تاکسیدرمی
“از اون روز یه لحظه از فکرم نرفتی! دیشب باز تو خوابم بودی، لعنتی دارم دیوونه…”
تو ۴ ماه گذشته این پنجمین اکانت بود که ازش بلاک کردم و بدون اینکه پیامو باز کنم تا کامل بخونم، دیلیت کردم. اینهمه اکانت از کجا میاورد؟ ول کن نبود. پسرِ جذابِ چشم سیاه، چرا باید به من پیله میکرد؟ مسلما دختر کم نبود براش. داشتم میترسیدم دیگه. نمیدونستم بجز پاک کردن آیدی تلگرامم باید دیگه چکار کنم که نتونه پیدام کنه. صدای زنگ آیفون از جا پروندم.
باسرعت نور فرمژه زدم، شلوارِ بلند اما تنگ پوشیدم و تاپ گشادمو با تاپ زردِ خوشگل یقه باز عوض کردم، از لباسای گشادم بدش میومد. آسانسور ایستاد و صدای باز شدنش رو از داخل خونه شنیدم، دویدم سمت در. هیچوقت با کلید باز نمیکرد، میگفت دوس دارم پاشی بیای در رو به روم باز کنی. و همیشگی شد این کار. داخل اومد و صورتش از سرما سرخ بود، از موهای خوش حالتش که با بارش بارون کمی فر میخوردن آب میچکید. کتش رو داد بهم و بوسهی سطحی که سالها عادت شده بود بینمون، روی لبهام نشوند. گفت “ممم… بوی چیه میاد؟ مثل بوی لواشکه.” با دست پرتقالهایی که حلقهحلقه بادقت بریده بودم و روی سفره یکبارمصرف روی شوفاژ پهن کرده بودم تا خشک بشن رو نشونش دادم. لبخند زد.
رفت دست و صورتش رو بشوره و همزمان گوشیش رو زد تو شارژ.
طبق عادت مزخرفم رفتم سرِ گوشیش، توی واتساپ وارد چتش با حسن شدم، همکارش بود. در جواب یه فیلم نوشته بود “جووون! عجب گوشتیه!” فیلم رو باز کردم، کلیپ خیلی کوتاهی بود از یه زن با سینههای بزرگ که فشارشون میداد و کمکم یقه تاپِ تنش رو کنار میزد، ولی نوکشون معلوم نمیشد! و تموم میشد.
تو ذوقم خورد اما به روش نمیاوردم، با رفیقاش ازین چیزا زیاد میفرستادن، ولی از ترس اینکه بفهمه چک میکنم و مخفی کاری کنه یا دعوا، هیچی نمیگفتم؛ ولی ته دلم ازش بدم اومد. بیشتر که فکر کردم دیدم نه خب، منم دختر پیغمبر نیستم، حتی سریال اسپارتاکوس بجز داستانش چقد مرداش برام جذاب بودن!
عصبانیت پنهانم کم شد. بلد بودم خودمو آروم کنم.
سفره رو انداخته بودم، گوشیش رو از شارژ درآورد و تا من غذا میکشیدم با لبخند چیزی مینوشت. غذا رو کشیدم و با دیدن نگاه طلبکارم گفت: “چیههه؟ با رفیقمم، استوری خندهدار گذاشته ریپلای زدم.”
-مگه من پرسیدم چیکار میکنی؟
+چشمات پرسیدن!
-بالاخره چشم خوندن بلدی یا نه؟!
جواب نداد و شروع به خوردن کرد. غذاش تموم شد و کمی عقب رفت و تکیه داد، با کنترل یه شبکه شانسی از ماهواره گرفت، جوکر میداد. صداشو کمی زیاد کرد و گوشیش رو دستش گرفت.
راهکار خوبی بود که نگاهمو معطوف تلویزیون کنه، ولی من باید سفره رو جمع میکردم.
از قصد جوری که باسنم قلمبه بیاد بالا خم شدم سفره رو پاک کنم، این شلوارای پاچه تنگ بدجور باسنمو بزرگ نشون میداد و خوشش میومد. برنگشتم نگاه کنم که دیده یا نه. پریودم آخراش بود و هورمونهام سر از پا نمیشناختن!
هی رژه رفتم تو خونه، از صبح کلی تو خونه کار کرده بودم و کمرم تیر میکشید، اما روزای آخر پریود این چیزا سرش نمیشد! دلم میخواست! هورمونام طغیان کرده بودن.
هی با لبخند تایپ میکرد. حرفِ تو ذهنم رو بلند گفتم:
-بنیان خانواده رو همین گوشیا بهم زدن!
نگام کرد و تازه انگار منو دید. به درک! عادت کرده بودم.
+چیه سکسی کردی؟ پریودی که! میخوای بخوریش؟
-آخراشه…
+جووون! بیا مال خودته.
-اول گوشیتو بنداز اونور
+یه دیقه وایسا جوابشو بدم
به گوشیش نگاه کردم. عاشق گوشی و چیزای دیجیتالی بود، واسه همین برای تولدش یواشکی یه اسمارت واچ خریدم و سورپرایزش کردم، شب قشنگی ساختم براش… نگران بودم که نکنه اون هدیه باعث شه سرش بیشتر بره تو گوشی، اما هیچ فرقی نکرد. صداش از فکر بیرون آوردم “بیا آمادهی سِروه!” رو کاناپه نشسته بود، شلوار و شورتشو درآورده بود و داشت میمالیدش!
