تا آخر با هیتلر
همهی ماها تو زندگیمون یکی را داشتیم که برای بودنش جون کندیم،
بغض کردیم، گریه کردیم و جنگیدیم
ولی در آخر سهممون جز “هیچ” هیچی نشد.
قلم میزنم به عشق او. و میدانم این عشق هرگز فراموش نخواهد شد. تا سالیان سال میماند و بغض میشود.
I am the one who suffocates with hatred, but his pride laughs!
من همونیم که بغض خفش میکنه ولی غرورش قهقهه میزنه!
آری من همانم. دختری قوی از دیار عاشقان.
روبروی پنجره نشسته بودم و پردهها را کنار کشیده و از فضای بیرون خونه لذت میبردم. بغض کرده بودم و مثل بچهها دنبال راه فراری میگشتم برای اشک نریختن. توی ذهنم میگفتم کاش اشک بعدیم اشک شوق باشه. پردهها را کشیدم تا جلوی دیدم را بگیرند. به آشپزخانه رفتم و برای خودم قهوهای دم کردم کمی از قهوه ام را در ماگ کوچکم ریختم. به سمت اتاقم آمدم کتاب “تا آخر با هیتلر” را برداشتم و روی صندلی راکی چیر چوبیام نشستم. شروع به مطالعه کردم “در میان سروصدای کَرکنندهی انفجار گلولههای توپخانهی شوروی، صدای تیری در پناهگاه آدولف هیتلر به گوش رسید” دیگر توان ادامه دادن نداشتم و کتاب را بستم. قهوهام سرد شده بود مجدد به آشپزخانه رفتم و قهوه دیگری برای خودم ریختم. باز به اتاق برگشتم و روی صندلی ام نشستم. چند بار با خودم تکرار کردم که کاش جوونی رو میشد نگه داشت و هروقت اوضاع خوب بود پلی کرد الان حالم خوش نیست واسه جوونی. چونهم میلرزید ولی غرورم اجازه نمیداد اشک بریزم. کمی از قهوهام را مزهمزه کردم و به خودم گفتم “قهوه مینوشم
که با تلخی فراموشم شوی؛
لعنتی فنجان چقدر همرنگ چشمانت شده.” توی دلم ازت سوال کردم که تا حالا شده خود به خود اشک بریزی؟ و خود به خود اشکهام از چشم هام روان شد و چانه ام لرزید.
غرق در گذشته شدم میدونی چیه قلب خاطرات بد رو کنار میزنه و
خاطرات خوش رو جلوه میده.
درست بخاطر همین فریبه که میتونیم
گذشته رو تحمل کنیم. توی خاطراتم یاد تو افتادم. یاد اولین پیاممون و اولین بوسهای که توی پیام برام فرستادی حتی یاد اولین سکس چتمون افتادم میدونی چیه از سکس چت متنفر بودم ولی اونجایی که وسطش بهم گفتی بمیرم برات یادم نمیره اونجا اشک ریختم و هیچی بهت نگفتم فقط یه لبخند فرستادم و گفتم خدا نکنه. چه شب به یاد موندنی بود. اون شب تا صبح به فکر فانتزی هام با تو بودم دلبرم. میبینی همین الانم که مرورت میکنم توی خاطراتم بازم لبخند میاد روی لبام میدونی چیه من حتی تصور یه سکس واقعی رو هم باهات کردم. اونجایی که اومدی پیشم و توی چشمات نگاه میکنم و یه لبخند بهت میزنم و بهم میگی نزار دنیا لبخند تو تغییر بده کاری کن لبخندت دنیارو تغییر بده. میخندم و لپ منو میکشی و میگی دختر دیونه تو بخند من به لبخند تو میخندم. میخندم و میخندی به لبخندم. سرم را میارم بالا و میگم دلم گيجی و هيجان قبل بوسه اول را ميخواد، نميدونی قراره ببوسيم همو يا نه، دلهره داری، همه چی يهويی ميشه. اون لحظه كه بالاخره لباتون تو هم گره ميخورن و وجودت پر ميشه، دلت قرص ميشه. حس خوبيه! و تو پیش قدم میشی برای بوسیدن لبهام. لبهامون قفل میشه توی لبهای هم و اولین بوسه دو نفرمون را تجربه میکنیم. حس جدا کردن لبم از لبهات را ندارم و فقط دلم چشیدن لبهات را میخواد. میدونی نفس تنگه دارم و زودتر از اون چیزی که انتظار داشتم میکشی کنار. این بار من پیش قدم میشم و شروع به لمس لبهات با لبهای صورتیم میکنم. لبهام را برمیدارم و میگم دوست داری ظاهرت را توصیف کنم. میگی دوست دارم. منم شروع میکنم و میگم پیشونیت قشنگ ترین پیشونی ای هست که دیدم و بعد میبوسمش. میگم چشمات دنیای حرفه و بعد میبوسمش. میگم خوش حالم که گونههات چال نداره چون از چال گونه خوشم نمیاد مثل آدمی میمونه که فقط توی شادی ها هست بعدم گونههات را میبوسم.
