تاریک مثل روز (۱)

با بی قیدی رژ قرمزم رو پرنگ تر کردم،لوسیون براق کننده پوستم رو روی سرشونه هام و پاهام خالی کردم،پیراهن سفیدم یقه قایقی و آستین های بلند داشت،اما قدش به زانوم نمی رسید،پانچو و شالم رو پوشیدم،قرار بود با ماشین خودم برم و برگردم پس جوراب شلواری در کار نبود.
تولد ساره ،بهترین دوست و خواهرم ، اگرچه غیر همخون،توی باغش در جاجرود بود،بعد از پارک ماشین به طبقه اول رفتم که اتاق ها و سالن پذیرایی و آشپزخونه درش بود، بجز پیشخدمت ها کسی نبود، مشغول چک کردن خودم در آینه بودم که ساره اومد،محکم بغلم کرد:سلااامم عزیزمممم ، رسیدن بخیر.آنتالیا خوش گذشت ؟
_سلام.مرسی خوشگله می دونی که بدون تو همه جا خوش میگذره.
_گمشووو.آشغال رنگ‌ پوستشو نیگا!! با چی آفتاب گرفتی اینجوری درومده؟
_اگه بدونیی!!!ودکا و کاکائو.
_هیی خدایا ماراهم در جمع این لاکچری گایز ها قرارده…
_خفه شوو .هرکی ندونه فکر می کنه بچه کارگری.
به اداهام خندید و انگار نه انگار که پدر این دختر نصف کارخونه های لبنیاتی رو صاحب بود.از بیرون صداش کردن و رفت.یکی از گیره های موهای نیم بسته و فر شدم رو سفت کردم،با گوشه انگشتم سایه دودیم رو پخش کردم و از راهرویه بغل اتاق به زیر زمین فوق العاده بزرگ ویلا،که مهمونی اونجا برگزار میشد رفتم.با ورودم و سلام بلندم کاوه سوتی زد و بچه ها ریختن سرم و با ماچ و بغل حسابی خوشآمد گویی کردن. بجز اکیپ خودمون جمع مهمونا به صدوپنجاه نفر می رسید.گیلاس مارتینی به دست روبه بچه ها گفتم:به سلامتی ساره که امشب قراره براش بترکونیم…

راند دوم رقص بعد از شام تموم شد که کیکو آوردن.آروم از زیر میز پامو از کفشم در آوردم که صدای مژگان رو شنیدم:الماس جونییییی؟ای تو که همانند اسمت می درخشی کمکی به من ده؟
_اه اه ببند، بگو چی می خوای؟
اشاره ای به چاقوی تزئین شده کرد که گفتم :حرفشم نزن باهام بگارفته حال دوباره رقصیدن رو ندارم.
_اخه تو میدونی که هیشکی مثل تو خوب نمی رقصه.
_عمرا اگه خر بشم.
_اا الماس خجالت بکش تولد ساره جونته هااا.همین بود اونهمه ادعای خواهریت.
_مادره تو و اون ساره رو. بده به من.
چاقو رو گرفتم و نگاهی به اون دوچشمی انداختم که هروقت بی کار میشد پی من بود.پا تو دایره ی بزرگی که برای رقصیدن من خالی شده بود گذاشتم و با آهنگ بوسه بلک کتس شروع به رقص کردم.مثل همیشه،طناز و خیره کننده.آخرای آهنگ چاقو رو با یه حرکت ظریف پشتم بردم و دست خالیم رو جلوی ساره دراز کردم و اونم بر حسب رسم بینمون غنچه گل رو بوسید و کفه دستم گذاشت.این ادا اطفار هارو ژاله یادمون داده بود.دانشجوی رشته هنر بود و عشق این چیزها.چاقو رو که دادم سرمون رو نزدیک هم کردیم و به جای لپ بوسه به لبای هم زدیم که امیر،دوست پسر ساره،به شوخی گفت:آهای!!دست درازی به مال من نداشتیما گل
خانوم.
با صدای بلند خندیدم :تا چشت دراد ‌…
نشسته بودیم به کیک خوردن که شراره نشست پیشم .سیگاری که تازه روشن کرده بودم رو گرفت،پکی زدو پرسید:میگم الی این پسره که بغل ستون نشسته.
همون که نگاش به من بود رو میگفت.
_شراره:میشناسیش؟دوست داداش کاوست.شنیدم میگفت قهرمان بوکسه.
_پس همینه که شبیه هالکه. ولی شرار بدبخت اونی که زیر این میره.
با صدای خندمون مژگان و آمین هم اومدن و قضیه رو شنیدن.بعد از خنده حسابی مژگان گفت:ولی دیدی بوکسورا سرو صورتاشون همیشه داغونه ، این نه .برعکس هات هم هست.
موقع برگشتن ،آمین رو من رسوندم ولی به جای حرفاش فکرم پیش اون مردی که بالاخره جلو اومد،فندکه مارکشو گرفت زیر سیگارم و ابراز آشنایی کرد و در آخر گفت که شمارم رو داره و اجازه خواست در تماس باشیم بود بیشتر از همه داشتم به اسم جالبی که داشت فکر می کردم، محمد مسیح!