-فکر کردی پادشاهی اونجوری نشستی بیام بخورمش؟
+کم از پادشاه ندارم اگه خوب بخوریش.
نبض زدنِ وسطِ پام شروع شد! جوابشو ندادم و جلو رفتم و زانو زدم، زبونمو خیس کردم و از زیر بیضهها تا نوک آلتش نرم کشیدم، یکهو همشو کردم تو دهنمو و با دو سه تا عقب جلو همزمان میک زدم. چندبار تا ته گلوم فشارش دادم و با وجود حالت تهوع، چند ثانیه نگه داشتم و باز با مکیدن از دهنم درش آوردم. موهای زیادی بلندم اذیتم میکرد، با صدای کمی نازک کرده گفتم:
-سرم کمی درد میکنه، موهامو جمع کن تو دستت، کوچکترین کشیدن و دردی حس کنم دندون میزنم!
+چی؟؟
-قبول؟
موهامو جمع کرد و یواش گرفت. خوب بود کمی استرس بگیره. گفت:
+بخور!
موهام رو اصلا نکشید. با گرفتن بیضههاش و مالیدنشون در حین خوردن براش، لطفم رو در حقش تموم کردم و یه دفعه وسط کار پاشدم و رفتم حموم. قبلش از کمد آرايش لوبریکانت رو برداشتم! تو پریودی آدم یهو گرمش میشه! دوش رو باز کردم. صدام زد که چی شد و کجا رفتم.
با آلت سیخ و متورمش اومد دمِ حموم و شاکی گفت: “چت شد یهو؟!”
-آخرِ پریودمه، یهو گرمم شد.
+مسخره بازی درمیاری؟
سینههامو کمی شبیه اون جنده که فیلمش رو حسن فرستاده بود مالوندم، مثلا داشتم میشُستم!
-گر گرفتم. دوس ندارم الان از ظلم مزخرفی که طبیعت ماهانه در حق زنها میکنه بگم. درو ببند بیا.
نگاهش به بدن و سینههام بود.
سینههام که تو پریودی کمی متورم میشدن رو دست گرفت و زیر آب مالوند. سرش رو جلو آورد و نوک یکی از سینههامو به لب گرفت. ناله مانند گفتم:
-یواشها! نوکش دردناکه.
سرم رو زیر دوش به سمت سقف گرفتم و به بخار آب گرم خیره شدم و بعد با بیشتر شدن لذت، چشمامو بستم. گرمای لبهاش از گرمای آب بیشتر بود. یکی رو میخورد و اون یکی رو با دستای قوی و بزرگش میمالید. آهی که کشیدم حتی یه درصد از لذتم رو نشون نمیداد. صورتش رو بالا آورد و لبهامو بوسید. آب از موهای حالت دارش میچکید و ازین سکسیتر ممکن نبود. کمی خودمو بالا کشیدم، وسط پامو چسبوندم به آلتش و بین رونهام گرفتمش و فشردم. دستامو دو طرف صورتش گذاشتم و چشمامو بستم و بوسهمون عمیق شد. آبی که روی سرم میچکید تداعی بارون تو یه جنگل گرم استوایی بود. طاقتم داشت تموم میشد، همونجا زانو زدم تا کمی بخورم براش و لیز بشه راحتتر بره توم! سرمو محکم فشار داد و تا ته کرد و نگه داشت، با وجود قطرات آب نفسم تنگ شد و رهام کرد و تا نفس گرفتم دوباره کرد تو حلقم. با دست سیلی زدم به رونش و پشت کمرشو چنگ زدم، عقب تر رفت و
ریتمیک تو دهنم تلمبه میزد. انگار خسته شد که بلندم کرد و هنوز نفسم بالا نیومده بود با برخورد زبون داغش به وسط پام باز نفسم رفت. از لذت جیغهای ریز میکشیدم و دیوار رو گرفته بودم تا از حال نرم. رونهامو فاصله داد و محکم مکید. نمیدونستم التماسش کنم که بسه دیگه! بکن تو، یا بخوام ادامه بده تا ارضا شم! موهاشو تو چنگ گرفته بودم و فقط میتونستم ریز ریز جیغ بزنم و پیچ و تاب بخورم. آبی که زیر دوش از فاصلهی کوچیک لبهام وارد دهنم میشد گلومو تازه میکرد. بالاخره عقب کشید. دلم میخواست نابودم کنه. اگر میگفت میخوام بکشمت و بعد بکنمت هم نه نمیگفتم!
برم گردوند و گفت “دستتو بگیر به دیوار و قمبل کن عقب!” میترسیدم. بعدِ پریود و چند روز سکس نکردن تنگ میشد و شروع تو این حالت دردناک بود. سر آلتش رو حس کردم که از پشت میمالید بهم تا چاکش رو باز کنه. با ترس و خواهش گفتم:
-اول انگشت نمیکنی جا باز کنه؟
+نه! درد بکش!
