تراریختهها
نگاهِ اول؛
شیما : مهناز با کوهزاد…!؟ این دو تا چهجوری بهم رسیدن!؟ یکی از نیاوران یکی از سنندج…! نمیفهمم. اگر هم بفهمم الان انقدرها هم مهم نیست. فعلاً باید یک چارهای پیدا کنم برای تعارف کردن چای. میترسم نیروان از نگاههای مهناز به من بفهمه قبلاً رابطهای بین ما بوده. همیشه میگفت:
«متنفرم از زنهایی که همجنسبازی میکنن! زن اگر فکر سالمی داشته باشه با جنس مخالف ارتباط میگیره؛ نه با همجنس!»
کوهزاد! کوهزاد! کوهزاد! خدایا یادم نمیاد! دانشگاه ما که نبود! مهناز هم که دوستپسر نداشت! اصلاً سمتِ پسرها نمیرفت! پس کجا با هم آشنا شدن! وای خدا! نکنه مهناز به شوهرش گفته باشه همجنسگرا بوده! اگر گفته باشه حتماً از منم اسم بُرده! وای خدا نیروان رو چیکارش کنم! زندگیم از هم میپاشه!
نیروان: عزیزم؟ چای هنوز دم نکشیده مگه!؟ با صدای بلند گفتم «حاضره عزیزم. دارم میارم» دستم چرا میلرزه؟ خودمو توی چه بدبختی گرفتار کردم. اصلاً کار نیروان به من چه ربطی داره که برای حل مشکلش همکارمو با زنش دعوت کردم خونه که الان مثل خر بمونم توی گِل! بهترین کار اینه چای بذارم روی میز بگم تعارف نکنید اینجا خونه خودتونه. خیلی بیشعوری مهناز! میدونی من حساسم پاهاترو روی هم انداختی. کثافت! نکن این کارو. منو نبر به خاطرات گذشته…
نگاه دوم؛
کوهزاد : خدا کنه مهناز به نگاههای من و نیروان دقت نکنه! یعنی واقعاً نیروان شوهر شیماست!؟ شیما زودتر چایرو بیار که اینجا سکوت مرگباری حاکم شده و داره ذرهذره وجود منو از بین میبره. ای کاش این تلفن کوفتی زنگ بزنه بتونم یه بهونهای بیارم و بزنیم بیرون. خاک بر سرت کوهزاد! الان وقت خیرخواهی بود؟ به من چه مربوطه نیروان میخواد شرکت ثبت کنه! این همه آدم! حتماً من باید زبونِ درازمرو میچرخوندم و به شیما میگفتم برای ثبت شرکت آشنا دارم!؟ وای خدای من! اگه مهناز بفهمه من سالها پیش با نیروان رابطه داشتم آبرو برام نمیذاره! طلاق دیگه سادهترین اتفاق ممکنه! با دهنِ بیچاک و بستی که مهناز داره باید از تهران برم به یک روستای دور افتاده؛ اونجا زندگی کنم…
« ـ شُل کن کوهزاد ـــ نمیتونم نیروان. درد دارم. نیروان محکم به کونم سیلی میزد تا شل کنم. آروم روی من خوابید. زانوهام میلرزید. شروع کرد به میک زدن گوشـم. ـ چند وقته کونی منی؟ ـــ سه ساله نیروان ولی این دفعه خیلی وحشی شدی. ـ که وحشی شدم هان!؟ با شدّتِ تمام کیرش رو توی من فرو کرد و سرعت کمر زدنش رو بیشتر کرد. نفسم دیگه بالا نمیومد…» ـ
دیگه دونهدونه تعارف نمیکنم. اینجارو مثل خونهی خودتون بدونید.
