تمام وسوسه های زمین (۳)

لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه…
کابوس اون شب رو می دیدم. با تنی خیس از عرق پریدم از خواب. هوا گرگ و میش بود. کاوه به دیوار کنار تخت تکیه داده بود و نشسته خوابش برده بود. دوباره تمام دهنم خشک شده بود. بلند شدم رفتم پایین. قبل اینکه کبری بیاد خودم صبحونه رو آماده کردم. داشتم میز کوچیک تو آشپزخونه رو می چیدم که کاوه هراسون اومد. وقتی منو دید یه نفس بلند کشید از راحتی.

اینجایی؟
آره، خوب شد اومدی، صبحونه آماده است. زود بخوریم بریم کارخونه
نشست روی یکی از صندلی ها و خیره شد بهم که نون گرم می کردم.
برگشتم نون ها رو بزارم رو میز که نگاه خیره اش رو دیدم.
چیه؟
خوبی؟
آره خوبم، چیزیم نیست. یه کم معده ام بهم ریخته بود. الان خوبم
چیزی نگفت. صبحونه خوردیم. بعد هر دومون دوش گرفتیم و رفتیم کارخونه. تو واحدها گشت می زدیم و از کارهایی که باید هفته بعد انجام می شد یادداشت برمی داشتیم. از مهندس ها فقط من و کاوه مونده بودیم. یه چند تا مشکل کوچیک رو حل کردیم تا وقت ناهار. رفتیم اتاق مدیریت و مش سلیمون ناهارمون رو آورد. کاوه ساکت بود. تو فکر بود. جوابام رو کوتاه می داد. ناهار که تموم شد خواستم دوباره بلند شم برم کارخونه که دستم رو گرفت و نشوند روی مبل. خودش هم رو مبل روبروم نشست. تلفن بی سیم رو گرفت دستش و شماره گرفت. با تعجب نگاش می کردم.
الو سلام بابا حاجی، خوبین؟ (به بابا حاجی زنگ زده بود؟) … مرسی به لطف شما … غرض از مزاحمت بالاخره تونستم این دختر گریزپای شما رو راضی کنم … آره پدرم رو درآورد (خندید) … حالا هم می خواستم اگه اجازه بدید مزاحم بشیم با خانواده … بزرگوارید فقط فکر کنم بیافته برای دو هفته دیگه … در خدمت هستیم، می گم مامان هم زنگ بزنه مزاحمتون بشه … قربان شما … مرسی … با اجازه خداحافظ
گوشی رو قطع کرد و با لبخند بهم خیره شد.
قبل خودم به بابام گفتی؟
سُنت رو رعایت کردم
سنت رو رعایت کردی یا دلت برام سوخت؟
بلند شد نشست رو دسته مبل من. موی رها شدم رو برد پشت گوشم. با شصت چونه ام رو ناز کرد: خر احمق!
آره خرم، اگه خر نبودم برات دردودل نمی کردم
الاغ کی به خاطر دلسوزی هفت هشت سال دنبال یه دختر می دوئه؟ بعدشم من خیلی هم محرم ات نبودم، از خیلی چیزا هنوز خبر ندارم
همه چی رو بهت گفتم. اونایی که مهم بود و گفتم.
حال بد دیشبت مهم نبود دیگه؟
نه نبود، خودم درستش می کنم
گفتم الان دوباره مسخرم می کنه که تو اگه می تونستی تو این سه سال درستش کرده بودی. ولی نگفت. نگاش مهربون شد. دستم رو گرفت آورد بالا، کف دستام رو داد رو به بالا و هر دو رو بوسید: خوب منم کمکت می کنم، به شرطی که مثل قدیم برام حرف بزنی
دستام رو دور دستش گرفتم و منم پشت دستش رو بوسیدم. از بالا بهم نگاه می کرد. یه لبخند اومد رو لبش: یعنی باور کنم بالاخره داری می شی خانم خونه ام؟
من که سه ساله خانم خونه اتم
کدوم خونه؟ خوابگاه مگه خونه است؟ دلم می خواد فقط خودم و خودت باشیم. می خوام وقتی میام خونه تو در رو روم باز کنی. تو غذا برام بپزی، هر جور خواستی لباس بپوشی. دلم می خواد شبا …
نذاشتم ادامه بده: مثل اینکه یادت رفته منم اینجا کار می کنما، پس نمی تونم در رو روت باز کنم، غذا بپزم. حالا شاید تعطیلات برات پختم.
جوری نگام کرد که فهمیدم فهمیده نذاشتم از شبا بگه. یه لبخند غمگین زد: باید بریم دکتر.
نمی خوام
چرا؟
با دکتر باید حرف بزنم، دوست ندارم راجع بهش حرف بزنم
خوب با من حرف بزن
چی می گفتم؟ اینکه تو با این جوشی بودنت اگه از اون شب بفهمی یا فراز و می کشی یا یه بلایی سر خودت میاری؟
نمی تونم
خوب با یکی که می تونی حرف بزن. باید به یکی بگی چه بلایی سرت اومده. به خانوادت بگو
کاوه حالت خوبه؟ من حرفهایی که به تو زدم رو هم نتونستم به خانوادم بگم بعد بیام از شبی که …
شبی که چی؟
کاوه یادم نیار … ولم کن
اون یارو اذیتت کرده؟
کاوه …
این بار عصبانی شد: درد کاوه، مرگ کاوه. می دونی از دیشب چه حالیم من؟ همش می گم چه بلایی سرت اومده که اون جوری ازم ترسیده بودی. همش خودم رو لعنت می کنم که چرا مثل همه این سالها جلوی خودم رو نگرفتم. بابا لامصب من مَردم، هشت ساله به خاطر تو مثل مرتاض ها زندگی کردم، حالا هم که بعد هشت سال راضی شدی مَردت باشم می گی دست بهم نزن؟
پس جوش خودت رو می زنی!
بلند شد از رو مبل: حیف که … حیف که … با عصبانیت می رفت و می اومد: آخ دلم می خواد گردنت رو بشکنم، دلم می خواد انقدر بزنمت تا دیگه این زبون یه متری ات بچسبه به …
با بغض گفتم: خوب تو هم بزن، من که می دونی عادت دارم به سیلی خوردن و تحقیر شدن، اگه برات دردودل نکرده بودم بهم نمی گفتی می خوای کلفت بارت کنم، بزنمت.
