تاران (۱)
سلام.
این یک داستان گمانهزن حاوی محتوای همجنسگرایانه (مرد) است. در این قسمتش ولی سکس نداره.
امیدوارم از داستان لذت ببرید.
پیشدرآمد
انگار نمیتونستم صبر کنم. اون شب روی تشک دراز کشیده بودم و داشتم بهش فکر میکردم. توی دلم باهاش عشقبازی میکردم. و بعدش فکرم رفت سراغ چیزهای شدیدتر. سراغ سکس. بدن خودم رو لمس میکردم و تصورش میکردم. لحاف سنگین رو کشیدم روی خودم؛ گذاشتم همه بدنم رو بپوشونه و باز ادامه دادم. انگار اونه که داره بدن من رو لمس میکنه؛ انگار بدن اونه که دارم لمس میکنم. همون شب با فکرش خودارضایی کردم.
فصل ۱
همه این فکرها برمیگرده به دو سال پیش. دو سال پیش که من و اون باهم بودیم. چه روزهای خوبی بود و چه خاطرههایی باهم میساختیم! به جاهای مختلف میرفتیم؛ باهم غذا درست میکردیم و میخوردیم؛ باهم خوش میگذروندیم و بهتر از همه: باهم معاشقه میکردیم.
من عاشقش بودم؛ عاشق همهچیزش بودم؛ همهچیزم عاشقش بود. اخلاقش رو دوست داشتم. شخصیتش رو دوست داشتم. صورتش رو دوست داشتم. بدنش رو…، آخ بدنش! چه بدن جذابی داشت. چقدر دوست داشتنی و تحریککننده بود. لمس کردن بدنش حس بسیار خوبی داشت. با همه بدنم میخواستم لمسش کنم؛ همه بدنش رو میخواستم لمس کنم. میخواستم پوستش رو حس کنم؛ بویش رو حس کنم؛ مزهاش کنم؛ برآمدگیهای بدنش رو بمالم؛ میخواستم با همه وجود باهاش معاشقه کنم. با همه بدنم. با همه بدنش. با همه احساسم. با هر آنچه که داشتم. دوست داشتم به هزار شکل باهاش سکس داشته باشم.
رابطه من و اون مثل دوستپسرها یا دوستدخترها نبود. مثل زن و شوهرها هم نبود. ما باهم دوست بودیم. نهایت دوستی. من و اون گویی واقعا یک نفر بودیم. گویی من و اون حقیقتا یک روح بودیم!
شاید فکر میکنید اغراق میکنم. شاید فکر میکنید از این جملههای عاشقانه معروف میگم که آره ما یک روح بودیم در دو بدن. ولی نه! احتمالا دلیل این که چنین به نظر میرسه اینه که هنوز اون رو معرفی نکردهام! بذارید بگم: اون همتای (clone) من بود.
امروز ۵۶امین روز زمستان سال ۲۰۶۷ .اسم من تارانه. یک پسر ۲۸ ساله. سه سال پیش همدیگر رو دیدیم. یعنی اون موقع ۲۵ سالم بود. اسم اون هم تاران بود. همسن من بود. قیافه یکسانی با من داشت و اخلاقش هم با من یکی بود. چیزهایی رو دوست داشت که من دوست داشتم. از چیزهایی که میترسید که من هم ازشون میترسیدم. چیزهایی باعث لبخندش میشد که باعث لبخند من هم میشد. بهترین دوستی که یه آدم میتونه داشته باشه. مگه نه؟ حالا بهترین بخشش: همونطور که من با همه وجود عاشقش بودم، اون هم عاشق من بود. یک عشق عالی و بیشکاف.
اون روز، یعنی روز ۸۴ پاییز سال ۲۰۶۴. همون روزی بود که تصمیم خودم رو گرفتم. اسمم رو نوشتم؛ زیرش رو امضا کردم و فرستادم. اینطوری در این آزمایش شرکت کردم.