چهار هفته از آشناییمون می گذشت . اولین دوست پسرم نبود که با زنگش هول بشم و یا مثل‌ دختر دبیرستانیا با عزیزم گفتنش خودمو با لباس عروس کنارش ببینم ، ولی کششی که بهش داشتم انکار ناپذیر و عجیب بود اما با این حال هنوز لزومی نمی دیدم که موقع خداحافظی به خونم دعوتش کنم درحالی که مطمئن بودم خیلی محترمه و هیچ درخواستی نخواهد کرد ولی از نظر خودم یه کم جا داشت هنوز.
تو لندکروزش منتظرم بود،قرار بود بریم برای مهمونی کیوان،برادر کاوه،لباس بگیرم .سالنم رو سپردم دست شاگردم تینا،و سوار ماشینش شدم.بوسه ای به گونش و اون به پیشونیم زد.
_سلام.
_به سلام خانوووم.چطوری شما.
_عالی ،یکم خسته.
_خسته نباشی پس،امروز آرایشگاه شلوغ بود؟
_آره یازده تا عروس داشتیم،پنج تا شو خودم راه انداختم.یه سریشو هم سالن پایینم.
_پس بریم خرید بیایم ،یه چیزی هم بخوریم…
_نه.بیرون نه. هوس ناگت کردم بگیریم بریم خونه ی من.
__باشه پس.
اهنگی که پلی شد ابرو هامو چسبوند به شقیقه هام.تو این مدت آهنگای چارتار یا شهاب مظفری ویا سیروان تو ماشینش شنیده بودم ولی این آهنگ فرانسوی یکم عجیب بود برام.تعجبم رو پنهان نکردم:محمد مسیح تو آرون(Aaron)گوش میدی؟؟
_آره چیه مگه؟
_هیچی آخه چیزه یه ذره نکه روحیاتت خشنه تعجب کردم.
ماشینو پارک کرد ،سرشو با شیطنت نزدیک گوشم برد.
_هنوز مونده تا خشونته منو ببینی عروسک.
و گازی که از گلوم گرفت درد نداشت ولی خماری زیااادد.
وارد مزون شدیم.داشتم راجع به بازی لباس با محمدمسیح بحس می کردم که آرزو کردم ای کاش کر بودم و اون صدایی که مثل میخ تو گوشم فرو می رفت رو نمی شنیدم…
_الماس مادر خودتی؟؟؟؟؟

ادامه دارد…………………

اگه غلط نگارشی و یا املایی دارم معذرت می خوام.

نوشته: Delicate shadow

دکمه بازگشت به بالا