بغض نکن … الاغ آخه چی بهت بگم … من موندم تو چطوری از پس صد تا مرد برمیای ولی به خودت که می رسه میزاری انقدر راحت حقت رو بخورن … من غلط کردم، من زر زیادی زدم، به جای بغض کردن حرفت رو بزن، بیا بزن تو گوشم ولی کاری نکن حس کنم مثل اون مرتیکه عوضی ام
حداقل کاوه به خاطر یه زن دیگه منو می زد و فحش می داد، منو نمی خواست، تو که ادعات می شه منو می خوای چرا؟
این بار فکر کردم واقعا منو می زنه اون مدلی که اومد جلو. ترسیده خودم رو توی مبل جمع کردم.
اومد جلو، خم شد روم، انگشتش رو گرفت طرفم و با چشمایی که ازش آتیش می زد بیرون گفت: یک بار دیگه، یک بار دیگه منو با اون قرمساق مقایسه کنی، به ولای علی هم تو رو می کشم، هم اون مرتیکه رو هم خودمو.
بعد کلاه ایمنی شو چنگ زد و از در رفت بیرون. حق داشت، من که می دونستم چقدر زود جوش میاره این چی بود گفتم؟ ولی منم حق دارم، ندارم؟ شاید هم ندارم، کدوم مردی حاضر می شه کنار زنش مثل برادر باشه؟ کاوه هیچ وقت دَله نبود. تو دانشگاه کم نبودن دخترایی که جونشون براش می رفت. چند باری دوست دخترای قدیمی اش می اومدن سراغ من که مثلا واسطه بشم برای برگشتشون. کاوه همچین می زد تو برجکشون که همه می رفتن پشت سرشون رو هم نگاه نمی کردن. هیچ وقت ندیدم به دخترا مدل دیگه ای نگاه کنه، به خاطر همین امیدوار بودم شاید بتونم راضی اش کنم منو همین مدلی بخواد، ولی دیشب بهم ثابت کرد اشتباه می کردم. تجربه ای تو بوسیدن نداشتم ولی توقع و حرصش رو فهمیدم. حالا هم که خودش می گفت نمی تونه منو با این عیبم قبول کنه. خدا … چیکار باید می کردم؟
تا غروب مدام یه کاری می کردم که باهام صحبت کنه. سوالای الکی می پرسیدم، صداش می زدم برای چیزای بی اهمیت، ولی رفته بود تو لک و حرف نمی زد. شب موقع برگشتن به خونه بهم گفت به مادرش زنگ زده و قرار رو گذاشته اول ماه آینده. با بی احساسی تمام اینو گفت. دلم می خواست سرش داد بزنم مگه داری منت می ذاری که این جوری می گی؟ ولی می دونستم الان نباید دوباره عصبانی اش کنم.
از دست خودم عصبانی بودم. من رفتار با مردها رو نمی شناختم. تو خانواده سنتی ما، تصوری از مرد پشت درهای اتاق خواب وجود نداشت. مرد تو خانواده ما یعنی حامی، یعنی نون آور، یعنی پشتیبان. چیزی ورای این وجود نداشت. هیچ وقت ندیده بودیم پدرم مادرم رو ببوسه یا بغل کنه. پدر اسطوره بود ولی پدر روزها بود، شبها محو می شد. مادرم دلبری بلد نبود تا یادم بده. بلد نشده بودم مردی رو رام خودم کنم. قضیه فراز هم باعث شده بود اون یه ذره درسهایی که تو دانشگاه یاد گرفتم کلا از ذهنم پاک بشه. فراز مرد اجتماعی ای بود، شاید اگه بیشتر می دونستم از این جور رابطه ها می تونستم رامش کنم، ولی کاوه … کاوه هیچ وقت از اندام و صورت زنی تعریف نمی کرد، اما حالا داشت از نیازش می گفت.
یادمه یه بار تو دانشگاه بحث شد بین مریم مجدلیه و مریم مقدس. یه عده می گفتن مجدلیه و یه عده مریم مقدس. من اما بین این دو گیر کردم، تن زن برام نه تقدس داشت و نه لذت. یک بار داستان کوتاهی از میلان کوندرا خوندم به نام اتو استاپ. درباره دختری که از تنش خجالت می کشه و یکباره رها می شه و مردش رو از دست می ده. میلان کوندرا می گه تن برای بعضی ها مثل یه لباسه. صبحها تنشون می کنن و هر وقت بخوان رها باشن درمیارن. من اما از لذت چیزی نمی دونستم. از رهایی زن هم. نمی دونستم وقتی یکی می گه از لذت چشمام رفت پس کله ام یعنی چی. دختری بود تو دانشگاه که می گفت از بچگی بهش القا کردن مهریه برای زجریه که دخترا از رابطه جنسی می برن، همین باعث شده بود رابطه رو فقط شکنجه ببینه. دوستی داشتم که با وجود دو بار زایمان نمی دونست ارضا شدن یعنی چی. منم چیزی بودم بین همه این پیچیدگی ها. دوست داشتم عادی باشم، دلم می خواست من هم بفهمم زنایی که تو فیلم های پورن تمام صورتشون از لذت جمع می شه چه حسی دارن. ولی بعد یاد تجاوز فراز می افتادم. می خوندم که خیلی ها شب اولی مثل مال من داشتن. بعضی ها باهاش کنار می اومدن و زندگی شون رو می کردن با شوهرایی که وقتی ارضا می شدن رابطه رو تموم شده می دونستن. زن هایی که با وجود شوهری که کنارشون دراز کشیده بود خودارضایی می کردن. من حتی نمی دونستم خودارضایی یعنی چی؟ فکر می کردم باید چیزی رو توی خودم فرو کنم تا لذت ببرم و از این کار نفرت داشتم.
به کاوه که کنارم راه می رفت نگاه کردم. به آستینش که تا آرنج بالا زده بود. به دستای قوی اش. به پاهای بزرگش. تصور لخت بودنش برام غیرممکن بود. سرم رو برگردوندم. چکار می کردم با این دردم؟ باید کاوه رو می ذاشتم کنار؟ می دونستم که بعد کاوه دیگه مردی در زندگیم نخواهد بود و من هیچ وقت تنهایی رو برای خودم نمی خواستم. مگه میشه زنها به بچه فکر نکنن؟ ما زنا، خداگونه می تونیم موجودی رو خلق کنیم، پس مگه می شد بهش فکر نکرد، ولی انتخاب من مریم مقدس بود، حاملگی یک باکره. کاش می شد بچه رو بدون مرد داشت.
دوباره به کاوه نگاه کردم. می تونستم نداشته باشمش؟
کاوه
هوم
دلم گرفت. سرش زیر بود و نگام نمی کرد. هوم گفتنش از سر اجبار جواب دادن بود، نه مشتاق حرفهای من. چرا باید مشتاق می بود؟ من همیشه با حرفام درد داشتم براش.
چی شد، پس چرا حرف نمی زنی؟
هیچ چی
اصرار نکرد. کاش می کرد. غذا خوردیم، مثل دو تا غریبه رفتیم اتاقای جداگانه و خوابیدیم.
