جنتلمن اخمو (۲)
…لینک قسمت (های) قبل در پایین صفحه
بیشتر از یک ماه با کامران آشنا شده بودم و برایم موسیقیهای متنوع،فیلم سینمایی و حتی کتابPDF میفرستاد دیدم به دنیایی جدید باز شده بود که بسیار با دنیای روزمره فرق داشت
پدر کامران از مخالفان رژیم بود که اعدام شده بود و پدربزرگش که مالک بوده چندین قواره زمین به مادرشان میدهد و زندگیشان را تامین کرده بود دوبرادر و خواهرش تحصیلکرده و ساکن اروپا بودند و خودش در سوربن فلسفه خوانده بود، همسرش مرده بود و بخاطر قبول شدن دخترش در رشته پزشکی به شهر ما آمده بودند که جدیدا فارغ التحصیل شده بود و طرحش را بلوچستان گرفته بود و قرار گذاشت که یک روز دخترشو بیاره براش چن تیکه لباس بخره، هرروز وقت امدن و رفتن به پاساژ با ذوق سلام و خداحافظی میکردم و از شما چه پنهون یه جورایی آدرنالین خونم بالا میرفت و برام خیلی عجیب بود که چرا به این مرد که بیشتر از ۱۵ سال ازم بزرگتر بود حس پیدا کرده باشم، یه روز تو چت بهم گفت که با دخترش برای خرید میاد و فرداش میرن سمت بلوچستان که خودش شخصا کارهاشو انجام بده، عصر با دخترش اومد ، برخلاف پدرش پوشش معمولی بدون آرایش و نچرال فیس، به اصرار کامران چن تکه لباس انتخاب کرد و رفتن ، از همه جالبتر واکنش همسایه های خانوم به حضور پدردختری و خریدشون بود که هرکدام چیزی میگفتند و وقتی از جنتلمن اخمو تعریف میکردند عصبی میشدم، دوس نداشتم کسی ازش حرف بزنه، شب آخر چت که باهام خداحافظی کرد و گفت احتمالا ۱۰ روز طول بکشه دلم هری ریخت پایین و تمام وجودمو غمی تلخ فراگرفت
هفت روز از رفتن کامران گذشته بود و هرروز کرکره پایین مغازشو میدیدم و قلبم مچاله میشد در این هفت روز فقط صبح بخیر و شب بخیر داشتیم آخر شب پرسیدم: خیلی مونده برگردین؟
:امروز کارای اداریش تموم شده و دنبال اپارتمان مناسب برای اجاره م
-پس چیزی نمونده
:نه زیاد وسایل خونه براش میخرم و خلاص
-بسلامتی
: دلتنگت شدم دختری
باحرفش قلبم هرری ریخت پایین صورتم یهویی داغ شد فهمیدم که قرمز شدم، انگار یک دختر ۱۴ ساله بودم و اولین عشقم را صادقانه تجربه میکردم جواب دادم: منم و خداحافظی کردیم، درونم آتشی به پاشده بود ، من چم شده؟ چیکارمیکنم؟ چرا ازین حرفش منقلب شدم، شاید به چشم دخترش میبینتم؟ هزاران سوال و معادله بیجواب تو مغزم مثل کرم تو هم میلولیدن، سفرش پنج روز دیگه طول کشید و واقعا نبودنش آزارم میداد ترس از اینکه اون حسی به من نداشته باشه و فقط یک رابطه عادی باشه آزارم میداد، تومسیر بازگشت بود پیام دادم مواظب خودت باش چون منتظرتم که موبایلم زنگ خورد و شمارهش افتاد ، برای اولین بار قرار بود تلفنی حرف بزنیم ضربان قلبم بالا گرفت با سلام گفتن جواب دادم
:خوبی دختر
-ممنونم شما چطورین خوبین؟
:شکر خوبم
با تته پته گفتم:کاراتون تموم شد؟دخترتون مستقر شد؟
:آره عزیزم همه کاراشو انجام دادم که مشکلی نداشته باشه
-به سلامتی
:سلامت باشی چه خبر از پاساژ
-خبر خاصی نیس
یه کم دیگه حرف زدیم و ازش خواستم که بیشتر مواظب باشه چون مسیر دوره و حتما شب استراحت کنه
حرفها و رفتارم نشان از وابستگی و عشق غریبی بود که تجربه نکرده بودم اما از برخوردش نفهمیدم این حس متقابله یا نه!
