تله عشق (۴)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
داستان گی هست ،اگه دوست ندارید نخونید
دایی مهراد
وقتی در اتاق را باز کردم،با صحنه بدی روبه رو شدم آیهان خواهر زاده خوشگلم
افتاده بود کف سالن روی زمین پر خون بود
از دستش مثل چشمه آب خون میومد
با صدای بلند رفتم سمتش
+آیهان داییی جون چیکار کردی ؟!
آیهان خوشگلم ،نفس داییش ،عشقم بلند شو
بدو بدو رفتم سمت گوشیم ،
شماره آمبولانس را گرفتم!
بوق
بوق
ا…ا…الوو
_الو ،سلام بفرمایید برای برقراری با اورژانس عدد یک ،
_با سلام وقت بخیرب…بب… ببخشید یه آمبولانس میخواستم
یه مورد خودکشی داریم
+جناب خونسرد باشید ،لطفا آدرس را بگین
_فلکه اصلی شهر دست راست خیابان…
+بله بله الان میفرستیم
لطفاً قسمت جراحت را ببندید و سعی کنید خون بند بیاد
گوشی را قطع کردم
مچ دستشو بستم و بغلش کردم رفتیم بیرون
آمبولانس هم رسید ،سوار آمبولانس شدیم و به سمت بیمارستان راه افتادیم
دوباره گوشیمو برداشتم و به آبجی فاطمه زندگ زدم (مادر آیهان)
+الو سلام داداش خوبی کجایی عزیزم ؟!
_اب…ابج…ابجی جون یه چیزی میخوام بگم نگران نشو خب فقط خونسرد باش
+داداش… داداش…چی شده ؟!
_ابجی،ابجی آیهان ،آیهان راستش نمیدونم
+مهراد جون به لبم کردی چی شده ؟!
_راستش آیهان خودکشی کرده!
+یا فاطمه الزهرا چی میگی داداش
وای ،وای یا امام حسین بچم بچم
(آبجی میزنه زیر گریه ،بلند بلند داد میزد و هی التماس میکرد ،خواستم آرومش کنم ولی چجوری)
+داداش کجاست الان
_داریم میریم بیمارستان
+او…اومدم رسیدیم بیمارستان
آیهان را بردن تو اتاق عمل
منتظر بودم ،خدایا این بچه گناهش چیه چرا اینقدر داره بلا سرش میاد
تو همین فکرا بودم که صدای آبجی فاطمه منو به خودم آورد
+داداش ،داداشم چی شده بچم چطوره ؟!
_ابجی،ابجی اروم باش توروخدا خودتو اذیت نکن خوب میشه
ابجی رو بغل کردم و داشت گریه میکرد که آرمان هم اومد سمتم چشماش خیس خیس بود
بچه هق هق میزد
_دا…دا.داییی جون ،داداشم!؟
+دایی قربونت بره گریه نکن خوب میشه
همه منتظر بودیم که یکدفعه ،یه پسر حدود بیست و پنج ساله اومد سمتمون
خیلی حالش گرفته بود
فوری اومد سمت ما
+مامان فاطمه آیهان کجاست ؟!
_مرصاد ،این جوری بود ،این جوری قول دادی مراقبش باشی ؟!
+مامان ،ب…بب…بخدا من کاری نکردم
که یک دفعه آبجی فاطمه زد زیر گریه
اگه کاری نکردی الان اون بچه چرا رو تخت بیمارستانه چرا الان بیهوشه
چرااااا ؟!مرصاد
صبح که بیدار شدم لخت روی مبل بودم سرم داشت تیر میکشید اصلا نفهمیدم
چی شده چرا اینجوری بودم
بلند شدم و هرچی به ذهنم فشار اوردم چیزی یادم نیومد ،رفتم سرویس بهداشتی یه آبی به دست و صورتم زدم و لباس پوشیدم بدون اینکه چیزی بخورم اومدم بیرون سوار موتورم شدم که آرمان بهم پیام داد
+مرصاد آیهان بیمارستان کمالی بستریه بیا اونجا
مثل اینکه ناراحت بود ،خیلی از لحن صحبتش چیزی دستگیرم نشد
رفتم سمت بیمارستان
وقتی رسیدم
مامان فاطمه و آرمان و یه آقای دیگه اونجا بودن
همین که رفتم از مامان فاطمه پرسیدم
+مامان فاطمه آیهان کجاست ؟!
