بگاییات المعارف (۱)

سلام دوستان عزیزم
اسم من حامده و ۲۸ سالمه
دیدم همه نویسنده شدند گفتم منم بزار داستان واقعی زندگی خودمو بزارم که همه بفهمن ما هم سرگذشتی داشتیم
داستانی که دارم مینویسم نه بی غیرتی هست
نه محارم
داستان واقعی خودم هست و اتفاقاتی که از سال ۱۳۸۹ تا الان افتاده رو مینویسم
اگه قلمم بد هست عذرخواهی میکنم
پارت اول و دوم تقریبا کسل کننده هست ولی قول میدم پارت های بعدی براتون جذابیت داشته باشه
خب بریم سراغ داستان
من از بچگی یه پسر درس خون بودم که همیشه درسش براش از دوستاش و رفیقاش اولویت بیشتری داشت
تا اینکه سال سوم راهنمایی من برای یه مدرسه معارفی امتحان ورودی دادم و وارد این مدرسه شدم
وقتی وارد شدیم همون اول با چند نفر از بچه ها آشنا شدیم و یه اکیپ گوه رو تشکیل دادیم
سردسته اکیپ پسری بود به اسم مهدی
یکی دیگه از بچه ها که اصالتی پاکستانی داشت به اسم جعفرصادق
نفر دیگه کامران که اون موقع ۱۹۰ قد داشت و پدرش فوت شده و خودشو مسیحی میدونست
یه رفیق دیگه هم بود به اسم بهنام که تپل بود و دهن لق و اکثر اوقات مارو بگا میداد
از خودم بگم که اون موقع ها زیارت عاشورای مدرسه رو میخوندم مداحی میکردم و کلا بچه مثبتی بودم تا اینکه این آشنایی من با این اراذل مارو بگامون داد…
برم سر اصل مطلب
اون سال تو کلاس ما یه پسری بود که خیلی خوشگل بود به اسم حسن
از روز اول مدارس من تو کف اون بودم و خیلی دوست داشتم بکنمش
ابتدای بلوغمون بوود وخب علاقه داشتیم ولی نمیدونستم کلا باید چکار کنم
خلاصه کلام با مهدی سردسته اکیپمون مطرحش کردم
اونم گفت صبر کن اوکی میشه
مدرسه ما اون موقع ها کلاسهای فوق برنامه داشت و تا ظهر ساعت ۳ مدرسه بودیم و بچه ها میتونستن عصرا بمونن مدرسه درس بخونن
مهدی گفت میخوای بمون یه کاری کنیم ولی من ترس اینو داشتم بگم آبروم بره
خلاصه گذاشت تا امتحانات ترم اول شد و من ریدم تو امتحانات و معدلم شد ۱۴.۶۵
بعد امتحانات کل مدرسه رو میخواستن ببرن مشهد
به قدری زیاد بودن دانش آموزا که دوتا واگن کامل برای ما ها بود
فکر کنم ۲۰ تا کوپه ۲۰ نفره
خلاصه گفتن که افراد کوپه رو خودتون انتخاب کنید و سرگروه بزارید و اعلام کنید
ماهم اکیپ بگایی خودمون رو دادیم ولی یه نفر کم بود
منم فرصت رو غنیمت شمردم و به حسن گفتم و اونم قبول کرد
انقدر خوشحال بودم که مهدی وقتی گفت بگا میری نفهمیدم تا وقتی آخر سال اخراجم کردن
خلاصه وقت رفتن شد
دوستانی که قم هستن میدونن قطار قم مشهد اول میره ایستگاه محمدیه بعد میره تهران و…
خلاصه تو کوپه بودیم که بعد ایستگاه محمدیه حسن پاشد درب رو قفل کرد و پرده رو کشید و چراغ رو خاموش کرد
اومد نشست و یهو گفت بیایید بازی
جعفر صادق و بهنام از کوپه در رفتن و ما ۴ نفر موندیم
حسن کیرشو دراورد که پشمام ریخت
۱۶ سانت حدودا کیر
بعد کیر مهدی رو خودش درآورد که اونم هم اندازه بود
خلاصه کنم
من انقدر حسنو دوست داشتم‌که اومد طبقه سوم پیش من
مهدی و کامران هم پایین شروع کردیم
براش نخوردم و اکثرا لاپایی زد
ولی تا از مشهد برگردیم نزدیک ۲۰ بار با مهدی دوتایی به من تقه زدن که آخرین بار تا دسته جا کرد…
پسرایی که عاشق همجنسشون بودن زیادن
واسه همین میفهمن چی میگم
برای من دادن به حسن لذت بخش ترین کار ممکن بود و حتی دوست داشتم باهاش تا آخر عمر باشم ولی …
این کار ما تا رسیدن به مشهد و حتی تو مشهد ادامه داشت اما بگایی ما جایی بود که بهنام احمق تو تک تک کوپه گشته بود و میگفت تو کوپه ما چه اتفاقاتی در حال افتادنه
موقع برگشت ناظم مدرسه تا قم تو کوپه ما بود تا از بدتر شدن بگایی ما جلوگیری کنه …
ترم دوم مدرسه من انقدر عاشق حسن بودم که عصرا میموندم مدرسه
چند باری هم حسن منو دوباره کرد
حتی انقدر دوستش داشتم که براش هدیه میگرفتم و پیشش میرفتم ولی ته ماجرا به اخراج از مدرسه منجر شد…
ادامه دارد…

نوشته: HaMeD

دکمه بازگشت به بالا