تجربه تلخ من و سمیه

سلام به همه دوستان
این خاطره واقعیت داره اما اسامی مستعار است.
این خاطره قسمت سکسی کم داره ولی اتفاق افتاده اگر دوست ندارید نخونید
و اما :

من و سمیه از سال 86 تو دانشگاه با هم اشنا شديم
روابط ما خيلي زود شکل گرفت و دو سال اول با هم دوست بوديم و بعد از اون عاشق هم شديم
هيچ کاريو بدون هماهنگي هم انجام نميداديم دقيقا عين زن و شوهرهاي واقعي بوديم البته روزها
شبها به اجبار هر کدوم ميرفتيم خونه خودمون چندين بار تو شرکتي که کار ميکردم ساعتها تنها شديم و چندين بار هم سمیه خودشو ميخواست در اختيار من بزاره ولي از دوست داشتن زياد هيچ وقت بهش دست نزدم و از لب گرفتن جلوتر نرفتم حتي به سينه هاش هم دست نزدم
اين عشق و عاشقي ادامه داشت تا سال 89 که قضيه سربازي من هم جور شد و معاف شدم البته بعد از 2 ماه کشيدن سربازي
تازه دوباره به شرکت رفته بودم و ديگه استخدام رسمي شده بودم که به خانواده گفتم که ميخوام زن بگيرم
همه استقبال کردند و مادرم که سمیه را خوب ميشناخت به پدرم گفت که عروس هم حاظره
پدرم با تعجب پرسيد مگه کيه که مادرم قضيه عشق و عاشقي من وسمیه را براش تعريف کرد که پدرم کلي سر به سرم گذاشت
خلاصه من با سمیه صحبت کردم و اون هم کلي خوشحال شد و به خانوادش گفت
پدرم از اقايي چيزي کم نداره فقط يه ايراد که البته براي من
ا , داره اون هم اينه که خيلي محطاطه و
تا خودش به ارامش فکري نرسه با طناب من و ديگران به چاه نميره
خلاصه وعده ما جمعه همين هفته شد و خوب يادمه که اونروز دوشنبه بود
خلاصه من و سمیه که ديگه خيلي ساعات روزو با هم بوديم و براي جمعه نقشه ميکشيديم که چه جوري چايي رو رو من بريزه و خيلي خوشحال بوديم روزها به کندي ميگزشت تا اينکه پنجشنبه شد
پنجشنبه شب بود فکر کنم ساعت 11 يا 12 شب بود که پدرم خشمگين و با عصبانيت خيلي زياد به خونه اومد و من که اولين کسي بودم که سلام ميدادم اولين در گوشي عمرمو از پدرم خوردم
تمام دنيا داشت دور سرم ميچرخيد همه تو خونه هاج و واج داشتند مارو نگاه ميکردند پدرم با عصبانيت خيلي زياد شروع به حرف زدن کرد چيزايي که ميگفت اصلا قابل تصور نبود من مات داشتم پدرمو نگاه ميکردم اصلا نميدونستم چي شده پدرم مدام منو سرزنش ميکرد و منو اه و نفرين
چيزي که ميشنيدم باور نميکردم نميدونستم خوابم يا بيدار اي کاش همش کابوس بود
برگرديم به دوشنبه
پدرم چون دير وقت خونه مياد هيچ وقت با سمیه روبرو نشده بود به همين دليل همديگرو نميشناختن
پدرم براي تحقيق ميره به محله سمیه اينا تو سبلان شمالي و اونجا تحقيق ميکنه يکي از همسايه ها بهش ميگه سمیه جندست و پدر و مادرش هم از دستش اسي شدند و چند بار هم بيرونش کردند
البته من ميدونستم وضع ماليشون خوب نيست و فکر ميکردم چون خونشون خوب نيست هيچ وقت منو به خونشون نبرده شايدم هم از پدر و مادرش خجالت ميکشه ولي دليلش اين نبود
پدرم به حرف همسايه توجهي نميکنه و به يکي از دوستاش سمیه رو نشون ميده و ميگه ببين اين دختره چه جوريه