شب را تو مهریز موند و صبح حرکت کرد و شب رسید شهرمون پیام داد: رسیدم فردا میبینمت
شوق عجیبی تو وجودم دمیده شد و تا دیر وقت نتونستم بخوابم طبق معمول هندزفری را گذاشتم و موزیکاشو گوش دادم تا خوابم گرفت صبح حموم کردم و شیک و پیک ساعت ده زدم بیرون به طرف پاساژ،هیجان زیادی داشتم کرکره مغازه کامران بالا بود و خودش پشت پیشخوان نشسته کتاب میخوند ضربان قلبم بیشتر میشد سلام کردم و رفتم تو مغازه از بالای عینک مطالعهش نگام کرد و بلند شد به وضوح شوق را تو چشماش دیدم دستشو دراز کرد دستشو گرفتم رعشهای تو وجودم دمیده شد اگه جای دیگه ای بود بغلش میکردم و گفتم: رسیدن بخیر
:ممنون دختر تو هم خوش اومدی
-سفر خوش گذشت
:اییییی خیلی دلتنگ دخترم شدم
-آخیییی
:اما الان که دیدمت دلتنگیم کمتر شد
یه کم حرف زدیم و از زیر پیشخوان یه بسته درآورد و بهم داد و گفت : برا تو خریدم
-چرا زحمت کشیدین ممنون که به فکرم بودین
بسته رو برداشتم و رفتم مغازه خودم خیلی دوس داشتم ببینم چی برام گرفته بسته رو که باز کردم چشام چارتا شد، لباس سنتی بلوچی چن تیکه ، یک پیراهن بلند ماکسی مانند سوزن دوزی یشمی با شلوار مشکی گشاد دمپاتنگ ملیله کاری طلایی،یک روسری زیتونی حریر بافت با خطوط طلایی،ویک جفت کفش صورتی پولک دوزی ،رنگین کمانی بسیار زیبا با عجله تو پرو پوشیدم و کاملا سایزم بود انگار خیاط حضورا سایزمو گرفته بود اینکه کامران چگونه سایز تمام بدنم را میدانست و چطور رنگهای مورد علاقهمو سِت کرده بود خیلی عجیب بود ، چن تا عکس از خودم گرفتم و لباسامو عوض کردم وقتی لباسا رو گوگل کردم فهمیدم گرانترین لباس حدود ۲۰ میلیون برام خریده، لباسارو تن مانکن کردم و ازش عکس گرفتم و براش فرستادم همینکه سین خورد بهش تلفن زدم و گفتم: بازم ممنون خیلی خوشگله و البته گرون که واقعا راضی به زحمتتون نبودم
: ناقابله ولی دوس داشتم تن خودت ببینم ، خواستم بگم که تنم کردم و عکسشو میفرستم که پشیمون شدم و گفتم حتما
لباس بلوچی تو ویترین خیلی جلب توجه میکرد و مدام زنهارو به داخل مغازه میکشوند و میگفتم فروشی نیس در جواب همسایه ها گفتم اینترنتی خریدم
هزاربار عکسامو نگاه کردم و تو دلم میگفتم کاش براش بفرستم اما میخواستم خودش تو تنم ببینه اما کجا و چطور؟
شب طبق روال همیشه با نیما سکس داشتم و پس از ارضاشدن لش گرفت خوابید، منم رو کاناپه داخل هال سرگرم چت با کامران شدم و بازم تشکر فراوان بابت هدیه و اینکه منم حتما باید جبران کنم و از او انکار بین حرفامون ازش پرسیدم که وقتی دخترش نیس کی براش غذا میپزه؟
:من خودم بهترین آشپزم و وقتی هم دخترم بود نمیزاشتم آشپزی کنه ، اونقدر از خودش تعریف کرد که ناخوداگاه گفتم پس لازم شد دستپختتونو امتحان کنم
: چراکه نه خیلیم خوشحال میشم که دعوتمو قبول کنی و البته کتابخونمو ببینی
بعد از یه مدت چت کردن شب خوش گفتیم و تنها شدم، اون واقعا منو به خونش دعوت کرده بود و منم قبول کرده بودم،چرا در برابر این مرد که بیشتر از ۱۵ سال از من بزرگتر بود اینقدر رام بودم؟ در حالیکه هرروز تو مسیر، محل کار،اینستا و گروههای واتساپی از طرف پسرها و مردهای جوان پیشهاد داشتم و سریعا بلاک میکردم، هرچند چن باری زیرابی رفته بودم
