از کجا تا عشق (۲)

…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه

سلام به همه ی دوستان داستان گی هست کسانی که دوست ندارن نخونن خوب این قسمت دوم ماجرا هست و توصیه میکنم کسانی که قسمت اولو نخوندن حتما بخونن

متوجه حرکت سرش شدم اومد جلوتر الان دیگه بین صورتامون 10 سانتی مترم فاصله نداشت چشماشو بست لباشو اورد جلو خواست که ببوستم سرم عقب کشیدم و نگاهمو ازش گرفتم سریع از ماشین پیاده شدم راستش این رفتاریو که از خودم در برابر کاری که کرد نشون دادم اصلا با خواسته ی قلبم یکی نبود دوست داشتم ببوسمش اما نمیدونم چطوری شد که فرمان مغزم به قلبم غلبه کرد وقتی از ماشین پیاده شدم همه ی اتفاقای چند دقیقه پیش مثل چی از جلو چشمم عبور کرد امیدم از ماشین پیاده شد اومد جلو گفت
_سینا به خدا قصدم این نبود ببخشید منظوری نداشتم معضرت میخوام وایسا دیگه یکم فکر کن من اگر منظوری داشتم تو رو از اونجا ور میداشتم میاوردم یا میزاشتم هر کار خواستن باهات بکنن بچه بازی در نیار ببخشید!
من که دیگه نمی تونستم تحمل کنم همه ی حسام با هم قاطی شده بود خودم نمیدونستم چمه هم میترسیدم هم خوشحال بودم هم نگران اما بد تر این بود که نمی دوستم چرا خوشحالم لعنتی چه مرگم شدم خلاصه که گلومو بغض عجیبی گرفت نمی تونستم تحمل کنم میخواستم بشینم کف زمین یه فس گریه کنم با بغض گفتم
+چی میگییی توو؟ چی میخوای از جونم؟ دست از سرم بردارید مگه من چیکارتون کردم برا چی انقدر بی رحمید عوضیا همتونو درست میکنم ازتون شکایت میکنم پدرتونو در میارم
که دیگه کنترل بغضمو از دست دادم گریم گرفت دیگه خودمم نمیفهمیدم چی میگم امیدم مات مبهوت به من نگاه میکرد که اومد جلو هولش دادم عقب اما به زور بغلم کرد منم تو بغلش گریه کردم رو شونه هاش انقد گریه کردم که قشنگ خالی شدم وقتی یکم اروم شدم تو چشام نگاه کرد گفت
_اگر میخوای شکایت کنی من شهادت میدم که چه اتفاقی افتاده یا بهتره بگم داشت میفتاد من پشتتم اما الان بیا بریم خیلی دیر شده خانوادت حتما تا حالا نگرانت شدن
جمله ی اخرش مثل میخ تو مخم کوبیده شد خانوادم اگر الان میرفتم خونه بدون تردید جم میدادن چی باید بهشون میگفتم اونم با این سر وضع اما با وجود این وضعیت دیگه نمیتونستم این سوال های بدون جوابو تو مغزم نگه دارم دستشو گرفتم نگهش داشتم و خیلی محکم ازش پرسدم
+چرااااااا؟
_چی چرا؟
+لعنتی من نمیتونم بفهممت چرا بهم کمک میکنی چرا تو رو خدا جواب بده من همین جوریشم مغزم کار نمیکنه
_من دلیل خودمو دارم
با فریاد ازش پرسیدم این دلیل کوفتیت چیه؟؟؟
_دوس ندارم گناه کنم الان طلبکارم که بهت کمک کردم؟
خنده ی بلندی کردم
+اوهو اقا رو باش دوس نداره گناه کنه تو دیگه گناهیم مونده که نکنی تو فک میکنی من خرم توقع داری این کوچر ها رو باور کنم
_بسته دیگه تمومش کن نمی خوام راجبش صحبت کنم من کلی کار دارم وقت برا هدر دادن ندارم میرسونمت خونت بعدش باید برم دنبال دوستام شب شده دیگه بدو
+چیی؟ بری دنبال دوستات!؟ الان من درست شنیدم
مگه تو مغز خر خوردی بچه تو بری سراغ اونا زندت نمیزارن
_با لحن خنده گفته چیه نگران من شدی؟
+نه اتفاقا اصلا برام مهم نیستی زنده میخوامت چون باید سر حرفت بمونی باید بیای شهادت بدی
_واقعا میخوای شکایت کنی؟
+نه پس میخوام برم خونه برم یه دوش بگیرم بعدشم بگیرم تخت بخوابم صبح زود از خواب پاشم همه چیزم فراموش کرده باشم به زندگیم ادامه بدم
_ببین من میدونم تو حق شکایت داری اما اخه اتفاقی نیوفتاد که صحیح سالم اینجا وایستادی داری منو درسته قورت میدی
+وایسا ببینم! تو میخوای حواس منو پرت کنی جواب سوالمو ندی زود باش بگو چرا؟
_تو خیلی لجبازی اما باید بهت بگم من از تو لجباز ترم الان دارم سوار میشم که برم خواستی بیای نخواستیم انقد اونجا وایسا تا بفهمی چرا