که با تشر و پر از نفرت جواب دادآرمان اومد سمتم
+مرصاد اینجوری بهم قول دادی ،داداشم چه گناهی داشت ،هااان
فقط دوست داشت
اره گناهش همین بود ،عاشق آدم مزخرفی مثل تو شده
خواستم بغلش کنم رفتم سمتش که فوری خودشو عقب کشید
+بهم دست نزن فهمیدی یا نه ؟!
_ارمان دادااااااااااااش منم مرصاد!
+داداش ،اصلا معنیشو میفهمی ؟!
مرصاد داداشم رو تخت بی جون افتاده
داره با مرگ دست و پنجه نرم میکنه ،مرصاد اینجوری قول میدی ؟!
خواستم حرفی بزنم که پرستار اومد
«بیمار فوری به خون احتیاج داره ،خون زیادی از دست داده!
مامان فاطمه گفت:از من بگیرید که پرستار گفت گروه خونی شما چیه ؟!
مامان فاطمه گفت آ،ب مثبت
نه گروه خونیش ب منفیه
مامان فاطمه گفت:باباش باباش گروه خونیش همینه
«خب پس سریع تر بگید بیان
مامان فاطمه به بابا فرهاد زنگ زد
بابا فرهاد فوری اومد
رفت آزمایش بده
ولی گفتن بابا فرهاد مشکل کم خونی حاد داره و نمیتونه خون بده
من رفتم جلو
خانم پرستار از من بگیرید گروه خونی من ب منفیه
«خب پس همراه من بیاین
که فوری آرمان صداش بلند شد
_نه ،نه نمیخواد از من بگیرید ولی از این نه خواهش میکنم!
«پسر خوب مشکل کم خونی شما ارثیه و نمیشه از تو بگیریم
آرمان بدون هیچ حرفی یه گوشه رفت و نشست و به گریه ادامه داد
وقتی رفتم تو اتاق پرستار کارای لازمو انجام داد و یه کیسه و نصف خون گرفت خون را بردن اتاق عمل ،نزدیک به سه ساعت تو بیمارستان بودیم آرمان تو بغل داییش خوابش برد که دکتر اومد
+بیمار را نجات دادیم ولی
که مامان فاطمه پرید تو حرف دکتر
_ولی چی ؟!
+راستش به بیمار شوک وارد شده و رفت تو کما موقت
مامان فاطمه یک دفعه از حال رفت
دایی آیهان زد زیر گریه
و منم مات و مبهوت مونده بودم
نه میتونستم گریه کنم
نه میتونستم حرفی بزنم
قفل شده بودم
اخه چرا این بلا ها باید سر آیهان من بیاد
چرا اخه
منم بغضم ترکید
با صدای گریه های مامان فاطمه و با صدای دعوای بابا فرهاد
آرمان بیدار شد
نگاهی انداخت به همه و گفت
_چ…چییی.چیییشده؟!
بابا فرهاد گفت
-+چیزی نیست فقط داداشی یه مدت بیدار نمیشه!
بغض بابا فرهاد ترکید
آیهان را از اتاق عمل بیرون آوردن و برن تو بخش
بچم رنگش مثل گچ شده بود
لباش دیگه اون قرمزی سابق را نداشت
آرمان گوشه تخت و گرفت و با آیهان رفت
شب اول مامان و بابا پیش آیهان موندن
منم اومدم خونه
که دایی آیهان زنگ زد
+سلام آقا مرصاد ؟!
_سلام بله بفرمایید!
+لطفاً به این آدرسی که میگم بیاین
_چیزی شده جناب ؟!
+بیا وسایل آیهانو بهت بدم
بدون حرف دیگه ای رفتم بیرون همین که سوار موتور شدم
آدرس برام اومد
راه افتادم به سمت آدرس
هتل شهر مقصدم بود
وقتی رسیدم بیرون تو لابی منتظرم بود
رفتم جلو و با سلام علیک
یه کوله پشتی و یه نامه و دفتر و پیرهنمو داد دستم
خداحافظی کرد و رفت
منم اومدم سمت خونمون
برگه را باز کردم
وصیت نامه آیهان بود
خط خطش بوی آیهانو میداد
خدایا من با این پسر چیکار کردم اخه ؟!