دوستش هم با ماشين ميوفته دنبالش و پنجشنبه شب بعد از اينکه از من جدا ميشه ميره و سوارش ميکنه
وقتي ميبره خونش بهاررو ازو کس و کون ميکنه چند تا عکس ازش ميگيره و 100 هزار هم بهش ميده
و اما پنجشنبه
وقتي عکساي تو موبايلو ديدم انگا دنيا رو سرم خراب شد هيچي واسه گفتن نداشتم اونقدر حالم بد شد که وقتي بيدار شدم 20 دقيقه از هوش رفته بودم تا خود صبح گريه کردم حتي ديگه نميخواستم بهش زنگ بزنم و بگم که فهميدم چه گوهيه
فردا پدرم بهش زنگ ميزنه و همه چيو ميگه و تهديدش ميکنه که اگر بياد دنبال من عکسها و قضيرو به پليس ميگه
تا هفته ها حتي موبايلمو روشن هم نکردم و از خونه بيرون نيومدم
بعد از چند هفته به مسافرت رفتم و تا عيد همين امسال بر گشتم
روحيم خوب شده بود و سمیه ديگه تو قلب و ذهن من نبود
عيد اومدم خونه و ديگه به خيابون ميرفتم و به همه فاميلها سر ميزدم و عيد ديني ميکردم
بعد از 13 بدر تو خونه تو وسايلام موبايلمو پيدا کردم و براي اولين بار روشنش کردم تا اخر فروردين همه چي خوب بود اوائل ارديبهشت ماه بود که موبايلم زنگ خورد از باجه تلفن بود وقتي گوشيرو برداشتم باز صداي بهاررو شنيدم انگار همه چي زيرو رو شد اصلا نزاشتم حرف بزنه هر چي فش خواهر و مادر بلد بودم نثارش کردم و گوشيو قطع کرد فرداش دوباره زنگ زد همون اول که گوشيو باز کردم التماس کرد که قطع نکنم منم مجبور شدم قطع نکنم ميگفت براي اخرين بار منو ببينه و ديگه هيچ وقت بهم زنگ نميزنه من هم براي اينکه ديگه زنگ نزنه قبول کردم که ببينمش
ميگفت حرفاش زياده و براي اينکه تو خيابون نميشه بريم جاي دور و خلوت
من هم که هميشه کليد خونه فشم رو داشتم گفتم که بريم فشم و رفتم دنبالش تو ماشين فقط منو نگاه ميکرد و گريه ميکرد حرف نزد وقتي رفتيم تو خونه داشت زار زار گريه با صداي بلند ميکرد من هم ديگه هيچ احساسي دربارش نداشتم و گزاشتم خوب گريه کنه حتي نزديکش هم نشدم بعد از اينکه خودش اروم شد گفت بخدا ميخواستم بهت بگم هميشه ميترسيدم ولم کني ميخواستم ديگه دست از اين کار بردارم و منتظر بودم بعد از ازدواج اين کارو بکنم وباعث اين هم که جنده شده وضع بد مالي پدرش بوده
اون هي ميگفت من هم با بي تفاوتي فقط گوش ميدادم تا اينکه ديگه حرفاش تموم شد بعد گفت تو نميخواي چيزي بگي
من گفتم که نه فقط اومديم اينجا تا حرفاتو بزني و بعدش ديگه به من زنگ نزني من حرفاتو شنيدم اگر ديگه نميخواي چيزي بگي برسونمت و ديگه هم به من زنگ نزن
که يک باره گفت اره راست ميگي اگر ميبيني تا الان زنده موندم به همين خاطر بود که اين حرفارو بهت بزنم ديگه راحت شدم بريم
از اين حرفش يکم ترسيدم گفتم يعني چي
گفت تا الان چند بار ميخواستم خود کشي کنم ولي منتظر تو شدم
که من عصباني شدم گفتم اخه جنده خانوم من عاشقت بودم براي اين عشقمون حرمت نگه داشتم حتي بهت دست هم نزدم چند بار ميتونستم بکنمت ولي خودمو نگه داشتم
