بچه ای که مرد خونمون شد
سلام. اسم من ارشیاست. من و زنم تازه ازدواج کردیم، تو سن تقریبا پایین . زنم ۲۲ سالشه و منم دو سالی ازش بزرگترم. ما از دبیرستان باهم دوست دختر دوست پسر بودیم و کلا خیلی راحتیم و از جاهای مختلفی مثل دانشگاه و تئاتر و محل دوستای جنس مخالف مختلفی داریم جفتمون، اما همیشه به هم وفادار بودیم و رازی هم بینمون نبود. آیدا هیکل تقریبا لاغری داره، اما خیلی سکسی و تودل برو. قدش زیاد بلند نیست، من حتی از اونم یکم قدم کوتاهتره و خیلی لاغرم.
یه روز که با بچه ها نشسته بودیم حکم بازی میکردیم، یکیشون یه رول علف از جیبش دراورد. علفش خیلی خوب بود، البته منم خیلی وقت بود نکشیده بودم و پارم کرد . فرداش از دوستم پرسیدم از کجا گرفته بود و اونم منو به آرمین ساقی محل معرفی کرد. آرمین همه چیش خیلی خفن بود. قد بلند، هیکل گنده، موهای کوتاه و ته ریش خلافکاری، با همه لاتا و گنده های محل هم سلام علیک داشت. با این حال سنش کم بود، بهش میخورد ۱۸ ۱۹ سالش باشه. اون روزی که اومد در خونمون ماشینشو پارک کرد یادمه خیلی خایه کرده بودم. یه ماشین شاسی بلند گرون خفن داشت که اصلا به سنش نمیومد، یه زنجیر کلفت هم انداخته بود گردنش. درو که باز کردم همینطور بدون تعارف سرشو انداخت اومد تو. تو خونه همش اینور و اونورو نگاه میکرد انگار دنبال یه چیزی یا یه کسی میگشت. آیدا اون روز با دوستاش رفته بود بیرون و خونه نبود. آرمین یه پک دراورد و شروع کرد رول کردن تا باهم بکشیم، البته اخرش پول کلشو ازم گرفت. من خیلی بالا رفتم و شروع کردم مدام چرت و پرت گفتن و اونم فقط گوش میکرد، بعضی وقتا یه پوزخندی هم میزد. از همه چی حتی مشکلای جنسیم با آیدا هم واسش تعریف کردم. اونم هیچوقت تو حرفاش اسممو نمیگفت، فقط با خنده کسمغز صدام میکرد.
چون علفش خیلی خوب بود خیلی از اون به بعد بهش زیاد زنگ میزدم. جاهای مختلفی قرار میذاشتیم بهم علف میفروخت و خداییش هیچوقت نمیذاشت نسخ بمونم. علاوه بر پولی که ازم میگرفت، بعضی وقتا بهم میگفت یه سری کاراشم براش انجام بدم. یه بار فرستادم خشکشویی لباساشو بگیرم، یه بار لیست خرید بهم داد، یه بارم گفت زنگ بزنم رستوران رزرو کنم میخواد با دختر بره. دلیلشم این بود که میگفت منو بیشتر از همه میبینه و دیگه باهم رفیقیم و خودش وقت نمیکنه کاراشو بکنه . این اوضاع همینطوری ادامه داشت، دیگه بعضی وقتا وقتی خودش تو خونش نشسته بود بهم زنگ میزد تا من برم اینور اونور واسش کاراشو بکنم. منم بدون اعتراض میگفتم چشم.
آیدا از این اوضاع خسته شده بود. بهم میگفت تنها وقتی که چت نیستم وقتیه که سر کارم یا واسه آرمین اینور اونور میرم. منم بهش میگفتم وید اعتیاد نداره و هروقت بخوام میتونم ترک کنم، ولی خب میدونستم راست میگه. واقعا داشتم تن لش میشدم. دیگه یه مدت گذاشتم کنار و به آرمین هم زنگ نزدم، تا این که یه روز خودش بهم زنگ زد. واسش جریان گیر دادنای آیدا رو توضیح دادم و گفتم دیگه نمیکشم. یه ربع بعد دیدم اومد در خونمون. درو که باز کردم بدون این که حتی سلام کنه اومد تو خونه، کفشاشو پرت کرد اینور اونور و لم داد رو کاناپه و پاشو گذاشت رو میز. بعد با اخم ترسناک ازم پرسید نوشابه دارید؟ وقتی گفتم اره گفت که واسش بیارم.