دفترو باز کردم
صفحه اول نوشته بود
به نام خالق عشق
شروع زندگی جدید
با مرد رویاهام
تاریخ دوباره نفس کشیدنم
۱۳۹۶٫۳٫۳
همون تاریخ آشناییمون
همونجایی که برای اولین بار جرات رفتن سمتشو پیدا کردم
دونه دونه ورق زدم همشون درباره منو و رویاهایش بود
دفتر تو بغلم بود و رو تخت خوابمون دراز کشیدم
که به خواب رفتم
صبح زود بیدار شدم
بدون معطلی رفتم سمت بیمارستان
آرمان تو اتاق پیش آیهان بود
آیهان هنوز بیهوشه
آرمان دستشو گرفته بود و بهش میگفت
+داداش آیهان ،عشقم نمیخوای بیدار بشی ؟!
داداش یه روز گذشته هاااا بسه دیگه بیدار شو
توروخدا
عشقم من از این به بعد مراقبتم دیگه نمیزارم مرصاد بیاد سمتت!
(با حرفی که زد خیلی نا امید شدم ،اخه من کاری نکرده بودم آرمان بغض کرده بود اما سعی میکرد گریه نکنه)
_ارمان جان!
به سمتم برگشت و با چشمای عصبی از روی صندلی بلند شد و اومد سمتم
+اینجا چی میخوای ؟!
چرا دست از سر داداشم برنمیداری ؟
حتما باید بمیره ؟!
_ارمان جان عزیزم بخدا من کاری نکردم
اون عشق منه ،اون زندگی منه ،عشقم بذار اینجا باشم
+مرصاد بسه ،مرصاد داداشم پیش تو بود قرار بود مراقبش باشی
اما تو قولتو شکستی ،خواهش میکنم برو
تورو به خاطر خدا برو ،برو نمیخوام اینجا باشی برو فقط
آرمان نذاشت بمونم
حقم داشت
از اون روز
من تو حیاط بیمارستان میموندم تا بلکه آرمان و مامان و بابا برن بتونم ببینمش
سه روز بعد
آیهان
چشامو باز میکنم ،تو بیمارستان بودم
دست راستم تو دست یکی بود و پیشونیشو چسبونده بود به دستم
یک دفعه دستم خیس شد
با دست چپم رو سرش دست کشیدم که صورتشو بلند کرد ،چشماش خیس خیس بود وقتی منو دید
با خوشحالی پرید بغلم و محکم فشارم داد
+د.دا.دااا.داااادااااشش
داداشی بیدار شدی بالاخره
عشقم ،چرا اینقدر دیر بیدار شدی میدونی چقدر اذیت شدم
با بغض این حرفارو میزد ولی اصلا نمیفهمیدم برای چی این حرفارو میزنه
_بب.ببخشید آقا کوچولو من بیمارستان چیکار میکنم ؟!
+آقا کوچولو ،داداش منم آرمان
_آرمان؟!
