حس اشتباه

روی صندلی میز تحریر نشسته.پای راستشو که روی پای چپشه تکون می ده ، عقب جلو عقب جلو عقب جلو… نگاهش به آخرین پیامی که به آوا دادست :
< باشه پس من ساعت ۸ اونجام ، می بینمت عشقم>
آوا عشقش نبود ، نیست و نخواهد بود . حس سو استفاده از یه دختر عاشق عصبیش می کرد ولی خب دلیل موجهی داشت که با اون خودشو قانع می کرد . گوشی موبایل قفل شد، دکمه رو زد . ساعت ۷:۱۵ بود . موبایل زنگ خورد ، به صفحه ی موبایل نگاه کرد شک توی چشماش موج می زد .
“سلام ”
صدای سردی از پشت تلفن استرس رو بیشتر کرد ، حرکت پا تندتر شد
“کجایی؟ ”
” دارم میرم بیرون ”
” کجا؟ ”
” قرار دارم . ”
صدای پشت خط مکث کرد .
” کجا؟ ”
جلو ، عقب ، جلو ، عقب…
” خونش ”
بغض گلوشو گرفت . تلفن روش قطع شد. نفس عمیقی کشید . با خودش زمزمه کرد
” من عاشق آوام ، من عاشق آوام ، من عاشق آوام ”
با تکرار این جمله عصبی تر می شد . کفش هاشو پوشید یه نگاهی به آینه انداخت و به خودش این اطمینان رو داد که عاشق آواست. در اتاقشو قفل کرد ، کلید رو برداشت. کسی خونه نبود ، سر راه از اتاق پذیرایی ، بغل میز تلویزیون سوییچ رو برداشت . از خونه بیرون رفت.

************

تو ماشین صحنه های دعواش با فراز تداعی شد.
“فراز من نمی دونم. ”
” تو خیلی خوب هم می دونی . ”
” من نمی خوام باور کنم ”
“وقتی تو نخوای قبول کنی ، جامعه چه طور قبول کنه؟! ”
“این حس اشتباهه ، من اشتباهم ، این راه اشتباهه ”
” کاری که با اون دختره ی عاشق می کنی ، اون حسی که بهش می دی ، اون اشتباه نیست؟”
” شاید هوسه! ”
فراز عصبانی شد ، داد زد : ” هوس؟”
خوب می دونست حسش به فراز هوس نیست . سیگاری نبود ولی فکر کردن به دعوای اون روز سیگار می طلبید . پشت چراغ قرمز بود . پاکت سیگار رو از داشبورد بیرون آورد و یه سیگار از توش برداشت و با فندک ماشین روشن کرد . چراغ سبز شد و بعد از ۱۰ ثانیه دوباره قرمز. از آینه ی جلوی ماشین ، به ماشین پشتی که بوق می زد ، نگاه کرد. نگاهش به چشمای خودش افتاد. دروغ دروغ دروغ… داد زد : ” من گی نیستم! “.
راننده ی ماشین بغلی فوری بهش نگاه کرد ” جووووون ” سیگارو بیرون انداخت ، شیشه رو بالا داد و به فکر فرو رفت.

