با خوشرویی از مامانم خداحافظی کردم و رفتم مدرسه. طبق معمول همیشه تو فکر بودم. نود و نه درصد مواقع هم تو فکر شهریار! حلال زاده چه سر وقت! تا گفتم شهریار،چشمام به دیدنش روشن شد 🙂 جلوی در مدرسه منتظر من ایستاده بود و داشت با ناخن هاش بازی بازی میکرد. راهمو سمتش کج کردم. شهریار انگار که صدای پامو بشناسه، سرش رو بالا آورد و لبخند بزرگی زد و دستش رو جلو آورد. با هم دیگه دست دادیم و سلامی کردیم. شهریار خم شد طرف گوشم و آروم زمزمه کرد:
+صبحت بخیر زندگیم!
واااایییی. از ذوق مردم من… لپام حتما گل انداخته. وای نکنه لو بده قیافه ام! سریع دست و پام رو جمع کردم و آروم گفتم:
-شهریار.
+جوون دلم؟؟
-تو نمیدونی من احساساتم دست خودم نیست؟؟ یه موقع دیدی حواسم پرت شد و شد ، اون کاری که نباید میشد
+مثلا چیکار؟
-یه بوس آبدار!
+ااخ قلبم! یکی طلبت!
چشمکی زد و به سمت داخل راه افتاد. منم دنبالش رفتم.
-امروز میای دیگه؟
+با مامانم صحبت کردم. امروز نمیشه راستش
لبخند لبم، ماسید.یکهو انگار یه سطل آب یخ ریختن روی سرم. از حرکت باز ایستادم و به شهریار نگاه کردم.
+چی شدی یهو؟
-وا… واقعا نمیای؟؟
+شوخی کردم امیرجون! میاااام
نفس راحتی کشیدم و زیر لب لعنتی فرستادم به شوخی بیمزه شهریار
چشم غره ای رفت و گفت:
+نفهمیدم به من گفتی لعنتی؟
-آره! شوخیت مسخره بود. قلبم ایستاد یه لحظه. از دیشب تمام داشتم فکر میکردم چیکار کنم تو بیای خونمون و اینا
+قربون قلبت. ببخشید.
-اوکیه بریم
لبخندی بهش تحویل دادم که بدونه ناراحت نیستم ازش. بعد از مراسمات صبحگاهی داخل کلاس شدیم. زنگ اول زبان انگلیسی داشتیم. آقای خواجوی دبیر زبان وارد کلاس شد و با خوشرویی سلام احوالپرسی کرد. بعد درس رو شروع کرد.
من و شهریار هم سعی می‌کردیم ، تمرکزمون رو بدیم به درس. البته میدونین دیگه ، سعی میکردیم! اینکه موفق بشیم، دست خدا بود فقط 🙂 تقریبا نصف زنگ زبان گذشته بود که ناگهان خم شد تو گوشم و آروم پچ پچ کرد:
+یه چیزی بگم؟
-بگو
+فقط خودتو کنترل کن ها!
-وااا. چی میخوای بگ…
+آقایون عزیز. حواستون به درس باشه!
هر دو برگشتیم سر جامون. یعنی شهریار چی میخواست بهم بگه؟ ااه کنجکاویم باز گُر گرفت! ناگهان متوجه یه تیکه کاغذ روی زانوم شدم. شهریار گذاشته بود
اول به کاغذ روی پام، بعد به شهریار نگاه انداختم. شهریار هم به کاغذ اشاره کرد. کاغذ رو برداشتم. یه متن انگلیسی روش نوشته بود!
«You pass by me
like a spectrum of colours
you’re the most rich coloured
memory of me»
سعی کردم معنیش رو متوجه بشم. اما کلمه spectrum رو نمیدونستم یعنی چی. واای داشتم میمردم از کنجکاوی. یکهو در کمال ناباوری شهریار، دست بلند کردم
+بله سوالی داشتید؟
-بله استاد. جسارتا ببخشید معنی کلمه spectrum چیه؟
+معنی spectrum ؟؟ تو متن کتاب که این کلمه نیست
-اممم… ن…نه یجایی خونده بودم ، سوال شد برام
+آهان باشه. معنیش میشه طیف
-خیلی ممنون
آقای خواجوی برگشت سمت تخته تا درسش رو ادامه بده. شهریار پوزخندی بهم زد و آروم گفت:
+دیوونههه
چشمی نازک کردم براش و سرمو روی تیکه کاغذ انداختم تا معنیش کنم.
