تو چیزی از شبهای من نمیدونی (1)
قسمت اول *
دختر به آرامی درب حمام را باز کرد.محیطش گرم و بخار گرفته بود.گویی کسی قبل آنها آنجا بوده.هر دو داخل شدند.پسر از پشت نگاهی به دختر کرد.تاپی قرمز و شلوارکی تا زیر زانو داشت.دختر شیر آب را باز کرد و بعد از لحظه ای به سمت پسر چرخید.لبخندی زد و گفت :
میرم تو اتاق بغل. کار داشتی بیا.
پسر تند نفس میکشید. سخت میدید که دختر کدام سمت رفته.قلبش به تپش افتاده بود.لحظه ای بعد تنها زیر دوش بود.گرم بود و دلنشین.نیرویی او را به حرکت واداشت.قدم برداشت.حس عجیبی بود.به سمت جلوی حمام رفت.از همانجا به اتاق کنار راه داشت. وارد شد.دختر مانتویی به تن داشت و روی صندلی پشت میز نشسته بود.با دیدن پسر بلند شد.دکمه هایش باز بودند.شلوار و شرت به تن نداشت.پسر به سختی میتوانست ببیند.دختر به آرامی به سمتش می آمد.تاپ نیم تنه اش تا بالای ناف بود. دست پسر را گرفت.لبخند میزد.به سمت حمام رفتند.دختر به کاشی های حمام چسبید و پسر را به زحمت به خودش چسباند.پسر حس کرد چیزی به تن دختر نیست و هر دو لخت هستند.حس خوبی بود…
لرزید.ناگهان احساس کرد که چیزی با فشار از کیرش خارج شد و شرتش را خیس کرد.چشمانش را باز کرد.خواب دیده بود.عصبی و خسته بود.دوباره چشمانش را بست.از خودش بدش آمد.دست راستش را پایین برد و به سختی کیرش را که نیم خیز و خمیده بود جابجا کرد.خیسی شرت و شلوارش آزار دهنده بود.هنوز صبح نشده بود.نور کمی از چراغهای کوچه وارد اتاق می شدند.به سقف چشم دوخت.دوباره خوابش را مرور کرد.قطره ای اشک از چشمش چکید.چرا؟ دلش میخواست هق هق بزند.سکوت کرد.چانه اش میلرزید.میخواست گریه کند.پتو را بر روی خودش کشید.چانه هایش از لرزش ایستاد.گریه اش آغاز شد. اندکی بعد در میان اشکهای خشک شده بر روی گونه اش خوابش برد.
پاشو تنبل. پاشو صبح شده. پاشو امروز کلی کار داریم.دانشگاه هم باید برم.
مینا با شور و انرژی پرده ها را کنار زد.نور خورشید جای نور چراغ کوچه را گرفته بود. کسری پتو رویش بود و چیزی نمیگفت.
پاشووووووووووووو تنبل خاااااااان
مینا به سمت تخت آمد و پتو را کنار زد.کسری بیدار بود.مینا سرش را به شکل صورت کسری که روی تخت کج بود چرخاند و کج کرد و گفت: شما بیداری و چیزی نمی گی. کسری جون پاشو. بخدا ساعت از هشت گذشته.
کسری چیزی نگفت و فقط خیره به مینا نگاه کرد؛ صورتش گرد و بینی اش کوچک بود.لبانش سرخی کم رنگی داشت و میان پوست گندمی اش خیلی خودنمایی نمی کرد.مثل همیشه آرایش ملایم داشت.تاپ سفیدی پوشیده بود و دست به کمر منتظر حرکت کسری بود.
پا نمیشی؟ خب دیر میشه گلابی
کسری خمیازه ای کشید و لبخند سردی تحویل مینا داد. مینا پتو را کامل از روی کسری کشید و خواست مرتب کند که چشمش متوجه لکه های خشک شده روی شلوار کسری شد. لحظه ای به صورت کسری چشم دوخت.
دوباره ؟!!
کسری چیزی نگفت.فقط سکوت کرد.مینا با تعجب ادامه داد:
-دو بار در عرض دو شب؟!!
کسری با خجالت سرش را چرخاند.به سختی از جایش بلند شد.سعی میکرد شرتش که به تنش چسبیده خیلی به تنش مالیده نشود.مینا خواست کمک کند که دستش را پس زد. صدای مادر از آشپزخانه آمد: مینا… کسری… پس چی شد.بیاین صبحونه.
مینا همانطور که مراقب حرکات کسری بود جواب داد: مامان کسری باید بره حموم. صبر کن.