ولي تو همون موقع ها ميرفتي به يکي ديگه ميدادي
پول لازم داشتي به خودم ميگفتي ولي درد تو پول نبود تو جنده بودي فقط ميخواستي بدي
حالا مگه چي شده من نه يکي ديگه خر که زياده خودتو به يکي ديگه بنداز
سمیه به چشمي پر از اشک گفت ديگه نميتونم بعد از تو به يکي ديگه فکر کنم الان هم ديگه دنيا ارزشي نداره
گفتم مگه دنياي جنده ها چه جوريه
که گفت اينقدر نگو جنده
گفتم ببخشيد شما که جنده نيستيد فقط هر شب زير يکي ميخابيد
راستي براي اون کسو کون چقدر پول ميگيري بگو من هم حوس کردم بکنمت
اينو که گفتم سرشو پايين انداخت و گريه کرد
من هم ياد تموم اون روزها و شبهايي که گوشه خونه نشسته بودم و اشک ميريختم افتادم و رفتم به طرفش با يک هل انداختمش کف اتاق عين وحشيها تمو لباساشو پاره کرم با نگاه التماس به من نگاه ميکرد ولي هيچي نميگفت سوتينشو چنان کشيدمو و پاره کردم که پهلوي سينش قرمز شد
شرتشو پاره کردم و واستادم بالاي سرش کيرمو در اوردم گفتم بخور جنده
سمیه با اشک نگاه ميکرد و من بزور کردم تو دهنش بيچاره هيچي نميگفت من ديدم کاري نميکنه سرشو گرفتم و خودم جلو و عقب ميکرد شلوارو شرتمو در اوردم و بهاررو خوابوندم رفتم وسط پاش کردم تو کسش . گشاد بود اصلا حال نميداد من هم هي طعنه ميزدم و ميگفتم اين کس گشادو ميخاستي به من غالب کني ديدم حال نميده بر گردوندش کردم تو کونش راحت رفت تو البته از کسش بهتر بود
نميدونم چرا اونروز اصلا ابم نميومد شايد حوسي براش نداشتم خلاصه سگي خوابوندمش يکبار ميکرد تو کسش در مياوردم ميکردم تو کونش اخر ديدم نميشه از کونش در اوردم کردم تو دهنش و خودم نشستم رو مبل سمیه هم ديگه داشت همکاري ميکرد و تقريبا 20 دقيقه اي ساک زد
تا ديدم ابم داره مياد سرشو محکم گرفتم همشو ريختم تو دهنش
يه نيم ساعتي من بي حال بودم اون هم به يک جا خيره شده بود و حرف نميزد
رفتم بيرون يک دست لباس خريدم و برگشتم دادم بهش پوشيد و راه افتاديم
تو ماشين هم صحبتي نکرديم وقتي رسيديم سر خيابونشون 50 هزار بهش دادم و گفتم خوب که نبودي بيشتر از پنج هزار نميارزيدي ولي من اينو دادم که راضي باشي
سمیه هم فقط سکوت ميکرد و جالب بود که پولو برداشت
اين ماجرا گزشت تا اينکه يه روز براي خريد خونه رفتيم بنگاه که چند تا ادرس بهمون داد
دومين ادرس که رفتيم و داشتيم تو خونرو ميديدم زنگ خونه به صدا در اومد صاحب خونه رفت درو باز کرد و هي بفرماييد ميگفت به ما که رسيد گفت اينها هم از بنگاهي اومدند اشکال نداره اينها هم ببينند که من گفتم نه اقا چه اشکالي قسمت هر کي باشه اين خونرو ميخره در همين حين يک زوج خوشبخت وارد شدند
بله سمیه بود با ديدن من هول کرده بود و ميترسيد من لوش بده با چشماش به من التماس ميکرد
من به صاحب خونه گفتم ببخشيد نپسنديدم و صاحب خونه منو مشايعت ميکرد که برم وقتي از کناره سمیه رد ميشدم گفتم اخه خونه الان نجس شد و ديگه نميخوامش
سمیه هم خودشو زد به اون راه.

نوشته: امیر

دکمه بازگشت به بالا