خب… You pas by me که میشه تو از من عبور می‌کنی… Like a spectrum… خط سوم هم میشه ، تو پررنگ ترین…

وقتی متوجه معنی کل جمله شدم، لبخندی بر لبم نقش بست. چه جمله قشنگ و عاشقانه ای… وجودم سراسر احساس شد
«از من عبور می کنی
مثل طیفی از رنگ ها
تو پررنگ ترین خاطره منی …»
به شهریار نگاه کردم که از قصد روش رو از من برگردونه بود. اما قایمکی داشت لبخند میزد. چیزی به ذهنم نمی‌رسید که براش بنویسم. کلی نشستم فکر کردم، ولی چیزی به ذهنم نمی‌رسید… لااقل انگلیسی نمیدونستم چی بگم، ااه کاش بلد بودم و جوابش رو میدادم!
شهریار آروم گفت:
+جوابش رو بعدا بده…
-یکی طلبت!
بعد چند دقیقه زنگ زبان خورد و رفتیم حیاط…
-از کجا نوشته بودی اینو؟؟
+خودم!
-راستشو بگو!
+توی یه کتابی خونده بودم. خوشت اومد؟
خنده ای کردم و گفتم:
-خیلیییی. خیلیییی قشنگ بود. مرسی شهریار. خیلییی دوست…
یه دفعه ای حرفمو خوردم. حواسم نبود که دارم بلند صحبت میکنم.‌ به اطراف نگاه کردم.
کسی حواسش به ما نبود. دوباره به شهریار نگاه انداختم و ادامه حرفمو آروم گفتم:
-خیلییی دوستت دارم
+من بیشتر!
بعد از خوردن خوراکی هامون و صحبت مختصری راجع به درس و یه سری چیزای دیگه، رفتیم سر کلاس. زنگ دوم، زنگ فارسی بود. یکهو ایده ای به ذهنم رسید! این زنگ، زمان خوبیه برای جبران جمله ای که شهریار برام نوشته بود. با ذوق و شوق رفتیم نشستیم سر کلاس و دبیر هم وارد کلاس شد. بعد از یه سلام و صحبت مختصری درباره آزمونک هفته آینده که قراره بگیره شروع کرد به درس دادن… کلاس فارسی، کلاس مورد علاقم بود. چون خودمم عاشق ادبیات و شعر بودم. بعد از گذشت چند دقیقه، کاغذی از دفترم کندم تا نقشه ام رو انجام بدم. شهریار حواسش به درس معلم بود. یکباری به من نگاه کرد، اما ظاهراً متوجه نشد دارم چیکار میکنم.
شروع کردم به یادآوری جملاتی که میخوام بنویسم، بعد با ذوقی ناشی از عشق و مهری مالامال، خودکارم رو نزدیک برگه ام کردم و شروع کردم به نوشتن. سعی کردم به خوش خط ترین شکل ممکن بنویسم. بعد از نوشتن، چند باری نگاهش انداختم تا اشتباهی چیزی نداشته باشه. پایینش هم با خودکار قرمز، یک قلب کوچیک کشیدم تا حسن ختام باشه 🙂
برگه رو تا زدم و در حرکتی ناگهانی ، انداختم توی جامدادی شهریار که زیپش باز بود. شهریار با تعجب به من نگاه کرد. بعد که انگار تازه متوجه قضیه شده باشه ، لبخند ریزی زد و آروم کاغذ رو از جامدادیش بیرون کشید. تای کاغذ رو باز کرد و با شوق و خوشحالی، متن رو خوند:
«دوست داشتم
معلم املای من باشی
و “دوستت دارم” را املا بگویی
و هی بپرسی : تا کجا گفتم؟
و من بگویم: دوستت دارم… ❤️ »
اما شهریار واکنش خاصی نشون نداد، فقط یه لبخندی زد و به صورتم نگاه نکرد. نکنه خوشش نیومده باشه؟ اما به یکباره دیدم که شهریار با پانچی که تو کیفش داشت، قسمت بالای کاغذ رو پانچ کرد و اونو اول کلاسورش گذاشت. بعد با خودکار قرمز، یه قلب دیگه هم کنار قلب من کشید . همه این کارها رو در حالی که دلم داشت ضعف می‌رفت ، انجام میداد. بعد تموم شدن کارش، به سمت من برگشت. لبخند گشادی بهم زد و بی صدا، واژه عاشقتم رو لب‌خوانی کرد. همون اولین بار فهمیدم چی گفت. من هم بی صدا، جوابش دادم که من هم عاشقتم. برای اینکه یه وقت دسته گلی به آب ندیم، سریع حواسمون رو به درس دادیم. باقی اون روز هم به همین منوال گذشت.