روزها میگذشت و رابطه من و کامران عمیقتر میشد تا اینکه نیما و چن تا از شاگرداش برای چن روز واسه مسابقه عازم تهران شدن و دعوت کامران را بهش یاداوری کردم و قرار شد فرداش برای نهار برم خونشون و خیلی مشتاق قبول کرد، دل تو دلم نبود نمیدونستم این مهمونی به کجا میکشه اما من تصمیم خودمو گرفته بودم شب حسابی شیو کردم وقتی تنمو میشستم لذت عجیبی از لمس بدنم داشتم و هوس وجودمو پرکرده بود نوک سینه هام سفت شده بود سینه هامو با کف میمالوندم آروم چوچولمو با انگشتام ماساژ میدادم و سوراخ کونمو انگشت میکردم و خیلی سریع ارگاسم شدم که برام عجیب بود.
صبح شیک و پیک کردمو رفتم پاساژ، اینبار کامران پشت ویترین منتظر آمدن من بود از دور سلام دادم و آروم اومدم تو مغازه و لباس بلوچی را از تن مانکن درآوردم و داخل یه پاکت گذاشتم که ظهر با خودم ببرم که پیام واتساپ اومد کامران بود: بهبه امروز عروس خانوم چه خوشگل شدن
عروس خانوم!
جواب دادم-شما لطف دارین، راستی غذا رو کی میخاین درست کنید؟
:صبح علی الطوع بار گذاشتم
-چرا صبح زود
:من مثل شما جوونا با جیپاس و ماکروفر غذا نمیپزم، آروم آروم با حرارت و زمان مناسب
قرارمون شد که اون ۱۲ بره خونه و برام لوکیشن بفرسته و من نیم ساعت بعدش برم، لوکیشن اومد آدرس نزدیک بود و راه افتادم ، جلو مجتمع تلفنی بهم گفت که درب ورودیو باز کرده و از آسانسور برم طبقه چهار، طبقه چهارم دربشون نیم باز اشاره کرد که برم تو ،برخلاف تصوراتم که انتظار یک خانه لوکس امروزی داشتم محیطی سنتی و گرم صمیمانه دیدم بوی برنج و خورشت فسنجان هوس انگیزی پخش شده بود دست دادیم و منو به اطاق راهنمایی کرد که لباسامو عوض کنم و رفت سمت آشپزخونه هیچ احساس ترس و شرمی نداشتم انگار دهها سال تو این خونه زندگی کردم لباس بلوچیارو پوشیدمو تو آینه خودمو یه ساناز دیگه میدیدم که با چند ماه قبل خیلی تفاوت داشتم وقتی رفتم تو پذیرایی کامران ذوق زده از رو مبل پاشد و گفت: واااااای چقدر بهت میاد خیلی فرق کردی ، یه چرخی زدم و گفتم سلیقه شماس بایدم تک و خاص باشه، گفت : مثل خودت ،خاص و بینظیر
حرفش تو تموم سلولهام نفوذ کرد تابحال نیما بهم نگفته بود ناخودآگاه بغلش کردم، اما اون شوک شده بود و نتونست راحت بغلم کنه، آروم جداشدم و بااشارهش رو مبل تکی روبروش نشستم،چای تعارف کرد، چای لاهیجان باطعم و مزه بینظیر، لعنتی این مرد همه چیش جذاب بود برام ، از چیدمان خانه تا سبک آشپزی و پوشش تو منزلش، همه چیش برام عالی بود،ازش بابت همهچی تشکر کردم که خیلی چیزای باارزش به زندگیم آورده بود و زندگیمو رنگی کرده بود موقع نهار دهها بو و طعم متفاوت حس میکردم از طعم و بوی برنج و روغن محلی تا فسنجانی که هیچوقت با آن کیفیت نخورده بودم بدون اغراق سبزی و دوغش هم متفاوت بود ، پرسیدم: معجونی چیزی تو غذاهاتون میریزین که اینقدر خوشمزهس؟
:نه همون مواد معمول بازاره
-پس چرا اینهمه تفاوت داره؟
:باچی؟
-غذاهای من،مادرم،دیگران و حتی رستوران
:برای خوشمزه بودن غذا مهارت کافی نیس، عشق لازمه اصلیشه مثل همه چیزهای دیگه، هروقت عشقو چاشنی اموراتت کنی از همه چی لذت میبری!