آخ… به زور و فشار کمی سرش داخل رفت. نگران بودم آخی که گفتم زیاد بلند نباشه همسایهها بشنون! ولی وقتی فشار رو بیشتر کرد جیغ زدم و همسایهها از یادم رفتن! انگار قفل کرده بودم و بیشتر درد داشتم تا لذت. با اینکه کاملا خیس بودم به زور توش عقب جلو میشد، احتمالا دردم رو فهمید که سر انگشتاش رو زبون زد و باهاشون نوک سینههامو به بازی گرفت. به خودم میپیچیدم و تلمبههاش رو محکم کرد. خودمو عقبتر دادم و مکان و زمان رو گم کردم. پاهام سر شده بود و میلرزیدم. متوقف شد و نشست روی زمین و اشاره کرد بشینم روش! هنوز کمی لرزش داشتم. حموم پر از بخار بود و هر دو کمی عرق کرده بودیم. بهش پشت کردم و با “وایِ” آرومی نشستم روش. آروم پایین بالا میکردم و اون انتهای موهای خیسم روی کمرم رو نوازش و مرتب میکرد. انگار از یواش بودنم خسته شد که دو دستی سینههامو گرفت و تندتر پایین بالام کرد. محکم میکوبید و همراهِ لذت تهِ رحمم تیر میکشید. دستاش رو هل دادم پایین که باهام ور بره اما توقف کرد و خودش رو کشید و دوش دستی رو داد دستم! درجه پاشیدنش رو روی سوراخای وسطی که با شتاب و متمرکز بودن تنظیم کرد. از فکرش خوشم اومد. دوباره سینههامو گرفت و دیگه تکون نخوردم که آب لیزیش رو نبره. فقط تا ته فشار داد داخلم و نگه داشت. آب گرم رو به وسط پام گرفتم و نگه داشتم. مور مور میشدم و بیقرار. بیشتر فشار داد داخلم و نوک سینههامو بازی داد. فشار آب آروم و قرارم رو گرفته بود و نمیدونستم از لذت کجارو گاز بگیرم! ثانیههای ملتهب… با جمع شدن خون اطراف واژنم و فشار لذتبخش و تخلیه ناگهانی همراهِ انقباضات یهویی، آه و نالههام کل حموم رو پر کرده بود. کمکم از روی ابرا پایین اومدم و دوش از دستم افتاد. گیج میرفتم… داگیم کرد و جوری محکم تلمبه میزد که حس میکردم الان از هم میشکافم! با سر و صدا ارضا شد و آبش با قطرات دوش از سوراخ حموم رد شد. هنوز از موهاش آب میچکید و صورتِ ملتهبش از عرق برق میزد. از خستگی نفهمیدم چطور دوش گرفتم و لای حوله زیر پتو رفتیم. همینجا باید به خواب اصحاب کهف فرو میرفتم…
یه دونه برنج از قابلمه درآوردم و فشار دادم ببینم دم افتاده یا نه. روش روغن ریختم و با دمکنی درش رو گذاشتم. دلم باز سکس میخواست، پریشب انقدر خوش گذشت که لذتش هنوز زیر زبونم بود و به یادش دلم میریخت. به مرغ ها زعفرون و زنجبیل و فلفل زیادی اضافه کردم، سیاستهای زنانه! یه آرايش سطحی و ساده کردم.
اومد و شام خوردیم. خسته بود و کمی گرفته و بداخلاق. گاهی اینجوری میشد. بی دلیل عصبانی یا ناراحت بود. حدس اول و خیلی راحت این بود که خب سرکار شاید بحثش شده با همکاری رئیسی کسی… اما خب عادت داشت مسائل کاریشو برام تعریف میکرد. تازه گروه همكاراشم بود و گاهی یواشکی چک میکردم، خیلی از اتفاقات مهم کاری رو توش میگفتن… پس علت ناراحتی عجیبش کاری نبود!
من شکاکم؟ پارانویید؟ نمیدونم… شاید…
تنها چیزی که مطمئنم این بود که نمیتونستم وقتی چیزیو حس میکردم خودمو گول بزنم! گاهی از لحظه ورود خیلی شاد، گاهی عادی و گاهی بی دلیل ناراحت و عصبی بود. شایدم پریود پنهان مردانهس چیه، از همونا میشد…
با حالت افسردهش احتمالا خبری از سکس نبود. یکی دوبار پرسیدم چشه، اما فقط عصبانی تر شد که “چیزیم نیست”، “ولم کن”، “خسته ام”. سفره رو جمع کردم و شیطون گفتم: ” اگه خواهش کنی ازم حاضرم خستگیتو در کنم!” جوابمو نداد و سرش تو گوشی بود.
ممکنه با یکی دیگه خوابیده باشه؟
ای بابا… خب مگه سرِکارشون جنده خونهس که با یکی بخوابه؟؟ مگه پریشب سکس نکردیم؟؟
چقدر خوب بود که صدای مغزم رو نمیشنید. بلند اسممو صدا زد و ترسیدم.
-چته؟ چرا داد میزنی؟
+اصلا نمیشنوی! میگم چای بریز.
ریختم و کنارش نشستم، بوی عطر جدید میومد! بینیمو نزدیکش بردم و بو کشیدم، عطر مردونه نبود! بود؟
-عطر جدید زدی؟
+آره همکارم داشت، تست کردم.
