تلقین

داشتیم میرفتیم.توی جاده های مارپیچ عین کرم میلولیدیم.قرار بود یه مسافرت ساده باشه.میلی به رفتن نداشتم.اصلا چرا باید همش با بابامامانم باشم؟19سال بچه موندن خیلی دردناکه.نه؟حس میکنم خونوادم عین یه چیز لزج چندش آور بهم چسبیدن.چه فرقی میکنه؟ماشین جایی میره که اونا بخوان.عین یه اسپرم شدم که بیرون میپاشه ولی نمیتونه انتخاب کنه که کجا بریزه؟واژن نیکا نوئل…یا…سطل آشغال… خسته وبی رمقم عین کمری که شب تا صبح واسه یه عجوزه تلمبه زده باشه…بی هیجان… لابه لای جنگلای شرجی و نمدار پیش میری.آفتاب روی صورت عرق کردت میماله انگار که سگی لیست بزنه…لااقل این هوای نمور مامانمو راضیش کرده.به خودش تلقین کرده که واسه پوستش خوبه.اونقدر از این هوا راضیه که حاضره تمام شب بدنشو در اختیارش بذاره وآلت بزرگ این هوای شرجی رو توی اون واژن داغ و تنگش جا بده.خدا رو شکر که هوا آدم نیست که توی فکر گایش مامانم باشه.بعد از رد شدن از یه عالمه کوه و درخت و دکه های لواشک فروشی کم کم ساختمونا پیدا میشن و آدما و روستاها و …حالا مطمئنم که توی شمالیم.دیدن آدما تنها کاریه که از پشت شیشه های ماشین میشه کرد.دیدزدن عابرای پیاده،مغازه ها،دخترایی که ساپورت تنگ پاشونه،زنای جاافتاده و خوش بدن عین مامانم. کاش مامانم مامانم نبود.کاش یکی دیگه بود مثلا زن همسایمون یا فروشنده ی یه فروشگاه یا خانوم تنهایی که روی نیمکت یه پارک پاهاشو روی هم انداخته و قلبمو خراش میده با اون موهای طلایی برّنده و تیزش و لبامو خیس میکنه با اون لبای آلبالویی رنگ که از آب دهنش لیز شده و اگه خوش شانس باشم یه دل سیر آلتمو میمکه و سینه های اناری نازش …وااای …اما فعلا خبری ازین چیزا نیست.فقط یه سفر ساده واسه دیدن خونواده بغلایی و چند شب ساحل و جوجه کبابای بابامو جوک گفتن با دخترپسرای بغلایی ونوازش امواج وکمی …تلقین …

اینجا پایان نیست…

نوشته: پسرک

دکمه بازگشت به بالا