اونجا فهمیدم عشق حلقه گمشده زندگی من بوده همیشه مانند یک رباط فقط به خاطر تایید طلبی دنباله رو بودم و در مسیری که دیگران برام ساخته بودند سعی کرده بودم به بهترین شکل رضایتشونو جلب کنم ،از درس و دانشگاه،تا ازدواج و مغازه همیشه پیرو بودم ، بعد از نهار کتابخونهشو که عاشقش بود نشونم داد و تک به تک کتابها و نویسنده و مترجماشو معرفی میکرد حدود ۶۰ جلد کتاب به زبانهای خارجی داشت و یک کلکسیون نوار کاست که یکیشو برام پلی کرد و گفت که ترانه مونامور هستش و داستانشو برام تعریف کرد، حضورش، حرفاش،برخوردموقرانهش بهم آرامش میداد و از ثانیه به ثانیه ای که برام میساخت لذت میبردم اما هوس درونم بشدت بیشتر میشد اینبار بغل دستش رو مبل نشستم و آروم دستشو گرفتم و گفتم: میدونستین که خیلی بینظیرین؟
: چطور؟ از چه لحاظ؟
-همه چیتون متفاوته مثل آدمهای اطرافم نیستین
:خب اینخوبه یا بد؟
-خوب نیس عالیه
اون با اون دستش دستمو گرفت و دو دستی کمی فشار داد و گفت : لطف داری
حشریتم فوران کرده بود و آروم گفتم: لطف نیس، دوست دارم
تو چشام زل زد و گفت: چی؟
-دوست دارم کامران خیلی زیاد
: میدونی چی میگی؟
-آره خوبم میدونم
:تو شوهر داری
-اونم میدونم
آروم لباشو بوسیدم یه کم تو چشام زل زد و تو لب گرفتن همراهیم کرد تابحال لبهایی که روش سبیل باشه نبوسیده بودم سبیلای جو گندمییش زیر بینی و رو لبهام بیشتر تحریکم میکرد طاقت عشقبازی نداشتم دستو رو کیر شق شدهش گذاشتم و فشارش دادم چشماشو بست و لبهامو بیشتر میک میزد،کیرش داغ و کلفت بود اومدم پایین و از تو شورتش درآوردم مثل کیر نیما دراز نبود ولی قطور و صاف، آروم کلهشو تو دهنم کردم انگار اون ازقبل میدونست میخاد چی بشه شیو کرده و خوشبو، آروم آروم براش ساک میزدم و موهامو تو دستاش گرفته بود دهنم داشت به کلفتی کیرش عادت میکرد کوسم برای اون کیر کلفت لهله میزد اما باید به دلخواه خودم خیلی آروم از ساک زدنم لذت میبردم کامران کاملا خودشو سپرده بود به من و آه میکشید و مثل نیما نبود که ازوتو حلق فروکردن و عوق زدنم لذت ببره هرازگاهی کیرشو از تو دهنم در میاورد و لب تو لب میشدیم شلوارمو درآوردمو پشت به کامران کیرشو رو کوسم میزون کردمو نشستم روش کلفتی کیرشو رو ورودی کوسم حس میکردم و با بالا پایین کردن ظرف یک دقیقه همشو قورت دادم و نشستم روش کیرش مثل یک لوله کلفت آب گرم فضای کوسمو پرکرده بود و هردو ساکت بودیم نمیخاستم این لحظه پراز آرامش و لذت هیچوقت تموم شه، کیر کلفت کامران تو کوسم ضربان گرفته بود کمکم شروع کردم بالا پایین کردن هنوز به کلفتیش عادت نکرده بودم و یک درد کوچیک همراه با لذتو تجربه میکردم، از پشت گردنمو میخورد و سینه هامو میمالید،آب زیادی داده بودم تموم عصبهای داخل کوسم لذت مضاعف از کیر کامران میگرفت