قوطی نوشابه رو که بهش دادم همینطوری یه نگاه به من کرد و یه نگاه به در نوشابه، منم بدون این که خودم متوجه بشم در قوطی رو واسش باز کردم و گفتم بفرمایید. قوطی رو با پوزخند از دستم گرفت و گفت کسمغز من فک میکردم ما باهم ردیفیم، نمیشه همینجوری ول کنی بری که. منم عین یه کسمغز واقعی بابت این که دیگه چندوقته ازش وید نمیخرم عذرخواهی کردم، نمیدونم چرا واقعا. گفت عذرخواهی به درد عمت میخوره، زندگی من خرج داره، من رو خریدای تو حساب کرده بودم. از اون گذشته من یه سری کارا دارم که نمیرسم خودم و فک میکردم تو دیگه قراره واسم انجامشون بدی. فک میکردم باهم رفیقیم. من شروع کردم از زنم و کارم و این که نمیشه دیگه وید بکشم حرف زدن، ولی آرمین همینطور که آستینای تیشرتشو داد بالاتر و بازوهای گنده و خطدارش افتاد بیرون شروع کرد به خندیدن و مسخره کردن من که چه بی خایه ایم که زنم واسه عشق و حالم تصمیم میگیره. بعدم بهم گفت امشب برم خونش باهام کار داره، منم واقعا میترسیدم مخالفت کنم و گفتم چشم، اونم قوطی نوشابه خالی رو داد دستم و بلند شد رفت.
شب که رفتم خونش درو واسم زد برم بالا. وقتی رسیدم در واحدش باز بود، منم یالله گفتم و رفتم تو. دیدم یه زن ۳۵-۴۰ ساله با هیکل درشت با یه شرت و سوتین نشسته رو پاش و دارن از هم لب میگیرن. بدون این که به من توجهی کنه چند دقیقه کامل لب گرفت و سینه های زنه رو خورد. بعد پاشد اومد گردنمو از پشت گرفت و با حالت شوخی جدی باهام خوش و بش کرد جلوی زنه. زنه قشنگ از بالا به پایین بهم نگاه میکرد، میتونستم بفهمم. بعد یکی زد در کون زنه و هلش داد سمت اتاق خواب و با خنده گفت من برم مشکلای خونوادگی مژگان رو حل کنم و بیام، تو هم تا ما برمیگردیم بی زحمت یه دستی به سر و روی خونه بکش خیلی کثیف شده. تو یک ساعت اینده من داشتم ظرف غذاهایی که ارمین خورده بود رو جمع میکردم و دستمال و جاروبرقی میکشیدم و از اتاق صدای اه و ناله مژگان میومد. کارشون که تموم شد اومدن مژگان وسایلشو جمع کرد رفت، ارمین ولی اومد شروع کرد ایراد گرفتن از تمیزکاری من. واقعا خیلی بچه پررو بود، ولی من هم ازش میترسیدم هم از این که ازش دستور بگیرم یه جورایی ته دلم خوشم میومد.
چندهفته آیندش دوباره وضع همون بود. من دیگه رسما آدم آرمین شده بودم. واسه این که یه وقت قاطی نکنه و دعوامون نشه هرچی میگفت انجام میدادم، حتی خیلی وقتا موقع خریدا و انجام کارا از پول خودم خرج میکردم، با این که دست و بالمونم تنگ بود. زنم که یه بوهایی برده بود یه شب بالاخره مجبورم کرد همه چیو بگم، منم با ناراحتی همه چیو واسش گفتم. اونم با حالت منزجر ازم راجع به آرمین سوال میپرسید، انگار بیشتر دلش میخواست ببینه مردی که اینطوری به شوهرش دستور میده کیه تا این که دلش واسه من بسوزه. آخر اصرار کرد بهش شماره آرمین رو بدم تا اون باهاش دعوا کنه. من ارشیامقاومت کردم و گفتم وقتی آرمین بفهمه به زنم گفتم میخواد بهم بگه بی خایه و مرد نیستم، آیدا هم با پوزخند گفت مگه غیر اینه؟ و شماره شو گرفت و از اتاق رفت بیرون. من میخواستم از تحقیر شدن جلوی زنم بمیرم واقعا. بعد نیم ساعت برگشت تو اتاق شروع کرد لباس پوشیدن و وقتی بهش گفتم کجا میری گفت دارم میرم با آرمین حضوری صحبت کنم و با عصبانیت کامل از خونه رفت بیرون.