توی خواب امشب چاقو به دست بالای سر کاناپه ای ایستاده بودم که کاوه روش خوابیده بود. توی خواب عجیب دلم می خواست چاقو رو به جای کاناپه، روی قلب کاوه می زدم. با تپش قلب هزار از خواب پریدم. تا چند دقیقه همچنان اون حجم نفرتی که تو خواب حسش کرده بودم باهام بود. اونقدر محکم ملافه رو تو مشتم گرفته بودم که وقتی حالم بهتر شد فهمیدم انگشتام قفل کرده و به زور باز می شه. بلند شدم از پارچ آب دو لیوان آب خوردم. هوا خفه بود. رفتم پشت بوم. وقتی تو کویری، نمی تونی از شباش بگذری. از آسمون ستاره چینش، از رمز و راز وسعتش و از خوفی که از دیدنش بهت دست می ده. یه گوشه نشستم و با دست شروع کردم به رج زدن خاک. از کی کمک می گرفتم؟ با هیچ آشنایی نمی تونستم حرف بزنم. خودم بارها به دکتر فکر کرده بودم ولی وقتی تصور می کردم اول از همه می پرسه مشکل چیه و من باید به ریز تعریف کنم چی شده، خود به خود دکتر رفتن منتفی می شد.
بعد از ظهر فردا، وقتی خسته از جلب توجه کاوه، از بی کاری طول روز و از فکر کردن به مشکل تو اتاق مدیریت سرم رو روی میز گذاشته بودم بلکه چرتی بزنم کاوه اومد. رفت طرف آب سرد کن و آب خورد. با نگام دنبالش می کردم. جلوی پنجره بود. بدون اینکه نگام کنه گفت: می خوای بریم بیرون؟
بیرون؟ بیرون کجاست؟
یه طرفی … اصلا پاشو بریم، می برمت یه جای خوب
کجا؟
چی کار داری؟ اینجا که کاری نیست، پاشو بریم.
رفتیم و سوار ماشین شدیم. اول رفت خونه و بعد چند دقیقه با یه ساک برگشت. رفتیم سمت دریا. یه جای عالی پیدا کرده بود. صخره ای بود. یه شکاف کنار صخره بود که وقتی از بالا نگاه می کردی معلوم نبود، ولی ارزش پایین رفتن سختش رو داشت. هیجان زده شده بودم. چند باری بیشتر نیومده بودیم دریا، اونم اون اوائل که اینجا اومده بودیم. مدتها بود که دیگه هیچ تفریحی نکرده بودیم. از تو ساک یه زیرانداز درآورد و پهن کرد. یه فلاسک هم بود که توش شربت ریخته بود. نشستم رو زیر انداز رو به دریایی که داشت خورشید رو تو خودش می بلعید. فوق العاده بود. باد گرمی هم که می اومد نمی تونست از حس خوبم کم کنه. چشمام رو بستم.
تو نمی یای؟
چشمام رو باز کردم. حوله رو پیچیده بود دورش. می خواست شنا کنه.
سرم رو برگردوندم: دیگه چی؟
چیه مگه، با لباس بیا.
نه خوبه، تو برو
رفت طرف دریا. نزدیک آب که شد حوله رو باز کرد از دورش و انداخت روی شنها. سرم رو انداختم پایین. بعد چند لحظه که دوباره به دریا نگاه کردم رفته بود تو آب. خورشید نارنجی، گستره آب و کاوه تنهایی که شنا می کرد غم زیادی رو تو دلم ریخت. اگه آدم بودم، اگه معمولی بودم، الان کنارش داشتم لذت می بردم، از حس یکی بودن با آبی بیکران، از شوخی هایی که شاید باهام می کرد. اگه دختر ۸ سال قبل بودم، اگه فرازی تو زندگیم نبود، حتما تا الان کاوه واقعا شوهرم بود، الان هر کدوم تنها به اون یکی نگاه نمی کردیم. دستم رو گرفتم طرف شنها و طرح زدم. طرح تنهایی.
کاوه برگشت. با هم شربت خوردیم و تو سکوت به دریا خیره شدیم.
وقتی دانشگاه بودیم یه چیزی خیلی آرزوم بود
چی؟
اینکه یه سفر دو تایی بریم. هیچ وقت جرات نکردم اینو ازت بخوام. اینکه بیا یه آخر هفته با هم بریم یه طرفی، بریم شمال
من هیچ وقت شمال نرفتم
با تعجب بهم نگاه کرد: خدایی؟
آره، من مال این پایینام، شمال خیلی برامون دور بود، تهران هم که اومدم فقط درس بود و …
یعنی اون بی پدر هیچ وقت نبردت سفر؟
ولش کاوه …
چند لحظه خیره نگام کرد. بعد دوباره هر دومون ساکت شدیم.
داره تاریک می شه
می ریم حالا … خودم می برمت، خوب شد که تا حالا نرفتی، ماه عسل می برمت شمال گردی، کل شمال رو از بالا تا پایین می گردیم
لبخند زدم بهش. ماه عسل!!! کدوم عسل رو قرار بود بچشه تو این ماه؟
بلند شد رفت پشت سرم و لباسهاش رو پوشید. بعد اومد این بار چسبیده به من نشست. بازوهام مماس بود با بازوهاش. سرم رو تکیه دادم بهش. آروم دستش رو از پشتم عبور داد و کمرم رو گرفت: هر چی رو که نداشتی، هر چی رو که آرزوش رو داشتی ازم بخواه. باهام حرف بزن، حرفای خوب. حرف از آرزوهات بزن، از خودت بهم بگو، چی دوست داری، کجا دوست داری بری. قراره مَردت بشم، وظیفه مه هر چی دوست داری رو آماده کنم
وظیفه من چیه؟
آروم کمرم رو فشار داد: در حال حاضر فقط بودن، باش تا منم آروم بگیرم بعد این همه سال چشم به راهی.
بعدا چی؟
بعدا رو بعدا می گم
خندیدم. خودم رو کشیدم طرفش و سرم رو گذاشتم رو سینه اش: می خوام خوب شم
خوبی
می خوام کمک بگیرم، ولی می ترسم
می برمت پیش بهترین دکترا، از همین ترست بهشون بگو، با همین ترس شروع کن، خودشون می دونن چی کار کنن. اونا می دونن، این من بدبختم که نمی دونم چطوری دردت رو کم کنم
نگو کاوه، تو اگه نبودی یا تا الان افسردگی گرفته بودم یه گوشه خونه بابام اینا داشتم اونا رو دق می دادم یا سینه قبرستون بودم
محکم منو به خودش فشار داد. بعد منو برگردوند و تو چشام زل زد: یه چیزی رو بهم بگو.
