تو خورشیدی!
زنگ ورزش بود و من طبق معمول چهار زانو نشسته بودم روی سکوی حیاط و بازی کردن بچه ها رو تماشا میکردم. خودم توی این مدل ورزش ها اصلا خوب نبودم، اما تماشا کردن ورزش کردن بقیه بهم حسابی می چسبید!
تو عالم خودم بودم که دستی نشست روی شونه ام، برگشتم سمتش، پناه بود.
لبخندی زد و پرسید: اجازه هست خانم؟
خودم رو جمع کردم و زانو هام رو گرفتم توی بغل و گفتم: باعث افتخاره!
نشست کنارم و پاهاش رو از لبه سکو آویزون کرد: تو چرا هیچ وقت بازی نمی کنی؟
به تقلید ازش پاهام رو از لبه سکو آویزون کردم و گفتم: آخه هیچ کدوم از این ورزش های توپی رو بلد نیستم، همیشه گند میزنم.
خنده آرومی کرد و گفت: خب چرا تلاش نمیکنی یادبگیری؟
جوابی ندادم، که ادامه داد: اصلا ورزش میکنی؟
_اره، معمولا بعد از رفتن آفتاب تو محوطه شهرک مون می دوام.
+عه چه خوب، منم عاشق دویدن ام.
برگشتم سمتش و نگاهش کردم: پس یه نفر تو کل دنیا با من هم عقیده است.
خندید و پرسید: چطور؟
+آخه همــــ
تا خواستم جواب بدم، بچه ها صداش کردن که بره برای بازی.
دستش رو گذاشت رو شونم و همونطور که بلند میشد گفت: نوبت تیم ماست، بقیه اش رو بعداً بهم بگو. این رو گفت و یه چشمک زد بهم و دوید سمت زمین والیبال.
.
.
.
تقریبا دو هفته ای میشد که اومده بود مدرسه ما، اصالتا اهل شیراز بود و به خاطر شغل مادرش مجبور شده بودن بیان تهران، با اینکه فقط دو هفته بود که اومده بود اما با همه بچه ها دوست شده بود و همه رو دور خودش جمع کرده بود. تا قبل از اون روز اونقدر فرصتی پیش نیومده بود که باهاش صحبت کنم، اما حالا که باهاش حرف زده بودم احساس میکردم توی وجودش یه چیزی هست که همه رو از جمله خودم جذب میکنه!
.
تقریبا یک ربع به زنگ تفریح بود که معلم ورزش اومد داخل حیاط و همزمان که دست هاش رو به هم میکوبید، شروع کرد داد زدن: خانما توپ ها و وسایل رو تحویل بدین و برید برای عوض کردن لباس.
بعد هم رو کرد به من و گفت: تو بیا، باهات کار دارم.
+من خانم؟
سرش رو به علامت تایید تکون داد و رفت داخل ساختمون.
بلند شدم و خاک لباس هام رو تکوندم و سریع رفتم دنبالش، توی سالن بهش رسیدم: خانم صفوی، خانم صفوی با من کار داشتین؟
برگشت و نگاهی بهم کرد و گفت: آره، اسم و فامیلت چیه؟
_مَلِکا زمانی
_اسمت و قیافت رو یادم میمونه… از هفته بعد ببینم گوشه حیاط نشستی من میدونم با تو… فهمیدی؟
با تعجب گفتم: بله!
_خیلی خب، الانم بدو برو لباست رو عوض کن تا زنگ نخورده.
از جام تکون نخوردم که با صدای بلند تر گفت: گفتم برو لباست رو عوض کن!
+چشم… چشم.
.
.
رفتم تو کلاس و لباس فرم مدرسه ام رو برداشتم و بعد رفتم طبقه بالا تا تو نمازخونه لباسم رو عوض کنم، در رو باز کردم و رفتم داخل و موقع بستن در متوجه شدم کس دیگه ای هم تو نمازخونه است.
با صدای بسته شدن در برگشت به سمت در، بازم پناه بود.
_ عه تویی؟
داشتم نگاهش میکردم، شلوارش دستش بود و شرت و سوتین کرم رنگش بدجور به پوست سبزه اش نشسته بود!
_ملکا؟
به خودم اومدم و گفتم: بـ بـ بخشید نمیدونستم اینجایی.
