تقصیر پسردایی آشغالم بود
سلام داستانم سکسی نیس ولی توروخدا بخونید وکمکم کنید شاید از خودتون بپرسید اینجا چه غلطی میکنم ولی باور کنیدهمش اتفاقی شد ب اینجا اومدنم وداستان نوشتنم . من الان18سالمه که از وقتی تونستم این دنیا رو درک کنم فهمیدم بدبخترین ادم روی زمینم ده سال پیش درست موقعی که 8 سالم بود داشتم با پسر داییم که 5سال از خودم بزرگتره بازی میکردم بهم گفت بیا زن وشوهر بازی کنیم منم اون موقع نمیدونستم این یعنی چی فک کردم مث بقیه بازیهاس قبول کردم خونه مامان بزرگم بودیم تنها تو یکی ازاتاقا بقیه پایین بودن رفت و ی پتو اورد گفت باید مث همه مامان وباباها باهم بخوابیم اون ی بار خوابین باعث شد من از دنیای دخترونم دور بشم واز پسر داییم متنفر شدم نه فقط اون از همه مردا دیگه بعد اون حتی ی بارم باهاش حرف نزدم اون موقع نمیدونستم چیزی ب اسم پرده بکارت هس وقتی 14سالم شد دوستام بهم گفتن داشتم دیوونه میشدم داغون شدم ولی چیکار میکردم کار از کار گذشته بود الانم هر خواستگاری میاد ب بهونه های مختلف ردش میکنم تو این چن سال اجازه ندادم دسته پسری بهم بخوره میترسم ب کسی هم حرفای دلمو بگم خواهش میکنم کمک کنید وکسایی که باور ندارن میتونن هر چقد که دلشون میخواد فحش بدن ولی اونایی که حرفامو میفهمن ودرکم میکنن ازشون خواهش میکنم کمکم کنن.ولی ی چیز من اون موقع هیچ دردی رو حس نکردم اینجا خوندم موقعی که پرده زده میشه درد داره ولی من چیزی نفهمیدم…خواهش میکنم راهنماییم کنید زندگیم شده مث جهنم نه میتونم درس بخونم صب تا شب فقط ب عاقبتم فکر میکنم چن بار خواستم خودکشی کنم ولی از خدا میترسم واز مامانم خجالت میکشم که تموم دنیاش منم همیشه بهم اعتماد داشته وداره.التماستون میکنم راهنماییم کنید.
نوشته: باران