خارتو , گل دیگران 183

ماندانا : تو کاریت نباشه ویدا جون .. من همه این کارا رو ردیف می کنم … اخلاق این مردا رو هم می دونم … صبح زود این سه نفر میرن یه گوشه ای بساطشونو پهن می کنن و بقیه هم تا لنگ ظهر می گیرن می خوابن .. حالا این زنا رو نگاه نکن که هارت و پورت می کنن و از طبیعت میگن   یکی از یکی خمار ترن … اما این سه تا مرد رو که می بینی منتظرن تا سپیده برسه و اون هوای سالم طبیعتو آلوده اش کنن … یه خورده از اون نگاهها بهشون بنداز و ذهنشونو آماده کن …
ویدا : من روم نمیشه سختمه ..
 ماندانا :  تو که روت نمیشه پس من چیکارکنم که اونا دوست شوهر من هستند . یعنی من نباید بابت  این قضیه استرس داشته باشم ;!
 ویدا : میگم پس اینا کی می خوان بخوابن و کی بیدارشن ;
-نگران نباش عشق اینا دود و دمه … ولی به اونش کاری نداریم . …
 همون جوری که ماندانا حدس می زد خیلی زود تونستند توجه خاص اون سه مردو به خودشون جلب کنن ..
 مسعود : میگم محمود خان فکر نمی کنی یه خورده کارای زن وحید عجیب و غریب به نظر می رسه ;
 محمود : نمی دونم چی بگم . منم یه چیزایی حس کردم . ولی اونو به حساب خودمونی بودن و بی شیله پیله بودن می ذارم .
 مجید : راست میگه محمود .. ما مردا باید یه خورده جنبه هم داشته باشیم . این که نمیشه هر زنی که به روی ما خندید بگیم حتما برای ماست . شاید اون در یه فضایی بزرگ شده که دیگه این جور صمیمیت ها و روابط مرد و زن براش عادی باشه  ما که نباید از هر مسئله ای به نفع خودمون استفاده کنیم ..
محمود : شما دو تا آقایون اصلا دنبال چی می گردین . نکنه کیرتون واسه زن رفیقتون شق کرده .. ولی خودمونیم زن رامین هم بد چیزی نیستا .. یارو کس خله … چند تا پرونده دستش گرفته آورده این جا … دیگه حساب نمی کنه حالا که زنشو آورده این جا دیگه این کارا چیه … ولی بی خود به دلتون صابون نزنین …
 مسعود : ما آدمای بی مرامی نیستیم که  اهل نامردی و از پشت خنجر زدن باشیم .. مجید : من میگم حالا از پشت خنجر نزنیم و از جلو بزنیم . معلومه با این شوهرای بی حالی که این دو تا زن دارن کسشون می خاره . یعنی ما اگه در حقشون  ثواب نکنیم باید جوابگو باشیم . یه گناه بزرگ کردیم ..
محمود : حالا از کجا بفهمیم که اونجاشون می خاره ; نکنه تو می خوای بری بخارونیشون ;
مجید : از من که هر کاری بر میاد ولی بی گدار به آب نمی زنم . باید طرفمو خوب بشناسم ..
مسعود : پس رسیدیم به خونه اول .. ولی بد جوری حواسمو پرت کردن . راستش دیگه خسته شدم از بس یه جور خورش خوردم .
 محمود : بس کن دیگه . حالا دیگه سمیه خانوم دلت رو زده ;
مسعود : تو به کی میگی که دوست داری همش از دست حمیده در ری …
مجید : آخخخخخخخ دست رو دلم نذارین که تازه واسه پسرم عروس آوردم ..خودم هم هوس کردم یه عشق و حالی هم  بکنم ….
 محمود : میگم دم سحری هوای بیرون خیلی می چسبه … همه دارن یکی یکی ولو میشن …
 مسعود : این قدر جلوی رامین و وحید به زناشون زل نزنین ..  زشته . اصلا بهتره  بهشون فکر نکنیم . تقریبا  دوبرابرشون سن داریم . کجا بود ما رو تحویل بگیرن . محمود : حالا این قدر پیش ما فیلم بازی نکن ..  تو خودت اصلا می تونی دو دقیقه در موردشون حرف نزنی ;
 مجید : بهتره یه دو ساعتی رو بخوابیم بعد بند وبساطو جمع کنیم و ببریم توی فضای باز .. ولی چه حالی می داد که دو تا ساقی خوشگلو هم کنارمون داشتیم ..
 مسعود : ابر و باد و مه و خورشید و فلک در کارند . باید از دست یک ایل و طایفه خلاصی داشته باشی ..  سه تا نگهبان باید خوابیده باشن و اون دو تا خوشگله هم باید بیدار باشن … و همچنین باید از دست بقیه مزاحما هم خلاص باشیم .. نه دیگه شما رو به جون هر چی مرده بی خیال شین .
مجید : من عاشق پوست تن این  زن شدم … ویدا خانوم … وااااااایییییی .. حاضرم نصف با قیمونده عمرموبدم تا یک ساعت با هاش باشم .
مسعود : تو که عمری ازت باقی نمونده . دنبال شجره نامه می گردی ;
 مجید : حالا بهت نشون میدم که می تونم یا نه …
 سه ساعت بعد :
..ماندانا : ویدا پاشو ..  چه راحت گرفتی خوابیدی !… پاشو نگاه کن مردا با کلی وسیله راه افتادن دارن میرن یه گوشه ای سنگر بگیرن … زود باش .. باید بجنبی .. من می خوام راهمونو دور کنیم و از جلو شون در بیاییم …  حواست باشه بقیه رو بیدار نکنی … یه آبی به دهن و صورتت بزن .. آدامس هم با خودت بیار و  منم کیفمو میارم .
 -نمیشه خوب آرایش کرد ..
-مگه می خوای مهمونی بری ; … …. ادامه دارد … نویسنده … ایرانی

دکمه بازگشت به بالا