خارتو , گل دیگران 75

 دوست متین به نام ولی  از اون بچه سوسولای بالای شهر بود که باباش یه ویلا تو شمال داشت . هر وقت اراده میکرد می تونست با یه دختری باشه . وقتی وحید بهش گفت که  کلید ویلا رو از باباش بگیره و چند نفری یه حالی بکنن اولش کمی طفره می رفت نه این که نخواد یا نتونه کلیدو از باباش بگیره .. چون اون همه کاره پدرش در رستوران بود و هر وقت هم که ازش مرخصی می خواست باباهه بهش نه نمی گفت .  گاه وسط کار یکی دو ساعت پا می شد و می رفت و یه حالی می کرد و بر می گشت . محیط رستوران هم طوری بود که مشتریای جور و واجوری میومدن و اونایی که اهل حال بودن خیلی زود خودشونو نشون می دادن . وقتی که اولش وحید بهش گفت که جریان اینه و قراره ویدا و ماندانا رو ببرن اون جا و باهاشون حال کنن ولی زیاد سور پرایز نشد ..
ولی : این همه راه پاشیم بریم اون جا دو تا کس بزنیم ; ما خودمون می تونیم هر وقت سر فرصت تفریحی رفتیم اون جا  از همون اطراف هر کی رو که دلمون خواست و اراده کردیم باهاش حال کنیم ..
 متین : به همین سادگی ;!
ولی : خب حق با توست . یه ذره خالی بندی که اشکالی نداره . داره ;
 ولی ماندانا رو دیده بود اما  آشنایی خاصی با ویدا نداشت .. متین عکس  ویدا رو که نشونش داد پسر یه سوتی کشید و گفت ..
 -می ارزه که واسه یه بار کردنش هم که شده ببریمش شمال و اون جا به سلامتی شوهرش حال کنیم . گفتی شوهرش چیکاره هست ;
متین : طفلک کار مند بانکه . وقت نمی کنه به زنش برسه . خسته میشه .. اگه بدونی چه ثوابی می کنی . درسته خیلی سخته و خسته میشی .. ولی همه اینا به حسابت نوشته میشه ..
 ولی : یعنی کار خیر ;
متین : چه جورم ..
 ولی : پس به سلامتی زنای شوهر دار .. ببین تو و ماندانا و ویدا بعد از ظهر پنجشنبه رو  زود تر برین من ساعت سه یا  چهار با ماشین خودم میام ..
متین : می تونی ماشین هم نیاری . پرادوی من هست ..
 ولی : نمی دونم ولی شاید با تویوتا اومدم ..
متین :  می خوای صبر کنیم با هم بریم ..
 ولی : پسر کار من معلوم نیست … شما بریم اتاقا رو مرتب کنین .. همه چی رو به راه کنین من میام . آخه درا بسته هست . من به بوی نا حساسیت دارم . خونه ها و ویلاهای هم کف شمالو می دونی که چه شرایطی داره ! اگه دریه جایی مدت زیادی بسته باشه بوی نا و نم و رطوبت آدمو خفه می کنه .. البته حالا مثل قدیما نیست و طرز ساختن ساختمونا طوری شده که مثل اون وقتا رطوبتو احساس نمی کنی ..  
ماندانا از چند روز قبل به رامین گفته بود که دوستان , مجردی با هم می خوان برن و از اون طرف وحید با این که به ماندانا اعتماد داشت ولی از این که خواهرش ویدا با اونه خاطرش آسوده تر شده بود .. ماندانا  به ویدا گفت که جلو و کنار متین بشینه .. خودشم رفت اون پشت نشست یعنی دراز کشید …
 ماندانا : ببخشید بچه ها  من کمی خسته ام . شما می تونین دل بدین قلوه بگیرین .. ویدا جون راحت باش و خودمونی ,  تو رو جون  هر کی که دوست دارین کتابی حرف نزنین .. انگار دارین یه متن ادبی  می نویسین .. نشون بدین که چند ساله با هم آشنایین .. . متین خان خیلی آقاست . خیلی وقته که می شناسمش . اون و وحید دوست و همکارن .. متین جون ! این ویدا خانوم ما کمی خجالتی تشریف داره .. شما باهاش خودمونی باش. 
متین دوست داشت یه جورایی سر صحبتو باز کنه .
 متین : من که حرفی ندارم .. ویدا جون دلش خواسته داوطلبانه با هامون اومده از هوای شمال لذت ببره …  
ماندانا : ما همه اومدیم  از آب و هوای اون جا لذت ببریم . هر چند ممکنه هوای شرجی با پوستمون ساز گار نباشه ولی چه بویی میده این دریا مخصوصا هنگام شب . متین : ولی به نظر من لذت بخش تر و اختصاصی تر از دریا می خوای استخر بزرگ و کوچولویی که داخل ویلا هست . با گل گاریهای خوشگلش .. ویدا جون خوشت میاد ;  ویدا : کیه که زیباییهای طبیعتو ببینه و لذت نبره .
 ویدا مانتوشو در آورده یه تاپ سفید و یه دامن کوتاه مشکی نه تنگ و نه گشاد پاش بود .. ماندانا ازش خواسته بود که اگه براش امکان داره از همون اول  راحت باشه و عیبی نداره این خودمونی بودن نشون دهنده این نیست که مثلا متین حس کنه که اون حشریه … پسر چند بار دستشو گذاشت رو دامن ویدا .. ویدا با این که خوشش میومد ولی دوست داشت که واسه اینم یه خورده سیاست بره و یکی دوبار خودشو کنارکشید … رسیده بودن به جنگلهای زیبای شمال … نزدیک آمل یه جایی وایسادن ..
 متین : دخترا دوست دارین بریم بلال بخوریم ;
 ماندانا : اوخ جون ..
ویدا : موافقم ..
متین : درخدمت لیدی ماندانا و لیدی ویدا هستم ..
 ماندانا : بگو پرنسس ویدا ..
 وقتی ماندانا داشت مانتو رو برای رفتن به بیرون تنش می کرد اون پاهای کشیده تا نزدیک رون برهنه اش متینو دیوونه اش کرده بود .. و در حرکت و پیاده روی , بر خورد مانتو به دامن در بعضی حالتها نشون می داد که باسنش چقدر بر جسته هست . …. ادامه دارد … نویسنده …. ایرانی

دکمه بازگشت به بالا