رفت سوار ماشین شد خو منم چاره ای ندشتم رفتم نشستم تو ماشینش تا برسیم خونه هیچ کدوم لام تا کام حرف نزدیم وقتیم که رسیدیم بدون خدافظی پیاده شدم در کوبیدم با کلید در خونه رو وا کردم و رفتم توی خونه تا من برم تو خونه جلوی در بود وقتی دره خونرو بستم متوجه شدم که اونم رفت تشخیص این که نگرانمه یا دلش برام میسوزه یا این که از تجاوز به یه پسر 17 ساله میترسه اصلا فهمیدنش کار ساده ای نبود
خلاصه من با ترس وارد خونه شدم احساس می‌کردم هر دقیقه امکان داره صدای جیغ مامانم بلند شه که تا این موقع کجا بودم اما باورتون نمیشه هیچکس خونمون نبود بابام که مطمئنا سر کار بود میموند مامانم با داداشم ینی کجا میتونن باشن خوب مسلما داداشم دنبال دختر بازی بود با خوندن یاداشت روی یخچال فهمیدم که مامانم هم خونه ی خالمه ینی میتونم بگم تو کونم عروسی بود از بس خوشحال بودم که کسی خونه نیست
سریع رفتم حمام 3 بارم مسواک زدم فکر این که کیر اون احمد حروم زاده تو دهنم بود حالمو بهم میزد یه لحظه با خودم گفتم حالا حداقل نشد امید بزاره تو دهنم این گوه گذاشت بعد خودم یه لحظه موندم که چی گفتم و چی تصور کردم روی تختم ولو شدم 10 دیقه ای نگذشت که خوابم برد
خلاصه یه 3 روزی گذشت که من مدرسه نرفتم هر جور شده خودمو به مریضی زدم و نرفتم فکر این که بخوام باهاشون رو در رو بشم ترس تو دلم ایجاد میکرد اما راستشو بخواین دوست داشتم امیدو ببینم حتی دلمم براش تنگ شده بود و من واقعا از این حسم میترسیدم داشتم همه ی اون خاطراتو توی ذهنم مرور میکردم یه وقتایی میترسیدم یا گریه میکردم اما بعدشم با خودم میخندیدم امیدو تصور میکردم که چطور از اون فاجعه نجاتم داده که یک دفعه صدای زنگ خونه در اومد بی توجه به فکر خیالم ادامه دادم که داداشم صدام کرد سینااااا
+بله؟!
بیا رفیقت دمه دره
یسری حدسا داشتم اول فک کردم امیر حسینه حتما 3 روز نرفتم مدرسه نگرانم شده با این فکر رفتم سمت در که یه لحظه یادم افتاد امیر حسین که الان مشهده پس کی میتونه باشه جلوی در که رفتم دلم هوری ریخت اصلا موندم باورم نمیشد امید جلو در باشه بهم سلام کرد همین طوری داشتم نگاش میکردم که داداشم گفت سلام نکردنت به کنار دعوتش نمیکنی بیاد تو بعد دستشو گذاشت رو گردنم رو به امید گفت این داداش من فک کنم سیماش اتصالی کرد شما ببخش بفرمایید تو امیدم گفت چیز نرمالیه من که تازه به خودم اومدم دعوتش کردم تو خونه اونم خیلی راحت اومد تو خونه راهنمایش کردم سمت اتاقم خیلی استرس داشتم
تا میخواستم دهن وا کنم بهش بگم اینجا چیکار میکنی پرو خان یهو ولو شد رو تخت گفت اتاق باحالی داری رفتم کنارش نشستم گفتم
+اینجا چیکار میکنی
_نیومدی مدرسه نگرانت شدم اومدم ببینم یهو خودکشی نکرده باشی
+حالا که میبینی زندم کاره دیگه ای نداری از همون جا که اومدی بی زحمت برگرد
_کار دیگه دارم
+میشنوم
_اول تو بگو چرا نیومدی مدرسه؟
+چرااااا برات مهمه؟؟؟؟
_من اول پرسیدم
+ینی خودت نمی دونی چرا نیومدم؟
_همینو میخوام بگم ببین از بچه ها نترس اونا کاریت ندارن بهت قول میدم اصلا خودم مواظبتم لازم نی نگران باشی
از این حرفاش احساس امنیت خاصی میکردم دوس داشتم همون موقع بگیرم انقد بوصش کنم که نگو اما نمی دونستم چی بهش بگم
+حالا تو بگو
_چیرو؟
+خیلی اذیتم میکنی خوب چرا ازم میخوای مواظبت میکنی؟ چرا نگرانم میشی؟
چرا نجاتم دادی؟
_واقعا نمیتونی بفهمی؟
+چیرو باید بفهمم؟
یهو صحنه ای که با خودم تو این 3 روز رویاشو میبافتم سر رسید بدون این که متوجه بشم که بتونم حرکتی کنم یا از قبل اماده باشم لباشو گذاشت روی لبام چشام وا مونده بود و تنها چیزی که میدیدم چشمای بسته اون بود که سعی میکرد لبامو بخوره اما منی که هنو تو شک بودم باعث شدم احساس کنه که انگار دیگه باید بره وقتی لباشو از رو لبام برداشت دیگه به چشام نگاه نکرد پاکتی رو که همراه خودش اورده بودو داد دستم گفت ناقابله اما دوس دارم اینو از طرف من و دوستام به عنوان عذرخواهی قبول کنی داشت بلند میشد که دستشو گرفتم نشوندمش و با دستام صورتشو گرفتم و سمت لباش حمله ور شدم…

دوستان اگه دوست داشتید بگید حتما ادامشو براتون بزارم

ادامه…
نوشته: سینا

دکمه بازگشت به بالا