اصلا هول نشد. خائن حرفهای بود یا واقعا راست میگفت؟
چرا من حس میکردم داره خیانت میکنه؟ جملهی مادربزرگِ خدابیامرزم آزارم میداد؛ همیشه میگفت “از قدیم گفتن حس زنها اشتباه نمیکنه! زنها بوی خیانتو خوب میفهمن!”
ولی من هیچوقت هیچ مدرکی علیه یوسف پیدا نکرده بودم، حتی با وجودِ تمامِ پارانویید بودنم، یواشکی چک کردن و …
فکرهای سمی و بی دلیل باعث شدن قید سکس رو بزنم، حیف وسطِ پام ندارم که بگم خوابید! همون حسم پرید…
دست دور گردنِ کلفتِ مثل گاوش انداختم:
-پاشو برو بخواب.
+سکس نمیخوای؟
-نه. بعدا خب… فردا…
با لبخندی خسته اما زیرک گفت:
+عطر کار خودشو کرد؟
حس کردم از بلندی افتادم! عین خیلی از خوابهام… اون میدونست من بهش شک کردم؟ میدونست پارانویام؟ ولی… من که همیشه حواسم بود! من که بروز نمیدادم! یاد دفتر خاطراتم ذهنم رو مخدوش کرد. با لبخندی بیجون گفتم “دیوونه” و بحثی نکردم. رفت خوابید. به مادرم زنگ زدم تا طبق معمول گله نکنه که تنها دخترش دوستش نداره و باهاش کم حرف میزنه. ۱۰ دقیقهای که از عمهم بد میگفت و در مورد جهاز دخترخالم میگفت رو سعی کردم با نهایت همدلی جواب بدم و نشون بدم حرفای تکراریش جالب و مهمه!
بعد از چک کردن و اطمینان از خواب بودن یوسف، هجوم بردم به سمت دفتر خاطراتم. از پشت کابینت ظرفها بیرون کشیدمش، قفلش سالم بود. هووووففففف… خوب بوییدمش، بوی دستای یوسف رو نمیداد! گذاشتمش رو زمین و بهش خیره شدم! همدم روز و شبهای من… رازدارِ بی زبونم… حسی شبیه شکست عشقی داشتم. دوست و یار چندسالهم که تمام رازهامو داخلش نوشته بودم، میتونست بزرگترین دشمنم و باعث بیچارگیم بشه؟ اگر یوسف پیداش میکرد… وای نه نباید همچین اتفاقی میوفتاد…. باید نابودش میکردم!
خداحافظی با تنها دوستی که میتونستم بهش اعتماد کنم خیلی سخت بود! دفتری که زبون نداشت رازهامو فاش کنه حالا تو نظرم خطرناکترین چیز بود برام. وقت زیادی برای سوگ و خداحافظی نداشتم، دلش رو هم نداشتم… اشکهام میچکیدن. باید میسوزوندمش. خطرناک ترین صفحاتش دلم رو میلرزوند… روزی که گردن کبود شدهی یوسف رو دیدم و شکستم. دعوا و داد و قال کردم که کی مکیده گردنتو؟… و تهش محکم بهم سیلی زد که داری تهمت میزنی! هنوز جای سیلیای که اشتباهی به جای گونه، به گردنم خورد رو حس میکردم. هلم داد و گفت جای کشیده شدن ناخن رفیقشه موقع شوخی خرکی! گفت منو نمیبخشه به خاطر تهمتی که زدم.
نمیتونستم باورش کنم. برای تلافی با یه پسر قرار گذاشتم. من تینا بودم، من مثل مادرم زیر بار خیانت سر خم نمیکردم. یه قانون ناگفته تو ذهنم داشتم. “وقتی تو یه رابطه یه طرف خیانت کنه، اون رابطه دیگه وجود نداره، پس نفر دوم اگر بره با کسی، خائن نیست! چون دیگه رابطهای در کار نیست.”
طبق همین قانون رفتم سرقرار، ریز به ریزِ اون رابطه و قرار رو نوشته بودم تو دفترم! مزخرف ترین قرارِ تمام قرنها!