مادر با همان تن صدا ادامه داد: دوباره؟!!!
کسری بی اعتنا به صدای مادر با دست راستش به کنار تخت اشاره کرد.مینا فورا” چیزی را که کسری اشاره کرد برایش آورد. مینا واکر را جلوی تخت گذاشت…
کسری به آرامی با کمک واکر به سمت حمام به راه افتاد. مینا طبق عادت جلوتر رفت و در را باز کرد. بعد هر دو وارد حمام شدند.مینا تی شرت کسری را درآورد و بعد از آن شلوارش را پایین کشید.پاهایش ورزیده بود و موهای پای راستش بیشتر از سمت چپ بود.از رختکن وارد حمام شدند.مینا واکر را به کنار حمام هل داد و با دستانش زیر بغل کسری را گرفت.کسری از او بلندتر بود.اما مینا هم با 167 سانت قد اندام خوبی داشت.شکم تو رفته و پاهای پر و سینه های برآمده. دوباره کمی کسری را جابجا کرد.به این کارها دیگر وارد شده بود.بدن خشک و سنگین کسری روی اندام مینا رها بود.او را روی چهارپایه نشاند.در تمام مدت کسری به کف حمام چشم دوخته بود.دیشب را بخاطر آورد.پاهای مینا تا بالای زانو لخت بود.شلوارک نخی اش به کونش چسبیده بود.دوباره نگاهش را به زمین دوخت. صدایی آمد و پس از آن فوران آب گرم پشت و گردن کسری را لمس کرد.بعد از لحظه ای مینا کسری را که روی چهارپایه نشسته بود به دیوار تکیه داد و پاهایش به جلو دراز بود.مینا جلوی کسری نشست و با دوش متحرک آب را به آرامی روی سینه کسری میریخت و دست میکشید.جریان آب به آرامی از زیر کش شرت کسری به کیر و تخم هایش می رسید.وقتی چشم کسری به قسمتهای لخت سینه و گردن مینا می افتاد جریان آب گرم روی کیرش را بهتر و دلچسبتر حس میکرد.دوباره نگاهش را دزدید. مینا دست برد تا شرت کثیف کسری را دربیاورد.کسری با دست راست شانه ی مینا را به نشانه مخالفت تکان داد.
چرا داداشی؟ کثیف شده.بذار بشورم زود بریم.
کسری به سختی و با سمت راست دهانش گفت: ن می حام… حودم… می شو ام… بو وو بی اون…
چجوری میشوری؟ اذیت نکن داداشی.
نع… بو او…
مینا دوش را به دست راست کسری داد.سختش بود.سمت چپ بدنش کلا از کار افتاده بود.حرکت دادن بقیه نقاط بدنش سخت بود.به سختی کسری را بلند کرد.کسری دوش را انداخت و به سمت دیوار چرخید.کمی از شرتش را پایین کشید.مینا متوجه شد و کامل شرتش را درآورد.کسری چشمش به کیرش بود که به شکل نیم خیزی سفت شده بود.خجالت می کشید.مینا که از شرم کسری با خبر و متعجب بود کمر و کون کسری را کفی کرد و با دوش شست.از بین پاهایش متوجه برآمده شدن کیر برادرش شد.او را از پشت نگه داشت و دوش را به کسری داد.او هم با دست راست آب را به شکم و بین پاهایش می رساند اما نمی توانست دست بکشد.
یه شت… واسم… بی آر…
مینا کمی او را متعادل نگه داشت و از حمام خارج شد.حضور مینا برایش سنگین بود.مدام صحنه های دیشب از جلوی چشمش میگذشت.پیشانی اش را به کاشی ها تکیه داد و به زمین خیره شد.کسری آب گرم را به صورتش گرفت تا قطره های اشک با آب آمیخته شود و خواهرش متوجه اشکهای او نشود…
دکتر الان دو شبه که بصورت پیاپی… راستش چطور بگم…
نمی تونه بخوابه؟
نه نه… اتفاقا میخوابه… فکر کنم خوابایی می بینه که… تحریک میشه و …
آهان. یعنی خودشو خیس میکنه؟
بله.
و تا الان سابقه نداشته
نه دکتر.گمون نمیکنم.
مینا کمی رو صندلی روبروی میز مطب دکتر جابجا شد و خواست بهتر به حرفهای دکتر معالج کسری گوش کند.
خب این میتونه علامت خوبی باشه.میدونی که بعد اون تصادف و ضربه مغزی چند ماه تو کما بود.
بله.که حتی دکتر صادقیان مرگ مغزی تشخیص دادن.