************

در خونه باز شد. آوا با یه پیراهن طوسی یقه باز که تا بالای زانوش بود ، در رو باز کرد . بیشتر ترسید . داشت اتفاق می افتاد.
” سلام عشق من ”
” سلام آوا . موهات چه خوب شدن!” موهاشو رنگ کرده بود .قبلا مشکی بود ، حالا قهوه ای . آوا روی نوک پاش وایساد و لپ حسام رو بوسید.چشم هاشو بست.
” نیام تو؟ ”
” این چه حرفیه؟! ” رفت تو . قبلا هم خونشون رفته بود ولی نه برای خوابیدن با دختر آقای صنیعی. آقای صنیعی دوست صمیمی پدر حسام بود. سمت اتاق پذیرایی می رفت که آوا دستشو گرفت و سمت اتاق خوابش برد.
“حسام من خیلی وقته که منتظر این لحظه ام ”
” به نظرم درست نیست بذار یه روز دیگه ”
“چی درست نیست؟ همه چی درسته! ”
دست حسام رو سمت قلبش برد ، زیر سینه ی سمت چپش.
” ببین چه قدر تند میزنه ” دستش به سینه ی آوا خورد . گوشاش داغ کرد ، عصبی بود . آوا بغلش کرد ، حسام هم دستشو دور آوا حلقه کرد . لبش رو روی لب آوا گذاشت . اولین بار بود لب دختریو با لبش لمس می کرد . خیلی لطیف بود. خبری از زبری ته ریش نبود. خبری از گاز گرفتن های محکم نبود . فقط یه بوسه ی عادی بود . لبشو از لب آوا به گوشش رسوند. بوسه میزد.آوا کاملا مست شده بود. بند پیراهن آوا رو پایین داد. آوا دست هاشو از حلقه ی بند بیرون آورد ، پیراهن سر خورد و زمین افتاد. حسام روبروی دختری با شورت و سوتین صورتی ایستاده بود و به تنها چیزی که نگاه می کرد چشم هاش بود ، چشم های معصومانه ای �
�ه بهش اعتماد کرده بودن . روی تخت نشست ، حسام روبروش ایستاده بود . زیپ شلوار حسام رو پایین داد ، دکمه رو باز کرد . آلتش به همون حالت خوابیده بود . ایستاد . بلوز آبی رنگ حسام رو بالا داد و از بالای سرش درآورد ، حسام خیره به چشم های آوا مونده بود . دست های آوا بدن حسام رو لمس میکرد ، بدنی که همیشه فراز لمس می کرد ، چنگ مینداخت . خواست شلوار حسام رو پایین بده که حسام داد زد ” نه نمی شه درست نیست ! ”
” حسام؟”
” آوا من نمی تونم ”
” چیو نمی تونی؟ چرا؟ ”
” نمی تونم ، این رابطه تموم شد.”
آوا زیر گریه زد : ” حسام چی شده ؟ کاری کردم؟ ”
خوب بودن آوا عذاب وجدانشو بیشتر می کرد ” نه ،دلیلش منم ”
زیپ شلوارشو بالا کشید و دکمه شو بست . بلوز رو از زمین برداشت که آوا دستشو گرفت
” تا نگی نمی ذارم بری”
“نمی تونم توضیح بدم.”
آوا داد زد : ” بگو ”
” من گی ام ! ”
دستشو ول کرد , روی تخت نشست . سکوت کرد . اشک میریخت .
” من نمی دونستم ، یعنی مطمن نبودم ولی الآن شدم . ”
” تو از من استفاده کردی. ”
” من واقعا معذرت می خوام ”
” تو می دونستی چه قدر بهت حس پیدا کرده بودم ”
” آوا من واقعا نمی دونستم چی می خواستم ”
” برو بیرون ! ”
” ببخشید ، دیر فهمیدم ”
“برو بیرون ” با لباسش بدن نیمه برهنشو پوشوند.حسام ،بلوزش رو تنش کرد . موبایلو سوییچ و کیف پولش رو برداشت و بیرون اومد.

************

“فراز ؟ ”
“فرمایش؟ ”
“من … ”
” تو چی؟ ”
“من معذرت می خوام .”
“دیره حسام . خیلی هم دیره ! ”
“فراز من توقع ندارم منو ببخشی ” در صورتیکه ، توقع داشت.
” من نمی تونم با شک تو زندگیمو جلو ببرم . ” حق داشت، اشک ها از صورت مردونه ی حسام پایین می اومدن.
” راه برگشت نیست؟ ”
“خداحافظ ”
گوشی قطع شد. مات و مبهوت به قطره های بارون روی شیشه ی ماشین که از بالا به پایین لیز می خوردن ، نگاه کرد. ریتم بارون تمام خاطره های ۲ نفره با فراز رو به یادش می آورد.ماشین جلوی خونه پارک بود.
************
زنگ در رو زد . صدایی از تو خونه اومد : ” مامان حسامه من درو باز می کنم. ” در باز شد . کیمیا خواهر ۱۶ ساله ی حسام با اخم روبروش بود.
“گریه کردی. ”
” کی؟ من؟ مرد که گریه نمی کنه. ”
” نخیر! من خودم قبلا که دیدم گریه می کنی.”
“می ذاری بیام تو؟؟؟ ”
وارد خونه شد. مستقیم سمت اتاقش رفت .
“حسام ، پسرم برات شام نگه داشتم. ”
” نمی خورم. ”
” یعنی چی نمی خورم؟ مگه اختیاریه؟ جمله ی من سوالی نبود ، امری بود . ”
“مامان حون بیرون خوردم ”
“هزار بار گفتم بیرون نخور . کو گوش شنوا؟!”
قفل اتاق رو باز کرد . رفت تو و دوباره قفل کرد. کلید روی در موند. کفش ها و جوراباشو درآورد. خوشو روی تخت پرت کرد. موبایلشو از توی جیبش درآورد و notes رو انتخاب کرد.
< روز سختی بود . هم آوا تموم شد ، هم فراز ، برای همیشه >
قفل کرد و موهاشو چنگ زد. آهنگ همیشگی رو play کرد
“We were born sick”
You heard them say it

I was born sick, but I love it

این بار جامعه و افکار اکثریت مردم اونو شکست داد . افکاری که راجبه چیزی بود که دست خودش نبود .
قطره ی اشکی که سعی داشت بزرگ شه ، بالاخره سنگین شد و مسیر چشم تا بالای گوش رو سر خورد . حسام چشم هاشو بست و حتی شده برای چند لحظه از سیاهی پشت پلک چشماش آرامش گرفت.

نوشته: Unknown

دکمه بازگشت به بالا