چی رو؟
از بی کسی می خوای با هام بمونی یا …
یا چی؟
هیچ وقت نگفتی دوستم داری
مگه تو گفتی؟
خیره شد بهم: می خوام یه کاری کنم ولی می ترسم
چی کار؟
قول می دم نفس نفس نزنم
خدا … با بیچارگی زل زدم بهش که با التماس نگام می کرد. آروم چشمهام رو بستم. دستاش صورتم رو پیدا کرد، با لرز منتظر موندم. ولی بعد لباش رو روی پیشونی ام حس کردم. منو کشید تو بغلش: دوستت دارم
دستام رو دورش حلقه کردم: دوستت دارم

رو تراس رو به حیاط نشستم. سوز می اومد. خیالم از غذای رو بار راحت بود. لیوان چایی به دست منتظر بودم کاوه بیاد. چند بار به کیک توی فر سر زدم تا مطمئن بشم وا نرفته و نسوخته. هوای کثیف تهران رو با ولع بلعیدم. با خودم نخودی خندیدم. چقدر با منشی شرکت و مهندس فاتح نقشه ریختیم تا روز تعطیلی کاوه رو بکشونه دفتر تا من بتونم کارهای سالگردمون رو انجام بدم. دلم غش می رفت برای وقتی که کادوش رو باز کنه. کاوه اهل یادآوری ها نبود، تو امروز زندگی می کرد. مطمئنم یادش نبود امروز چه روزیه. صدای دینگ فر اومد. کیک رو درآوردم و با میوه روش رو تزئین کردم و گذاشتمش یخچال. نگاهی به پیراهن سبز بلند و دکلته ام کردم. گردنبند کاوه رو لمس کردم و بوسیدم. نگاهی تو آینه کردم تا از آرایش و موهام مطمئن شم. وقتی صبح از در رفت سریع رفتم آرایشگاه و موهام رو برای اولین بار رنگ کردم. حالا رگه های شرابی تو قهوه ای موهام تلالوی قشنگی رو به نمایش می ذاشت.
صدای کلید اومد و من پرواز کردم سمت در. روبروش واستادم تا وقتی سر بلند می کنه از کفشهاش، منو ببینه که دید. لبخند زد و چشماش برق زد: وااای چه کردی!
خودم رو انداختم تو بغلش: سلام
اوووم کشید تو موهام: چی کار کردی خوشگله، چه بوی خوبی می دی. موهات چه ناز شده

آره گفتم واسه آقامون خودم رو خوشگل کنم
آقاتون همینجوری دلش رفته، وای به روزی که خوشگل هم کنی
منو از خودش جدا کرد و لبام رو نشونه رفت: چقدر خوشمزه ای!
به قهقهه خندیدم: نخند دختر، خوشگل که کردی، خوشمزه هم که هستی، شدی هلو برو تو گلو، منم که بی جنبه!
دوباره خندیدم. با اخم ساختگی منو انداخت رو شونه اش و برد طرف کاناپه. نشست و منو گذاشت روی پاش: امروز باید خونه می موندم به حسابت می رسیدم، ولی الکی الکی مجبور شدم برم.
دست انداختم دو دکمه بالایی پیراهنش رو باز کردم. عاشق این بود که سینه اش رو ببوسم، می گفت هر وقت این کار رو می کنم، انگار یه موتور جت می بندن به جریان خونش. لب گذاشتم روی سینه اش که حالا به خاطر من موهاش رو می زد.
آه کوتاهی کشید: نه امروز یه خبری هست، چیزی ازم می خوای؟
اخم کردم: من کی به خاطر اینکه چیزی ازت بگیرم بوسیدمت؟ خواستم بلند شم که با خنده دوباره منو برگردوند سرجام: آخه ناپرهیزی کردی، مو رنگ می کنی، دوش عطر می گیری، قرمه سبزی درست می کنی، آقارو حالی به حالی می کنی، چه خبره؟
تو بگو
دست از ناز کردنم برداشت: باز من چی یادم رفته؟ خاک تو سرم که هر بار می گم تو تقویم بنویسم ولی باز یادم می ره.
قهقهه زدم: باید تنبیه ات کنم تا دیگه یادت نره.
باشه تنبیهم کن یه هفته از در نرم بیرون، می مونیم هر دو مون خونه و …
با انگشت رژه رفت از بازوم به طرفم سینه ام که دستش رو پس زدم.
نخیر رودل می کنی این طوری، تنبیه می شی یه هفته رو همین کاناپه بخوابی
آخ قلبم، بی رحم، بی مروت، اهریمن، این که تنبیه نیست، خود اعدامه
دست انداختم دور گردنش: آره برای منم اعدامه
محکم بغلم کرد: همه من مال تو، فقط بوی موهات مال من.
با عشق بوسیدمش: بالاخره نگفتی امروز چه روزیه؟
شروع کرد فکر کردن: تولد که نیست … سالگرد ازدواجمون هم یه دو ماهی مونده … سر کار گذاشتی منو؟ مناسبتی نیست امروز که …
یه کم فکر کن، دو سال پیش این موقع کجا بودیم؟
دو سال پیش این موقع … تو کارخونه بودیم دیگه. قرار شده بود بیایم بله رو از خانم بگیریم.
آره، همون موقع، بله رو کجا ازم گرفتی؟
کجا گرفتم؟ یادم نیست …
یعنی باید بکوبم تو سرت با این همه احساس
با خنده گفت: تو که می دونی این جای کار که می رسه یه کم لنگ می زنم
رفتم سمت اتاق خواب و گفتم: فکر کنم اگه کادو مو ببینی یادت بیاد. با کادو برگشتم که دیدم سرش تو یخچاله: هوی به کیک ناخنک نزنی ها، تا یادت نیاد از کیک خبری نیست.
با لپایی که پر بود سرش رو از یخچال آورد بیرون: چشم
اومد تو پذیرایی و کنارم نشست. کادو رو گرفتم طرفش. به کادوی کوچیک تو بسته بندی سرخ نگاه کرد. با چشمایی پر از عشق دستی که کادو توش بود رو گرفت، بوسید و کادو رو ازم گرفت و آروم شروع کرد بسته بندی رو باز کردن. یه جعبه کوچیک بود، درش رو باز کرد و صدف بزرگ رو از توش درآورد.
یه زمانی به خودم قول دادم هیچ وقت براش کادویی نگیرم که جزو احتیاجاتشه. لباس، وسایل تزئینی، عطر و غیره رو همیشه میشه خرید، همه اش دنبال چیزایی بودم که خاطره ها رو نگه داره، نه بدنها رو. خودش هم اینو می دونست.
