جشنواره عزاداری (۱)

آخه من اینجا چیکار میکنم…!
نه مذهبیم، نه کاری به این مراسم ها دارم
اصولا از این جریان عزاداری متنفرم…
فرهاد، خدا بگم چکارت کنه که منو اینجا گذاشتی و معلوم نیست خودت درپی چه کوس کلک بازی هستی!
اصلا تقصیر خودمه… منو چه به بسیج و پایگاه بسیج؟!
این فرهاد دو رو دورنگ، همش دنبال این چیزاس… من چرا دنبالش راه افتادم؟
حسابی تواین افکار غرق بودم که یه دفعه یه صدای دلنشین، توجهمو جلب کرد
نگاه کردم… یه خانم چادری بود… مشخص بود از چهره اش که مال شهر ما نیست و به خاطر سالگرد عزاداری اومده
خانم: آقا… ببخشید، نمازخانه و سرویس بهداشتی کجاست؟
من: سلام… خوش اومدین، نماز خونه اون بالاست… سرویس بهداشتی هم همین قسمت جنگل، روبروی گلفروشیه
خانم: ببخشید… سلام… من عذر میخوام
من: نه… خواهش میکنم، راحت باشید… کار دیگه داشتین، در خدمتم
خانم: ممنونم جناب… فعلا خداحافظ
من:خدا حافظ
خانمه رفت… از پشت سر نگاهش کردم، اندامش رو میشد از زیر چادری که پوشیده بود، تا حدودی دید… چه باسن بزرگ و تو چشمی داره… از لهجه اش و تون صداش، حدس زدم مال کجاست… زنهای اون منطقه، حسابی خوش اندام و خوش بر و رو هستن
نوش جون صاحابش… اما چرا گفت فعلا؟ مگه قراره دوباره ببینمش؟
تو این فکر و خیالات بودم که فرهاد عوضی رسید…
فرهاد: جلال جون سلام… خسته نباشی برادر
من با صدای کم و حالت آروم، در گوشش گفتم:زهرمار برادر… معلوم هست کدوم گوری هستی؟ باز پی کدوم کوس کلک بازی رفتی؟ دستام و شونه هام خسته شد از بس تنهایی چایی ریختم برا زائرین… کجا بودی؟
فرهاد: ببخش داداش… یه مشکلی پیش اومده، الان هم باید برم… یکی دوتا از همین زائرین، مشکل اسکان دارن، میرم براشون یه جایی پیدا کنم که شب بمونن…
من: عجب… تو و اینجور کارها؟ حاضرم شرط ببندم که این مسافرای محترم، هردو خانم هستن… نکنه شب میخوای بیاری خونه؟ پسر، نکن… دوست دخترت بفهمه شر میشه ها… از من گفتن بود
فرهاد: بابا نترس… نگران نباش… تو بهش نگی، اون نمیفهمه… رفته پیش بابا و مامانش، تا بعد مراسم هم نمیاد… تو فقط یه لطفی کن، خواستی بیایی، خبری بده… خخخ، میدونی که چی میگم؟
و یه چشمک زد و یه خنده ریزی کرد
من: باشه بابا… سگ خور… من خواستم بیام، خبر میدم
فرهاد: دمت گرم… من دیگه برم… بنده های خدا خسته ان
فرهاد از ایستگاه یا به قول خودشون موکب، رفت بیرون
رفت اون طرف خیابون، به طرف دو تا خانم چادری
تقریبا سبزه رو، اما خوش چهره… قد و قامت خوبی داشتن، حد و حدود قد فرهاد
رفتن به سمت پارکینگ، فرهاد ماشین داشت و میخواست با ماشین ببرتشون
خلاصه فرهاد با این خانمها رفت، منم دست تنها، به مراجعه کننده ها چایی میدادم
حسابی مشغول بودم که باز صدای اون خانمه رو شنیدم…
خانمه: سلام مجدد… خسته نباشید جناب
سرمو بالا اوردم… این دفعه بیشتر نگاهش کردم… صورت جذابی داره…
من: سلام… ممنونم… خیلی خیلی خوش اومدین… بفرمایید چایی
خانمه :ممنونم… دستتون درد نکنه… ببخشید، یه سوال داشتم…
من: بفرمایید، درخدمتم
خانمه: شما اقامتگاه یا یه مسافرخونه مطمئن سراغ دارین… آخه امشب قرار بود بریم منزل یکی از دوستان، اما گویا مشکلی پیش اومده
منو میگی… ضربان قلبم رفت رو هزار… یعنی چی؟ این زنه امشب جا واسه موندن نداره؟ یعنی میشه… نه بابا، امکانش نیست… اما اگه بشه، عالیه… میبرمش خونه مجردی خودم که آقا فرهاد هم الان اونجا در حال پذیرایی از زائرین هست… اووف… کیرم تکونی خورد
من: ای بابا… چه بد!.. حالا چند نفر هستین؟
خانمه: خودم تنهام… دوستم رفته خونه اقوامش
من: والا این روزها که شهر ما خیلی شلوغه… جا پیدا نمیشه… اگه جسارت نباشه، من فقط میتونم ازتون دعوت کنم که تشریف بیارید منزل من و من در خدمتتون باشم… البته اگه جسارت نباشه…
خانمه: نه… خواهش میکنم… سلامت باشید… چه جسارتی؟ من ازتون سوال پرسیدم… منکه با این مسئله مشکلی ندارم… شما کی کارتون تموم میشه؟
من: حدود یک ساعت تا چهل و پنج دقیقه دیگه
خانمه: پس من همین اطراف منتظرم… میشه شمارتون رو بدین که اگه گمتون کردم زنگ بزنم
من: بله حتما… 0939
خانم: ممنونم… الان یه تک زنگ میزنم… اینم شماره منه
من: بله… من در خدمتم
خانمه: ببخشید… اسمتون چیه؟
من: من جلال هستم…
خانمه: خوشبختم آقا جلال… منم الهام هستم… پس کارتون که تموم شد، بهم خبر بدین…
من: بله… حتما
خانمه، یعنی الهام خانم، خداحافظی کرد و رفت
منم با یه کیر سیخ و کاملا در بهت و حیرت، رفتنشو تماشا کردم…
سریع به فرهاد زنگ زدم… جواب نداد… حدس میزنم رو کار باشه…
بهش پیام دادم: سلام… خونه رو بهم نریزی، امشب منم مهمون دارم… با مهمونات، برو تو اتاق دومی، من میخوام تو اتاقم باشم…
حدود یه ربع بعد،، فرهاد خان جواب داد: سلام برادر… ببخشید، گرفتار بودم و دست و بالم بند بود… حله داداش… فقط بی زحمت داری میایی، یه کم مزه بگیر و بیا… اجرت با صاحب عزا
وقتی پیامشو خوندم، رو لبام خنده نشست… عوضی دوتا کوس اورده خونه من و داره میکنتشون، عرق خوریش هم براهه… تو بسیج هم فعالیت میکنه… خدایا شکرت
فقط خدا کنه این مدت زمان تا پایان مراسم امشب هم بگذره و با الهام خانم زودتر بریم خونه

ادامه دارد…

نوشته: جک لندن

ادامه…

دکمه بازگشت به بالا