چند ساعت بعد که برگشت خونه، از همیشه خوشحالتر بود. وقتی ازش پرسیدم چی شد، لبخند نشست رو لباش و یکم به فکر فرو رفت، بعد گفت هیچی باهم صحبت کردیم، ولی حق با تو بود. آرمین گفت حالش به هم خورده که من زنمو فرستادم حقمو واسم بگیره و از این به بعد سختترم میشه. بعدم گفت آرمین اصلا اونطوری که تو میگفتی نبود، خیلی هم پسر مهربونیه، خیلی هم آدم موفق و قوی ایه. ولی گفت این که همیشه یه پوزخند بچه زرنگی رو لبشه انگار میدونه که آدم قراره هرچی میگه انجام بده اعصابشو خورد میکرد، ولی خب البته حق هم داره یه جورایی. آیدا جوری با ذوق راجب آرمین حرف میزد انگار یه دختر دبیرستانیه که داره راجب یه بازیگر هالیوودی حرف میزنه. من واقعا دوست داشتم آب شم برم زیر زمین، مخصوصا وقتی گفت که قرار شده با دوستش سارا و آرمین یه روز سه تایی برن کافه دوست آرمین. وقتی بهش گفتم من دوست ندارم باهاش بیرون بری و دوست باشی باهاش، پوزخند گفت عزیزم اگه دوست نداری اذیتت کنه، بهتره یکم جرات نشون بدی و بهش بگی. مشکل من نیست که میخوای روابط اجتماعی منو محدود کنی.
از اون روز به بعد ارتباط آرمین و آیدا شروع شد، با این که هنوزم آرمین بعضی وقتا از من میخواست واسش کاراشو انجام بدم. مدام تو اینستاگرام واسش مطلب میفرستاد و به هم ریپلای میدادن و حتی بعضی شبا که آیدا پیش من خوابیده بود تو تلگرام باهاش چت میکرد و میخندید. وقتی هم بهش اعتراض میکردم میگفت تو میخوای منو محدود کنی و غیرتی بازی الکی دربیاری. دیگه منم وقتی دیدم فایده نداره سعی کردم تحمل کنم فقط. یه شب که از سر کار برگشتم دیدم آیدا خونه نیست، و یه ساعت بعد اومد خونه. خیلی خسته و بهم ریخته بود، آرایشم نداشت. این در حالی بود که آیدا همیشه قبل از بیرون رفتن آرایش میکرد. وقتی ازش پرسیدم کجا بوده گفت آرمین امشب خونش مهمونی گرفته بود من و سارا رو هم دعوت کرده بود، ولی خب کس دیگه ای رو نمیشناختیم. سعی کردم خونسرد برخورد کنم و ازش پرسیدم خوش گذشت؟ که خندید و گفت مهمونی عالی بود، و همینطور که کونشو تکون میداد رفت تو اتاق.