《 پسری که اسمش احتمالا مهیار بود وارد کافه شد، دورترین کافه به خونمون… فکر نمیکردم با وجود شرایط عجیبم که شمارمو بهش ندادم و فقط تو سکرت چت باهاش حرف زدم، بیاد، اما اومده بود! خوشصحبت و قد بلند بود، از یوسف هم بلندتر! نشست و بعد از سلام و احوالپرسی گفت “جای دنجیه” و من سرمو پایین انداختم و سکوت کردم. گفت “چه خجالتی!” سربهزیر تصنعی لبخند زدم و “اوهوم” گفتم اما در واقع داشتم به این فکر میکردم که اگر صدامو ضبط کنه چی؟؟ البته که نمیدونست شوهر دارم، اما…
انگار از تصور خجالتی بودنم خوشش اومده بود! چندتا “پیشت پیشت” گفت و بعد با خنده و لحنی بامزه اسم دروغیمو صدا زد و دستش رو تا نزدیکی صورتم آورد. وقتی سرمو بالا آوردم با دیدن چشمام دستش رو هوا موند. شاید خوند که هیچ خجالت و نازی در کار نیست. منی که حتی اعتماد نداشتم دهنم رو باز کنم، چطور میخواستم باهاش بخوابم؟ گفت “چه نگاه ترسناکی! خوبی؟” دلم میخواست وانمود کنم به کر و لال بودن!! اما خب اولش سلام کرده بودم. موبایلم رو درآوردم، نوت گوشی رو باز کردم و نوشتم “عذر میخوام، من باید برم.” و گوشیمو طرفش گرفتم. خوند و متعجب خندید “دیوونه شدی دختر؟ جن زدت؟” کمی جمع و جور کردم و دوباره نوشتم: “خیلی خوشتیپی پسر! موفق باشی” گیج و مبهوت بود از کارم. دوباره و یواش تر گفت “چیزی شده؟ شوک شدی؟ تو که اولش سلام کردی! لال نیستی دور از جون! ترسیدی؟ از چی؟” و ناخودآگاه حرکاتش شبیه حرف زدن با یه کر و لال شده بود، انگار عجیبترین موجود دنیا رو دیده. خیلی بامزه بود! یکهو کمی بلند خندیدم و خودش هم خندهش گرفت! لبخندی عمیق به قشنگیش زدم و بلند شدم و رفتم. تا دم در اومد و اصرار کرد چیزی بگم! کمی عقب رفتم و زیر لب گفتم “خداحافظ غریبه!” پر از علامت سوال و ناراحتی بود. اما من رفتم. 》
و بعد تموم شد. اینطوری مسخرهترین قرارِ تاریخ بشر به وقوع پیوست. هیچ خجالت و ابایی از سکس نداشتم، خیلی پسر خوشگل و خوشتیپی بود، قشنگ میخندید و شیطون بود، منم که دیگه تو رابطهی متعهدانه نبودم! اما مسئله و مشکلِ من اعتماد بود. مشاورها کاری از دستشون برنمیومد. مشکل حادی نداشتم، فقط اعتماد نداشتم! طی گذشتِ روزها سعی کردم به زور باور کنم اون جای ناخنِ رفیقش بوده نه مکیده شدن، و باور کردم کمکم… و اون اتفاق تو دل دفترخاطراتم موند. دفترم از آدما قابل اعتمادتر بود چون زبون نداشت. مثلا از مادرم که از بچگی هر چیزی رو بهش گفتم لطفا به کسی نگو، دیدم همه رو خبردار کرده، خیلی بهتر بود! دفترخاطراتم روابط اجتماعی مسخره خالهزنکی نداشت.
دفترم حتی از یوسف هم بهتر بود، که هربار سفر دوتایی میگفتم بریم، یواشکی مادر و خواهرشو خبردار میکرد تا اونام بیان! مهم نبود اومدنشون؛ ولی اینکه یهو کلاغا بهشون خبر ندادن و یوسف خبر داده، باعث برتری دفترم بود!
اما دفترِ بیچاره راه دفاعی نداشت، ممکن بود کسی پیداش کنه، جلدش رو پاره کنه و بخونتش! و این ترس همچنان که کف آشپزخونه بهش خیره بودم بیشتر میشد. دوستِ عزیزم دیگه قابل اعتماد نبود، ندیده حس میکردم رنگ نوشتههای آبیش، خاکستری و بیجون شدن…
صبح بعد از رفتن یوسف، بلند شدم. دفتر رو از جاش بیرون آوردم و گذاشتم رو شکمم! دقیقا زیرِ کشِ شلوار لیم! نت گوشیم رو هم خاموش کردم و داخل جیب شلوار لیم گذاشتم. همیشه داخل کیفم فقط کمی آب، الکل، شکلات، دستمال و کارت بانکیم بود. انقدر گوشی زدن دیده بودم که دیگه تو کیفم چیز گرونی نمیذاشتم.
دفترم رو گذاشتم یه گوشه تو پارک، پشت شمشادا، روش کمی ژل آتش زنه ریختم. فندک رو دستم گرفتم. حتی برای بار آخر نوشتههاشو نخوندم، میترسیدم دلم نیاد آتیشش بزنم؛ یا میترسیدم خیلی چیزا که یادم رفته باز یادم بیاد… مثل اون قسمتهای گله کردن از پدری که برام پدری نکرد. به اندازهی تمام ستارهها بهم قول داد و عمل نکرد! میبرمت پارک، میریم شمال، میام مدرستون مسابقتو ببینم، برات جایزه میخرم، دیگه سرت داد نمیزنم، میبرمت شهربازی، تو برام فرقی با داداشت نداری، بار بعد تورو هم میبرم ماهیگیری جاجرود، برات اسکیت میخرم و … .
به هیچکدوم عمل نکرد و اگر یادآوری میکردم میشد داد و فحش… چه خوب که این خاطرات بسوزن! فندک رو روشن کردم و نزدیک تنها دوست قابل اعتمادم بردم، یکهو گرومپی آتیش گرفت. شاید ترکید از حجم حرفای من! بیچاره…
کلماتم دود میشدن و خاطراتم به معراج میرفتن!