صدف بزرگ رو برگردوند، روش نوشته شده بود: به وسعت تمام خلیج هایی که دوستت دارم ها در اون گفته شده، دوستت دارم.
جمله آخر رو بلند گفت: دوستت دارم، اندازه همه خلیج ها، اندازه بار اولی که بهت گفتم دوستت دارم، اندازه بار اولی که تو یه خلیج کوچیک بهم گفتی دوستم داری. نه بیشتر دوستت دارم، خیلی بیشتر دوستت دارم. بغل زد منو و مثل طوفانی از خود بیخود شده رفتیم تو اتاق خواب.
اتاق خوابی که یک سالی بود عاشقانه ها در خودش دیده بود. اوایل با زجر و گریه، بعدترها با زجر کمتر و شیفتگی بیشتر و حالا تماما با شیفتگی (شاید نشه گفت تماما، اون اتفاق هیچ وقت کاملا از ذهنم بیرون نرفت و بعضی وقتا خودش رو نشون می داد). تا یک سال بعد ازدواج بهم دست نزد. تجویز دکتری بود که هر دومون پیشش می رفتیم. دکتر می گفت نباید و اون هم تحمل کرد. بعد یک سال دکتر خواست کم کم امتحان کنیم. بار اول واقعا کابوس بود، اون به خودش فشار آورد، من گریه کردم و اون نیمه کاره رها کرد. مدتها طول کشید تا بتونه کم کم نفسش رو موقع رابطه حبس نکنه و من چشمام رو باز نگه دارم. هنوز هم بعضی وقتها وقتی کمی رابطه مون به خشونت کشیده می شه، من منفعل می شم و اون به خودش فحش می ده، ولی وای از عاشقانه هامون! هنوز ماهی یک بار پیش دکتر می ریم. هیچ وقت تنهام نذاشت. اون اوایل هفته ای یک بار بلیط می گرفت برای هر دومون تا بیایم تهران. بعد هم که اومدیم تهران، هر کاری هم که داشت روز ملاقات با دکتر تعطیل می کرد. دکتر می گفت شوهرت پرستیدنیه! می گفت رابطه مال دو نفره ولی وقتی از بعضی از زوج ها می خواد با هم بیان، بهشون برمی خوره.
وسط اتاق خواب منو گذاشت زمین. برم گردوند تا زیپ لباس رو پایین بکشه و از سرشونه هام بلغزونه روی زمین. بعد از پشت بغلم کرد: جانا … چرا انقدر خواستنی هستی؟
فهمیدم دوباره نفسش رو حبس کرده: کاوه
جوون
نفس بکشه، یادت رفته دکتر چی گفت؟ بزار عادت کنم
نفس بلندی کشید و خودش رو رها کرد. منو برگردوند عقب عقب برد تا دیوار کنار تخت. صورتش رو جلو آورد: چشماتو باز کن
باز کردم.
نفسم از بستن چشمات می گیره، نفس نفس هام به خاطر نزدیک شدن به زنمه که همه نفسمه
داشت نسخه دکتر رو پیاده می کرد. این که با حرف منو برای رابطه آماده کنه و من چقدر دوست داشتم این حرفهاشو.
کاوه …
لبامو بست با توقع لباش. دستاش از دو طرف کمرم بالا اومد تا سینه. با شصت دو دست سوتین رو داد بالا. ازم جدا شد. حالا من بودم که نفس نفس می زدم. دستاش رو برد عقب و سوتین رو باز کرد: چند بار بگم از این جلویی ها بخر من انقدر بدبختی نکشم برای باز کردن اینا
خنده ام رسید به آهی که با مک زدن سینه ام همراه شد. با دستاش محکم دو طرف سینه ام رو گرفته بود و بالا آورده بودشون و لیس می زد.
اوایل به دکتر گفتم وقت رابطه که می شه دستام از کار می افته، بهم گفت تمرین کنم. حالا با تمرین زیاد از اون خشکی دراومده بودم. دستام رو آوردم بالا و چنگ زدم به موهاش.
سرش رو آروم آروم برد پایین تا روی نافم. یک طرفه صورتش رو گذاشت رو شکمم و از پشت باسنم رو بغل کرد. موهاشو ناز کردم. یه آه کشید و نافم رو بوسید بعد دوباره بلند شد ایستاد: دکمه هام رو باز می کنی؟
دستاش رو گذاشت دو طرف صورتم رو دیوار. یکی یکی دگمه هاشو باز کردم. بعد رسیدم به شلوار. سرم رو بالا آوردم. با چشمای نیمه بسته گفت: بازش کن عشقم، با دستای تو شروع شه، یعنی طوفان
کمربندش رو باز کردم. بعد هم دگمه شلوار و بعد هم زیپ. هیچ وقت ازم نخواست آلتش رو لمس کنم. می دونست چون هنوز حتی بهش نگاه هم نمی کردم. ولی امروز …
عشقم … امشب یه چیز جدید ازت می خوام
نگاه کردم به صورتش.
ولی اگه دوست نداشتی مثل همیشه بهم بگو، باشه؟
باشه
خودت شلوارم رو دربیار
لرزون گفتم باشه و دست انداختم دو طرف شلوار و پایین آوردم که با پاهاش کامل در آورد. پیرهنشم از آستین درآورد و انداخت. دوباره دستاش رو گذاشت دو طرف سرم ، خم شد، یه بوسه طولانی رو لبام زد و بعد آروم زمزمه کرد: حالا لباس زیرم.
آب دهنم رو قورت دادم. دکتر گفته بود چیزهایی که از هم توقع دارین رو بهم بگین. ولی به اون یکی تحمیل نکنید تا خودش بخواد. کاوه ازم خواسته بود، شاید باید یه مرحله دیگه پیش می رفتیم.
دستم رو که روی سینه اش گذاشته بودم آروم پایین بردم تا رسید به کش شورت. دو طرف شورت رو کشیدم کمی پایین اومد، ولی برای درآوردنش باید خودم رو می کشیدم پایین و این یعنی نگاه کردن به اونجا. نگاش کردم. منتظر بود: اگه برات سخته …
نه می خوام امتحان کنم
فدای چشات، نمی خوام ببندیشون، می خوام نگاه کنی، مثل من که با لذت بهت نگاه می کنم
باشه
آروم رفتم پایین و شورت رو کشیدم پایین. آلت بزرگش افتاد بیرون. می خواستم سریع چشمام رو ببندم که بستم ولی آروم آروم با تلقین به خودم بازشون کردم. شورت رو پایین تر بردم تا پایین پاش که خودش درآورد. نفسی کشیدم و تکیه دادم به دیوار. صورتم رو گرفت تو دستاش: دیدی؟
لرزون گفتم: آره
اونم یه تیکه از منه، مثل این دستا، مثل سینه ام، مثل پاهام، ولی کارای بهتری بلده
می خندوند منو که آرومم کنه. خودش رو آروم بهم نزدیک کرد و آلتش رو فشار داد بین پاهام. سینه ام به سینه گرمش می خورد. سرش رو برده بود کنار گوشم و زمزمه می کرد: می خوامت، خیلی می خوامت
بغلم کرد و برد روی تخت. روم خم شد: مال خودمی … خانم خودمی
دستش رو برد پایین و آروم بین پامو فشرد. ناز کرد و منو آماده کرد. زیر گوشم عاشقونه خوند و پرم کرد از حس زن بودن، حس معشوق بودن، نیازش رو بهم تزریق کرد تا نیازمندش بشم. رسوند منو به جایی که نفس زنان گفتم: می خوام، کاوه، می خوام
مال توئم عشقم
و آروم فرو کرد داخلم. سانتی متر به سانتی متر.