اوضاع همینطور گذشت تا این که باید اسباب کشی میکردیم. صاحبخونه اجاره رو برده بود بالا و مجبور بودیم بریم یه خونه چندتا خیابون پایینتر. آیدا گفت از آرمین و دوستاش چون قوین و ماشین دارن (من هنوز ماشین نداشتم و با اسنپ و مترو تردد میکردم) خواسته بیان کمکمون وسایل رو جابجا کنن، اونا هم قبول کردن. درو زدن و وقتی باز کردم آرمین و دوستش اشکان بودن که یه بار تو خونشون دیده بودمش. گفتم سلام آرمین، که لپمو کشید و گفت بگو آقا آرمین. این کارو که کرد اشکان زد زیر خنده. منم عین احمقا گفتم ببخشید آقا آرمین. منو یکم هل داد کنار و رفت تو خونه و با صدای بلند گفت آیدا جون کجاست؟ که زنم با یه تاپ لختی اومد و با خوشحالی پرید بغلش و رفتن تو آشپزخونه شروع کردن حرف زدن که البته بیشتر شبیه لاس زدن بود طبق معمول. اشکان رفت نشست رو کاناپه، منم رفتم نشستم کنارش. اشکان گفت این واقعا زنته؟ وقتی گفتم آره، گفت خیلی چیز ردیفیه، منم باز عین احمقا گفتم ممنون. آرمین اومد و گفت خب شما دوتا میتونید جعبه ها رو ببرید بذارید تو ماشین. وقتی اشکان پرسید “اون وقت تو قراره چیکار کنی؟” آرمین با یه خنده تحقیرامیز چشمک زد و گفت خودت چی فکر میکنی؟ و کمربندشو جابجا کرد. وقتی با اعتراض گفتم “ولی آرمین …” با همون اخم ترسناکش اومد سمتم، بازومو به راحتی با یه دستش گرفت و بهم گفت “ها چته؟ بدو دیگه، یکم ورزشم میکنی واست خوبه لاغرمردنی” و رفت اون سمت خونه که آشپزخونه و اتاق خواب بود. همینطور که جعبه رو برداشته بودم و داشتیم با اشکان میرفتیم بیرون ، صدای زیپ شلوارش و خندههای آیدا رو میشنیدم. اشکان با پوزخند بهم گفت “آرمین پسر خوبیه، زنتو اذیت نمیکنه” دلم میخواست بمیرم واقعا. همینطور که جعبه ها رو با نفس نفس زدن و به زور کمک اشکان جابجا میکردم، صدای نفس نفس زدن زنم هم از تو اتاق میومد. فک کنم در اتاق خوابو باز گذاشته بودن چون صداها خیلی واضح بود. وقتی صدای نفسا تبدیل شد به جیغ و صدای تخت که محکم میخورد به دیوار، واسه زنم نگران شدم. اومدم برم سمت اتاق خواب که اشکان محکم با یه دست گرفتم و گفت “ضدحال نباش دیگه، زنت چیزیش نیست خیلی هم داره حال میکنه، خیالت راحت” . منم با حالت گرفته نشستم که خستگی درکنم. یکم که گذشت صدای آرمین رو میشنیدم که به زنم دستور میداد و کونشو اسپنک میکرد. زنم قهقهه میزد و قربون صدقه کیرش میرفت و میگفت حاضره واسه کیرش هرکاری بکنه. کیرم راست شده بود و دوست داشتم برم از نزدیک دادن زنم به کیرکلفت محل رو ببینم. آبروم که ریخته بود و دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم، ولی میترسیدم آرمین عصبانی شه و از اتاق بیرونم کنه، پس رفتم بقیه جعبه ها رو کمک اشکان ببرم. هایلوکس اشکانو که پر کردیم و برگشتیم تو خونه، دیگه صدایی هم از اتاق خواب نمیومد. آرمین رو دیدم که همینطور که از اتاق خواب میومد سمت ما شلوارش رو بالا میکشید، هیچی هم تنش نبود. عضله های بزرگ و عرق کرده و مردونش تو نور افتاب که میومد تو خونه برق میزدن، بیخود نبود که زنم جندش شده بود، بهش حق میدادم کاملا. تیشرتشو پوشید و اومد چندبار محکم زد رو لپم و لپمو کشید و گفت “حسابی خسته شدیا کسمغز، ماشالا” و رول علف رو از جیب شلوارش اورد بیرون. بدون این که به من توجه کنن با اشکان نشستن تو خونه من علف کشیدن، و من هم رفتم به آیدا سر بزنم. دیدم با بی حالی و تو حالت خلسه با لبخند روی لبش افتاده رو تخت. لخت لخت بود، با قطره های سفید و غلیظ آب آرمین که از کسش میریخت بیرون. اصلا متوجه اومدن من نشد، اما من متوجه بودم که ازدواجم همین اولش خراب شده و دیگه من مرد خونه نیستم.
نوشته: ارشیا