خب تو اون زمان درست بود.اما شرایط کسری بخوبی پیش رفت.البته اختلالات حافظه داشت که خب طبیعیه.اما راجع به موضوعی که شما گفتید یه نقطه مثبته که اعصاب اون نواحی هم دارن به شکل طبیعیشون برمیگردن.این یعنی مغز داره ریسمانس خوبی نشون میده و پیامهایی به اعصاب ضعیف بدن کسری ارسال میکنه.خیلی از عصبهای مرده رو تونستیم بازیابی کنیم.
درسته.چهار سال پیش فقط رو صندلی چرخ دار بود.مثله یه تیکه گوشت.اما الان یکساله که با واکرم میتونه راه بره.
پس میبینی که پیشرفت خوبی داشته.هرچند این دوره برای بهبودی یه بیمار ضربه مغزی داره طولانی میشه اما شدت جراحات زیاد بوده.
اما دکتر چطور میشه این بخش رو کنترل کرد؟
خب یکسری آزمایش باید بده تا ببینم سطحش چقدره. داروهایی که کسری مصرف میکنه ممکنه اونو دچار اختلالات هورمونی کرده باشه.بهرحال نباید جلوش رو گرفت.این میتونه به اعصاب نقاط دیگه هم کمک کنه تا پیشرفتشون سریعتر بشه. آب درمانی می ره؟
بله. هفته ای دوبار. البته پیش فیزیوتوراپم می ریم همچنان.الانم از همونجا میایم.
خوبه.بذار آزاد باشه.سختگیری میتونه اونو منزوی تر کنه.اوایل نه تنها نمی تونست حرف بزنه بلکه میلی هم به حرف زدن نداشت.نباید کاری کنیم دوباره منزوی و گوشه گیر بشه.این براش سمه.
میفهمم دکتر.وقتی خونمونو جابجا کردیم و جایی رفتیم که سطح اتاق خواب و سرویس و آشپزخونه یکسان باشه خیلی تو روحیش تاثیر داشت که همه جا خودش بتونه بره.
اهوم. باید همین روند ادامه داشته باشه.بذار بدونه که میتونه هرکار بخواد انجام بده.بذار خجالت نکشه و ازش استفاده کنه.
مینا بعد از خداحفظی از دکتر به سمت درب مطب رفت که دکتر گفت:
-خانم جلالی صرف اینکه زنده باشیم مهم نیست، باید بتونیم از زندگی لذت ببریم.
مینا از ساختمان پزشکان خارج شد و نگاهی به کسری که روی صندلی شاگرد مگان نقره ای نشسته بود انداخت. آفتابگیررا پایین داده بود و موهای لختش را طوری بازی میداد که بیشتر روی نقاط خالی سرش ناشی از عمل و ضربه را بپوشاند.لحظه ای مکث کرد.یاد روزی افتاد که در کنار در حیاط ایستاده بود.کسری و پدر در ماشین نشستند تا کسری برای مسابقات شنای قهرمانی زیر 15 سال کشور به سمت استخر تمرین بروند.کسری قهرمان شنای استان تهران شده بود و تمام فکر و ذکرش شنا بود.حتی بیشتر از درس و بازی.قرار بود مینا که آنموقع دانشجوی ترم دوم معماری داخلی بود بعداز ظهر بهمراه مادر به محل مسابقه بروند و کسری را تشویق کنند، اما به ساعتی نکشید که از بیمارستان تماس گرفتند و خبر تصادف آنها را دادند.پدرش درجا فوت کرده بود و کسری در کما بود و آنها او را بجای استخر بر روی تخت icu میدیدند.
کنارش نشست و گفت: خوشتیپ کردی؟ قرار داری؟
مخخره… ب ایم… خو نع…
چیزی نمیخوری گلابی؟
نع… بو یو… دا نحگات دیییع نحه…
نترس دانشگاه دیر نمیشه.داداشی گلم.
به طرفش خم شد و گونه چپش را بوسید. مممممماچ
حس کردی؟
کسری صورتش را چرخاند تا مینا لپ راستش را ببوسد.
مممممماچ…
بعد لبخندی از رضایت تحویل مینا داد و به سمت خانه حرکت کردند.
نیمه های شب مینا با شنیدن صدای نا مفهومی از خواب برخاست.کمی به دورو برش نگاه کرد.ترسید.گویی صدا از پذیرایی می آمد.قلبش به تپش افتاد.اتاقش با اتاق مادر فاصله داشت.باید از طریق موبایلش با 110 تماس میگرفت.در همین فکر بود که دوباره صدا آمد. گلویش خشک شد…
ادامه…
نوشته: دکتر-13