صبر میکردم تا کامل بسوزه و تنهاتر از قبل میرفتم خونه. نیاز داشتم به مشروب…
روزها روتین و تکراری میگذشتن. شاید باید قدر روزهای تکراری و بی اتفاق رو میدونستم! همه چیز عادی و کسل کننده و آروم بود. یوسف پیشنهاد سفر رفتن رو قبول نکرد، گفت مرخصی نداره. خسته بود و خوابید. اخیرا بیشتر حس تنهایی داشتم و گهگاه خونهی مامانم میرفتم و به حرفایی که اصلا علاقه نداشتم گوش میدادم. یک روز در میون هم دو سه ساعتی باشگاه میرفتم بلکه تنوعی بشه. لباسهارو جمع کردم بندازم ماشینلباسشویی، زیر لب ‘امشب در سر شوری دارم…’ زمزمه میکردم. جیبهای کتش رو خالی کردم تا بندازم ماشین. چند برگه رسید پوز کارتخوان تو جیبش بود، درآوردم و مچاله کردم بندازم دور، اما حسی ترغیبم کرد بازشون کنم. نمیدونستم حسم رو تحسین کنم یا لعنت! اما ده دقیقه بعد مثل دیوونهها وسط پذیرایی نشسته بودم و با چراغِ خاموش فکر میکردم و فکر…
یوسف ساعت ۸ صبح تا ۵ عصر سرکار بود، خیلی اوقات هم تا ۸ میموند اضافه کار!
یه شرکت تو کرج کار میکرد و برگهی رسید شیرینی فروشی که تو جیبش بود، مربوط به دو روز پیش ساعت۶ بود؛ درست وقتی که گفته بود اضافه کار مونده و خیلی خسته بود!
شیرینی فروشی سوگل… اسم قنادی رو سرچ دادم، خیلی دورتر از محل کارش بود! زنبورهای موذی تو مغزم شروع به پرواز کرده بودن و وز وز کنان نیش میزدن. متورم شدن تمام پیچهای مغزم رو حس میکردم. برای کی شیرینی خریده بود اونم وقتی دروغ گفته بود شرکته…
یک روز تو شوک بودم، زنده اما خاموش! برای کی کیک یا شیرینی خریده بود؟ باید یه دستگاه شنود میخریدم. ولی شاید خیلی گرون بود. حیرون بودم. فردا عصر بعدِ باشگاه میرفتم بازار ببینم چیزی گیرم میومد یا نه، به سایتهای اینترنتی اعتمادی نبود.
مهیار امروز باز پیام داده بود، اینبار قبل از پاک کردن، پیام رو خوندم، التماس نکرده بود، فقط از سردرگمیش نوشته بود و توضیح میخواست. حس میکردم فقط دلش میخواد رازم رو بدونه و بعدِ رفع کنجکاویش بره پی کارش! من فقط چند دقیقه دیده بودمش، مسئولیتی در مقابلش نداشتم، مخصوصا در مقابل کنجکاویش! باید فکرم رو روی زندگی خودم متمرکز میکردم… روی شیرینی فروشی، یا بهتره بگم کسی که یوسف براش شیرینی خریده بود!
از باشگاه زودتر زدم بیرون تا برسم بازار برم، ولی یادم افتاد کارتم رو خونه جا گذاشتم. تا دوباره خونه برم دیر میشد اما مهم نبود، میگفتم رفتم خرید، کی اهمیت میداد؟ پیاده یه ربعی راه بود تا خونه، نمیدونستم واقعا برای چیمه شنود، چرا از خودش نپرسیدم؟ حوصله دروغ شنیدن نداشتم اما کاش راه دیگهای بود… رسیدم نزدیک خونه. ماشین یوسف! ماشین یوسف دم در بود! مگه سرکار نبود؟!
مگه ساعت چند بود؟ سریع گوشیم رو درآوردم و با دیدن ساعت ۶ به چشمام شک کردم! عصر زنگ زد و گفت دیر میاد. دوباره پلاک ماشین رو چک کردم. خودش بود! یوسف خونه بود! چراغهای خونه هم روشن بود. نباید فکرِ بد کنم… شاید اومده استراحت کنه یا زودتر تعطیل شدن یهو. نکنه نگفته تا ببینه تا ساعت چند بیرون میمونم! مگه به من شک داشت؟؟ به پنجره خیره بودم که سایهی زنی که موهاش بلند بود باعث شد فکر کنم خوابم!
توهّمه؟؟
بیشتر دقت کردم و طبقه رو چک کردم اما خونه و پنجرهی ما بود!
یه زن توش بود!
جون از تنم رفت. به دیوار تکیه دادم، چشمامو فشردم و دوباره نگاه کردم. دیگه سایهای نبود. شاید دیوونه شده بودم. داشتم میلرزیدم. من بلد نبودم، آماده نبودم برای این فاجعه! باید به پلیس زنگ بزنم، در حین رابطه اگر بگیرتشون بهتره!
مگه دارن سکس میکنن؟؟
اگر الان پلیس نیاد بعدا دیگه چطور میتونستم ثابت کنم این خیانت رو؟ اگه صیغه کرده باشن چی…
برای بار صدهزارم تو زندگیم به این قانون کثیف لعنت فرستادم. میتونست راحت بگه یه قَبِلتُ گفتیم و تموم! سرم گیج میرفت. سرِ بریدهی دختری که به خاطر فرار یا خیانت یا هر کوفتی ذبح شده بود جلوی چشمام اومد. من زورِ سر بریدن نداشتم، حقش رو هم نداشتم! لابد تقصیر خودم بود که پاهای یوسف رو تو تشتِ شیر ماساژ ندادم! مسخره ها… ولی سکسامون که عالی بود! همون شبِ سوزوندن دفترخاطراتم ویسکی خوردیم و رقصیدیم و سکس کردیم، هرچند من ارضا نشدم اما اون شد! پیشنهاد مست کردن هم خودم داده بودم و حسابی کیف کرد. آرزوی اینکه در حین ارضا شدنش براش میک بزنم هم برآورده کرده بودم! طعم مزخرفِ آبش تو مستی برای چند ثانیه تا تف کردنش تو روشویی، قابل تحمل بود!
