تشنگی (۱)
من مدتها بود تو کف بهروز بودم. تو جمع دوستانهمون از همه خوشتیپ تر و جذاب تر بود. اکیپ خوب و سالمی داشتیم. بعضیا زوج بودن بعضیا هم نه. بهروز رفتار دوستانه و یکسانی با همه دخترا داشت. ولی من دلم بیشتر میخواست. تا اینکه تو سفر کیش بالاخره چیزی که میخواستم اتفاق افتاد…
سفر خیلی خوبی بود. ١۵ نفر بودیم و فوقالعاده خوش گذروندیم. هرچی ساحل میرفتیم من چشم از بدن بهروز برنمیداشتم. خیلی جذاب بود لعنتی. دلم میخواست صاف برم جلوش دستمو بکنم تو مایوش و کیرشو بگیرم تو دستم.
یه شب که کنار ساحل نشسته بودیم و مشروب میخوردیم بهروز عجله داشت که برگرده هتل. گوشیشو جا گذاشته بود و میگفت مشتریش قراره درمورد کار بهش زنگ بزنه. کارش طراحی داخلی و فروش کاغذ دیواری بود. تصمیم گرفتم هرجور شده باهاش تنها بشم. گفتم منم باهات میام. حالم زیاد خوب نیست نمیخوام مشروب بخورم. با موتور رفته بودیم اونجا. پشت بهروز نشستم و راه افتادیم. آخ که چه لذتی داشت بهش چسبیده بودم و گردنشو بو میکردم… وسطای راه گفتم بهروز یه جا نگه دار من نفس تنگی دارم. بیچاره کلی نگرانم شد. شب بود و وسط هفته و اون مسیر خلوت بود.
کنار یه درخت موتورو نگه داشت و پیاده شد گفت میخوای ببرمت اورژانس؟ دستشو گرفتم مثلا که سرگیجه دارم و گفتم نه الان خوب میشم. گفت بیا بشینیم کنار جدول. وانمود کردم که سردمه. دستشو انداخت دور شونهم و منم از خدا خواسته سرمو بردم تو گردنش. حسابی خودمو جا دادم تو بغلش. گفت بهتری؟ گفتم عالی ام. آروم با اون یکی دستش موهامو زد کنار و صورتمو برد عقب. زل زد تو چشام. انگار از چشام فهمیده بود ماجرا چیه. هیچی نگفت و دوباره بغلم کرد. دستمو گذاشتم رو کمری شلوارکش، آخ که چقدر دلم میخواست برم پایینتر… آروم گردنشو بوسیدم. انگار منتظر بود، دستشو گذاشت زیر چونهم و سرمو آورد بالا… و بالاخره به لباش رسیدم… آخ که چقدر خوب میبوسید و لبامو میخورد… دستمو بردم پایینتر و از رو شلوارک آروم کیرشو گرفتم تو دستم. هنوز سفت نشده بود ولی تا دستم بهش خورد یه نفس عمیق کشید. گفت ماهی… گفتم جانم؟
-مطمئنی؟
-نمیدونم…
دستمو گرفت بوسید و گفت بریم هتل.
تو راه محکمتر خودمو بهش چسبونده بودم و اونم هی دستمو از رو شکمش برمیداشت میبوسید و دوباره میذاشت سرجاش. فهمیدم که دیگه به چیزی میخوام رسیدم!
وقتی رسیدیم هتل بچهها هم رسیدن. تعجب کردن که ما کجا بودیم. بهروز گفت ماهرخ حالش خوب نبود دم یه کافه یه کم نشستیم.
همه رفتن اتاقاشون. من با مرضیه یکی از دخترا هم اتاق بودم و بهروز هم با یکی از پسرا.
وقتی رفتیم تو تخت گوشیمو برداشتم و بهش تکست دادم: ممنون که به بچهها چیزی نگفتی و هوامو داشتی.
تا مسجمو دید زنگ زد. مرضیه خواب بود مجبور شدم برم تو حمام جواب بدم.
گفت: معلومه که هواتو دارم. بعدشم هنوز اتفاقی نیفتاده که کسی بخواد چیزی بدونه.
گفتم: هنوز…؟ پس قراره اتفاقی بیفته…
-من که از خدامه، البته اگه تو بخوای.
-میخوام…
-جانم…
چند ثانیه ساکت بودیم، صدای نفسشو میشنیدم. گفت: ماهی لبات خیلی خوشمزه بود.
اینو که گفت داغ شدم، فهمیدم اونم حشریه. گفتم بهروز هنوز بوتو حس میکنم، کاش الان تو بغلت بودم.
-اگه بودی لباتو ول نمیکردم…
-بعدش چیکار میکردی؟
-میرفتم سراغ سینههات… اول حسابی میمالیدمشون، بعدشم دستمو میبردم زیر تیشرتت… نوکشونو با انگشتام میگرفتم.
نفسم تند شده بود و اونم فهمید که حشریام. گفتم بگو…
گفت: تیشرت و سوتینتو درمیاوردم و نوک سینهتو میکردم تو دهنم. هردوتا رو نوبتی میخوردم و میمالیدم. بعدشم دستمو میبردم پایین…
کف حمام نشسته بودم و با بهروز حرف میزدم. کُسم خیس شده بود. بهروز گفت ماهرخ دستت کجاست؟
-تو شورتم…
-جااااان…
-بهروز؟
-جانم؟
-دلت میخواد دوباره بگیرمش؟
-وای ماهی اگه بدونی چقدر الان سفت شده
-میخوامش…
-بگو چی میخوای؟
-کیرتو…
-آه… لعنتی چقدر صدات حشریه… میخوای چیکارش کنی؟
-میخوام کیرتو بگیرم تو دستم، نوکشو لیس بزنم، بعدم بخورمش… همهشو بکنم تو دهنم بخورمش…
-جوووون کستو میخوام ماهی، بمالش…
-دارم میمالمش، خیس خیسه… کیر تورو میخواد…
-میکنمش ماهی، کستو میکنم جوری که به جز کیر من دیگه به هیچی نتونی فکر کنی
-بکن بهروز… تا ته بکن…
-آه بگو داره آبم میاد
-بکن تو کسم، سینههامو بمال بهروز، آب منم داره میاد، بکن…
نفسای بهروز سریعتر شد و آبش اومد، منم که جوری ارضا شده بودم که مچاله شدم کف حمام. خیلی حال کردم اون شب. لحظه شماری میکردم واسه وقتی که دوباره برم و تو بغلش و واقعاً بهش کس بدم.
.
ادامه دارد…
نوشته: بانو