کاوه محکم تر
نفس زنان گفت: مطمئنی؟
آره
و کاوه پرم کرد از خودش. آروم نداشتم از حسی که پر شده بودم، برای اولین بار کمرم رو بالا دادم و باهاش حرکت کردم. انگار حس من به اون هم تزریق شد. دستش رو گذاشت زیرم، بالاتنه خودش و منو با هم کشید بالا، منو چسبوند به خودش و ضربه زد. ضربه زد و نفس زد و من حس بدی نداشتم. این کاوه بود، کاوه من.
با نفس های بلند هر دومون پرت شدیم روی تخت. کنار هم بلند بلند نفس کشیدیم. این یه حس تازه بود، یه ارضای کامل. خودش رو به سختی کشوند روی یه بازوش و روم خم شد و اسمم رو برد: چی شد؟ الان این چی بود؟ تو هم مثل من شدی؟ با خنده سر تکون دادم. دوباره خودش رو ولو کرد روی تخت: اگه می دونستم با دیدن کاوه کوچیکه انقدر متحول می شی که زودتر نشونت می دادم.
با حرص کوبیدم تو بازوش. نفسهامون هنوز جا نیومده بود. دوباره خم شد روم: مرسی نفس، انگار بار اول بود برام. مثل بار اولی که یه زن رو کشف می کنی، مثل بار اولی که دیدمت
آره بار اول رو خوب یادمه
باورت می شه که عشقم از همون ریختن نسکافه شروع شد
تکیه دادم به دستام و برگشتم طرفش: حرفهای تازه می شنوم، اونم بعد این همه سال
از دستت خیلی حرص خوردم ولی انقدر برام جالب بود مبارزه ات که گفتم این دختر باید مال من بشه. حالا مال منی (بعد دوباره با دستایی که از هم باز کرده بود خودش رو انداخت روی تخت) آخ خدا چقدر خوش ام!
خودم رو انداختم روش و بوسه بارون کردم سینه اش رو.
آخر شب بود. روبروی تلویزیون نشسته بودیم و کیک می خوردیم.
خانمی
جوونم
امروز با فاتح حرف می زدم
خوب؟
یه پیشنهاد بهم داد.
چه پیشنهادی؟
کیک رو گذاشت روی میز کامل برگشت طرف من: البته من گفتم اول باید با خانمم مشورت کنم، اگه اون موافق بود جواب می دم.
کنجکاو شدم: چی شده؟
اون پیمانکار خارجی که چابهار بود
خوب؟
پیشنهاد گسترش کار رو داده تا از همون چابهار بازار آسیای جنوب غربی رو بگیره دستش
چقدر خوب
حالا فاتح می خواد کار رو بزرگتر کنه، احتیاج به سرمایه داره، از من خواسته شریک بشم تو کار
وای این که عالیه کاوه
گفت اگه تو و خانمت بیاین تو کار منم خیالم راحت می شه، حالا نظر تو چیه؟
پرسیدن داره؟ خوب عالیه ما که همین الانم همه کار رو خودمون می چرخونیم. یه پامون اینجاست یه پامون چابهار. خوب شریک بشیم از سود هم ببریم دیگه.
پول می خواد
چقدر؟
کاوه مبلغ رو گفت. سوتی کشیدم. کاوه غش غش خندید و بغلم کرد: دختر ندیدم انقدر حرفه ای سوت بزنه.
خوب این که خیلی زیاده، خونه رو هم بفروشیم نمی تونیم جور کنیم.
همه پس انداز سالها کار کردن من و خودش شده بود یه آپارتمان کوچیک ولی جای خوب تهران. حالا باید از این خونه عشقمون خداحافظی می کردیم؟
نه با پول خونه تنها نمی شه، باید وام بگیریم
کدوم بانک انقدر وام می ده؟
باید پارتی پیدا کنیم. فاتح گفت با چند جا حرف می زنه
رفتم تو فکر. فرصت خیلی خوبی بود. می تونستیم اینهمه دویدن هامون رو جهت دار کنیم، برای کار خودمون بجنگیم، ولی این همه پول رو از کجا می آوردیم؟
چشمام گشاد شد از جوابی که تو سرم اومد: کاوه، داریم این پولو
کجا؟ نکنه پس انداز مس اندازی چیزی داری که قایم کرده بودی شیطون؟
نه
پس چی؟
چک مهریه ام
به آنی اخماش تو هم رفت. التماس گذاشتم تو نگام و صدام: تو رو خدا اخم نکن
اخم نکنم؟ می خوام منفجر شم از این حرفت
خوب چه عیبی داره؟
عیبی نداره؟ عیبی نداره؟ مگه قرار نشد دیگه از اون موقع حرف نزنیم؟
خوب حرف نزنیم، فقط بریم بانک چک رو نقد کنیم همین
همین؟ از پول اون … اون حرومزاده استفاده کنم برای خودم؟ همین؟
خوب کاوه خیلی به دردمون می خوره
دیگه حرف نزن، یک کاریش می کنم
با اخم زل زد به تلویزیون. شبمون خراب شد با این حرفم. غم نشست تو دلم. هر وقت کاوه باهام حرف نمی زد غم میومد. دکتر گفته بود دلبری همه اش تو رختخواب نیست که من هنوز هم خوب نبودم اونجا. باید حرف زدن بلد باشی. نازکن براش، نازش رو بکش. بزار مردونگی هاش بیدار شه. یه بار هم تو اون رو تحریک کن. کاوه همیشه اونقدر نازم رو می کشید که نیازی به من نبود. شاید هم بود و من نمی دیدم؟
خودم رو آروم کشیدم طرفش. شاخکاش فعال شد ولی خودش رو مشغول سریال مزخرف تلویزیون نشون داد. باز هم نزدیک تر شدم. تکیه دادم به بازوش. محلم نداد. آروم دستم رو آوردم و روی پاش گذاشتم. کمی خودش رو جابجا کرد ولی باز حواسش به تلویزیون بود. دستام رو آروم کشیدم روی پاش. لبام رو نزدیک گوشش بردم و فوت کردم. با دست گوشش رو خاروند. نه مثل اینکه کلا قهر کرده. دستم رو روی پاش بالاتر آوردم. منقبض شدن بدنش رو زیر دستم حس کردم. پس داشت جواب می داد. محکم فشار دادم رون پاشو. پفی کشید ولی سرش رو برنگردوند. دوباره برگشتم به فیلم آموزشی که دکتر بهم داد. آروم سرم رو جلوتر بردم و لاله گوشش رو گاز گرفتم.