شهریار پیشنهاد داد که مثل دو سه روز اول، پیاده بریم سمت خونمون، اما حقیقتا من خسته بودم و نای پیاده روی نداشتم. بنابراین همون سوار اتوبوس شدیم. رسیدیم دم در خونمون. کلید رو از کیفم برداشتم و قبل اینکه در رو باز کنم، نیم نگاهی به شهریار انداختم. حس عجیبی داشتم از اینکه شهریار قراره بیاد خونمون. البته که چیز جدیدی نبوده، این چند وقت، چندباری رفته بودم خونه اونا، ولی اینبار حس متفاوتی داشتم.
+هی! کجایی تو؟ نکنه زیر لفظی میخوای تا در رو باز کنی؟
خندیدم و گفتم:
-نه. هیچی… بفرما
در رو باز کردم و رفتیم تو.شهریار بعد چه ثانیه وارسی خونه گفت:
+چه خونه قشنگی دارین. خوش سلیقه این!
-نظر لطفته ، ممنون. می… میخوای اتاقم رو نشونت بدم؟
+آره حتما!
در اتاقم رو باز کردم. به محض باز کردن در، بوی گلاب به مشاممون رسید. همیشه عادت داشتم توی اتاقم، یه اسپری گلاب داشته باشم و تو اتاقم اسپری کنم. خیلی از بوی گلاب خوشم میومد.
+وااای چه بوی خوبی! گلابه نه؟
-آره. عادت دارم هر روز تو اتاقم اسپری کنم
+چه جالب! بخاطر چی؟
-همینجوری. خیلی دوست دارم. برام نشاط آوره. حس خوبی میگیرم
+خیلی خوبه. منم باید امتحان کنم!
-اوهوم…اممم… میگم که گرسنه نیستی؟ میخوای چیزی بیارم؟ چای بیسکوئیت یا…؟
+نه نه ممنون. فعلا گرسنه نیستم‌. یه ذره درس بخونیم، بعد میان وعده ای چیزی میخوریم
-باشه. ولی حواست هست دیگه که شام تشریف داری؟
+بللله قربان!! از دیشب دلمو صابون زدم برای شام امیرپز! واسه چی امروز ناهار کم خوردم پس؟؟
خنده ای کردم و ضربه ای به کتفش زدم:
-ای ناقلا! پس بگوو!
جفتمون زدیم زیر خنده.
-البته مامانم خورشت رو آماده کرده ، من فقط برنج درست میکنم. فسنجون که دوست داری؟
+عااشقشم! دست مامانت هم درد نکنه.
-قربانت… خب. بریم درس بخونیم… کیفت رو بیار بذار تو اتاقم. راستی لباس راحتی میخوای بهت بدم؟
+اممم… اگه…اگه میشه لطفا یه شلوار بده فقط. همین. ممنون میشم. با شلوار مدرسه سخت میشه نشست و اینا
-باشه. الان میارم
رفتم تو اتاقم. کشوی کمدم رو باز کردم و لباسام رو زیر و رو کردم تا بلکه یه لباس مناسب برای شهریار پیدا کنم. آخه لباس های من لاغر، به تن شهریار تنگ میشه. یهو چشمم خورد به تیشرت سورمه ای که خاله مریم، تابستون امسال برام گرفته بود. برای من گشاد بود و گذاشته بودم تا سال بعد بپوشم‌. آره همین خوبه! تنگ نمیشه به نظرم. یه شلوار راحتی هم برداشتم. خودم لباسامو عوض کردم و رفتم پذیرایی
-لباسا رو گذاشتم روی تختم. برو بپوش، بیا
+لباسا؟؟ امیر! من فقط شلوار گفتم
-حرف نباشه. یه تیشرت هم گذاشتم. راحت باش!