تهوع گرفتم. داشتم میسوختم… نفهمیدم چطور با ته موندهی پول تو کیفم الکل صنعتی و یه فندک خریدم و دوباره جلوی خونمون ایستادم. هیچ تصوری نداشتم ازینکه چی میبینم و چی میشه، فقط مطمئن بودم اگه آتیش درونمو تو خودم نگه دارم تنهایی خفه میشم! بدون اینکه کسی تقاص بده.
اگر خونه رو میسوزوندم احتمالا خودمم میسوختم. لحظه آخر زندگیم بود؟ کار ناتمومی نداشتم؟ دلم میخواست یه چیزی به یکی بگم! وارد نوتهام شدم و شمارهی مهیار که رمزی یادداشت کرده بودم حفظ کردم و گرفتمش. کمی دیر جواب داد، صداش هیچ حسی در من زنده نمیکرد. الو گفتم، نشناخت، حق داشت. چی باید بگم؟ بغضم داشت میترکید.
-اسمت واقعا مهیاره؟
+شما؟
-همون دختر لال!
+خدایا! خودتی؟ خوبی؟!
انگار از صدام حالم معلوم بود.
-میخواستم ازت برای تلافی استفاده کنم، ولی… دارم میرم جور دیگه تسویه حساب کنم. شمارتو پاک میکنم، نه زنگ بزن نه پیام بده، اگه نمیخوای تو تحقیقات پلیس آخرین نفری باشی که با قاتل یا شایدم مقتول تماس داشته!
مهم نبود با استرس و تعجب داشت چی میگفت، قطع کردم. و در حین سوارِ آسانسور شدن شمارشو پاک کردم. فندک تو جیبم بود و الکل رو تو کیفم با دست گرفتم. سرگیجه داشتم و تمام سلولهای مغزم تیر میکشیدن. هرکاری کردم نتونستم کلیدم رو تو در بچرخونم و داخل رو تماشا کنم. زنگ زدم! مادربزرگم درست میگفت، زنها بوی خیانت رو میفهمن. باز کردنِ در طول کشید و حس اینکه دارن لباس میپوشن وجودم رو فلج کرده بود. قدرتم رو جمع کردم که دوباره زنگ رو فشار بدم که در باز شد. چراغا خاموش بود و یهو روشن شد!
فشفشه… تولدت مبارک… جیغ و آهنگ… یوسف… خواهر و مادرش.… مامانم و داداشم و زنش و … اونهمه کفش جلوی در!
بوی خیانتی که حسش میکردم. تو بوی گوگرد سوختهی فشفشه و بغل یوسف حل شد، رنگ باخت. من رنگ باختم… تو بغلش به گریه افتادم و همه لابد فکر میکردن از شادیه، اما هرچیزی بود جز شادی.
از بغلش درومدم و بقیه گفتن کمی زود اومدم کیک رو یادشون رفته از یخچال بیارن. با شنیدن کلمه کیک دوباره گریهم گرفت و یوسف باز بغلم کرد. نمیدونستم چی میگم. تشکر کردم و گفتن برو لباس عوض کن بیا…
تولدم که سه روز دیگه بود! سورپرایز…
نشستم و نفس تازه کردم. کیفم رو روی تخت گذاشتم و به الکل صنعتی و فندکی که خریدم فکر کردم. آمادگی جشن رو نداشتم. از خودم متنفر بودم. چرا بهش شک کردم؟
اون خیانت نکرده… باید خوشحال باشم. خندیدم. به دیوونگی خودم خندیدم و خطهای شکسته و ناهنجار مغزم کمکم به خطوط منحنی نرم تبدیل شدن. صورتمو شستم و سریع آرایش مختصری کردم. تینای شکاک و دیوانه رو دوباره تو خودم پنهان کردم و به تولد خودم ذوق کردم! رقصیدیم و خندیدیم و همه همدیگه رو دوست داشتیم.