میگم میدونی معانقه یعنی چی؟ میگی یعنی چی؟ میگم یعنی در آغوش گرفتن!
عنق هم به معنای گردن هست؛ معانقه یعنی گردن به گردن شدن، آغوشی چنان عمیق و درهم فرورفته، که گردن به گردن تماس پیدا کند و بعد هم گردنت را میبوسم. اینبار تو میگی از چشمهام و لبهام و بدنم. میگی تو بی نقصی و من دلم ضعف میرود برای کلمه به کلمهی حرف هات. بهت میگم باورت میشه دیگه تحمل ندارم برای لمس بدنم با دستات. عریانم میکنی و میگی لمس بدنت با دستام عالیه ولی اجازه میدی با لبهام لمست کنم. لبخند میزنم و میگم چرا که نه و تو شروع به لمس جایجای بدنم با لبهات میکنی.
بدنم گر گرفته و آتش از سرم فوران میکند. میخندی و میگی داغی بدنت را حس میکنم. لبخندی از روی شرم میزنم و میگم فدای حسهای پنج گانه ات بشم. به سمت لبانم میایی و بوسه ای بر لب هام میزنی و میگی شروع عشقمان مبارک. مثل بچه گربهها شدم و تو میدانی در آن لحظه باید چه کار بکنی و تو همان کار را میکنی لمس صورتم با زبانت.آه میکشم و مست میشوم و تو میگی “چشم مست تو به هر گوشه، خرابی دارد”
لذت را میچشم در هر کلمهای که برای من میگویی. بهت میگم احتیاج دارم به لمس کل بدنم با زبونت و تو شروع به لمس بدنم با زبانت میکنی. از گوشهایم گرفته تا نوک انگشتان پاهایم. من هم همراهی میکنم و با هر بار لمس بدنم توسط زبانت آه و جیغ و ناله میکنم و تو به من میگی: میشدم سیاهی سایهٔ روز، برای لمسِ هیاهویِ نور تن تو. سرمست میشوم و با تمام توانی که در بدنم هست میگم: دیر آمدی ای نگـارِ سرمست
زودت ندهیم دامن از دست. میخندی و میگی بله خانم کوچولوی لُپ قرمزی من. دیوانه شدم و تو هم دیوانه پرستی. بهت میگم میشه شیار نازم را با زبونت لمس کنی. میگی تو فقط جون بخواه لمس شیارت که برای من کاری نداره. لمس شیار نازم توسط زبان تو لذت بخش ترین حس دنیا برای من توی اون لحظه حساس بود. بهت میگم میشه دیگه لمسش نکنی و تو دستات رو روی چشمات میزاری و میگی به روی دیده و بعد میخندی. میگم درسته که مهربونا یاد گرفتن درداشون فریاد نکشن، لبخند بزنن!
از فکر و خیالم میام بیرون و میبینم که بدنم خیس خیس هست و توی لحظاتی که بهت فکر میکردم دستم هم روی شیار نازم میکشیدم و با فکر به تو ارضا شدم و این بار با خودم زمزمه میکنم:
که زخمِ هر شکستِ من؛ حضورِ یک جوانه شد…
یه فنجون قهوه میریزم و مجدد به سمت کتابخونهام میرم و کتاب را برمیدارم و ادامه میدهم “من صدای آن را نشنیدم، اما وقتی بوی باروت اسلحه از بیرون به مشامم رسید، فهمیدم هیتلر به خودش شلیک کرده است.”
نوشته: °•°یکدیوانه°•°