+اره داداش ،داداشی اذیت نکن منم داداشت
سرم داشت تیر میکشید اصلا نفهمیدم چی شده
این بچه هم ثانیه به ثانیه نا امید تر و ناراحت تر میشد
که از حال رفتم
آرمان
وقتی داداش آیهان بیدار شد خیلی خوشحال شدم ولی اون اصلا انگار نه انگار ،خیلی عجیب رفتار می کرد
من ترسیدم
که یک دفعه بی حال شد
فوری رفتم دکتر را صدا زدم
مامان بدو بدو اومد داخل اتاق
دکتر داداش را معاینه کرد
بعد معاینه گفت
+خدارا شکر حالش خوبه ،ولی متاسفانه با اون شوک که بهش وارد شده حافظشو از دست داده ،البته راه بازگشت داره فقط باید صبر کنید وسعی کنید تو مکان هاییی باشه که قبلا اونجا زیاد خاطره داشت
دکتر حرفاشو زد و از اتاق بیرون رفت
خیلی دلم برای داداشم میسوخت
تو این دنیا خیلی سختی کشیده بود
داداش آیهان بیدار شده بود
ولی انگار داداش من نبود روز بعد کارای ترخیصشو انجام دادیم
تو این چند روزی مرصاد نیومده بود
خداروشکر که نیومد وگرنه حال داداشم بدتر میشد آیهان
وقتی بیدار شدم ،هنوز اون پسر بالای سرم بود ،چشامو که باز دید خیلی خوشحال شد با صدای بلندی
مادرشو صدا زد ،وقتی اون خانوم اومد داخل احساس آرامش خاصی کردم
صورت مهربونش منو با خودش میبرد تو رویاها،اومد بالا سرم که با دستش سرمو ناز میداد
خیلی آرامش داشت ،پشت سرش یه آقا هم اومد ،که آرمان داد زد بابا نگاه داداشم بیدار شده
چهره اون آقا درسته خشن بود ولی مهربونی از چشماش میریخت
اومد نزدیک و بوسه ای به سرم زد
آخه اینجا چه خبره احساس میکنم همشونو میشناسم ولی چیزی یادم نمیاد
بدون هیچ اختیاری قطره اشکی از چشمم ریخت
همزمان آرمان دستی به سرم کشید و گفت
داداشی تورو خدا ناراحت نباش ،من اینجام بابا هست ،مامان هست
بدون حرفی با لبخند جوابشو دادم
کارای ترخیص انجام شد و با آرمان و مامان و باباش به سمت خونشون رفتیم
تو حیاط بیمارستان
یه پسر جوون بیست و پنج ساله با چشم گریون بدو بدو اومد سمتم و وقتی رسید بهم محکم بغلم کرد سرمو بوسید
همش میگفت عشقم معذرت میخوام
خدایا خیلی تنش آشنا بود
عطرش برام تازگی نداشت بوی قدیمی که انگار خیلی باهاش خاطره ساخته بودم ،اون قیافه منو وادار میکرد چیزایی یادم بیاد اما تو یک لحظه آرمان دستمو گرفت و از بغلش جدام کرد
با عصبانیت هلش داد و گفت
ده بار گفتم سمت دادااااااااااااش من نیا برو گمشو
اون پسر خواست حرفی بزنه که مامان آرمان رفت پیشش و اون همونجا افتاد رو زمین و شروع کرد به گریه
دلم براش سوخت
دوست داشتم بغلش کنم و کل تنشو ببوسم اما توان نداشتم بی توجه بهش با آرمان رفتم
سوار ماشین شدیم و رسیدیم خونه آرمان اینا
ده روز بعد
آرمان
تو این مدت داداش آیهان چیزی یادش نبود،هرچی سعی کردم یادش بیاد ولی اصلا چیزی عوض نشد تو اتاق داداشم نشسته بودیم که گفت
+اقا ارمان
_داداش آقا آرمان اخه ،داداش منم آرمان خودت چرا اینقدر بدی تو
+باشه,باشه وروجک آرمان جان
_جونم داداشی ،میگم چی شده چرا من هیچی یادم نیست از مامان و باباتم که پرسیدم چیزی نگفتن ؟!
+داداش الان چرا خودتو اذیت میکنی ،خوب میشی خودت میفهمی اصلا داداش یه کاری پایه ای بریم بستنی بخوریم ؟!
_بستنی ،نمیدونم یعنی بریم
+اره داداش تا حاضر بشی من به مامان و بابا میگم و میریم
همین که از اتاق اومدم بیرون دوباره گوشیم زنگ خورد
مرصاد بود
جواب دادم
_الو بله
+الو سلام آرمان جان خوبی ؟!
_سلام ،خدا را شکر خوبم کارتو بگو داداش میخوام با آیهان برم بستنی بخورم
+آرمان جان دادااااااااااااش هنوز از دستم ناراحتی ؟!
_ناراحت ،نظر خودت چیه داداش
میخواستی داداشمو بکشی بس نبود ؟!
+آرمان جان بخدا تقصیر من نبود
قبول دارم خودم کاری کردم که ناراحت بشه ولی اصلا من کاره ای نبودم ،
_داداش خواهش میکنم میخوام برم بعدا حرف میزنیم خداحافظ
گوشی را قطع کردم و رفتم پیش مامان
_مامان!
+جانم
_مامانی میخوام برم با داداشم بیرون
اجازه هست ؟!
