تولدی دوباره 2


واقعا که گاهی وقتا حافظه ام داشت از کار می افتاد . بهش مرسده هم می گفتند . مرسده ناز و دوست داشتنی . چقدر هوس اونو داشتم . اون خیلی گاییدنی تر از سمانه بود و جاذبه سکسی بیشتری داشت . من و هامون و مامان هایده رفتیم خونه . بابام خونه بود . می دونستم که می تونم با یه سلام جوابشو بشنوم . چون اون آدم تقریبا معتقدی بود ومی گفت اگه کسی بهت سلام کرد جوابش بر تو واجبه و اگه جوابشو ندی گناه داره . نمی دونم با این همه ایمانش چطور تونست به خودش بقبولونه که بی توجهی به بچه اش گناه نداره . بچه ای که دخالتی در آفرینش خودش نداشته خلقت اون این طور بوده یا خواست خدا بوده همراه با فعل و انفعالات جنینی و نطفه و تخمک و یا همه اینها . پس چرا اون باید باهام لج داشته باشه . احساس من عوض نشده بود . من همون عشقو نسبت به بابا داشتم . با همه لجبازیهاش با همه اخم کردنهاش . وقتی بهش سلام کردم به سردی جوابمو داد و از تیررس نگام دور شد . فهمیدم که دوست نداره منو ببینه . نمیخواد بغلم بزنه . دلم گرفته بود . اتاقم دست نخورده باقی مونده بود . اتاق خاطرات . هنوز عکس اول جوونی هام رو دیوار بود . قاب عکس خوشگلی هم محاصره اش کرده بود -مامان عکسای هدیه رو جمعش نکردی ;/; -بابات منو می کشه . از اون آرزوهاش فقط چند تا عکس و فیلم باقی مونده . اگه می تونستم بچه بیارم مجبورم می کرد که یه دختر دیگه براش بیارم . رفتم جلو آینه و تصویرمو درش دیدم . راستی راستی تیپ مردونه پیدا کرده بودم . هم هدیه خوشگل بود و هم مردی که به جای هدیه نشسته بود . شباهت زیادی به داداش هادی پیدا کرده بودم . زیاد تاسف نمی خوردم که چرا زن بودم و حالا مرد شدم . من که از دختر بودن هیچی حس نکرده بودم فقط ریخت و قیافه اشو داشتم . عروسک بازی دخترا و خاله جون بازی اونا رو مسخره می کردم . وقتی دخترا از دوست پسر داشتن می گفتند دلم می خواست خودمم برم باهاشون دوست بشم . واقعا بد دردی بود . نه من احساسشونو درک می کردم ونه اونا می تونستند بفهمند که من چی دارم می کشم . خدایا من چقدر تنها بودم . من این زندگی دوباره امو مدیون داداش هادی و زن انگلیسی مهربونش آلیس بودم . بابام راجع به اونم داشت لجبازی می کرد که چرا آلیس مسلمون نیست و از این حرفا .. کلی افتادن سرش که بابا جان مسیحیت هم جزو دینه و اونا هم اهل کتابن و ازدواج با یه زن مسیحی از سوی یه مرد مسلمون ایرادی نداره . یه دختر سه ساله دارن که اسمش نداست . تازه رفته بود به من عادت کنه که بر گشتم ایران عمه اش بودم و حالا شدم عموش . تلویزیون با بر نامه های چرند داخلی خودش حوصله امو سر آورده بود . دلم گرفته بود . فعلا بایستی با پنهان کردن هویت خودم زندگی می کردم تا بعد ببینم چی میشه . فرداییش داداش رفت دانشگاه و بابام رفت سر کار . ساعت ده صبح بود زنگ در خونه مونو زدند . نمی دونم مامان کجا بود . با اون حالت خواب آلوده متوجه نشدم کیه . حتی نفهمیدم زنه یا مرد . پشت به دور بین بود و ازش فاصله گرفته بود . تصمیم گرفتم خودم برم و درو باز کنم . با همون حالت رفتم شلوارک پام بود . اگه بابام منو با این وضع می دید ناراحت می شد . اون شلوارک پوشیدنو واسه مرد نوعی قرتی بازی می دونست . هر چند از نظر اون من آدم نبودم . من آرزوی اونو بر باد داده بودم اون فقط می خواست یه دختر داشته باشه وبر خلاف خیلی ها که پز پسرو میدن اون بتونه پز دخترشو هم بده . درو باز کردم . مات و مبهوت شدم . خشکم زد مرسده بود -ببخشید آقای دکتر هایده خانوم تشریف ندارن ;/;اومدم موهاشونو رنگ بزنم .. چقدر خوشگل تر و هوس انگیز تر شده بود . حتی از دیروز هم اندامش توپر تر شده بود و دیگه اون هیکل دخترونه رو نداشت . رفته بودم تو نخ تن و بدنش و اصلا به این فکر نمی کردم که ممکنه در مورد من چی فکر کنه به جاش من داشتم به زمانی فکر می کردم که باهم در یه کلاس بودیم با هم درس می خوندیم با هم تقلب می کردیم . گاهی من کمکش می کردم گاهی اون کمکم می کرد خدایا چه زود گذشت اون دوران حالا اون رفته بود و زن چنگیز نامرد شده بود . وقتی متوجه موقعیتم شدم یه لبخندی رولبای مرسده دیدم که حس کردم برق هوس رو تو چشام دیده .. اون موقع که دختر بود و دوست من و باهام درددل می کرد به خوبی با روحیاتش آشنا بودم و خیلی از چیزایی رو که دوست داشت می دونستم که چیه . حتی می دونستم که اگه بتونم قلقشو بگیرم اون این روحیه اشو نداره که به شوهرش اونم یه آدم قالتاق مث چنگیز وفادار بمونه -ببخشید من اومدم موهای هایده جونو به رنگ دلخواهش در بیارم -فکر نکنم مامان خونه باشه . شما تشریف داشته باشید من الان یه زنگ براش می زنم . یه تماسی گرفته مامان گفت که رفته خرید و در حال بر گشتنه .. از مرسده دعوت کردم که بیاد داخل . خبر هدیه رو می گرفت . یعنی خبر من گمشده و محو شده رو -کاش اونو هم با خودتون از انگلیس می آوردید -درس داشت نمی شد . انشاءالله سفر بعدی -من و اون چند سالی با هم هم کلاس بودیم . شما اون موقع هم تشریف داشتین خارج . ما از دبیرستان با هم دوست شدیم چهره شما صدا و حرکات شما منو به یاد هدیه میندازه -مثل این که خواهر و برادریما … ادامه دارد .. نویسنده .. ایرانی 
language=javascript> function noRightClick() { if (event.button==) { alert(“! حق کپي کردن نداري “) } } document.onmousedown=noRightClick

دکمه بازگشت به بالا