از گوشه چشم دیدم که چشماش بسته شد. لاله گوشش رو یه کم کشیدم. بعد زبونم رو درآوردم و فکش رو زبون زدم. دستش آروم رفت پشت سرم ولی کاری نکرد. باید ادامه می دادم. زیر چونه اش رو بوسیدم. یه بوسه کوچیک دیگه زیر گلو، بوسه های ریز تا روی سینه. دستم رو روی رون پاش به حدی بالا آورده بودم که اگه کمی به داخل کج می کردم می تونستم مردونگی اش رو لمس کنم. ولی هنوز آماده این کار نبودم. مکث کردم، یه مکث طولانی. دستش از پشت نشست رو کمرم، منو کشید جلو و زمزمه کرد: واینسا
لبخند زدم از لحن لرزونش. آموزش های خانم دکتر داشت جواب می داد. می تونستم این ماه بهش بگم من هم سعی ام رو کردم. طوری میشه اگه پیش برم؟ لبام رو فشار دادم روی سینه اش و دستم رو به سمت وسط پاش بردم. آهی کشید و پاهاش رو کمی از هم باز کرد. می تونستم پشت انگشتام حس اش کنم. به حس بدی که بهم دست داده بود اعتنایی نکردم و کامل گرفتمش تو دستم. آروم سرش رو داد پایین به صورتم نگاه کرد که روی سینه اش بود. با دست صورتم رو کشید بالا و لب گذاشت رو لبام. بعد دستش رو گذاشت روی دستم و وادارم کرد که کمی فشار بدم آلتش رو. حس بد هنوز توم بود. اومدم دستم رو بکشم که لباش رو برداشت و زمزمه کرد: نه، برندار
دستام ثابت موند، ولی نمی تونستم ادامه بدم. آروم دستم رو می کشید روی آلتش. باز هم لبام رو گرفت و زبونش رو فرو کرد تو دهنم. خوشم نیومد. فهمید، سریع درآورد. کنار لبم گفت: ببخشید
نخواستم حالا که برای اولین بار خودم پیشقدم می شدم بهش حس بدی بدم، باید یه کم تحمل می کردم. خودم لب گذاشتم رو لباش و لب پایینش رو به دندون گرفتم. دستاش محکم تر و تندتر دستم رو کشید روی آلتی که داشت سفت می شد. اون دستش چنگ زد به کمرم و همونطور که دراز می شد روی کاناپه منو کشوند روی خودش. امشب اولین های زیادی رو تجربه می کردیم، مثل اولین دومین ارتباطمون تو یه شب.

باز افتاده بودم به جون ناخن هام. خیلی استرس داشتم. شمارم که اعلام شد با دستای لرزون چک رو گذاشتم روی میز کارمند بانک. کارت ملی رو هم روش. کارمند چک کرد و شروع به زدن دگمه های کامپیوترش کرد. تو این فاصله من نزدیک به موت بودم. اینکه کاوه زنگ بزنه و از صدام بفهمه که دارم دروغ می گم خرید رفتم. اینکه یه طوری بشه کاوه بفهمه. البته بالاخره که می فهمید، ولی دلم می خواست لااقل تو عمل انجام شده قرار می گرفت. کلافگی و ناراحتی این چند وقتش خیلی اذیتم می کرد. کاوه همیشه برام همه کار کرده بود، حالا که احتیاج به کمک داشت و من هم می تونستم چرا نکنم؟ پارتی پیدا نشد که وام بگیره از بانک، پدر مادرهامون هم انقدر پول نداشتن. کاوه خیلی ناراحت بود که این فرصت از دستش بره. ناراحتی اش تو رفتارش تو خونه هم تاثیر گذاشته بود. درسته با من بداخلاقی نمی کرد ولی عاشقانه های زیادی هم خرجم نمی کرد. منو پرتوقع کرده بود این دو سال، حالا دلم می خواست تو سالگرد ازدواجمون، کاری کنم هم مشکلش حل بشه و هم نتونه خیلی دعوام کنه.

خانم موجودی نداره
یعنی چی؟
یعنی به مبلغ چک موجودی تو حسابشون نیست.
مطمئنید؟ این پول خیلی هم برای ایشون زیاد نیست
نه خانم ندارن. چی کار کنم؟ برگشت بزنم؟
نه
گیج از بانک اومدم بیرون. یعنی چی؟ چی شده؟
حالا چیکار می کردم؟ نمی تونستم همین طوری ولش کنم. برگشتم بانک. با کلی صحبت با مسئول باجه و رئیس بانک، آدرس محتشم بزرگ رو گرفتم. رفتم شرکتش. درهای شرکت پلمب شده بود. از روزنامه فروش روبروی شرکت که پرس و جو کردم گفت طلبکار داشته، به حکم دادگاه پلمب شده. چه اتفاقی افتاده بود؟ ناخودآگاه ماشین گرفتم برای خونه شون. با هزار استرس روبروی خونه ایستاده بودم. اصلا هنوز اینجان؟ زنگ زدم، کسی جواب نداد.
برگشتم خونه. فکرم به هم ریخته بود. چه اتفاقی برای فراز و خونوادش افتاده بود؟ انقدر گیج می زدم که کاوه رو هم شاکی کردم. اون کلافه، من گیج، معجون مزخرفی شده بودیم. کاوه مثل همیشه برای ریلکس شدن تقاضای رابطه کرد. می گفت هیچ چی تو دنیا نیست که بیشتر از تو و بدنت بهم آرامش بده. ولی من اصلا آماده نبودم. ذهنم هزار جا بود. ناراحت شد ولی مثل همیشه درکم کرد. منو بوسید و خوابید. کاوه عزیز، جان دل، من می خواستم باری از دوشت بردارم، نه اینکه بیشتر ناراحتت کنم. کاوه من هایپر بود، و این باورنکردنی بود. مردی که تو دوستی هاش انقدر خوددار بود، تو همسر بودنش انقدر داغ باشه. دکتر اینو بهم گفت وگرنه که من مثل همیشه گیج می زدم. گفت مردت نیازش زیاده، درکش کن. حالا، با این اوضاع کاری و این حالش، خودم رو دریغ می کردم. چشمام رو بستم. باید قبل از اون خودم رو آماده می کردم. همیشه فکر به بعد از ظهر خلیجی مون، به حرفهای عاشقانه اش، به حرفهای قبل از رابطه هامون فکرم رو برای یه رابطه پر شور آماده می کرد. گرمم شد. آروم برگشتم طرف کاوه.