برگشتم که برم بیرون که گفت: مهم نیست…جفتمون دختریم دیگه…لباست رو عوض کن.
.
.
مدرسه برام قابل تحمل تر شده بود، از اون بچه منزوی کلاس که با هیچکس حرف نمیزد تبدیل شده بودم به دختر فعالی که یه دوست صمیمی داشت، هر روزی که میگذشت احساس نزدیک بودن بیشتری با پناه میکردم و دوستی با اون باعث شده بود بتونم برای خودم توی اکیپ های بچه ها جایی باز کنم!
یک ماه بعد:
ناظم آخرین برگه رضایت نامه رو هم پخش کرد و بعد ایستاد وسط کلاس:
خب خانما، این برگه های رضایت نامه اردوی رامسره، هر کس تمایل داره بیاد این برگه ها رو پر کنه و تا فردا با خودش بیاره زمان حرکت و مبلغ رو روی برگه ها نوشتیم، بازم تاکید میکنم بدون امضای پدر یا مادر کسی رو جایی نمی بریم.
بعد از خروج ناظم از کلاس، تو کلاس هَم هَمه افتاد، بچه ها داشتن راجع به برنامه هاشون با هم حرف میزدن و معلم ریاضی هم بیخیال به این وضع کلاس مشغول چک کردن گوشی موبایلش بود.
برگشتم پشت سرم رو نگاه کردم تا بتونم پناه رو ببینم، مشغول صحبت با پشت سری ها و بغل دستیش بود که انگار نگاهم رو حس کرد و برگشت سمتم، چند ثانیه نگاهم کرد و بعد با حرکات دست ها و لب هایش پرسید: میای؟
به علامت نه، ابرو هام رو انداختم بالا.
اخم هاش رو کشید تو هم و با حرکت دست ها و صورتش، پرسید: چرا؟
خواستم جواب بدم که صبر دبیر ریاضی تموم شد و شروع کرد به ساکت کردن کلاس.
با لب زدن به پناه گفتم: بهت میگم و برگشتم و صاف نشستم سر جام.
.
.
نیم ساعت بعد زنگ خورد و تو مسیر خونه بودم که صدای پناه که داشت صدام میزد رو شنیدم.
برگشتم سمتش و دیدم که داره می دوئه سمتم.
رسید بهم و همین طور که نفس نفس میزد پرسید: چـ چرا نمیای؟
_چرا کجا نمیام؟
تازه نفسش داشت می اومد سر جاش و گفت: اردو دیگه خره.
_نمیدونم، احساس راحتی ندارم اونجا.
+مگه تا حالا با بچه ها اردو رفتی که این حرف رو میزنی؟
_آره…پارسال، همش باید یه گوشه میشستم چون نمیتونستم با کسی وقـ…
حرفم رو قطع کرد و گفت: مشکلت این بوده که با کسی دوست نبودی، الان من هستم!
این جمله آخرش اونقدر بهم حس اعتماد و اطمینان داد که ساکت شدم و فقط نگاهش کردم.
دستش رو آورد جلو و گفت: قبول؟
دستش رو گرفتم و گفتم: قبول.
لبخند گشادی زد و بعد محکم کشیدم توی بغلش، چونه ام رو گذاشتم رو شونه اش و میتونستم لبخند بزرگبی که روی صورتم نقش بسته بود، حس کنم!
.
.
تقریبا یک هفته بعد راه افتادیم سمت رامسر، مدرسه یه اردوگاه کامل رو اجاره کرده بود که زمین های بازی مختلف، غذا خوری و یه خوابگاه مخصوص هر کلاس داشت.
خوشحال بودم که به حرف پناه گوش کردم و رفتم اردو. پناه دائما حواسش بود که بهم خوش بگذره و تنها نمونم واین رفتارش بهم حس امنیت میداد!
آخرین روز قرار بود بریم لب دریا، اما اجباری نبود هر کس که میخواست میتونست بره و هرکس که نه، اجازه داشت توی اردوگاه بمونه. قرار بود یکی از ناظم ها هم توی اردوگاه بمونه تا مراقب بچه هایی باشه که داخل اردوگاه هستن.