این یک آزمایش برای تولید کلونها بود. طبق نظریه دکتر سالهم هر انسانی میتونست دست کم یک همتا داشته باشه. این کپی در لحظهای که ایجاد میشد بدن و مغز مشابهی با شخص اولیه داشت. همه خاطراتش هم با فرد اول که بهش صاحب گفته میشه یکسان بود. همتا پس از جدا شدن از صاحب، زندگی خودش رو پیدا میکرد. بدن خودش رو داشت و خاطرات خودش رو میساخت. عملا مثل یک انسان دیگه. این نظریه در سال ۲۰۵۰ مطرح شده بود و تا سال ۲۰۶۳ در حد یک فرضیه باقی مونده بود. تا این که در سال ۲۰۶۳ بالاخره بشر موفق شد این رو پیادهسازی کنه و یک سال بعدش من در یک طرح آزمایشی برای این شرکت کردم. هدف این طرح آزمایش این ابداع و بررسی آثار اون بود. همونطور که طی دو سال بعدش تحقیقات زیادی در این رابطه انجام شد و هزاران مقاله در رابطه با این موضوع نوشته شدند.
هدف من ولی یک تجربه جذاب جدید بود. کاری به علم نداشتم و فقط دنبال ماجراجویی بودم. دیدار با خودت! دیدار با یکی که از همهنظر شبیه خودته. دیدار با یکی که وضعیتی مشابه وضعیت تو داره. یکی که مثل تو خاطرههای خوب و بد داره. یا دست کم فکر میکنه که اینطوریه.
روی دستگاه از خواب بیدار شدم. بهم گفتند پاشم و لباسهایم رو بپوشم. چیزی شبیه به دستگاه MRI بود. پا شدم و به سمت رختکن رفتم. لباسهایم رو اونجا گذاشته بودم. درب کمد رو با کلیدی که داشتم باز کردم. چیزی تغییر نکرده بود. لباسهایم سرجاشون بودند. اونها رو پوشیدم و لباسهای آبی پلاستیکی که بهم داده بودند رو همونجا توی سطل آشغال انداختم. توی آینه رختکن یقه لباسم رو مرتب کردم و خودم رو نگاه کردم. به زودی قرار بود تاران پشت آینه رو ملاقات کنم. هیجانزده بودم و ناخودآگاه لبخندی روی لبم نشست. بهم گفتند یک ساعت طول میکشه تا وقتی که بتونم کلون خودم رو ملاقات کنم. با توجه به این که کلون من خاطرات و ذهنیتهای کاملا مشابهی با من داشت، ممکن بود فکر کنه که اون صاحب محسوب میشه و من کلون. یعنی فکر کنه اونه که تصمیم گرفته خودش رو کلون کنه چرا که خاطرات تا لحظه اومدن به مرکز و خوابیدن داخل دستگاه یکی بود. دلیل این که یک نفر باید به اسم صاحب و دیگری به اسم کلون شناخته میشد به خاطر مسایل حقوقی بود و حتما باید برای جلوگیری از مشکلات بعدی از همون اول این مشخص میشد به همین خاطر کلون یک ساعت دیرتر بیدار میشد و در این مدت خاطراتی بهش تزریق میشد تا متوجه کلون بودن خودش باشه. میگفتند این خاطرات چیزهایی هستند مثل خاطره تولد. لحظهای که پا روی این دنیا میگذاری. یک خاطره شگفتانگیز. دست توی جیب کردم. وسایلم همراهم بود. به طرف بوفهای که اونجا بود رفتم و سفارش دادم تا برای یک ساعت بعد یک غذا آماده کنند. به من گفته شده بود کلون بعد از بیدار شدن باید خیلی گرسنه باشه. راستش خودم هم گرسنه بودم! پس اونجا نشستم و منتظر موندم.