آهسته صداش کردم: کاوه
مثل اینکه خوابش برده بود. باید بیدارش می کردم؟ خانم دکتر می گفت بعضی وقتا غافلگیرش کن، این که بیدارش کنم و ازش رابطه بخوام غافلگیری محسوب می شد؟
کاوه
تکون خفیفی خورد: هووم … برگشت طرفم چشماش رو باز کرد: جانم، صدام زدی؟
یک لحظه خجالت کشیدم، چی می گفتم؟ می گفتم باهام بخواب؟ می گفتم باهام باش؟ چی می گفتم؟ ای خدا چرا قبلش فکر نکردم؟
جوابی ندادم. ناخنم بی اختیار رفت سمت دندونام. کاوه کمی بیشتر جابجا شد: عزیز، چیزی شده؟
چشماش رو بیشتر باز کرد. بعد کامل… رو بازوش بلند شد: چی شده خانمی، چرا استرس داری؟
اَه از این ناخن جویدن من. دستام رو سریع پایین آوردم: نه، ببخشید بیدارت کردم بخواب
متکا رو جابجا کرد، خودش رو یه کم بالا کشید و رو بازوش به طرف من دراز کشید، اون یکی دستش رو گذاشت رو بازوم و شروع کرد ناز کردن: چی شده خانمی، خواب بد دیدی؟
نه
پس چی؟ چیه تو چشات که نه خودت می خوابی نه میزاره من بخوابم
ببخشید
حالا که دیگه بیدارم، حرف بزن
چی بگم؟ آخه …
روم خم شد. صورتش رو آورد جلو و سینه بازم رو بوسید: بگو چی می خواستی بگی که صدام زدی؟
آخه … آخه
آخه؟
سرم رو تو آغوش خودش مخفی کردم: خجالت می کشم
خندید. دراز کشید و منو کشید روی خودش: وووی خجالت، خوشم میاد خجالت می کشی، حالا از چی خجالت می کشی؟
از تو
از من؟
آره از تو، روم نمی شه بگم
عاشقانه بازوهام رو نوازش می کرد: وقتی حرف خجالت و رو شدن می شه ذهن من فقط یه جا می ره! که اونم به خاطر ناز سر شب شما غیرمحتمله!
سرم رو گذاشتم رو سینه اش: محتمله!
دستاش از ناز کردن موهام ایستاد. سرش رو آورد بالا، وادارم کرد بهش نگاه کنم: به من نگاه کن، درست شنیدم؟ من و از خواب بیدار کردی که …
سرم رو دوباره مخفی کردم تو سینه اش: آره … آره، نگو
خنده سرخوشانه اش گونه هام رو رنگ داد. دوباره منو برگردوند رو تخت و خودش روم خیمه زد و صورتم رو غرق بوسه کرد: وای … وای … می خوای منو بکشی از خوشی؟ باور کنم که خانم نازدار من نصف شب منو بیدار کرده ازم اعمال خاک بر سری می خواد؟
ای کاوه از دست تو با این حرف زدنت. منو می کشه از خجالت. گونه هام رو تند تند بوس می کرد: فدای تو که هنوز بعد این همه مدت زن و شوهری سرخ می شی، بشو، سرخ شو گل من، کاوه می میره برای همین اداهات.
اون شب کاوه تونست منو از فکرهام، از دنیام و از خاطره هام دور کنه.
ولی فردا دوباره همه چیز از نو شروع شد. کاوه رفت چابهار و من موندم و فکرای الکی که راندمان کارم رو می آورد پایین.
ظهر کلافه از چراهای تو سرم زنگ زدم به بابا حاجی. بابای خوبم خوشحال بود، دو سال بود که خوشحال بود. از اینکه بالاخره دخترش سروسامون پیدا کرد. با خنده گفت می خوان برای این داداش آخری برن خواستگاری. حوصله نداشتم ولی مبارک باشه گفتم. یهو وسط حرفاش گفتم: بابا حاجی از محتشم اینا خبر نداری دیگه؟
مکث کرد: بابا، یاد اونا برای چی کردی؟
همینطوری
همینطوری هم یادشون نکن. شوهرت رو ناراحت نکن، نکنه دوباره اومدن سراغت؟
نه بابا، نه، همینطوری یهو یادم افتادن
از همون هفت هشت ماه پیش که زنگ زد دیگه خبری ندارم.
فهمید سوتی داده. ساکت شد.
بابا حاجی، به شما زنگ زدن، اونم هفت هشت ماه پیش؟
ولش کن بابا، خودم دکشون کردم. آدمای … لا اله اله الله
کی زنگ زد؟
همون پسره
چی کار داشت؟
سراغ تو رو می گرفت، گفتم شوهر کردی، رفت پشت سرش رو هم نگاه نکرد. تو هم بچسب به زندگیت، نمی خواد یاد این آدما کنی
فراز دنبال من بوده! چرا، چرا هنوز با همه اون اتفاق ها، با وجود کاوه دلم پر کشید برای این خبر؟ خانم دکتر گفته بود باید قضیه فراز رو برای خودم تمام کنم وگرنه همه عمر دنبالم میاد. راست می گفت. نخواستم فراز تموم شه. من احمق هنوز یه گوشه براش جا داشتم. وای کاوه … وای کاوه
ولی الان، توی این لحظه، اشتیاقم برای زنگ زدن به فراز بیشتر از عذاب وجدانم نسبت به کاوه بود. کاوه مجبورم کرده بود تلفنم رو عوض کنم، ولی فراز چرا از طریق شرکت باهام تماس نگرفته بود؟ کافی بود به شرکت زنگ می زد. با دستایی لرزون موبایل رو گرفتم دستم. هزار نه تو سرم بود و یه آره تو قلبم، و کی شده مغز بتونه به قلب فرمان بده؟ آخرین شماره رو گرفتم و به صدای بوق های بی جواب گوش دادم. جواب نمی داد. دوباره گرفتم. نه خبری نبود. کجا بود؟ چرا سراغم رو گرفته بود؟
تا تو خونه سرم پر بود از این سوالا. شماره خونه پدری اش رو هم گرفتم، ولی کسی جواب نداد. پامو گذاشتم تو خونه که صدای زنگ تلفن بلند شد. ن

دکمه بازگشت به بالا