از بین بچه های کلاس تنها کسی که علاقه ای نداشت بره، من بودم! این باعث میشد پناه هم بخواد بمونه اما به زور راضیش کردم که بره و قبول کرد. دم در خوابگاه با بچه های کلاس و به خصوص پناه، خداحافظی کردم و برگشتم داخل. رفتم دراز کشیدم روی تختم و با گوشی ام مشغول شدم. بعد از چک کردن اَپ های مختلف، خودم رو کشیدم بالا و تکیه دادم به بالشت ام و مشغول نگاه کردن عکس های مشترک خودم و پناه شدم، بعد از دیدن چند تا عکس یه حسی وجودم رو قلقلک می داد، درک نمیکردم چرا اما احساس میکردم در لحظه همه هورمون های بدنم آزاد شده، سطح بالایی از تحریک جنسی رو احساس میکردم و همین باعث شد سریع بلند شم و از توی ساکم، حوله و شرت و سوتین بردارم و برم داخل حموم مشترک خوابگاه.
همه لباس هام رو در آوردم و آویزون کردم پشت در، توی آینه روشویی حموم نگاهی به بدنم انداختم، پوست من برخلاف پوست پناه، سفید بود. با فکر کردن به این موضوع، صحنه ای که بدن نیمه برهنه پناه رو توی نمازخونه مدرسه دیده بودم به ذهنم هجوم آورد.
چرخیدن و دوش رو که کنار آینه بود باز کردم، آب شروع کرد ریختن روی بدنم، یه دستم رو پشت گردنم قرار دادم و دست دیگه ام رو بردم لای پام
دستی که پشت گردنم بود رو حرکت دادم و شروع کردم به مالیدن سینه هام، همزمان با دست دیگه مشغول لمس کلیتوریس ام شدم.
تک لحظات ام با پناه توی ذهنم موج میزد، آب رو بستم و سعی کردم صحنه دیدن بدن سبزه اش رو باز سازی کنم، دستم رو دورانی و دایره وار روی کلیتوریس ام حرکت دادم و آه آرومی کشیدم و سرم رو فشار دادم به دیوار پشت سرم، تو اوج بودم و چشم هام رو روی هم گذاشته بودم که درب حموم باز شد، جیغ آرومی کشیدم و پریدم عقب و سعی کردم بدنم رو بپوشونم، چشمی انداختم به چهارچوب در که دیدم پناه متعجب داره نگاهم میکنه!
داد زدم: در رو ببند احمق!
با لکنت جواب داد: بــ بـخشید، ببخشید و در رو بست.
نشستم کف حموم و تیکه دادم به دیوار حموم و سرم رو گذاشتم بین زانو هام، نمیخواستم به اتفاقی که افتاده فکر کنم. چند دقیقه همینطوری نشستم کف حموم و بعد بلند شدم، حوله رو بستم دور سینه هام و این باعث میشد تا بالای زانوم پوشیده بشه.
رفتم بیرون، خوابگاه خالی بود. یه دست تیشرت و شلوار راحتی ست پوشیدم و بعد از پنجره بیرون رو نگاه کردم، پناه نشسته بود روی یه کنده چوب و با یه شاخه دستش داشت روی خاک یه چیزایی میکشید.
از خوابگاه رفتم بیرون و نشستم کنارش، نگاهم نمیکرد و سرش همچنان پایین بود و تو همون حالت گفت: ببخشید ملکا، لحظه آخر تصمیم گرفتم نرم دریا تا پیش تو باشم همه جای اردوگاه رو گشتم نبودی، از حموم هم صدای آب نمی اومد، اصلا فکر نمیــ
صحبتش رو قطع کردم: اشکال نداره…تازه برابر شدیم.
سرش رو بلند کرد و نگاهی بهم کرد و با لحن تعجب آمیزی پرسید: برابر؟
سرم رو تکون دادم و گفتم: برابر…یادت رفته؟…منم تو رو داخل نمازخونه دیدم.
چیزی نگفت که تنه ای زدم بهش و با لحن اعتراض آمیزی گفتم: پـــنــــاه!
+بله؟
_هیچی نشده، من ازت ناراحت نیستم!
نگاهم کرد و گفت: ملکا، یه چیزایی هست که تو نمیدونی! من از بابت چیز دیگه ای ناراحت ام…پووف نمیدونم چجوری بگم!