- نگاه سوم؛
مهناز: برام مهم نیست کوهزاد بفهمه یا نفهمه، آتیشپارهی منی شیما. هنوزم زیر شلوارت، شورت نمیپوشی بلا! میدونم الان داری دیوونه میشی و دوست داری بیاری زیر پاهای من و انگشت پاهام رو بلیسی و بیای بالا تا برسی لای پاهام. بالاخره پیدات کردم شیما کوچولوی من. دوباره با هم اوج میگیریم. بذار امشب تموم بشه و از شر شوهرهامون راحت بشیم؛ مثل دوران دانشگاه هر روز لذت میبریم… ـ مرسی عزیزم. تو بشین. خودمون برمیداریم. کوهزاد چای رو با شکلات میخوره. خودم براش میارم عزیزم. مطمئنم الان که موقع شکلات برداشتن قمبل کونم رو ببینی طاقت نمیاری و جلوی شوهرهامون میای برام میلیسی…
« ـــ هووووم. میدونی که هیچوقت نمیتونم جلوی قمبلـت خودمو کنترل کنم. ـ جوووووووون. بلیس برام شیما جونم. ـــ سرمو فشار بده لای کونت عشقم. ـ باهات کار دارم عزیزم. امروز میخوام شورتمو میک بزنی وقتی دارم سوراخ کُس و کونتو میخورم. ـــ ویییی هروقت میگی باهام کار داری میفهمم یه لذت ابدی منتظرمه.»
نیروان جان. موبایلـت داره زنگ میخوره. …
نگاه چهارم؛
نیروان: اصلاً متوجه نشدم. مرسی…
کاش یکی باشه بتونم از این موقعیت خلاص بشم. ای بابا اینکه سامیاره. حتماً شام حاضر شده میخواد بفرسته.
ـ سلام سامیار جان… مرسی… چی شده!؟ خب چرا زودتر خبر ندادی؟ من الان مهمون دارم! ای بابا… باشه باشه یه کاریش میکنم…
ـــ چی شده عزیزم؟
ـ دو ساعت پیش بازرس اومده رستورانرو پلمپ کرده… گفته کارگرا بهداشت رو رعایت نکردن… بهونه تراشی برای رشوه گرفتن…
ـــ بازرسِ بهداشت؟ این وقت شب؟ خب چرا همون موقع خبر ندادن…
ـ چه بدونم… میگه نتونستیم… داشتن با بازرس چونه میزدن لابد… عزیزم شماره نائب رو برام بیار زنگ بزنم غذا سفارش بدم.
کوهزاد گفت: آقا نیروان زحمت نکشید. غرض آشنایی اولیه بود که حاصل شد… فرصت برای شام زیاده.
ـ زحمت کجا بود؟ ما وظیفه داشتیم خودمون غذا درست کنیم متأسفانه گرفتار شدین تا غروب؛ نرسیدیم… الان سفارش بدیم تا ده و نیم دیگه میرسه.
مهناز گفت: کوهزاد راست میگه آقا نیروان… هدف آشنایی بود دیگه… منم فردا خرید دارم؛ با شیماجون میریم خرید… شما و کوهزاد هم حرفای کاریتون رو میزنید… فرداشب همه با هم میریم بیرون شام میخوریم… وقت زیاده.
ـ آخه اینجوری خیلی زشته! اولینباره شما اومدین خونهی ما.
ـــ شوهرم راست میگه اینجوری خیلی زشت شد ولی خب منم موافقم فرداشب شام بریم بیرون.
مهناز خانم به دادم رسید! شاید کوهزاد بهش گفته ما قبلاً رابطه داشتیم! اما اگر گفته بود که کوهزاد با من رسمی صحبت نمیکرد! کاش از اول به شیما حقیقترو گفته بودم اما اگر گفته بودم که الان شیما زنِ من نبود. کاش لااقل جلوی زبونم رو میگرفتم انقدر نمیگفتم همجنسبازی بده! اگر شیما بفهمه تف میکنه توی صورتم و میگه؛ این همه گفتی همجنسگرایی بده اما خودت از همه بدتری. این ماجرا بالاخره یه جا لو میره. باید هر چه زودتر جلوشرو بگیرم. بهتره کمکم مُخِ شیمارو بزنم و مقدمهچینی کنم که از تهران بریم. بریم یه خرابشدهی دیگه که کسی منو نشناسه. باید یک دلیل محکم برای رفتن پیدا کنم.
پینوشت: تراریخته به معنای: موجودی که از انتقال ماده ژنتیکی یک موجود زنده به یک موجود زنده دیگر بوجود آمده باشد. (واژهنامه آزاد).
نوشته: om1d00