ده دقیقه نشد که حس کردم میخام ارضا شم،چشام پراشک شده بود و بالا پایین کردنم بیشتر وقت ارضا شدنم رو کیرش افتادم اما اون نزاشت و پاهامو بادستاش بالا داد و از زیر تلمبه میزد پادر هوا داشتم ارضا میشد و کیر کلفت کامران مثل گرز تو کوسم تلمبه میزد از اوج لذت تموم بدنم میلرزید و جیغهای کوتاه میکشیدم و پاهای کامرانو چنگ میزدم اونم بی وقفه کوس درحال ارضامو میگایید ارضاشدنم خیلی سریع و با شدت بود اما اون همچنان تلمبه میزد و من لنگ در هوا بیهوش بودم تا اینکه کامران بیخیال شد و همونطور تو بغلش محکم فشارم داد و کیر شقش تو کوسم که شُررره میکرد نبض میزد هیچوقت بعد ارگاسم کیر شق تو کوسم تجربه نکرده بودم و هی لاله گوشمو و پشت گردنمو میلیسید و ممه هامو میمالید، کم کم برای برای راند دوم آمادم میکرد و خودمم برای دومین بار کیر طلب میکردم، نیما همیشه بعد از ارضا شدنش بیخیالم میشد و اونوچندبار پس از ارگاسم شدنم کاملا ناتوان میشد اما کامران هنوز کیرش شق بود از رو کیرش بلند شدمو بازم لباشو خوردم ، رفتیم تو اتاق خواب و کاملا لخت شدیم موهای سینهش که مقداری سفید هم داشت و واقعا برام جذاب بود ،سینه هاشو لیس میزدم و نوازشم میکرد ، مثل نیما مغرور از اندام عظلانیش بهم فخر نمیفروخت آروم جلوش زانو زدم و بازم کیرشو تو دهنم کردم طعم مونده کوسم رو کیرش حشریتمو بیشتر میکرد رو تخت دراز کشیدمو و پاهامو باز کردم و آروم کلاهک صورتی کیرشو فروم کرد، با اینکه چند لحظه قبل این کیرکلفتو قورت داده بودم اما ورودش تو وجودم بازم درد داشت ، آرومآروم همهشو جاداد و شروع کرد به تلمبه زدن، انگار برای بار اول بود که کوس میدادم حجم کیرش هیچ خلایی تو کوسم نذاشته بود صدای موسیقی ملایم داخل اتاق و عطر گردن کامران لحظه رمانتیکی خلق کرده بود و اون آروم آروم تلمبه میزد ،زیر کامران با تموم وجودم لذتم رو ازش میگرفتم بازم تحریک به ارگاسم شدم و گفتم میخام بیام ، کیرشو بیرون کشید و بغلم کرد و تو گوشم گفت: عجله نکن عروسکم بزار باهم بیایم بازم شروع کردم به ساک زدن اما کوسم تشنه کیرش شده بود، داگی کردم رو تخت و از پشت تو کوسم کرد ظاهرا خیلی از این پوزیشن لذت برده بود که تلمبه هاشو تندتر کرد و آه میکشید، کیرکلفتش تو کوسم مثل پیستون حرکت میکرد و از گاییده شدنش نهایت لذت را میبردم اینبار بهش نگفتم که دارم میام که خودش گفت دارم میام کجات بریزم؟ گفتم بریز تو، دو ستی لمبرای کونمو محکم گرفت و تا ته فرو کرد و حجم آب داغ زیادشو با چنتا آخخخ گفتن تو کوسم خالی کرد و همزمان منم بهترین ارگاسممو تجربه کردم ، انگار سم یا دردی از تموم بدنم خارج شده بود و آرامش عجیبی جاشو گرفته بود، بااینکه کاملابیحس شده بودم اما کامران همچنان کیرش تو کوسم مونده بود.
ادامه…
نوشته: ساناز