+عه اینجوریاست؟؟ پس چرا تو، خونه ما همون شلوار راحتی رو هم نمیپوشیدی؟؟ آخرین بار اینقدر زورت کردم که پوشیدی
-آ…آخه اون فرق میکنه
شهریار یه ابروشو بالا انداخت و با نگاهی تردید آمیز، بهم خیره شد
+چه فرقی؟؟
-خُ…خب آخه دو سه ساعت بیشتر نبودم. اما الان تو شام هم هستی. بالاخره اذیت میشی، ولی من مشکلی نداشتم.
+عجب! تو فقط یبار دیگه بهونه بیار. مجبورت میکنم پیژامه های بابام رو بپوشی!!
-وااای نه خواهش میکنم!
جفتمون خندیدیم. نمی‌دونم این چندمین باریه که تو روز دارم میخندم. قبلا ها، شاید تو یه هفته هم، اینطور از ته دل نمیخندیدم. اما الان… فقط میتونم بگم که مدیون شهریارم. مدیون این پسر! که دلم رو به راحتی برده و وابسته اش شدم! وااای نمیتونم جلوی خودمو بگیرم. دیگه نه!! ناگهان انگار که خودمم نمیدونم دارم چیکار میکنم، به سمت شهریار رفتم و محکم بغلش کردم! چنان یه دفعه ای اتفاق افتاد که شهریار چند ثانیه گیج و منگ بود. اما اون هم بعد چند لحظه، منو محکم تو آغوشش گرفت. در حالی که سرم روی شونه اش بود، با حرص و ولع بوش میکردم. کاش میشد عطر تنش رو تو اسپری بریزم و دم به دقیقه، وقتی دلتنگش میشم، اسپری کنم تو اتاقم. اااخ… نمیخواستم ولش کنم.
+عزیزم یهو چرا دچار غلیان احساسات شدی؟
-تقصیر خودته! …شهریار!
+جونم؟
همینطور که تو تو بغلش بودم، نفسم رو تو سینه ام جمع کردم، نمی‌دونستم چطور احساسم رو ابراز کنم.
+جوون؟؟
-عااشقتم شهریار. خیلی دوستت دارم. خیلی زیاد. یجو…یه جورایی بهت وا…وابسته شدم.
شهریار با مهربانی و لطافت تمام، موهامو نوازش کرد و همین حین گفت:
+دورت بگردم من. شدی تموم زندگی و عمرم امیر! بخدا که من بیشتر از تو وابسته ات هستم. لحظه ای نمیتونم از فکرت بیام بیرون جانم. عاشقتم و عاشقت میمونم تا آخرین لحظه عمرم!
در حالی که بغضی تو گلوم بود ( و نمی‌خواستم این بغض رو قایم کنم) گفتم:
-مرسیی. خ…خیلی دوستت دارم… من…منم همیشه به فکرتم.
+قربونت بشم من. امیر من!
بعد از چند لحظه، از آغوش هم اومدیم بیرون. شهریار نگاهی محبت آمیز بهم انداخت و گفت:
+دیگه فیلم هندی بسه.بریم تو فاز درس! موافقی؟
گردنم رو خاروندم و با خجالت گفتم:
-آ…آره. ببخشید نتونستم خودمو کنترل کنم. بریم!
+فدات. اصلا میخوام کنترل نکنی!
خندیدیم و رفتیم تو اتاقم. یه صندلی از صندلی های غذاخوری آوردم برای شهریار تا دو تایی روی میزم درس بخونیم. کتاب هامون رو گذاشتیم روی میزم و شروع کردیم به درس خوندن. هر جایی که سوالی برای من یا شهریار پیش می اومد، از هم می‌پرسیدیم و رفع اشکال میکردیم. دوتایی درس خوندمون، خیلی به جفتمون کمک کرده بوده.