مهمونی یهویی اما عالی بود، همه رفتن و یوسف رفت بخوابه. بعدِ جمع و جور کردنِ خونه نشستم رو مبل. خیلی وقت بود از کمبود توجه رنج میبردم و امشب حس کردم تنها نیستم… باید فاصلهمو با آدمای دور و برم کم میکردم. کیک خوشمزه بود و چندین هدیه گرفتم. قبلش داشتم میسوختم و یهو پرتاپ شدم تو یه رودخونهی خنک، حس تَرَک خوردن داشتم اما از سوختن و دود شدن خیلی بهتر بود. آبِ رو آتیش… گوشیمو از ترس خاموش کرده بودم. تماسم با مهیار ابلهانه بود. باید میرفتم و یه خط جدید میخریدم و این رو میسوزوندم…. بهونهش رو بعدا پیدا میکردم. یه اکانت تلگرام ازم داشت دهنمو صاف کرد، حالا که شمارمو داره…
برای خریدِ خط جدید کارت ملی لازم بود که از شانس بَدم تو داشبورد ماشین تو پارکینگ بود. چرا مونده بود تو ماشین… حالا باید تو این نصفه شب یواشکی میرفتم پارکینگ. بی صدا آماده شدم و از خونه درومدم، دمِ در به جعبه شیرینی لبخند زدم و بی صدا به جای آسانسور از پلهها پایین رفتم. داخل ماشین رفتم و داشبورد رو برای برداشتن کارت ملی باز کردم. کارت رو پیدا کردم. گرسنم بود و دلم خواست برم بالا باز کمی کیک بخورم. چه فکرایی که در مورد اون برگه رسیدِ کارتخوان نکردم. روزای جهنمی… چه دیوونگیایی کردم… ولی شد قشنگترین خاطرهم، شیرینی سوگل خوشمزهترین کیک دنیارو داشت…
ولی!
ولی چرا تو ذهنم جعبهای که پشت درمون بود روش نوشته بود شیرینی جامجم؟! اشتباه دیده بودم؟ جامجم سر خیابون خودمون بود! ولی سوگل اصلا جای دیگه بود… لابد منصرف شده از همینجا خریده. یا شاید اشتباه دیدم اسم روی جعبه رو. اصلا اسمش چه فرقی داشت؟
کارت ملی از دستم افتاد و اومدم خم شم برش دارم که پام خورد و رفت زیر صندلی. به طور واضح هول شده بودم و باز داشتم دیوونه بازی درمیاوردم! باید حتما پیش یه روانشناس درست و حسابی میرفتم. اینطوری نمیشد… انگار مرضِ شک کردن گرفته بودم! باید درمان میشدم.
چراغ قوه گوشیم رو روشن کردم و خم شدم تا کارت رو پیدا کنم اما فرمون مانع میشد. پیاده شدم و زیر صندلی نور انداختم. کارت ملی رو دیدم اما شئ آینه مانندی که زیر صندلی جاساز شده بود و نور چراغ قوه رو منعکس میکرد حواسمو پرت کرد! دست دراز کردم. گوشی بود! برش داشتم. یه گوشیِ لمسی کوچیک که روشن بود! رمز داشت و سایلنت بود! اون بالا علامت پیامک بود… اما پیش نمایش نداشت.
یوسف یه گوشی یواشکی داشت!
این یعنی…
نمیدونستم یخ زدم یا داشتم میسوختم. هردوش باهم بود.
موبایل مخفی…
برای همین هیچوقت تو گوشیش هیچی پیدا نکردم!
تمام احساساتم باهم قاطی شده بودن. کف پارکینگ نشستم. الکل صنعتی و فندک تو اتاق خواب بودن. چکار باید کنم؟ همین امشب یوسف بغلم کرد، چطور میتونست؟! من تو بغلش اشک ریختم، احساس امنیت کردم، آتیشم خاموش شده بود. از خودم متنفر شده بودم که بهش شک داشتم. حالا باز سوختم! اما دیگه شعلهای حس نمیکردم. یه سوختن شبیهِ برق گرفتیِ آنی و قوی؛ خیلی قوی. مثل یه حیوونِ تاکسیدرمی شده خشک و بی حس شده بودم. به نقطهای خیره بودم. حیوون تاکسیدرمی دیگه دردی حس نمیکنه، میکنه؟
اگر من جای یوسف بودم الان سرمو میبرید؟ میچرخوند دورِ شهر؟
پوزخندم ارادی نبود، ما مثلا عاشق هم بودیم، وای به حال ازدواجای اجباری…
موبایل رو سرجاش نگذاشتم، برداشتمش و جوری که متوجه نشه من وارد ماشین شدم همه چیزو مرتب کردم.
تا صبح کنارش روی تخت بیدار بودم. وقتی صبح از خونه رفت گوشی رو دست گرفتم، ۵ دقیقه از رفتنش نگذشته بود که زنگ خورد. اسم ‘عسل’ روی صفحهی چشمک زن بود. خندیدم. ازین به بعد دیگه هیچی نمیتونست تحت تاثیر قرارم بده! فقط به تسویه حساب با یوسف فکر میکردم. به اون عسل هم کاری نداشتم، مردی که به زنش که زندگی خوبی دارن و عاشقشه مثلا! وفا نکنه، به هیچ عسل و کوفت دیگهای هم وفا نمیکنه.
تاکسیدرمیستی که یک نفر رو اینجوری خشک کرده، ازین به بعد فرشتهی مهربون نمیشد، ذاتش عوض نمیشد. زهر شدنِ عسلی که با مردِ زندار رو هم ریخته، دور نبود…
فکرای قشنگی داشتم، خیلی جذاب! بازی کردن و عذابِ طعمه قبل از انداختنش تو سطل زباله…
حس رهایی داشتم. مثل پر، سبک و آسوده، رها…
خوشحال بودم که فهمیدم دیوونه نیستم و شَکّم اشتباه نبوده.
من سالمم!
لبخند زدم و به روح مادربزرگم درود فرستادم. درست میگفت، زن ها بوی خیانت رو خوب میفهمن…
پایان
نوشته: Hidden moon