صدای زنگ خوردن موبایل پناه از داخل خوابگاه گفتگومون رو قطع کرد، هر دو بلند شدیم و رفتیم داخل اما تا برسیم داخل خوابگاه صدای زنگ موبایلش قطع شده بود، پیداش کرد و نگاهی بهش انداخت.
ازش پرسیدم: کی بود؟
+مامانم.
این رو گفت و موبایلش رو انداخت روی تختش و نشست روی تختِ من.
منم مشغولم شونه کردن موهام شدم تا تظاهر کنم همه چیز عادی و مثل قبله، حتی تصور از دست دادن پناه دیوانم میکرد.
صدام کرد: مَــلِکا؟
برگشتم سمتش: جانم؟
+یه لحظه بیا.
رفتم سمتش و ایستادم کنارش.
+بشین لطفا.
نشستم و هنوز داشتم موهام رو شونه میکردم که بهم گفت: لطفا یه لحظه اون رو بزار کنار!
_شونه رو؟
+آره
_چرا؟
+کارت دارم.
شونه رو گذاشتم روی تشک و چهارزانو روبه پناه نشستم: پناه اون قضیــ…
حرفم رو قطع کرد: یه لحظه هیچی نگو و فقط گوش کن.
با تردید و قلبی که داشت از سینه ام میومد بیرون سرم رو به علامت تایید تکون دادم.
اون هم چرخید و چهارزانو نشست روبروی من و دست هاش رو با تردید گذاشت روی پاهای من و همزمان که داشت با انگشت هاش با گل های روی شلوارم بازی میکرد گفت: راستـش نمی دونم چجوری بگم، گفتنش راحت نیسـ…
_بگو پناه، نصــ…
+وسط حرفم نپر!
سرش رو انداخت پایین و ادامه داد: نمیدونم اصلا همچین چیزی برات قابل درک هست یا نه، اما…اما…راستش ملکا، من…از همون اول که دیدمت یه حس متفاوت نسبت به همه آدم های دیگه بهت داشتم.
صداش لرزید و سُر خوردن اشک از گوشه چشم هاش رو دیدم.
سرش رو بلند کرد و با چشم های خیس نگاهم کرد: من عاشقتم…ملِکا، نه یه دوست داشتن معمولی…عاشقتم.
شروع کرد گریه کردن، باورم نمیشد که با گوش هام چی شنیدم، بغلش کردم و اشک های منم سرازیر شد. دهنم رو بردن دم گوشش و آروم گفتم: منم…منم عاشقتم.
از هم جدا شدیم، اشک هاش رو از روی صورت قشنگش پاک کردم و هر دو آروم خندیدیم.
دست هام رو بردم پشت سرش و چشم هام رو بستم و صورتم رو نزدیکش کردم، چند ثانیه بعد شیرین ترین طمع دنیا روی لب های من بود. توی همون حالت دراز کشید روی تخت و من هم خیمه زدم روی بدنش و لب هامون همچنان قفل بود. نمیدونم چقدر طول کشید اما میدونم که بهترین احساس دنیا رو داشتیم.
وقتی از هم جدا شدیم، هر دو گُر گرفته بودیم و بدن هامون داغ بود، خیس شدن شرتم رو به وضوح حس میکردم، اما هنوز از هم خجالت میکشیدم و موقعیتش هم نبود که جلوتر بریم. بلند شدیم و از خوابگاه زدیم بیرون. خورشید داشت غروب میکرد و هوا تو بهترین حالت خودش بود. مطمئنم تا آخر عمر اون غروب رو یادم نمیره که کنار هم روی کنده درخت جلوی خوابگاه نشسته بودیم و از یه هندزفری آهنگ گوش میکردیم و غروب کردن خورشید رو تماشا میکردیم، پناه با دست خورشید رو بهم نشون داد و گفت: تو خورشیدی، همون قدر خواستنی، گرم و دوست داشتنی!
۱) این داستان واقعیت نداره و «تخلیات» ذهن نویسنده است.
۲) خوشحال میشدم نقد های محترمانه شما عزیزان رو بخونم.
۳) بر اساس بازخوردی که بگیریم، این داستان میتونه همینجا تموم بشه یا دنباله دار باشه.
نوشته: دختر غم