اعتراف میکنم که بار ها، موقعی که شهریار داشت سوال یا مبحثی رو برام توضیح میداد، وسوسه شدم دوباره طعم لبای گرمش رو بچشم. واضح بود که شهریار هم همین وسوسه رو موقع حرف زدن و توضیح دادن من داشت. شک ندارم 🙂 بعد از گذشت تقریبا دو ساعت و نیم، شهریار گفت که نیاز داره در حد نیم ساعت چشماشو ببنده و یه استراحتی به خودش بده. منم رفتم تو آشپزخونه. یه چایی دارچین دم کردم و رفتم سراغ درست کردن برنج. قابلمه رو برداشتم و اندازه سه پیمونه، برنج ریختم توش. یه نگاه گذرا انداختم که مبادا توش آشغال یا ناخالصی ای نباشه. اما مامانم همیشه برنج رو تمیز میکرد، بعد می‌ریخت توی سطل برنج. روی برنج آب باز کردم و قشنگ شستم تا لعابش شسته بشه. بعد دوباره روش آب ریختم و یه ذره نمک ریختم و گذاشتم تا نیم ساعتی بمونه. تو این فاصله ، پیش دستی و کارد و چنگال ها رو آماده کردم. کیکی که مامانم دو روز پیش پخته بود رو از یخچال برداشتم و چند تکه توی یه ظرف شیشه ای چیدم. فکر کنم شهریار کیک هویج و گردو دوست داشته باشه. من که عاشقشم‌. بعد که چایی دم کشید، زیرش رو کم کردم تا شهریار بیدار بشه. تا موقعی که برنج تو آب نمک بمونه، یه ذره با گوشیم ور رفتم. بعد رفتم و برنج رو گذاشتم تا بپزه. روغن ریختم و داشتم دمکنی میذاشتم روی در قابلمه که متوجه دستی دور کمرم شدم. از جا پریدم
-هییی! تویی شهریار؟؟ چرا بیصدا؟؟
+خیلی وقته بیدارم. نزدیک سی ثانیه داشتم از چارچوب در اتاقت، نگاهت میکردم. هیچ می‌دونی چقدر نازی تو؟؟ خیلی کار ها رو با ظرافت انجام میدی
-واقعا؟ متوجه نشدم که داری نگام میکنی.
+آره غرق بودی!
خنده ای کردم و به کتری اشاره کردم:
-میتونی چایی بریزی؟ من این دم کنی رو درست کنم، بعد بیام چایی بخوریم.
اما شهریار توجهی به حرفم نکرد. همچنان که دستش دور کمرم بود، سرش رو تکیه داد به شونه ام. بعد بوسه ای از پشت گردنم زد. این کارش باعث شد موهای تنم سیخ بشه . بعد گاز کوچیکی از گوشم گرفت و تو گوشم نجوا گونه گفت:
+خیلی خواستنی هستی…
خنده ای کردم و برگشتم سمتش:
-الان تو دچار غلیان احساسات شدی؟؟
+آره چجورم.
دستاشو از دور کمرم باز کرد و رفت سمت کتری. دو تا چایی ریخت و همراه پیش دستی و کارد و چنگال ها برد گذاشت روی میز غذاخوری. بعد چشمش افتاد به کیک.
+به به کیک!
-آره با چایی میچسبه
+اوهوم.
بعد از اینکه کارم تو آشپزخونه تموم شد، رفتم نشستم روی صندلی روبروی شهریار، خیلی خوشحال بودم. تو پوست خودم نمی گنجیدم. حین نوشیدن چای و خوردن کیک، درباره موضوعات مختلفی با هم صحبت کردیم. از علاقه من به شعر و نقاشی تا علاقه شهریار به ورزش و باشگاه. وقتی از باشگاه و ورزش کردنش صحبت میکرد، نگاهم به بدنش بود و تحسین میکردمش.