+برو عزیزم فقط مراقب داداشت باش مریضه گناه داره
_باشه مامان مراقبشم
یک دفعه دادااااااااااااش آیهان اومد
«ارمان جان بریم
_بریم داداشی
باهم رفتیم سمت در از مامان خداحافظی کردیم
تو راه داشتیم قدم میزدیم که چند لحظه ایستادم ،وقتی داداشم جلو افتاد بدو بدو پریدم رو کولش
_اخخخخخ
+داداشی بدو
_ارمان شیطون
سفت بشین بدو بدو بریم
داداش آیهان میخندید
جیغ میکشید اصلا حواسم به مسیر نبود
که گفت بفرما اینم بستنی فروشی
+داداش
_جانم ؟!
+تو از کجا فهمیدی قراره بیایم اینجا
_مگه همیشه اینجا نمیومدی ؟!
+اره نکنه چیزی یادت اومده ؟!
_نمیدونم واقعا
+بیخیال داداش بریم بستنی بگیریم
رفتیم داخل مغازه که داداش سفارش داد
_بیزحمت یه بستنی شکلاتی مخصوص با تیکه های موز بدین
صاحب مغازه رو به من گفت آقا کوچولو شما چی که
داداش آیهان گفت
_برای این آقا هم بستنی وانیلی با سس شکلات به همراه تیکه های پاستیل راستی میوه نذارید
رفتیم بیرون نشستیم
که سفارش مونو آوردن
مشغول خوردن بودیم که گفتم
+داداش
_وای تو سوالاتت شروع شد دوباره
+نه چیزه!اممم این پستی که سفارش دادی بستنی مورد علاقمه و…
_و چجوری یادم اومد نه ؟!😂
+اره
_ارمان جان بعضی چیزا تو ضمیر ناخودآگاهم یک دفعه به ذهنم میاد همین
+باشه پس اذیت نمیکنم ،عه اصلا بیخیالش
نشسته بودیم و بستنی میخوردیم که مرصاد اومد
_داداش مرصاد اینجا چی میخوای چرا دست از سرمون بر نمی داری ؟!
+آرمان جان فقط یه دقیقه اجازه بده باشه؟!
اومد دستای داداشمو گرفت و پیشش زانو زد
آیهان
داشتیم با آرمان بستنی میخوردیم که اون پسر دوباره اومد
آرمان باهاش سر و صدا کرد
ولی بی توجه به حرفش اومد دستمو گرفت و زانو زد کنارم
چشماش خیس بود
بغض داشت
که به حرف اومد
+آیهانم به نظرت مجازات من بس نیست ؟!
من معذرت میخواهم
ببخشید توروخدا
منم مرصادت
_آ…اآآا…آقا مرصاد ،معذرت خواهی برای چی ؟!
+خوشگلم مصوب همه این بلاها که سرت اومده تقصیر منه
دستامو گرفت و پیشونیشو چسبوند به دستام
ناخودآگاه بلند شدم و بغلش کردم
ببخشید من چیزی یادم نیست ولی هرچی هست من بخشیدم
روبه آرمان گفتم
بیا بریم
بلند شدیم که بریم همینجوری میرفتم که
مرصاد شروع کرد به خوندن یه آهنگ
بیا الان تو آغوش من
برس به داد دل داغون من
عاشقتم دنیای من
پاره تنم بارون من
نترس خودم چترت میشم
مست بوی عطرت میشم
منو راه بده تو دلت
تو دلی خودمی میخوام
بمونه قلبت پیشم
همونجا دست از خوندن کشید
منم سرجام ایستادم آرمان نگاهم میکرد
اشکام سرازیر شد
که برگشتم سمت مرصادم
هی اقا پسر
بابا اینورو نگاه کن
مرصاد خوشحال و خندون
اومد سمتم
منم بدو بدو رفتم و یک دفعه پریدم بغلش
مرصادم
عشقم
همه چیز یادم اومد
مرصاد همینجوری که بغلش بودم منو
چرخ میداد و داد میزد خدایا شکرت
عشقمو بهم دادی
خدایا شکرت
خب دوستان اینم قسمت چهارم
اگه دوست داشته باشین
ادامشو بزارم
نوشته: شاهزاده تاریکی
ادامه…