حس قوی
مضطرب بودم و قلبم تو دهنم میزد. خیلی وقت بود ندیده بودمش. رو نیمکت پارک منتظرش بودم و پای راستمو تند تند تکون میدادم. گاهی ناخنمو میکشیدم به شلوار جینم؛ و صداش عین سوهان، اعصابم رو می سایید. صبح بود، ولی نه خیلی زود. آفتاب تابستون از ۱۰ به بعد، از بس که صاف میتابه به کله آدم، شروع میکنه به ساندویچ مغز پختن. لباسام خنک بود، ولی قطرات ریز عرق رو روی گردن و کمرم حس میکردم.
-“اه لعنت! فقط همین مونده که بوی عرق هم بگیرم.”
شیشه ادکلن رو به سختی از کیف بزرگم درآوردم. یجوری بود، مثل یه دایره نصفه که زده باشن تو سرش، با یه میله که وسطش فرو رفته باشه. اسمش یوفوریا بود. کلی عطر به خودم زدم. گردنم، پشت گوشم، زیر بغلم، و کشالهی رون؛ گرم که باشه بوی شلوار جین توی اون ناحیه یجوری میشه. من حس بویاییم خیلی قویه، خیلی.
گفته بود ساعت ۱۲ میرسه. منم گفتم خواهرم ساعت مچیمو کوک کنه رو ۱۱ که حواسم باشه. با خودم گفتم “خدایا چی میشد میگفتی تابستونا حجاب رتته!؟ این قوم که یه توپ پارچه میپندن دور سرشون فک میکنن روسری ما هم مث عمامه اونا سوراخ هواکش داره؟” هی راه به راه پیش خودم غر میزدم. حداقلش این بود از استرسم کم میشد. دیگه الان تپش قلب هم دهنمو سرویس کرده بود.
تپش قلب، تپش قلب …
یادمه تو دیدار دوممون بود که دستمو گرفت و گذاشت رو قلبش. خیلی محکم میزد، خیلی. گفت ببین داره واسه تو اینجوری بیقراری میکنه ها. سمت نگاهم به اون بود. یهو نمیدونم چرا اشک تو چشمام جمع شد و سرمو خیلی محجوب و خجول پایین انداختم. دلبریاش زیاد بود لعنتی. بار بعد که پیشم اومد، گفتم میشه به قلبت گوش کنم؟ خجالتم تو این یک ماه کمرنگ شده بود؛ ولی انگار اون، از فکر سرم روی سینش یه جورایی شرمگین شد، آخ که دلم براش رفت. با خجالت گفت بیا، و دستمو کشید سمت خودش.
حالا تپش قلبش زیر گوشم بود. هم حسش میکردم و هم میشنیدمش. سرمو بلند کردم و صورتم مماس صورتش بود. حس کردم یه جوری نگاه میکنه. سرمو به چپ و راست تکون دادم، یعنی که “جااااان؟ چیه؟”. و هیچی نگفت. البته نه که هیچی هم نبوده باشه ها، بعدا گفت “خودمو توی چشمای خرمایی رنگت دیدم.” دلم لرزید؛ آخه هیچکس تاحالا از چشمام تعریف نکرده بود. راست هم میگفت. اخه وقتی دلش میلرزه، چشماشم دودو میزنه. من چشماشو دیدم؛ بخدا دیدم.
چشماش، چشماش …
من حال چشماشو خیلی خوب میفهمم. بار اول که دیدمش حس کردم یه جوری نگام میکنه که یاد عارف افتادم؛ که میخوند شرم تو چشماش بوسیدنی بود. ولی مامانم میگه اگه چشمای کسی رو ببوسی از دستش میدی.
-“اما انقدر دلم میخواد چشماشو ببوسم که یه امروز، خرافات تعطیل؛ والا.”
آخ، چشماشو میگفتم. بار قبل که دیدمش، اول چشماش برق میزد، بعد کم کم آروم شد و تو صورتم میچرخید. دستمو گرفت بالا سرم، و منو میچرخوند و سرتاپامو با لبخند و چشمای گرد نگاه میکرد. چشماش دیگه داشت شیطنت میکرد و من یه جور حس جدید داشتم. لذت یه مرد از نگاه کردن به من.
ولی وقتی داشت میرفت، انگار چشماش سنگین بود؛ سنگین از یه غم و دلتنگی. سرشو گذاشتم رو سینم و موهاشو نوازش کردم. وقتی بلند شد، نم اشک تو چشماش بیشتر شده بود. چشمای قشنگشو فقط من میبینم. دلم لباشو میخواست؛ هنوزم میخواد.
آخ لباش، لباش …
لب پایینش ضخیم و لب بالاش کمی نازکتره. خیلی خوشگل میخنده. ولی با اینکه خیلی خوشگله، میشه گفت خیلی هم خوردنی تره.
-” الآن که بیاد میپرم بغلش و لباشو میبوسم. بذار اولین بوسه از سمت من باشه. اون لبا که همش نباس بخنده.”
لبخندش، لبخندش …
دوتا چال داره رو گونه اش که آی دل میبره … آی دل میبره! من اصلا چال مال دوس نداشتما، ولی میگن عاشق که بشی حالت، حال دل مجنونه.
جنون، جنون …
جنون یعنی وقتی باد میوزه و موهای لختشو میریزه توی صورتش، و اون هی با غر غر میزنتشون کنار، و من هی با اخم ساختگی میگم نکن. و تسلیم میشه و چشماش جمع میشه از بس که موهاش اذیتش میکنه؛ ولی من لذت میبرم از این همه زیبایی. آخه من میدونم چشماش چه شکلی میشن …
+“خانوم … خانوم خوشگله! غرق نشی یه وقت.”
خودش بود. من این صدا رو میشناسم؛ صدای یه دلبر جذاب، که اومد و کنارم نشست. من صداها رو خیلی خوب میشنوم. ولی نتونستم بپرم بغلش، نتونستم لباشو ببوسم، نتونستم خرافاتی نباشم … فقط لمسش کردم. موهاشو، چشماشو، لباشو، … . لباش کش اومد و رفتم سمت چال لپاش. درسته نمیتونم چیزی ببینم ولی خیلی خوب حس میکنم همه چی رو … هــمــه چی رو …
نوشته: نیلا