از روزایی گفت که بابت گرایشش چقدر نگران و خجل بوده و نمیدونسته چیکار کنه. نمیتونست با کسی در میون بذاره و صحبت کنه. من هم باهاش همدردی میکردم. چون من هم تقریبا مثل اون بودم. با این تفاوت که من گرایشم رو سرکوب میکردم. نمیخواستم بپذیرم این گرایش رو. اما حالا… من… شهریار… این عشق پاک و مقدس، تیر خلاصی بود به همه اون دل نگرانی ها و سرکوب هایی که به خودم روا می داشتم.بعد خوردن چای و کیک و صحبت، دوباره رفتیم سر درس. کتاب زبانمون رو گذاشتیم روی میز تا با هم زبان رو بخونیم. جملات رو دو تایی با هم روخوانی میکردیم و لغات و جملاتی که تازه یاد می گرفتیم رو از همدیگه می‌پرسیدیم تا قشنگ ملکه ذهنمون بشه‌. واقعا هم روش موثری بود. دو ساعتی هم با خوندن زبان گذشت. دیگه وقت شام شده بود
-بریم شام بخوریم؟ گشنه ات نیست؟
+چرا اتفاقا. بریم
میز شام رو به کمک هم چیدیم و پشت میز نشستیم. قبل اینکه غذا رو بکشیم، چند لحظه ای درنگ کردیم. تو چشمای هم زل زده بودیم. چشمای عسلی رنگ شهریار، همیشه منو مجذوب میکرد. شهریار دست چپش رو گذاشت روی دست راستم که روی میز بود. دستم رو محکم گرفت و با انگشت شستش، پشت دستم رو نوازش کرد. چشمم رو به دستامون دوخته بودم. حس میکردم شهریار حرفی تو دلش مونده و میخواد بزنه. سعی کردم کمکش کنم تا اگه حرفی هست،بزنه. برای همین منم دست چپم رو بردم زیر میز و دست راست شهریار رو گرفتم. آروم نوازش میکردم. خیلی برام آرامش بخش بود…
+ا… امیر؟
-جان
+میگم…اممم…به نظرت، اگه قرار باشه روزی واقعیت رو به خانواده بگیم، تو منو به چه عنوان معرفی میکنی؟؟
سوال سختی بود. خیلی سخت! سعی کردم تمرکز کنم تا جواب درست و البته صادقانه ای بدم. اما حرفی برای گفتن نداشتم. راستش تا حالا اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم. برای همین با مطرح کردنش توسط شهریار، شوکه شدم و جوابی براش پیدا نکردم.
-خُ…خب… نمی‌دونم. میدونی… تا حالا بهش فکر نکردم… یعنی نمیدونم… نمی‌دونم چی بگم
+منم تا حالا بهش فکر نکرده بودم. اما الان یک دفعه ای از ذهنم خطور کرد و فکرمو مشغول کرد.
لبخندی زد و ادامه داد:
+ا…اصلا فراموش کن چی گفتم!
-اوهوم. غذا سرد شد. بشقابت رو بده بکشم واست
+دستت درد نکنه.
به محض اینکه شهریار بشقابش رو بلند کرد به سمت من، تلفن خونمون زنگ خورد.
-ببخشید
+اوکیه
شماره مامانم بود. دکمه رو فشار دادم
-الو؟
+سلام پسرم. خوبی؟
-سلام ممنون. شما خوبین؟
+آره ما هم خوبیم. چه خبر؟ دوستت شهریار پیشته؟ شام خوردین؟
-هیچ… آره از بعد مدرسه اینجاست. سفره رو تازه چیده بودیم که بخوریم.
+آهان نوش جان! امیر…
-بله؟
+راستش ما امشب نمیتونیم بیایم تهران پسرم
با تعجب پرسیدم:
-عه چرا؟؟
+به خاطر ریزش کوه، جاده رو مسدود کردن. تا فردا صبح یا حتی شاید ظهر طول می‌کشه وضع درست بشه.
-عجب… خب شما… شما الان کجایین؟
+ما خونه پسر عمه بابات هستیم. فردا صبح به محض اینکه جاده درست بشه، برمی‌گردیم.
-باشه. مشکلی ندارم
+مامان جان. به حرفم خوب گوش کن
-بله؟
+به خاله مریمت زنگ زدم تا امشب رو بری خونشون، ولی تهران نبودن. کس دیگه ای رو هم که تهران نداریم.به دوستت بگو امشب رو پیشت بمونه. اگر بخوای، من زنگ میزنم با مامانش صحبت میکنم
ناگهان با صدای بلندی که از گوش شهریار هم پنهون نموند، گفتم:
-ماماان؟؟ یعنی چی آخه؟ چی بگم به شهریار؟؟
+مامان جان پسرم. توی این سه چهار هفته ، چهار بار نصفه شب حالت بد شده ، افت قند پیدا کر…
-مامان. خواهش میکنم! من خودم میتونم از خودم مراقبت کنم. نیازی به…
+پسرم! کار یکبار اتفاق میوفته. مرگ من به دوستت بگو. مگه نمیگفتی خبر داره ازت؟؟ پسرم بهش بگو بمونه، بذار خیال من و بابات هم راحت باشه. لجبازی نکن امیر! بخدا شب از فکر و خیال خوابم نمیبره. باشه مامان جان؟؟
سکوت کرده بودم
+پسرم؟ مامانی؟؟
بغضم

دکمه بازگشت به بالا