یک ساعت بعد من رو صدا کردند. پا شدم و به یک اتاق رفتم که وسطش پرده سفیدرنگی بود. برای کنار زدن پرده خیلی هیجان داشتم. هنوز باورم نمیشد که همتای من اون پشته. چه احساسی قرار بود داشته باشم؟ پرده رو کنار زدم! اونجا بود! تاران اونجا بود. لباسهایی که برایش آورده بودم رو پوشیده بود. بیخود لبخند بزرگی زدم و اون هم لبخند بزرگی زد. از این که هر دو واکنش یکسانی داشتیم خندهمون گرفت. نگاهش کردم و باز لبخند بزرگتری زدم. اون هم واکنشش شبیه من بود. سلام دادم.
سلام
سلام تاران!
سلام تاران!
اینها اولین کلماتی بودند که بعد از اون دو تا لبخند بزرگ و خنده وسطشون به هم زدیم. قلبم خیلی تند میزد. در کنار هیجان، احساسی مثل عشق در نگاه اول داشتم. اون تاران من بود. اون همتای من بود و من صاحبش بودم. رفتم جلو و به جای این که باهاش دست بدم، بغلش کردم. اون رو در آغوش کشیدم و فشردم. اون هم من رو فشرد. حس کردم قلب اون هم داره محکم میتپه. هیجان داشت. انگار به همون اندازهای که من از این آغوش لذت میبردم اون هم میبرد. بغلمون که باز شد، نگاهش کردم. دلم میخواست ببوسمش ولی تردید کردم. اون هم همونطور من رو نگاه کرد. بهش چشمک زدم. این چشمک همیشه توی تخیل من یک چراغ سبز برای بوسیدن بود. همونطور که انتظار داشتم علامت رو گرفت و جلوتر اومد و لپ من رو بوسید. من هم بعدش تاران رو بوسیدم. از این که هردوی ما یک علامت مشترک داشتیم، دوباره خندهمون گرفت.
دستش رو گرفتم:
تاران بیا بریم خونه! جلوی اینهمه دکتر و متخصص و دانشمند که نمیشه که
متوجه شوخی من شد و خندید. با انگشتهاش دست من رو گرفت.
بریم. فقط من خیلی گشنمه!
رفتیم سمت بوفه. گفتم که من از قبل غذا سفارش دادهام. وقتی رسیدیم اونجا خانم مسئول بوفه با دیدن ما گاز رو خاموش کرد.
به به! تاران و تاران! چی بهتر از دیدن یه پسر خوشگله؟ دیدن دو تا پسر خوشگل!
من و تاران خندیدیم.
غذاتون آمادهست. الان توی ظرف یکبارمصرف میگذارم تا با خودتون ببرید خونه.
ازش تشکر کردیم.
البته من که دیگه چشمهام ضعیف شده و متوجه نمیشم کدوم یکیتون سفارش رو دادهاید.
شوخی زیاد بامزهای نبود ولی من عادت داشتم به خاطر احترام به بزرگترها به شوخیهای اونها بخندم. تاران هم خندید. سقلمهای به من زد و من هم متوجهش شدم. این بار به خاطر همین خندیدیم.
من رفتم جلو و غذاها رو گرفتم. ازش تشکر کردم و اومدم پیش تاران. دستش رو گرفتم و گفتم:
بیا بریم سمت ماشین. توی پارکینگه. سمت راسـ…
خودم میدونم ماشین کجاست بابا! یادمه!
البته که درست میگفت! همه اینها توی خاطراتش ثبت شده بود. باهم به سمت ماشین رفتیم. تاران دست توی جیبش کرد.
ای بابا! مثل این که فقط تو کلید ماشین رو داری! یادم بیانداز خونه که رسیدیم کلید دوم ماشین رو بردارم.
قطعا از همه اسرار من خبر داشت. گویی در من زندگی کرده بود. تاران این همه مدت درون من بود. با من رانندگی کرده بود؛ با من خوابیده و بیدار شده بود و غذا خورده بود؛ با من با آدمهای مختلف حرف زده بود و دوست پیدا کرده بود. من و او بیشتر از دو دوست یا دو همراه به هم وصل بودیم. کل زندگی شخصی ما در هم تنیده بود. من پشت فرمان نشستم و حرکت کردیم.
منتظر فصلهای بعدی داستان باشید!
ادامه…
نوشته: تاران